زندگی اکنون ما در شهر خصوصیاتی دارد؛ بسیار هم از بسیاری خصوصیاتش رنج میبریم، اما در پس ذهن خود تصور میکنیم اینها ویژگیهای لازم و اجتنابناپذیر زندگی هستند، آیا میتوان اشارهای به برخی مختصات شکل زندگی در دفاع مقدس داشت که بتواند راهگشای ما در نزدیک شدن به سبکی نو در زندگی شود؟
دفاع مقدس یک دوران طلایی و به یادماندنی است. همه چیز آن تک بود و دیگر تکرار نشد. زندگی در جبهه قواعد مخصوصی داشت؛ زندگی آنجا رنگ و بوی خدایی داشت. من در لشکر 27 محمد رسولالله(ص) بودم، همانطور که میدانید این لشکر مخصوص بچههای تهران بود؛ از قسمتهای مختلف شهر مثلا 30 متري جي، افسريه، نازيآباد، شمیران، نیاوران و... در آن جمع بودند؛ در گردانها تقربیا میتوانستید از هر طبقه و قشری یک نمونه پیدا کنید، اما بدون هیچ تفاوتی در کنار هم قرار گرفته بودند و زندگی میکردند.
اخلاق و رفتارهای رزمندگان خیلی خاص بود و من نمونهی آن را دیگر ندیدم. ایثار و از خودگذشتگی در جبهه حرف اول را میزد. با اینکه وظایف تقسیم شده بود و همه خود را ملزم به رعایت آن میدانستند، اما بعضیها همیشه در تلاش بودند که بار بقیه را سبک کرده و ناشناس به دیگران کمک کنند.
رزمندهای که شب، لباس خود را در آب خیس کرده تا صبح بشوید، وقتی به سراغ آن میرفت میدید که لباسهایش شسته شده بر روی بند بود. و یا بعد از خشم شب، همهی لباسها و پوتینها خاکی و گلی بود و همه از شدت خستگی در سنگرها خوابشان میبرد؛ وقتی که برای نماز صبح بلند میشدند، میدیدند همه چیز مرتب و تمیز است.
در میان رزمندهها کسانی بودند که برای نماز شب بیدار میشدند؛ اما اول کارهای بر زمین مانده مثل شستن ظرفهای کثیف غذا، تمیز کردن پوتینهای گِلی و یا نظافت دستشویی را انجام میدادند. فرقی نمیکرد هوا سرد باشد یا گرم و آزاردهنده، کار سخت باشد یا آسان، مهم این بود که کاری کنند تا همرزمانشان راحت باشند.
این در حالی بود که آنها تمام سعی خود را میکردند تا شناسایی نشوند و کار ثوابشان با ریا از بین نرود. گاهی اتفاق میافتاد رزمندهای دیگر که زودتر براي نماز شب از خواب بیدار شده بود، میفهمید چه كسي اين كارها را ميكند.
سال 1364 من بیست ساله بودم؛ یکی از شبها که اتفاقا قرص ماه کامل بود و آسمان را نورانی کرده بود، به سمت سرویسبهداشتی میرفتم که صدای خشخش تمیز کردن سرویس را شنیدم. با خودم گفتم این يك جوان مخلص است كه قبل از نماز شبش مشغول نظافت دستشویی است. ای کاش میتوانستم او را ببینم و با او دوست شوم. به همین دلیل کنار حسینیه حاج همت پنهان شدم که موقع خارج شدن او را ببینم.
وضعیت سرویس بهداشتی آنجا خیلی نامناسب بود؛ 27 سرویس که با آجر و خاک ساخته شده و همیشه گلی بود. داخل آن حلبی زنگ زده بود و خیلی بد کثیف میشد. به جای شیر و شلنگ نیز یک آفتابهی سوراخ که خیلی زود آب داخل آن خالی میشد، تعبیه شده بود.
وقتی او را دیدم که بيرون آمد و به سمت سرویس دیگر رفت، سخت شوکه شدم؛ آقای پازوکی؛ فرماندهی گردان حمزه بود که یک دستش سال 61 در فکه قطع شده بود!
گردان حمزه سيدالشهداء در لشكر 27 محمد رسولالله(ص) به گردان مكانيكيها معروف بود. رزمندگان این گردان سابقهی زیادی داشتند که اغلب دست و یا پایشان مجروح شده بود؛ شب حمله گردان حمزه در سختترین پاتکها درگیر میشد.
آن شب تا صبح با خودم فکر میکردم که چرا فرماندهی گردان که برای نماز شب بلند شده؛ ترجیح داده اول به نظافت دستشویی برای دیگران بپردازد. این اتفاقات تلنگرهای جدی بود؛ که هرکسی را به فکر وادار میکرد و رفتارها را تغيير میداد.
یک روز جبهه را برای ما توصیف میکنید؟
یک روز جبهه معمولا از نماز صبح شروع میشد؛ البته خیلیها برای نماز شب بلند میشدند؛ اما کسانی هم بودند که با یک التماس دعا به دیگران شب را تا صبح میخوابیدند. در اردوگاه كرخه سال 64، بعد از عمليات كربلاي 5، یکی از رزمندهها شب سر راه بچهها میخوابید، هر کسی که از کنارش رد میشد، به او التماس دعا میگفت. چند شبی پای مرا هم میگرفت و میگفت التماس دعا! گاهی تعادلم بهم میخورد و میترسیدم که نکند کسی را اذیت کرده باشم. بالاخره یکبار در گوشش گفتم چرا فقط به دیگران التماس دعا میگویی و اینطوری دیگران را میترسانی!؟ الان که خودت بیداری، خب بلند شو نماز شب بخوان و ما را هم دعا کن!
نماز شب در جبهه به یک عادت تبدیل شده بود؛ در واقع میان بچهها یک نوع رقابت معنوی وجود داشت؛ در اردوگاه کرخه حدود 8 نفر در یک چادر بوديم. آن زمان برادرم یک ساعت کاسیو از ژاپن برای من سوغات آورده بود. شب آن را کوک کردم تا ساعت 2 برای نماز شب بلند شوم. ساعت را طوری کنار سرم گذاشته بودم که صدای زنگ را فقط خودم بشنوم و دیگران را بیدار نکنم. وقتی بلند شدم خوشحال از اينكه كسي را بيدار نكردهام، خواستم از چادر بیرون بیایم يك لحظه احساس كردم كه دور و برم هيچكس نيست، چشمانم را ماليدم و ديدم كه پتوها مرتب بود و هيچ كس نبود! شوكه شدم؛ اينها كه هيچكدام ساعت نداشتند، چهطوري بيدار شدهاند و رفتهاند؟
بعضی شبها که خشم شب داشتیم، زودتر بیدار میشدیم. ساعت 1 یا 2 نیمه شب مسئولین بچهها را با صدای شلیک گلوله و یا آرپیجی بیدار میکردند که گویا عراقیها به چادرها حمله کردهاند. البته بیشتر جنبه مانور داشت. اینکارها برای آمادگی رزمندگان لازم بود. گاهی نیز راهپیمایی شبانه داشتیم؛ نصف شب باید همهی رزمندهها با تجهیزات کامل 3 ساعت در بیابان پياده حرکت میکردند و تا نماز صبح به چادرها برمیگشتند. بعد از نماز صبح هر کسی مشغول کاری میشد؛ از جمله خواندن دعا، انجام کارهای عقبافتاده و یا خوابیدن.
صبحگاه در همه مناطق جنگی عرف بود؛ هر روز صبح حداقل یک ساعت در محل مناسبی ورزش و نرمش میکردیم. در دوکوهه وضعیت کمی فرق میکرد؛ بعضی وقتها بسته به نظر فرمانده، گردان چندکیلومتر میدوید بعد در زمین صبحگاه یکی وسط حلقه میایستاد و به بقیه نرمش میداد.
نرمش صبحگاه همراه با شوخی و خنده بود. گاهی اوقات بچهها با هم شوخی میکردند و شعر میخواندند و گاهی اوقات گردانی با گردان دیگر شوخی میکرد. در کل فضای شاد و مفرحی شکل میگرفت.
در صبحگاه به غیر از بچههای خادم که باید صبحانه را آماده میکردند، بقیه حاضر میشدند. خدا رحمتش كند حسن اميري را؛ همه به او «عمو حسن» میگفتند و در عملیات كربلاي 5 هم شهيد شد. با اینکه 63 سالش بود اما دل جوانی داشت؛ پابهپای جوانترها میدوید و نرمش میکرد. یک پرچم سبز در دستش بود و جلوی گردان میدوید و شعار میداد. بچهها نیز خیلی دوستش داشتند و با او شوخی میکردند.
قشنگی جبهه به این بود که از هر گروه سنی آمده بودند و در کنار هم زندگی میکردند؛ در حالی که برای جنگیدن، بین یک پیرمرد 63 ساله و یک نوجوان 15 ساله هیچ فرقی نبود؛ جز صورتی که محاسن آن سفید شده و صورتی که هنوز مویی در نیاورده بود!
بعد از نرمش، همه در میدان صبحگاه میایستادند و قرآن تلاوت میشد. خدا رحمت کند شهید محسن گلستاني را؛ نواي زيبايي داشت؛ دعای «اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار و لا تجعل صباحنا صباح الاشرار» را میخواند و بچهها همراهی میکردند.
بعد از مراسم بچهها بر سر سفرههایی که خادمین پهن کرده بودند، مشغول خوردن صبحانه میشدند. خادمها دورهای و به نوبت از میان بچهها انتخاب میشدند. وظایف مشخصی داشتند؛ باید وعدههای غذایی را به تعداد از تدارکات میگرفتند، سفره میچیدند و بعد از خوردن جمع میکردند؛ ظرفها را میشستند؛ سنگر و یا اتاق را نیز مرتب میکردند؛ از بعضی کارها مثل صبحگاه نیز معاف بودند.
بعد از صبحانه تا ظهر بیشتر به آموزش اختصاص داده میشد. آموزش در بخشهای مختلف و با اهدافی مشخص صورت میگرفت؛ مثلا تاکتیکهای جنگی، آموزش تیراندازی با اسلحه یا با تیربار و آرپیجی در میدان تیر. در اواخر جنگ که آموزش غواصی بیشتر نیاز بود؛ بچهها را 3 ساعت در صبح و 3 ساعت در ظهر برای آموزش میبردیم. تمرین غواصی خیلی نیرو و توان میگرفت و عملا بچهها در وقت استراحتشان از حال میرفتند. بعضیها تا وقت نماز میخوابیدند؛ بعضیها یک میان وعده مثل نان و خرما درست کرده، میخوردند و بعضیها هم استثنا بودند؛ مثل شهيد وحيد محمدي که اهل اراك بود؛ وقتی از آب بيرون میآمد يك قرآن زيپدار همراهش بود که مشغول خواندن آن میشد. این قرآن جیبی الان بالای قبرش در بهشتزهرا است.
وحید محمدی خیلی اهل دل بود؛ یک روز موقع غروب صحنه زیبایی بود؛ خورشید در رودخانه دز پایین میآمد و نسیم ملایمی میوزید، کنارش نشستم و از او پرسیدم: «چرا هر وقت قرآن میخوانی گریه میکنی؟» گفت: «راستش قرآن را كه باز میكنم، از خدا خجالت میكشم! من كي هستم كه خدا با من حرف بزند و جبرئيل نامهرسانم شود؟»
ظهر که میشد همه به سمت نماز جماعت میرفتند و بعد نهار مختصری میخوردند و میخوابیدند. بعد از ظهر دوباره بخش ديگري از آموزش شروع میشد. بچهها در بعدازظهرهای جمعه آزاد بودند؛ اغلب میرفتند سمت رودخانهها که در اطراف پادگان دوکوهه بود و شنا میکردند.
وقتهای بیکاری زیاد نبود؛ و کارهای فراوانی در آن انجام میشد: نوشتن نامه و یا خاطرات، خواندن کتاب و روزنامه که یک هفته بعد تازه به جبهه میرسید! خواندن درس و امتحان دادن برای رزمندگانی که در حال تحصیل بودند، تلاوت قرآن بهصورت فردی یا گروهی، گوش دادن به رادیو که البته همیشه موج عراق را میگرفت! رسیدگی به نظافت و شستن لباسهای شخصی، بازی یهقل دوقل! و... بالاخره هر کسی متناسب با روحیهاش به کاری سرگرم میشد.
خود بچهها نیز برای یکدیگر سرگرمیهای جالبی ایجاد میکردند. برای نمونه؛ قبل از عملیات كربلاي یک، اسفندماه سال 64 بود که در منطقه فاو عمليات كرده بودیم. در خط پدافندی مهران، سنگر زیر زمین بود و به دلیل سردی هوا به سردر سنگر پتو وصل کرده بودیم. در سنگر هر کسی به کاری مشغول بود که پتو کنار رفت و آقا رضا در چارچوب در ایستاد. ـ آقا رضا در اثر موج گلوله مجروح شده بود و بعضی وقتها کارهای خطرناک میکرد. خارج از جبهه اذیت میشد و بهترین جا برای نگهداری او همانجا بود ـ بچهها از او دعوت کردند که داخل بیاید؛ اما ناگهان دیدند که نارنجکی در دست دارد، ضامن نارنجک را کشید و در دستش نگه داشت و گفت: «تا 3 بشماريد میخواهيم همه با هم بريم بهشت!» اول فکر کردیم شوخی میکند ولی وقتی شروع به شمارش کرد همه جا خوردیم. با هر زبانی که حرف میزدیم او متوجه نمیشد و شمارش را ادامه میداد؛ حالت عادی نداشت و هر کاری از او بر میآمد! میگفت: «يالله زود جمع كنيد میخواهيم برويم بهشت!» التماسش میکردیم که نارنجک را رها نکند؛ ما بهشت نمیخواهیم! خلاصه ما را تا یک قدمی بهشت برد! و بعد نگاهی به ما کرد و گفت «دروغ میگویید که عاشق شهادت هستید، اصلا بهشت راهتان نمیدهند!» بعد ضامن را برداشت و داخل نارنجک کرد؛ همه یک نفس راحت کشیدیم.
اینها همه زنگ تفریح ما بود. البته بعضی وقتها خطرناک هم میشد. آن فصل شبهای مهران خیلی سرد بود. پتوهای ایرانی خیلی مرغوب نبود. تعدادش هم محدود بود. در عوض عراقیها پتوهای بسیار زخیم و مناسبی داشتند. یک شب آقا رضا رفت که پتوی اضافه بیاورد؛ بعد از یک ساعت و نیم صدایش از بیرون شنیده میشد که «هر کس پتوی اضافه میخواد بیاد بیرون» همه نگران بیرون رفتیم؛ دیدیم که هفت ـ هشت تا پتوی راهراه سبز عراق روی دوشش است. ما با عراقیها بین 30 تا 100 متر فاصله داشتیم؛ باور نکردنی بود که تنها به دل دشمن زده و سالم برگشته است!
يكي از بچهها پرسید "اينها رو واقعا از عراقیها گرفتی؟!" گفت «بله»، مدرک هم داشت؛ یک سیم را به ما نشان داد که هشت گوش راست به آن حلقه کرده بود!
در جبهه معمولا برای شب فعالیت ویژهای ترتیب داده نمیشد؛ مگر خشم شب که قبلا اشاره کردهام. یکی از رسمهای خوب جبهه، تلاوت قرآن قبل از خواب بود که معمولا بچهها دور هم جمع میشدند و هر کس چند آیه میخواند و بعد سوره مبارکهی واقعه را جمعخواني میكردند. شرکت در اجتماعهای قرآنی جزء زندگي روزمره بچهها شده بود. خلاصه یک صبح تا شب در جبهه همه کاری دیده میشد به غیر از گناه.
ارتباطات انسانی یکی از بخشهای مهم سبک زندگی از نظر ماست. در جبهه این تعاملات چگونه بود؟
در جبهه از هر قومی و فرهنگی نمایندهای حضور داشت؛ ولی وحدت و همدلی بین بچهها، خیلی خوب لمس میشد. جنگ، امام، اهلبیت و یا خیلی از چیزهای دیگر باعث شده بود بچهها با هم همدل و همراه شوند؛ طوری که از هم جدا نبودند.
وقتی سه چهار ماه با هم زندگي مشترك داشتند، در خندهها و شوخيهايشان، در دعاي توسل و دعاي كميل، در گریهها و سينهزنيهايشان با هم يكي میشدند؛ بهخاطر همين در عمليات كه قرار میگرفتند براي همديگر جان میدادند. وقتی کسی رفیقش شهید میشد، همهی تلاش خود را میکرد تا جنازهاش را برگرداند و بعد به او گلایه میکرد که «بیمعرفت تنها رفتی!؟!»
اهتمام به رعایت آداب دینی برای اغلب بچهها مهم بود و انجام یک کار توسط گروهی از بچهها باعث میشد که تبدیل به رسمی نیکو شود. مثل دعای سفره که قبل از غذا دست جمعی خوانده میشد.
یکرنگی و صمیمیت میان بچهها قابل توصیف نیست؛ طبقه و پایگاه معنی نداشت؛ فرماندههان خیلی متواضع و به اصطلاح جبهه، خاکی بودند؛ خدا رحمت کند شهید محمد جوادی، برادر سه شهید بود و خودش فرمانده بود. با لباس بسیجی کنار بچهها زندگی میکرد به شکلی که اگر کسی از بیرون میآمد، نمیتوانست او را تشخیص بدهد.
شرایط فرمانده گردان کمی فرق داشت؛ برای برنامهریزیهای مختلف مثل خشم شبانه و یا بررسی نقشه عملیات کمتر میان بچهها بودند؛ فرمانده گروهانها نیز با وجود خاکی بودنشان خیلی منضبط رفتار میکردند.
ردههای بالاتر مثل شهیدان باکری، همت و... نیز همه تقربیا از خصوصیات آنها با خبرند؛ آوازهی شهید همت را من از سال 61 و 62 شنیده بودم و اولین بار سال 63 او را دیدم. در این مدت به شدت شیفتهی صفا، صميميت و اخلاصش شده بودم و ناخواسته ارادت خاصي به ايشان داشتم.
فرماندههان با بچهها یکدست بودند و همیشه قرارگاهشان در خط مقدم بود. وقتی ما اعتراض میکردیم که این کار شما خطرناک است، پاسخ این بود که «اگر ما زير آتش نباشیم و از نزدیک اوضاع را مشاهده نکنیم که نمیتوانیم نيروها را فرماندهي كنیم.»
البته میان فرماندههان کسانی نیز بودند که از بچهها فاصله میگرفتند؛ اکنون نیز درجههایشان زیادتر شده و هنوز همان اخلاق گذشته را دارند.
آیا تفاوت قومیتها و فرهنگها باعث نمیشد ناراحتی و کدورت پیش بیاید؟ بهخصوص شوخیها باعث دعوا نمیشد؟
زیبایی جبهه همینجا است؛ هزاران نفر که اغلب جوان بودند، با هم زندگی میکردند؛ اما مشكلی نداشتند. با اینکه شوخی و خنده میان بچهها زیاد بود، اما هیچوقت بیاحترامی نمیشد. توهین و فحش دادن که امروزه متأسفانه خیلی رایج شده، اصلا وجود نداشت.
میان بچهها شعاری بود که میگفتند «بچهها بياييد با هم بخنديم، به هم نخنديم» واغلب هم شوخیها جهت و مقصدی داشت. بهعبارتی سازنده بود. مثلا یک روز برای نماز صبح روحانی نیامده بود؛ هيچكس جلو نمیرفت! شهید ملکی بدون هماهنگی به من اشاره کرد و گفت «این طلبه است» از من انکار و از بچهها اصرار که «طلبه باشی یا نه، نور بالا میزنی و باید امام جماعت شوی» من هم کمرو و خجالتی بودم و حسابی هول کرده بودم که نکند حواسم پرت شود و نماز بقیه خراب شود. آن ماجرا روی من اثر گذاشت و روابط اجتماعیام قويتر شد.
اگر پیش میآمد که کسی در شوخی ناراحت میشد، سریع از او عذرخواهی میکردند و به قول معروف از دلش درمیآوردند. جشن پتو که در جبهه باب شده بود، برای تنبیه بچههای بهاصطلاح «شرّ» انجام میگرفت. وقتی کسی خطایی میکرد و یا شربازی در میآورد، بقیه در یک فرصت مناسب او را تنبیه میکردند. ولی تنبیه بهصورت شوخی بود.
میان بچهها خیلی از حرفها شوخی به نظر میرسید اما جدی بود؛ زیاد اتفاق میافتاد که کسی میگفت من در این عملیات شهید میشوم. همه به او میخندیدیم که «بادمجان بم آفت نداره» اما آخر عملیات خبر شهادتش را میشنیدیم.
شهید حاج محسن دینشعاری فرمانده گردان تخريب خیلی شوخي میكرد. صبح قبل از اين كه برود به دوستش سید احمد میگوید «ساعت 2 بیا جنازه مرا برگردان! هوا داغ است، جنازه باد میکند و وقتی مادرم ببیند میترسد.» سید احمد او را دست میاندازد و حرفش را به شوخی میگیرد. ساعت 2 خبر شهادت حاج محسن به او میرسد؛ و او مبهوت میماند.
اینها اسرار جبهه بود؛ به بعضیها الهام میشد و یا بعضیها در خواب میدیدند که کجا و چهطوری شهید میشوند. در یکی از مناطق بودیم؛ بچهها شوخی میکردند و به بسیمچی میگفتند که «تو نوربالا میزني، شهيد میشوي، پيشانيات جاي خال هندي است و...» او جواب میداد «من اين جا شهيد نمیشوم، در خوزستان پشت يك تپه شهيد میشوم! و از خدا خواستهام با گلولهی تانك شهيد بشوم! شهادت با یک گلوله کوچک کم است! اینجوری در آن عالم شرمنده امامحسين(ع) میشوم.»
با او شوخی میکردیم که «بله؛ حیف اين هيكل است كه با يك گلوله شهيد شود! اما خوزستان زمين صاف است؛ تپه ندارد که شما به آن دل خوش کردهای!» دقیقا شش ماه بعد، در پادگان حمید درگیری شد، پشت یک تپه را نگاه میکردم، دیدم او برای زدن آرپیجی بلند شد و با گلولهی تانک شهید شد. یک لحظه یاد حرفش افتادم که خواب این روز را تعریف میکرد. اينها شوخيهایی بود که وقتي رزمندهای شهيد میشد، تازه میفهميدیم كه او جدي میگفته و ما میخندیدیم.
شوخیها و خندههای جبهه خاص بود و آن لحظات هیچ وقت دیگر تکرار نمیشود. میتوان گفت خاص بودنش به برکت اخوت و برادري، يكرنگي و يكدستي بچهها بود. خنده همیشه بر لب بچهها بود اما بعد از عملیات غصه و ناله همه را فرا میگرفت؛ وقتی جای خالی دوستانمان را میدیدیم کلافه میشدیم. زمانی که خاطراتشان تداعی میشد و یا معلوم میشد کسی که کارهای بچهها را مخفیانه انجام میداده حالا شهید، اسیر و یا مجروح شده و در جمعمان جایش خالی است، برای همه عذابآور بود. کسی که یک روز باعث خندیدنمان شده بود حالا همه برایش گریه میکردند.
آیا در جبهه هیچ نقطهی منفی یا ضعفی وجود نداشت؟
نقطههای تاریک و منفی نیز متأسفانه در جبهه بود. اگر کسی در آن دوران خودش را اصلاح نمیکرد بعد از جنگ، با زندگی در شهر و با پستهای بالاتر حتما کار خودسازی برایش سختتر میشد. جبهه جایی بود که انسان میتوانست خودش را بسازد؛ مخلص، ایثارگر، نمازشب خوان، صالح، شجاع و دلیر شود؛ اتفاق میافتاد که یکی در شب عملیات ميترسید و گریه میکرد و یا در دلش ترس داشت، اما در عملیات بعدی دیگر نترس بود و بیمهابا به دل دشمن میزد. در مجموع، در جبهه بهترین موقعیت برای رسیدن به مقام شهادت که بالاترین مقامها است، فراهم بود.
شهادت این نیست که شانس بیاورید و گلولهای به شما برخورد کند؛ بلکه حساب و کتاب دقیقی داشت. دنبال مرگ میدوند در حالیکه مرگ از آنها فرار میکرد! در واقع شهادت اتفاقی بود که لیاقت چاشنی آن میشد.
نمیدانم باید چهطور بیان کنم؛ شهادت یک انتخاب بود؛ در میدان جنگ که شرایط برای همه یکسان بود یکی شهید میشد و دیگری هیچ چیزش نمیشد! مثلا خيلي وقتها بمب يك تُني در کنار کسی میخورد و عمل نمیکرد! ولی دیگری با یک ترکش کوچک به شهادت میرسید.
گاهی فکر میکنم دنيا لباس خودش را به ما پوشانده؛ در جبهه تکهتکه شدن بچهها را هم دیدیم ولی متأسفانه آن يكرنگي، صفا و صميميت، اخلاص و ایثار را زود فراموش كردیم.
میدیدیم که شهدا قبل از شهادت چهطور پا روي نفسشان میگذارند؛ ولی خودمان یکبار اینکار را نکردیم. من بارها دیدم که بچهها مخفیانه دستشوییها را میشستند، اما هیچوقت خودم این کار را نکردم، همیشه توجیه میکردم که اگر کسی مرا ببیند، ریا میشود. شاید یکی از دلایلی که شهید نشدم همین باشد.
فاصله نسل جدید با جوانهای جبهه چهقدر است؟
من 23 سال است که معلم هستنم؛ گاهی اوقات در بین بچهها ایثار و اخلاص را میبینم، بسیار خوشحال میشوم. نوجوانانی که جنگ را ندیدهاند اما به اخلاصی از نوع اخلاص جبههها رسیدهاند. در اردوها میبینیم که به مسئولین کمک میکنند، ظرفها را میشویند و به نظافت سرویسها رسیدگی میکنند. اگر کسی در محل اسکان آشغال بریزد، دیگری بدون اینکه کسی به او گفته باشد، آنجا را تمیز میکند. این کارها نه برای نمره و نه برای قدردانی و تشکر دیگران است.
گاهی در مدرسه نیز دیده میشود که بچهها از آن دست ایثارها میکنند؛ مثلا یکی از دانشآموزان در دوره راهنمایی بعد از تعطیلی مدرسه میرفت و همه دستشوییها را میشست تا به خادم کمتر فشار بیاید. وقتی اینها را در نسل جديد میبینم به وجد میآيم و يقين دارم این حال و هوایی که وجود دارد، نشانهی نزديك شدن ظهور است.
به نظر من جوانان و نوجوانان امروز اگرچه با شهدا زندگی نکردهاند، اما ارتباط قلبی محکمی با آنها دارند. بهعنوان مثال زمانی با بچههای مدرسه ارودی مشهد رفته بودم، از مسئول اردو خواستم که دسته جمعی به کوهسنگی برویم؛ هم تفریح بود و هم زیارت قبور هشت شهید گمنام. اما شرایط و برنامهها برای رفتن تنظیم نبود؛ قرار شد تنها بروم. اول به بازار رضا رفتم تا خرید مختصری انجام دهم. در آنجا یکی از بچهها را دیدم که دنبال خرید تسبیح عقیق بود. به او در خرید کمک کردم و بعد با هم به حرم رفتیم تا نماز بخوانیم. بعد از نماز خواستم از او جدا شوم تا به کوهسنگی بروم. وقتی فهمید خیلی اصرار کرد که همراهم بیاید. ابتدا مخالفت کردم چون اگر بچههای دیگر مطلع میشدند، باعث دلخوری میشد. اما او گفت «نیت کرده که کوهسنگی بیاید.» من با شوخی گفتم «کوه رفتن که نیت نمیخواهد!» خیلی جدی جواب داد که برای تفریح نیت نکرده بلکه میخواهد به زیارت شهدا بیاید. مخصوصا یکی از آنها که با او صیغه برادری خوانده است!
تعجب کردم اینها در دهه 60 شهید شدند و او نوجوان 15 سالهای است! وقتی بالا رسیدیم و با حال خاصی زیارت کرد؛ بعد از نماز درباره صیغه برادری با او صحبت کردم. متوجه شدم که چند سال پیش از طرف مدرسه به اردوی مشهد آمده و به کوهسنگی رفتهاند. اینجا به دلش افتاده که با کمسنترین این هشت شهید، کسی که در عملیات والفجر هشت سال 64 ، 18 ساله بوده، یک طرفه صيغه برادري بخواند. به او گفتم «ماجرای امروز اتفاقی نبوده؛ این شهید صیغه برادری را قبول کرده و تو را دعوت نموده تا برادریش را ثابت کند.»
بعد از آن ماجرا با خودم فکر میکنم که چه کسی به این بچهها یاد داده به شهدا متوسل شوند؟ خانوادهها که اغلب دقت کافی ندارند؛ صداوسیما برنامه قابل توجهی درباره شهدا و زندگی آنها نساخته است؛ مسئولین نیز کارهای واجبتر دارند! دغدغهی مدارس هم موفقیت در کنکور است؛ دولتها هم به سد و نیروگاه پرداختند و به تربیت بهایی ندادند. هیچکس به فکر بچهها نیست؛ پس اینها چهطور به این رتبه رسیدند!
جالب است که بگویم فروردين سال 67 در ماهوت که جزء استان سليمانيه در خاك عراق داخل سنگر اجتماعي نشسته بودیم و درباره آینده با هم بحث میکردیم. مشتاق بودیم که بدانیم 20 سال آینده وضعیت کشور چگونه است؟ آیا یادی از شهدا و این جنگ میشود؟
یکی میگفت ما که در زمان شاه ملعون به دنیا آمدیم، به برکت امام خمینی(ره) و انقلاب اینطور شدیم؛ نسل بعدي که در حکومت اسلامی به دنیا آمده قطعا از ما بهتر میشوند. همه بر این نظر متفق بودند که جوانان آینده با ایمانتر، نمازخوانتر و سرباز امام زمان(عج) خواهند بود.
وقتی نوبت به من رسید گفتم "امروز که امام جنگ را واجب کرده از جمعیت 40 ميليوني، 100 هزار نفر در استاديوم آزادي جمع شده و عازم جبههها شدند. دشمن جمعیت دو و نيم ميليون نفر را مهیا کرده و با ما میجنگد. با وجود اینکه امنیت و آرامش شهرها مختل شده، خیلیها به جبهه نیامدهاند و به زندگی روزمرهی خود ادامه میدهند؛ حالا شما توقع دارید بیست سال دیگر که اثری از ما، جنگ، طلائيه، فكه و شلمچه و... نیست اوضاع چگونه باشد؟
همه به من اعتراض کردند و گفتند «بدبین نباش!» جواب دادم بعد از واقعه کربلا، حضرت زینب(س) قیام امام حسین(ع) را به سرانجام رساند و پیام عاشورا را انتقال داد. بیست سال دیگر هم باید کسانی که ماندهاند، دست به کار شوند وگرنه چه کسی میداند در سرمای منفی26 درجه ماهوت دست خالی به عشق امام چگونه جنگیدیم و چه گذشت تا چه شود!؟
اما دو ماه بعد از جنگ دست تقدير الهي ما را به كسوت معلمي راهنمایی کرد و خدا توفيق داد که 25 سال معلم باشيم. امروز وقتی در کلاسهای درس برای بچهها حرف میزنم، احساس میکنم دلهای پاکشان کمک میکند که خیلی زود متوجه شوند. بعضیها نیز نمیخواهند آنطور باشند؛ ولی خيلي از بچهها مثل همان شهدا هستند و یا میتوان گفت که بهتر از آنانند. در جبههها گناه نکردن چندان هنر نبود؛ ولی به نظر من در تهران امروز نماز اول وقت از آن نماز شب جبههها بالاتر است! در این غفلتكدهی تهران رفتن به هیأت و مسجد هنر است.
-
ارتباط با ما:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
-
مطالب مرتبط:
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.