مقدمه
بيش از 300 روز از آغاز ناآراميها در تونس ميگذرد و در اين مدت جنبشهاي تونس، مصر و ليبي به پيروزي رسيدهاند. از کنار اين مسئله که اين جنبشها را «بهار عربي» بدانيم يا «بيداري اسلامي»، نميتوان به راحتي گذشت.
ما بايد نسبتمان را با اين جنبشها مشخص کنيم تا براساس آن، وظيفهي تاريخي خود را دريابيم.
اگر اين جنبشها «بهار عربي» هستند پس جنبشهايي براي احياء هويت و اقتدار از دسترفتهي جهان عرب هستند، و در اينصورت نهايتا ما از استقلال و آزادي آنها خوشحال خواهيم شد و برايشان پيام تبريک خواهيم فرستاد. ولي اگر اين جنبشها نه برخواسته از ايدئولوژيهاي نوسيوناليستي، بلکه مرحلهاي از فرايند هويتيابي در عالم اسلام است، آنوقت ديگر نميتوانيم به راحتي خود را به خواب غفلت زده و از کنارش به سادگي عبور کنيم.
از اين رو تحليل درست اين جنبشها امري ضروري و حتمي براي ماست؛ ولي نبايد پنداشت که به آساني اين امر محقق ميشود. اين نوشتار نيز هرگز ادعاي رسيدن به تحليل درست را ندارند و تنها به دنبال آنست که با نگاهي دقيقتر به تحليلهاي فراواني که از تحولات اخير منطقهی خاورميانه ارائه شده است، گامي در جهت روشنتر شدن وضعيت بردارد.
شايد بتوان در يك تقسيمبندي كلي تحليلهاي ارائه شده را چنين جمعبندي كرد:
الف) دستهاي از تحليلها بر عواملي چون فقر، فاصلهي طبقاتي، آمار بالاي بيكاري و... تأكيد ميكنند و فيالمثل با ذكر آمارهايي از اين جنس در منطقهي مِنا. (MENA)-شمال آفريقا و خاورميانه- به دنبال تبيين جنبشهاي منطقه با اين دست عوامل هستند
ب) نوعي ديگري از تحليلها كه ميخواهند از صرف نگاه مادي فراتر روند، تأكيد بسياري بر شعارها، پلاكاردها و به طور كلي خواستهاي بيان شده از طرف مردم ميكنند.
ج) دستهي آخر كه به لحاظ روشي با دو دستهي فوق متفاوت هستند، براي تبيين حوادث نه بر شواهد عيني بلكه بر تفاسير ذهني مبتني هستند؛ از همين روي براي تحليلهاي خود، نه آمارهايي از جنس دستهی اول ميآورند و نه بر خواستهاي بيان شده توسط مردم تكيه ميكنند. هرچند ممكن است براي اثبات مدعاي خود از هر دو جنس اطلاعات بهره ببرند ولي پايهي استدلاليشان بر آنها سوار نيست. اين نوع از تحليل، جنبشهاي منطقه را با دوگانهي بنيادگرايي-تجددطلبي توصيف و تبيين ميكنند. به عبارت ديگر يا اين جنبشها، همچون حركتهاي طالباني ميخواهند به تمامه در مقابل دنياي متجدد غرب بایستند و با ويران كردن آن، ما را به قهقرا و گذشتهي تاريك ببرند؛ و يا هواي تجدد به مشام آنها رسيده است و شيفتهي آن گشتهاند؛ لذا آرمانهاي مدرنيته، همچنان كه در مغربزمين مورد اتفاق است، در اين منطقه نيز جزء آمال و آرزوهاي همگان گرديده و اين حركتها نيز در جهت برطرف كردن فاصلهي تاريخي بين ما و جهان متجدد معني مييابند. احتمالا متجددان به كنايه خواهند گفت كه بالاخره ما هم سر عقل آمده و دريافتهايم كه بايد راه تجدد را بپيماييم.
بديهي است که هريک از اين تحليلها تبيين متفاوتي ارائه ميدهند و به همين خاطر نسبت ما با اين حوادث را متفاوت رقم ميزنند. فارغ از محتواي هر يک از اين تحليلها، در ادامه تنها ميخواهيم به مباني اين تحليلها نظري بيافكنيم.
1. نقد فهم عمل انسان برحسب روابط فني- مکانيکي توسط وبر
در انسانشناسي جديد که آغازگر آن را ماکياولي ميدانند، در نزد انسان هيچ ذوق و نيرويي به چيزهاي خارج از اين جهان، به يک مطلق، به يک ارادهي آزاد وجود ندارد و انسان، بخشي از طبيعت محسوب شده که به هيچ وجه نميتواند از قوانين آن رهايي يابد. بر اساس اين نگاه همانا هوسها و غريزههاي آدميان است که سير حوادث را تعيين ميکند و تناوب و آشوب و چرخش شکلهاي حکومت را توضيح ميدهد.
گام بزرگ ديگر در تدارک اين انسانشناسي جديد را گاليلو گاليله برداشت؛ آنجا که از فلسفهي مَدرسي، به خاطر تبيين چرايي (علت قصواي حوادث) به جاي تبيين چگونگي (علت قريب حوادث) انتقاد کرد. در نظام ارسطويي، خدا يا فعليت محض در رأس و انسان در مرتبهاي ميان خدا و عالم عنصري قرار ميگرفت و از همين رو بود كه علت غايي کوششها و افعال آدمي، طلب و عطش بيپايان آدمي براي رسيدن به حق و يکي شدن با او بود. اما براي گاليله، جهان مساوي با اتمها و نسبت رياضي ميان آنها بود؛ از همين رو موضوع تحقيق براي گاليله علل قريب وقايع (چگونگي) بود.
گاليله مابعدالطبيعهي ارسطويي را وارونه کرد و خداوند را خالق اتمها و سرسلسلهي علل فاعلي به شمار آورد. در نظام گاليلهاي، خداوند به چهرهي ماشينسازي فخيم رخ نمود که فقط براي آفريدن نخستين اتمها دست از آستين قدرت به درآورده است. از اين رو گاليله جهان را «ميز بيلياردي» دانست که البته خداوند آن را خلق نموده و ضربهي اول را هم او نواخته است؛ اما از آن پس به گوشهاي خزيده و برخورد مداوم و بيغايت توپها را با يکديگر به نظاره نشسته است.
بنابراين آنچه در نظام گاليلهاي باقي مانده بود مجموعهاي از اتمهاي بيحافظه و بيغايت بود؛ پس ديگر از باطن هيچ نماند و هرچه بود، ظاهر بود. به اين ترتيب گاليله توانست انسان حافظهدار و هدفمند را از جهان واقعي اخراج کند.
با توجه به اين تصوير جديد از انسان، ديگر براي فهم علل حوادث و رويدادها، نيازي نيست که اساسا به غايات و اهداف توجه کنيم؛ بلکه ميبايست صرفا به توضيح روابط فني-مکانيکي (عقلانيت ابزاري) بپردازيم. (يعني ما بر اساس عمل و عکسالعمل تصميم ميگيريم که کاري را انجام دهيم يا از آن صرفنظر نماييم.).
عليرغم اينكه اين مسئله همچنان به قوت خود باقيست و به همين خاطر، نهيليسم يکي از مهمترين مسائلي است که فلسفهي قارهاي با آن درگير است -از همين روست که هايدگر بيان ميدارد که انسان امروز ناگهان بدون آنکه خود بخواهد به این جهان پرتاب شده است و سپس بدون آنکه خود بخواهد از این جهان خواهد رفت؛ بدینسان امروزه به دنیا آمدن انسان، آغازآغاز و از دنیا رفتن او، پایانپایان است- اما کوششهايي در جهت تخفيف اين نوع نگاه صورت پذيرفته است که شايد بتوان وبر را آغازگر آن دانست.
وبر علاوه بر کنشهايي که به نحو ابزاري عقلاني هستند (هدف از اين عقلانيت پيداکردن کارآمدترين وسايل براي رسيدن به هر مقصودي است)، کنشهايي که عقلانيِ ارزشي هستند (يعني کنشهايي که به واسطهي باوري آگاهانه به ارزش خاصِ فلان شکل از رفتار اخلاقي، زيباييشناختي، ديني يا ديگر شکلها، مستقل از دورنماي موفقيت، تعيين ميگردند) را نيز در نظر ميگيرد. به همين خاطر وي در کتاب «اخلاق پروتستان و روح سرمايهداري» علاقهي خود را به تحصيل درآمد به عنوان مقصود نهايي زندگي به منزلهي نوعي اخلاق، به منزلهي شيوهاي براي سامانبخشي به زندگي و به عنوان سلوک زندگي ابراز ميکند.
با وجود اينکه بعد از وبر نيز، انديشمندان و مکاتب مختلفي به نوع نگاه صرفا ابزاري به عقلانيت و تحليل فني-مکانيکي از انسان، انتقاداتي جدي وارد کردند ولي شاهد آنيم که اين نوع نگاه به انسان، همچنان در تحليلها حاكم است و مثلا وقايع اخير را فقط با عواملي همچون فقر، گرسنگي، بيکاري، فاصلهي طبقاتي و... تحليل ميکنند؛ گويي انسانها نميتوانند به دنبال چيزهايي خارج از اين جهان باشند.
2.شکست پروژهی خودآگاهي دکارت توسط فرويد
پروژهي خودآگاهياي که دکارت آغازگر آن بود و در آن فرض شده بود که جهان بر اساس خودآگاهي انسان بنا نهاده شده است، توسط فرويد مورد چند و چون واقع شد. هرچند ناخودآگاهي فرويدي تنها مقولهاي روانشناسانه بود، ولي مهمتر از وجه روانشناسانهي آن، توجه وي به امر ناخودآگاه نه تنها مورد توجه جدي پديدارشناسان واقع گرديده است، بلکه کليترين دلمشغولي متفکران دههي 1890 (همچون دورکيم، پارهتو، کروچه و وبر) نيز اين بود که به جاي امور ظاهري و قابل تحقق عيني، قلمرو نيمهخودآگاه انگيزههاي تبيين نشده را محور انديشهي اجتماعي قرار دهند
با اين وجود همچنان در سطح تحليلهاي جامعهشناسانه، شاهد تحليلهايي خودآگاهانه از وقايع هستيم. مثلا براي فهم علل وقوع جنبشها و انقلابها، بر شعارها، ديوارنوشتهها و خواست بيانشدهي مردم تأکيد فراوان ميشود و به عوامل ناخودآگاه قدرتمندي که اين حرکتها را به وجود ميآورند، توجهي نميگردد.
3.نقدهاي وارد شده به نگاه شرقشناسانه
متعاقب نقدهاي جدي که پديدارشناسي به نگاه سوبژکتيويستي به عالّم کرد، به حوزههاي معرفتي که بر پايهي نگاه سوبژکتيويستي متولد شده و بسط يافته بودند نيز نقدهايي جدي وارد گرديد. شرقشناسي از مهمترين حوزههاي معرفتي بود كه بر پايهي نگاه سوبژکتيويستي شكل گرفته بود. ادوارد سعيد انتقاداتي قوي فراهم ساخت که اعتبار شرقشناسي را زير سؤال برد. ادوارد سعيد ويژگيهاي تبيينهاي شرقشناسانه را در چهار محور اصلي شرح داده است: اول، قائل به «تفاوت مطلق و منظم» بين غرب و شرق هستند؛ دوم، بازنماييهاي غرب از شرق، نه بر واقعيت جوامع مدرن شرقي بلکه بر تفاسير متني و ذهني استوارند؛ سوم، شرق را لايتغير (راکد) و يکنواخت در نظر ميگيرند و به همين خاطر شرق قادر به تعيين هويت خود نيست؛ و چهارم، شرق را وابسته و فرمانبردار ميپندارند.
در نگاه شرقشناسانه از آنجا که تاريخ شرق به پايان رسيده و شرق دچار رکود و يکنواختي شده است، آينده از آن غرب است و هرچه غيرغربي است، قهرا به گذشته تعلق پيدا ميکند. از همين روي يا شرقيان رو به سوي تاريخ غرب-که از نظر غربيان تنها تاريخي است که ميتوان متصور شد- ميکنند و با اطاعت و فرمانبرداري از غرب، وارد گردونهي تاريخ ميشوند و يا با اين تنها راه سعادت به مخالفت برخواسته و سعي ميكنند تاريخ را به عقب و به قهقهرا ببرند؛ البته مسلم است که بايد تلاش شود حالت دوم رخ ندهد.
در حاليکه ادوارد سعيد و متفکران بعد از وي، نوع نگاه شرقشناسانه (که شرق را ابژه يا متعلَق نگاه خود ميداند) را به شدت مورد نقد قرار دادند، همچنان شاهد تحليلهاي شرقشناسانه از ملل شرقي هستيم. اين تحليلها را در دوگانههاي ظهور بنيادگرايي و حرکتهاي ارتجاعي از يکطرف و شرق را طفيل و مقدمهي وجود غرب دانستن -و به تبع پيروي شرق از غرب- از طرف ديگر، ميتوان به وضوح مشاهده کرد.
آيا براستي شرق نميتواند مسيري ديگر براي خود داشته باشد؟ آيا شرق نميتواند آيندهاي جز آنچه غرب ترسيم کرده است، براي خود متصور باشد؟
هرچند شايد سخن گفتن از جنبش والاستريت و تبعات آن، کاري دشوار و زودهنگام باشد ولي چه شده است که غربيان با الگوگيري از ميدان التحرير، کنار والاستريت چادر ميزنند و حتي بعضا به مانند ريتم شعارهاي آنان، شعار ميدهند؟ آیا غرب در مسير خود دچار بحران شده است؟ يا براي تاريخ غرب رقيب تازهاي به ميدان آمده است؟
شايد ديگر وقت آن رسيده است که اولا خود را از نگاه شرقشناسانه رها سازيم (كه البته امري سهل و آسان نخواهد بود) و ثانيا از نگاه ظاهربين دستکشيده و کمي در باطن امور تأمل نماييم.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.