تقدیر اهل سیاست در شب انتخابات رقم میخورد و فردای انتخابات فعالیتهای سیاسی همچون آتش زیر خاکستر پنهان میگردد و گهگاه، به موقع حوادث سیاسی زبانهای میکشد و خود را برای برافروخته شدن در انتخابات بعدی تازه و مهیا میسازد.
انتخابات جریانهای رقیب را میسوزاند و آتش کین را در دل آنها زنده میکند. از این انتخابات تا آن انتخابات، اهل سیاست در کمین یکدیگرند تا شاید فرجی شود و شانس به آنان رو کند و با بهدست آوردن نقاط ضعف علیه هم، صفآرایی دیگری کنند و به یکدیگر حملهور شوند و بر هم غالب.
در این وضعیت کمین، اهل سیاست به اثبات خود و انکار دیگری میاندیشند. به پیروزی خود و شکست رقیب؛ به فراهم کردن فرصتی برای آینده؛ به اینکه اثبات کنند آنچه میگفتند درست بود و آنچه رقیب میگفت نادرست؛ به اینکه چگونه از نقاط ضعف رقیب آبرویی برای خود کسب کنند؛ به روانشناسی و جامعهشناسی رقیب و جامعه؛ به اینکه چگونه قدرت کسب و حفظ شود.
در این وضعیت کمین، علیالظاهر همه با هم میسازند و همکاری میکنند و رفاقت دارند؛ اما در واقع همدیگر را تحمل میکنند تا موقع انتخابات آتش درون خود را بیرون ریزند و غوغایی برپا کنند. در این وضعیتِ نفاق، چیزها و کلمات خالی از معنا میشوند؛ رفاقت، نقد، مشارکت، همکاری، اتحاد، همبستگی، سازندگی، منافع ملی و... همه پوششی برای پنهان کردن نیات و مقاصد اهل سیاست میگردند و پنهان میکنند آنچه که هستند. نه اینکه تدلیس میکنند بلکه حتی نیت خیر دارند و کلمهی حق بر زبان میرانند ولی نیت خیر و کلمهی حق، نقش قدرت میبافد. در این وضعیتِ بیایمانی، چیزها و کلمات پر از اعتقاد به قدرت میشوند و به همین میزان ارزشمند میگردند. تار نیت و پود نتیجه در چهرهی آرایش سیاسی احزاب، طرح قدرت میاندازند و آمیختگی آنان در سیمای رقابت سیاسی، ما را از این طرح غافل میکند؛ یعنی در عمل سیاسی، آن خیالی که ما در انجام عمل داریم و یا آن حاصلی که عمل برای ما دارد اصل میگردد.
تاریخ اهل سیاست، تقویم انتخابات است که با قدرت یافتن هوا و دود شدن قدرت میچرخد و در این چرخ قدرت، زندگی را عرصهی اثبات خود و ابطال دیگری میگردانند. زندگی در دایرهی قدرت بسیار زیر و زبر میشود تا عرصهی محک فرضیات و تعصبات و نزاعهای سیاسی گردد تا جاییکه دیگر زندگی، مردگیست. اهل سیاست بر زندگی پا میگذارند و فاصلهی دو انتخابات را محلی برای دورخیز انتخابات بعدی میکنند. پس در جامعهای که سیاست بر همهچیز تقدم دارد، زندگی جریان ندارد و همهچیز مردگانی هستند در دست اهل سیاست.
چشمانداز اهل سیاست از آینده، نحوی قدرت یافتن خود است. آنان در خود اسیرند؛ برای آنان مهم نیست آنچه که هست و رخ میدهد بلکه آنچه فرض دارند و حدس میزنند، مهم است. آنان زندگیِ آنچه که هست را نمیبینند و تنها با آن، حدسهای خود را تیز و کارا میکنند تا با شکافتن زندگی، گمشده خویش را بیایند؛ اما در لاشهی زندگی چیزی نمییابند و تنها با شکافتن آن، آنچه که هست را نیست میکنند و با «نیست»، قدرت را شکوفا میکنند؛ قدرتی که بر مرگ زندگی استوار است.
اهل سیاست با سودای خود از آینده، عمل و زندگی را آزمون میکنند و میخواهند که آنچه که هست را به آنچه که خود میخواهند تبدیل کنند؛ لذا سیاستگذاری میکنند تا بمیرانند و کنترل کنند؛ اما اهل تدبیر، به معنای درست کلمه، به دیدار عمل و زندگی نائل میشوند و مییابند آنچه که میتوان و آنچه که باید؛ لذا چشمانداز آنان نه در آینده بلکه در زندگی حال محقق است؛ هرچند که تحقق آفاقی آن به تاخیر افتد.
اما عمل و زندگی کنونی ما چگونه است؟ آیا عمل ما، زندگی انقلاب اسلامی است؟ اکنون چندین ماه از انتخابات 92 گذشته است بعد از چند ماه که آب جنجالهای سیاسی از آسیاب افتاد، توافق هستهای و رابطه با آمریکا دوباره بهانهای شد تا جریانات سیاسی به جدال به یکدیگر بپردازند تا اثبات کنند خود و فرضیاتشان را. این در حالی است که هیچکدام از جریانات سیاسی هنوز نتوانستهاند راهی متناسب با انقلاب اسلامی را برای کشور در شرایط جهانی کنونی بیابند. آنها به رابطه با غرب، نه از حیث گشودن راه انقلاب در شرایط کنونی، بلکه از حیث منافع سیاسی و بهعنوان فرصتی سیاسی برای غلبه بر جناح مقابل نگاه میکنند. در شرایطی که عمل سیاسی زندگی نیست، نهتنها رابطه با آمریکا، بلکه همهچیز ابزاری سیاسی میگردد. در این میان آنچه از همه کم اهمیتتر است عمل متناسب با انقلاب است، عملی که خود گشاینده راه خواهد بود، در حالی که ما عمل سیاسی را برای ابزار و آزمون فرضیات خود خواستهایم.
بیشک در افق انقلاب اسلامی، عمل عرصهی حضور و زندگیست. بههمین سبب، عرصهی شکوفایی و ظهور فکر انقلابی است، نه محل آزمون و کنترل. انقلاب اسلامی در ایران در طلب تمدن و زندگی دیگری رخ داده است. طلبی که نقطهی چرخش تاریخ است؛ زندگیای که گوشهای از آن در انقلاب و جنگ ظاهر شد و از جریان رایج زندگی غربی متفاوت است؛ تمدنی که به مناسبت تغییر جهت تاریخ جهان، آغاز پایان تمدن غربی است و آغازی که خود فصل مفصلی از تقویم است. اما این آغاز چگونه راه سرانجام طی میکند؟ ما چگونه قدم در راه انقلاب گذاشتهایم؟ و انقلاب چگونه راه خویش را پیش میبرد؟
آنچه مسلم است جدالهای سیاسی و تدبیر حل و فصل آن، نمیتواند راهگشا و راهنمای عمل سیاسی ما در جهان معاصر باشد. چراکه انقلاب ما ناقض نظم و نظام جهانی معاصر است و اهل سیاست از درک این معنا عاجزند. به همین دلیل نیز هست که دنیای غرب نمیتواند با ما کنار آید و سر جنگ دارد و گزینهی نظامی را به رخ میکشد. انقلاب ما برای دنیای غرب نه یک انقلاب آزادیبخش و ضد سلطه بلکه علامت آغاز نظمی دیگر است؛ نظمی که با سست شدن بنیادهای مدرنیته نسبت دارد. اکنون جهان به تجربهی تاریخی میتواند اوتوپیای قرن هجدهمی را ارزیابی کند و آمادهی گذر است. از اینرو انقلاب اسلامی ثورهای است که با توبه تاریخی بشر نسبت دارد.
اگر انقلاب اسلامی فصلی نو در تاریخ جهان است و آنچه در ایران و بیداری اسلامی رخ داد نشانههایی از این تحول باطنیاند (که حتی ممکن است خودِ عاملین هم به آن خودآگاه نباشد) بیشک قدم نهادن در راه انقلاب و انقلابی بودن، تسلیم بودن در برابر حقیقت این تحول و مهیا کردن نفس برای پذیرش این تقدیر است. اما تسلیم بودن که همان تفکر است وجه انفسی این مواجهه است و وجه آفاقی آن دلالتهایی در عرصه عمل است که مهمترین مشخصهی آن، تعلیق پیشفرضها هنگام عمل و کنار گذاشتن خواست قدرت و به ملاقات عمل رفتن است.
در این صورت آنچه که راهنمای ما در جهان معاصر است فهم تاریخ جهان، حقیقت انقلاب و گذار تمدنی است. فهم انقلاب به فهم تاریخ بسته است؛ لذا نگاه ما به همهی مسائل، از جمله مسائل سیاسی، تاریخی-تمدنی خواهد بود، و از این پس سیاست میتواند عرصهای باشد برای شکوفایی انقلاب. میتواند بیشتر غرب فکری-فرهنگی را در غرب سیاسی جلوهگر کند و بیشتر موجبات بیداری اسلامی گردد. در این صورت رابطه با غرب معنای دیگری خواهد یافت، چراکه نسبت ما با آمریکا و دنیای غرب روشن است: آنان انکار مایند و ما انکار آنان، ما آغاز پایان آنهاییم، و پایان آنها مصائب آغاز ما. بدبینی ما نیز به ایالت متحدهی امریکا از همین جا نشأت میگیرد.
اما هر فعال در انقلاب، انقلابی نیست. انقلابی بودن در مرحلهی انقلاب فرهنگی، با فهم و بصیرت نسبت به تاریخ، و تفکرِ آیندهبین نسبت دارد. انقلابی بودن عضویت سیاسی نیست؛ بلکه حمل بار نظم جدید است. انقلابی بودن عین متفکر بودن و عین قائم و عامل بودن است. و کسی میتواند چنین باشد که نور جهان جدیدی در دل او تابیده باشد. اهل فلسفه میتوانند سستی بنیادهای عصر جدید را تشخیص دهند و انتظار روزگاری نو را در سر داشته باشد، اما نمیتوانند حامل وضع جدید باشند. انقلابی بودن به این است که قدم در راه روزگاری نو گذاشته شود و از این منظر حضور خود را در جامعهی جهانی تدبیر کنیم؛ به این است که در نظام و نظم جهان رسوخ کنیم و با حضور خود به فروپاشی آن کمک کنیم؛ به این است که دشواری این رسوخ و تدبیر را بفهمیم؛ به این است که بفهمیم نمیتوانیم رابطه یا عدم رابطه را به یک مسئلهی سادهی سیاسی تقلیل دهیم که امتیاز جناح سیاسی ما شود؛ رابطه و عدم رابطه به نحوه تعامل و پیشبرد انقلاب بستگی دارد. اما چه کسیست که طرح نوین انقلاب را میشناسد و میتواند آن را جریان دهد؟ طرح انقلاب نه چشماندازی است که از پیش مشخص است و ما در دوردست تقویمی در پی اجرای آنیم. طرح انقلاب در همین نزدیکی است. طرح انقلاب چشماندازی است که در هر عملی و در هر امری میتواند جریان یابد، بهشرط آنکه ماهیت انقلابی بودن را درک کنیم. انقلابی بودن یک فعالیت سیاسی نیست؛ انقلابی بودن بصیرت نسبت به نظم جهانی و شکست آن است. انقلابی بودن همان دینی بودن است و دینی بودن در هیچ دورهای امتناع ندارد، چراکه دینی بودن نگاه دیگری در امور و آنجایی که هستیم است، و نه در دوردست که سرابی بیش نیست. دینی بودن وارستگی است از هرچه صورت است.
مسلماً تحقق آفاقی تمدن انقلاب با تحقق انفسی آن فاصله دارد و همان نیست، اما همین تحقق انفسی است که تحقق آفاقی را ممکن میسازد. به همین سبب است که چون ما تحول آفاقی را تقدم دادهایم به رابطه با آمریکا حساسیم ولی نسبت به برنامهی توسعه نه. چون برنامه توسعه راه است و عمل، و کسی که در راه نیست نسبت به آن مسئلهای ندارد. حتی هنگامی که میخواهیم از الگوی پیشرفت ایرانی اسلامی سخن بگوییم کلیترین چهارچوبها را برای سیاست، برای آموزشوپرورش، برای مهندسی فرهنگی و... مدام تکرار میکنیم و به سراغ شرایط عملی توسعه نمیرویم، چراکه الگوی پیشرفت را نه برای پیشرفت و عمل، بلکه برای نزاع تئوریک و ایدئولوژیک میخواهیم.
هنگامی که اراده میکنیم نسبت به برنامههای توسعه نظر داشته باشیم سراغ طراحی الگوها و مدلهای انتزاعی و تأسیس الگو از مبانی جدید میرویم. همچون ساختمانساز، ابتدا نقشه را میکشیم و اول مبنا را میگذاریم و میخواهیم بر پایهی آن الگو را بسازیم و توجه نداریم جامعه در وضعیتی نسبت به توسعه است و عمل میکند. بگذریم از اینکه در بعضی نهادها هر قسمت از اجزای الگو را کسی و با نظری متفاوت میسازد و در نتیجه الگو از هم گسسته است. ما سخنی دربارهی پیشرفت بهجز کلیات و مبانی نظری نداریم. در این راه، در تجربه سیساله انقلاب، تجربهای نیاندوختهایم؛ همان حرفهای نظریای که روز اول هم میگفتیم میگوییم. قابلیتها و شرایط عملی ایران برای توسعه را نمیدانیم، چون قرار است طرح ما پیاده شود نه اینکه وضع موجود را تغییر دهیم. نمیدانیم برنامههای توسعه کشور براساس چه نوع نگاهی به تاریخ ایران نگاشته میشود. اساساً نمیدانیم با شرایط تاریخی چه نسبتی دارد و براساس چه تحلیلی از وضع اجتماعی و مسئلهشناسی و ریشهیابی مسئله و افقپردازی ترسیم میگردد. نقاط ضعف و قدرت برنامهی قبلی در نسبت با وضع تاریخی ما چه بود؟ علت کارآمدی یا ناکارآمدی آنها چیست؟
از سویی گسسته از عمل، بدون آنکه بدانیم وضع عملی ما چیست و چه ویژگیها و امکاناتی برای پیشرفت دارد، بهطور کلی گفته میشود الگوهای غربی جواب نمیدهد، چون مبانی آنها متفاوت است و نمیتواند وضع ما را شناسایی کند؛ و از سوی دیگر گسسته از وضع نظری، شاخصهای توسعه به صورت وارداتی هماهنگ با سازمانهای بینالمللی وارد میشوند و تغییر میکند؛ و مجریان بدون توجه به نزاعهای تئوریک سعی در همگامی با الگوهای روز دارند و تنها جایی که سخن از بومیسازی میکنند نظام اداری و بودجهریزی و اجراست، بدون ملاحظهی چیستی و چرایی و چگونگی توسعه. در حالی که شاخصها براساس ارزیابی تاریخی در غرب در حال تغییرند، ما بدون توجه به طرح پشتیان این شاخصها، آنها را به اجرا میگذاریم. چراکه اساساً نمیدانیم توسعهیافتگی به چیست و اگر چگونه شویم توسعهیافته یا پیشرفته هستیم؛ البته دانستن، نه دانستنی تئوریک، بلکه یافتی وجودیست که حتی در عمل نیز به دنبال معنای آن نیستیم. توجه نداریم که چرا برنامههای توسعه حداقل در دستیابی به آنچه که غرب و حتی کشورهای نظیر ما به لحاظ تاریخ توسعهیافتگی ناکام مانده است. وقتی در عمل با پیشرفت یا توسعه همراه نیستیم از امکانات تاریخی خود نیز برای آن بیخبریم؛ بیخبریم از اینکه چه نحوی از پیشرفت در کشور ما امکان وقوع دارد و شرایط وقوع آن چیست.
نمیفهمیم نسبت مسائل ما با پیشرفت چیست. آیا مسائل کنونی ما امکان هرگونه پیشرفتی را ممکن میسازد؟ ریشهی مسائل ما چیست؟ چرا بهوجود آمدهاند؟ مسائل ما نشانهی چه چیز در ما هستند؟ مسائل ما در جستوجوی چه مطلوبی و در چه افقی مسئله شدهاند؟ چه طلبی در ماست که چنین مسائلی را آشکار کرده است؟ مقتضای چنین طلبی چه نوع پیشرفتی است؟ مسائل ما چه تاریخی را پشت سر گذاشتهاند؟ چرا و چگونه شکل گرفتهاند؟ ماهیت آنها چیست و چه تفاوتی با مسائل غربی دارد؟ حل این مسائل چه آیندهای را ترسیم میکند؟ این آینده چه نسبتی با چشمانداز توسعه و فرهنگ و تفکر دینی دارد؟ چگونه تصور شده که برنامههای توسعه ما را به مدینه فاضله خود میرانند؟ چگونه توسعه توجه ما را به خود جلب کرد و مسئله شد؟ نسبت توسعه حتی پیشرفت یا تعالی با تفکر دینی چیست؟ چرا نزاعی پیرامون نحوه و چگونگی برنامهی توسعه کمتر از حوزههای دیگر است؟
رها از مسائل فوق به سراغ الگوهای غربی رفتهایم و نزاع تئوریک با هم میکنیم، بدون اینکه توجه به شرایط زمینه و زمانه آن توسعه توجه کنیم. الگوهای توسعه در غرب به دنبال ساخت جهان سومی ملحق به تاریخ تجدد بود و فهمی از جهان سوم و علت توسعهنیافتگی آن و چیستی توسعه داشت که همان صورت محقق زندگی غربی بود. جهان توسعه یافته میدانست که ما خود نمیتوانیم توسعه بیابیم، لذا در اثر تجربهی تاریخی هم فهم خود را ارتقا بخشید و هم تئوریهای خود را تغییر داد و هم برنامهریزی و شاخصها را تکامل داد تا ما بدانیم چگونه باید طی طریق کنیم. نزاع تئوریک در غرب بر سر توسعه، گرهخورده با شرایط عملی است، نه اینکه همانند ما بهواسطهی نقد مبانی آنها و رها از بستر عملی به نزاع بپردازند، و به همین سبب الگوهای آنها در شرایط تاریخی متفاوت، متفاوت طرح شدهاند، نه مانند ما که الگوها را فارغ از شرایط تاریخی طرحشان بهمثابه مدلهای انتزاعی و مطلق مورد بحث و بررسی قرار میدهیم و قصد انتخاب و گزینش میان آنها داریم. غرب میدانست که چگونه تصویری از ما برای آینده دارد اما ما هنوز در مدل ترکیه و ژاپن اسلامی و... گیر کردهایم. او میدانست چه انتظاری از ما دارد و قرار است چگونه باشیم و از اینرو، در میان وضع عملی ما و اوتوپیای خود رفت و برگشت مینمود تا تئوری و الگوهای خود را بسازد و تغییر دهد. اما ما میان کدام دو وضعیت به ساخت تئوری پیشرفت دست مییازیم؟ علیالظاهر میان نسبت یک طرفهی علم و جامعه. اشکالی نیست، ولی فکر و اندیشه توسعه در غرب و تئوری آن در چنین فضایی که ما داریم تولید نشده است. الگوهای توسعه در غرب در اثر تجربهی تاریخی تغییر کردهاند؛ این تغییر تاریخی، نه تکامل الگوها بلکه درک شرایط جدید تاریخی جهان و بهنسبت آن، فهم دیگری از چیستی و چگونگی توسعه بوده است، و در نهایت، شاخصهای توسعه در بستر درک توسعه مدام تغییر کردهاند و برنامهریزی توسعه را از حوزهی فنی اقتصادی به حوزهی فرهنگی-اجتماعی و حتی بومی تحول داده است. پس تجربه و آزمون آنها با تجربه و آزمون ما متفاوت است؛ تجربهای است که مدام نسبت نظر با وضع عملی را تنظیم میکند، و برای ما بالعکس، تجربهای است که وضع عملی را با نظر تنظیم میکند. لذا به مهندسی اجتماعی نزدیکتریم و شاخصها را به عنوان افسار جامعه میخواهیم. در حالی که شاخص توسعه نه برای تغییر، بلکه ارزیابی وضع عملی پیشنهاد شدهاند. شاخصها همان توسعه نیستند بلکه در ادنی مرتبهی نظام معرفتی توسعه برای سنجشاند و در صورتی در جای خود قرار دارند که معنای خود را از حقیقت توسعه اخذ کنند و خود منفک از ماهیت توسعه ابزارهایی معلقاند. شاخصهای توسعه برای اندازهگیری آنچه که غرب از توسعه یافته بود و میفهمید کارآمد بود، در حالی که ما بالعکس با شاخص به دنبال یافت معنای توسعهایم. در نتیجه، شاخصها نه درون طرحی کلان هماهنگ میشوند و نه محقق؛ حتی در صورت تحقق آنها هم ما توسعه نمییابیم. فاصله میان تحقق شاخصها و توسعهیافتگی در کشور ما نشان از این دارد که هنوز باطن توسعه را نیافتهایم. جالبتر آنکه به اینها نمیاندیشیم و معضلات فوق را با این تحلیل ساده که الگوهای غربی ناکارآمدند نادیده میگیریم. غافل از اینکه همین تئوریها و الگوها و شاخصها تکلیف عمل ما را روشن میکنند، و غافل از اینکه در کدام راه هستیم و چرا هستیم و چگونه قدم در راه گذاشتهایم. اهل سیاست به راه کاری ندارند و عمل را به مهندسین وامیگذارند تا آنچه آنان میخواهند مهندسی کنند.
اما به راستی چگونه شد که ما به فکر توسعه افتادیم؟ چگونه شد که تصور کردیم عقبماندهایم و نیاز به پیشرفت داریم؟ چگونه شد که بعد از انقلاب نیز نتوانستیم این موضوع پرسش کنیم؟ چگونه شد که اکنون نیز کاری با آن نداریم؟
پیش از پاسخ به این سوالات باید با چشماندازی دیگر به امور نظر کرد؛ چشماندازی که در آن امور و عمل واقعی دیده شوند، نه اینکه محل اثبات و ابطال باشد. به زندگی در عمل معتقد شویم و با عمل قدم در راه بگذاریم که عمل همان فکر شود. اما چرا اینگونه نمیشود؟ نکند که ما سودای دنیایی را داریم که تعلقی به آن نداریم؟ و این وضع نه از بیبصیرتی ما نسبت به ماهیت انقلاب و توسعه بلکه برای پوشاندن و غفلت از پوچی سودایمان باشد. در صورت دیگر، اگر شرایط تاریخی-اجتماعی تعلق مهیا نیست، نکند با دشواریها و بحرانهای چنین سودایی ناآشنا باشیم؟
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.