در مورد دفاع مقدس آنچه گفته شده است بیشتر در خصوص اخلاق و صفات اخلاقی و رفتاری رزمندگان بوده است. کمتر در مورد فرهنگ دفاع مقدس صحبت میشود اگر چه عنوان آن فراوان بیان میشود.
مقصود از فرهنگ تبدیل شدن یک اخلاق به ارزشی است که افراد برای مشی مقابل آن ناچار باشند هزینهی اجتماعی بپردازند. تفاوتش با بررسی موضوع از منظر اخلاق مشخص است. اما سطح سومی نیز وجود دارد و آن تبدیل شدن اصول و اخلاق به ساختار است. مفروض ما این است که در دوران هشت سال دفاع مقدس، اخلاق در فرهنگ و ساختارها نیز جاری شده است و ساختارهایی متناسب با آن اخلاق شکل گرفته است. ما معتقدیم اصل و محور همان اخلاق است. اما اکنون میخواهیم به ساختارها توجه کنیم و نمونههای آن را بیابیم. و در گام بعد ببینیم چگونه این ساختارها محقق شد و به وجود آمد؟
بحثی که شما به دنبال آن هستید ذکر خاطرات شهدا نیست. بیان اخلاص و ایثار و ایمان رزمندگان نیست. سخن از جنگ فرهنگی نیست. بلکه شما به دنبال بحث از ساختارهای شکل گرفته در دفاع مقدس هستید. بحث شکلگیری یک فرهنگ بر اساس آن اخلاق و اخلاص و بعد تبدیل شدن آن فرهنگ به یکسری ساختارهاست.
چگونه یک جهانبینی و اعتقاد و ایمان تبدیل به یک نحوه و شیوهی زندگی میشود و یک زندگی متفاوت خلق میکند. یک جهانبینی و یک نگاه چگونه یک نوع زندگی متناسب با خودش خلق میکند. و بعد شما در گام بعد میخواهید ببینید که چگونه این محقق شدنی است تا بتوانید آن را در شرایط فعلی خودمان پیاده کنید.
اگر از موضوع پایانی آغاز کنیم باید گفت برای پیاده کردن زندگی آنگونه، شرایط متعددی لازم است تا امکان تحقق آن را فراهم کند و اکنون همهی آن شرایط با همدیگر مفقود است. تحقق آن شیوه از زندگی یک فرآیند است. این فرایند اقتضائات و شرایطی را نیاز دارد که اکنون هیچیک از آن ملزومات موجود نیست.
گاه من با خود فکر میکنم که ما این همه در دانشگاهها از دفاع مقدس سخن میگوییم و اکنون نیز از جنگنرم و خودسازی به عنوان محور این هر دو. از آدم شدن حرف میزنیم از پاک شدن و اخلاص میگوییم و از فضای دوران دفاع مقدس خاطره میگوییم و سعی میکنیم آن فضا را ترسیم و منتقل کنیم. اما موانع جدی در این راه هست.
اول اینکه چگونه ممکن است آن شرایط را به درستی ترسیم کنیم؟ آیا درک درستی را از آن زمان منتقل میکنیم؟ ترسیم و بیان اخلاص و ایمان و ایثاری که در آن دوران وجود داشت چگونه ممکن است. جنس ستونهای آن فضا از این دست است و این انتقال فضای دوران دفاع مقدس حتی در مرحلهی اخلاق و ایثارش را نیز دشوار و شاید غیر ممکن میکند.
ما همه آرزوی آن را داریم که ای کاش در کنار یاران امام حسین (علیه السلام) بودیم و به آن حیات طیبه دست مییافتیم. اما چه درکی از آن حقیقت و آن حیات طیبه داریم؟ وقتی این درک برای ما محقق نشده است چگونه خاطرهای را که مبتنی بر چنین محوری باشد میتوانیم درک کنیم؟ تنها میگوییم که آن رزمنده خوابی دید که با امام حسین (علیهالسلام) در میان خیمهها در روز عاشوراست... اما آیا میتوانیم به درستی فضایی را که خوابهای افراد هم از این دست است درک کنیم؟
علاوه بر دشواری در فهم، مفروض بر اینکه آن را فهمیده باشیم، مشکل مهم تری وجود دارد و آن هم اینکه چگونه آن زندگی کردن، قابل اجرا در این شرایط است؟ پیاده کردن آن در این شرایط را نباید ساده تصور کرد. تاکید بر این نکته از آن جهت است که ما گاه بعضی چیزها را میشنویم و گمان میکنیم که عمل کردن، به همان سادگی شنیدن و گفتن است. ما خیلی راحت و مکرر شنیدهایم که جوانی از جوانیاش گذشت. یا از زندگی مرفهی که همه چیزش فراهم بود یا از ازدواج و...
دکتر چمران آن همه موقعیت را در آمریکا رها کرد و رفت لبنان و بعد هم کردستان و بعد هم رفت دهلاویه شهید شد. خاطرات شهدا که دیگر برخی شبیه افسانه میماند را میشنویم و گمان میکنیم که در عمل هم همینقدر ساده است. در همهی ابعاد و برای همهی نمونهها هم موارد فراوان داریم، چه در بعد معنویت و اخلاص و ارتباط با خدا، چه در بعد مدیریت و روابط با نیرو و فرمانده، و چه در بعد ارتباط با خانواده و جامعه و رفیق.
میشنویم که شهید بابایی وقتی برای استراحت میآید که حتی نگهبان هم خوابیده است. در دفتر هم بسته است، در جایی که فرماندهی پایگاه هوایی است به خود اجازه نمیدهد نگهبان را بیدار کند؛ میرود و در مسجد، قالی مسجد را دور خود میپیچد و میخوابد. همین نمونهی ساده را با با فضای کنونی مسئولین امروز مقایسه کنید تا ببینید چهقدر فاصله زیاد است و حق در مقام عمل چهقدر دشوار است. یا در موقع خالی کردن بارها بدون اینکه کسی بفهمد همراه دیگران مشغول باربردن میشود.
در بیان ساده و زیباست، در عمل بسیار دشوار و زیباتر. خب حال در شرایطی که ما بسیاری از حداقلها را هم نمیتوانیم عمل کنیم و برایمان سخت است و فاصله گرفتهایم چگونه میشود در اندیشهی پیاده کردن آن شیوه بود؟
از سویی البته هرکس که خاطرات آن دوران را میشنود بسیار علاقهمند میشود و گویا گمشدهی خود را یافته است. آری این به احساس خلأیی برمیگردد که ما در این دوران نسبت به حقیقت داریم. دور افتادگی ما از حقیقت است.
حال در این مسیر باید دید که چه کسی به چه میزان تلاش میکند. البته این بسیار مهم است که خداوند چه کسی را برگزیند و به چه کسی امکان و توفیق دهد. فراوان بودند کسانی که میخواستند در دفاع مقدس یا اردوهای راهیان نور حضور یابند و نتوانستند. و نیز فراوان کسانی که برای بازدید علمی یا جهت دیگر به راهیان نور آمدند و با حقیقت آن سرزمین مرتبط شدند. «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» بنابراین اگر به دنبال پیاده کردن فرهنگ و ساختاری از آن دست هستیم باید توجه کنیم که مهمتر و مقدم بر همه، خواست و ارادهی الهی است و برای آن تضرع داشته باشیم. مقصود این است که ما قبل از پرداختن به هرکاری از جمله ساختارها در دفاع مقدس باید به خودمان بپردازیم.
اما راجع به فضای دفاع مقدس، آنچه که احساس میشود این است که در آنجا یک حریم خاصی بود که متفاوت از سایر فضاها بود. «دری بود از درهای بهشت که برای اولیای خاص الهی باز شده بود.» مجموع اینها عالمی را پدید آورده بود که همهی معادلات رایجی که ما با آن آشنا هستیم را به هم ریخته بود و معادلات جدیدی بر آن جهان حاکم بود.
بسیاری از امور خلاف عادت تبدیل به عادت شده بود و بسیاری از ساختارهای رایج شکسته شده بود و ساختارهای جدیدی جای آنرا گرفته بود. از مهمترین عوامل شکلگیری چنین فضایی لمس مرگ بود.
سبکی از زندگی را تصور کنید که افراد در آن هر لحظه خود را رفتنی از این دنیا میدانند. نه فقط رفتنی میدانند که تمام شوقشان این است که این در به روی آنها باز شود و در این راه با هم مسابقه گذاشتهاند. در این مسابقه اموری باعث عقب افتادن میشد. غیبت کردن نتیجهاش عقب افتادن بود. نماز شب نخواندن مساوی بود با جا ماندن. ما با ابزار نرم در جنگ سخت پیروز شدیم.
ما با نگاه جهاد اکبر در آن جهاد اصغر پیروز شدیم، در نتیجه چیزی که غالب شده بود جهاد اکبر بود، چون اکبر خودش را نشان میداد، اصغر کوچک بود. برای همین جنگ برای بچهها حقیر شده بود! امروز هم آن بخش جهاد اکبرش برای ما از اهمیت بیشتری برخوردار است.
در دانشکدههای نظامی دنیا البته بر سر اینکه رزمندگان ما چگونه توانستند از اروند رود در عملیات والفجر هشت رد شوند بحث است. اما ما به بعد مهمتر آن که جهاد اکبر است توجه میکنیم. عرفا در گذشته بسم الله میگفتند و بر روی آب راه میرفتند. اما رزمندهها بسم الله گفتند و بر روی آب خوابیدند و رد شدند. زحمت قدم زدن هم نکشیدند. شب سیاه، آب سیاه، لباس سیاه در مقابل آن همه تجهیزات؛ در چنین فضایی دعوا بر سر این بود که چه کسی خط شکن باشد. گردانی که خط شکن نباشد به حساب نمیآید.
رسیدن به خدا اصل بود و آنگاه برای رسیدن به آن راهپیموده میشد و این سیر فرهنگی را پدید میآورد. این همهی قالبها را درهم آمیخته بود. و با این معادلات و این دانش مدیریت رایج قابل تبیین نیست. اصل اتفاقی که افتاده بود تحول در نفوس انسانها بود. وگرنه سایر امورات جنگ در همهی جنگهای دنیا هست.
ما با نگاه دنیابین خود هنوز نتوانستهایم اتفاقی که آنجا افتاد را بیاییم و پیادهاش کنیم، اشاره کردهاند «من المومنین رجال صدقوا» «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون» یعنی آن ها نزد خدا روزی می خورند و از آن روزی به ما می دهند.
آن روزی همان چیزی است که تو یک دفعه ساختار زندگیات به هم می ریزد.
آنجا دائم بچهها خودشان را برای رفتن آماده میکردند، تو میخواستی بروی و رفیق شهیدت میگفت میآیی؟ یا از آن رزق الهی برایت میفرستاد.
در آن شبهای خلوت تاریک، عملیات پیچ در پیچ بر روی رمل و ماسه یا کوه و شن یا صخره یا کانال و میدان مین کسی ندید که چه کسی چه کرد، و میان او و خدای او چه گذشت. فقط تاریکی شب که کنار رفت گوشههایی دیده شد. مثلا وقتی که رد شدیم، دیدیم شهید شیرازی مسئول یگان دریایی لشکر 17 زیر پلی که تخریب شده بود قرار گرفته بود تا نیروها از آن رد شوند، و عراقیها هم توی کانال تیر میزدند. اما اصل آن که چه گذشت را کسی ندید. و مهمتر آنچه میان دل رزمنده با خدا گذشت را کسی ندید.
حال این حقیقت را که نابترین نمونههای آن شناخته شده نیست، چگونه میخواهیم به ساختار تبدیل کنیم؟ ما از اطلاع نسبت به آن حقیقت هم محرومیم چه رسد به اینکه بخواهیم آن را در زندگی امروزی خود پیاده کنیم.
آن روز شرایط برای فهمیدن فراهم بود، ما میتوانستیم بفهمیم خدا را دوست داریم یا نه؛ چون میتوانستیم بفهمیم از مرگ چقدر میترسیم. الان اصلا نمیدانیم روزی که گذشت، جلو رفتیم یا عقب. آنجا مراقبه و محاسبه بود و امروز اینها فقط لقلقهی زبان است.
اگر ما قرار است بر اساس آن نگاهها آداب و رسوم زندگی را بنا کنیم و تعلیم بدهیم، بنده به این اعتقاد رسیدهام که ما باید گروه قلیلی را قوی تربیت کنیم تا آنها منشا تحول باشند. با آداب و رسوم زندگی جهادی و اصولگرایی واقعی و آرمانخواهی واقعی و با این جنس تربیت، جمعی را که بتوانند خط شکن باشند رشد دهیم. جنس این تربیت لطیف است و دقیق است و کارگاههای ویژه خود را می خواهد.
بعضی اوقات که بچهها میخواستند اردوی جهادی بروند به آن ها میگفتم بروید جاهایی که مرگ را احساس کنید. با نگاه شهادت بخوابید. باید شرایط سختی را تجربه کرد. ما از فضای جبهه خوشمان میآید ولی در هنگام عمل عکس آن عمل میکنیم. اگر در یک فضای محدود هم بتوانیم آن شرایط تربیتی را ایجاد کنیم میتوانیم شاهد پرورش انسانهایی باشیم که منشا تحول باشند. چنانچه همین امروز میبینیم که برخی جوانان با دقتهایی که دارند به قلههایی از مراتب انسانیت دست یافتهاند.
حال اگر بخواهیم خصوصیاتی کلی برای آن فضا بیان کنیم به مواردی به طور مشخص میشود اشاره کرد. اصالت مبارزه یکی از اصول مهم بود. یک رزمنده همهی شئون مختلف زندگی خود را بر محور جنگ تنظیم میکرد. از درس و دانشگاه و خانواده گرفته تا شغل و ازدواج و ... جنگ در راس همهی امور بود و همه چیز در زندگی در پرتو آن تعریف میشد. اما اکنون امورات و شئونات مختلف زندگی ما در پرتو کدام امر و بر محور کدام اصل میگردد؟ شناخت دشمن و بصیرت ویژگی دوم بود. حرکت جمعی موضوعیت داشت. ما امروز تکرو شدهایم. با همدیگر هماهنگ و یکپارچه نیستیم. دشمن به راحتی خاکریزهای غیرمتصل را دور میزند.
آنجا بچهها جمعی بازی میکردند، به همین دلیل با هم صیغه برادری میخواندند که با هم دیگر بروند بهشت. نتیجه این است که یکی روی میدان مین میخوابد تا بقیه رد شوند. به همین دلیل ایثار عادت بود. الان امورات خیلی فردی شده است، آنجا امورات جمعی بود، چون جمعی بود همه عادت میکردند، همه با هم دیگر خوب میشدند . همه مواظب همدیگر بودند که کم نیاورند، همه پا میشدند نماز شب میخواندند، همه همدیگر را برای نماز شب بیدار میکردند. امروزه در خانهها هم کمتر چنین چیزی دیده میشود. کمتر نماز جماعت برگزار میشود. ریا هم نبود. حتی شوخیها هم جمعی بود.
ویژگی دیگر اهتمام به یادگیری بود؛ یعنی همه دنبال یادگرفتن بودند که جا نمانند، چون مسابقه الی الله بود. همه میخواستند که یاد بگیرند، همه میخواستند که تمرین کنند. همه میخواستند ریاضت بکشند. همه میخواستند جلو بزنند. در راه رسیدن به خدا و شهادت و حاکمیت فرهنگی که بود. آن موقع یادگیری عیب نبود، امروز ما سوال نمیکنیم، جهل را میگذاریم تا بماند و بماند تا تبدیل به فتنه بشود.
سؤال نمی کنیم که محبتی که داریم درست است یا غلط، آنجا سؤال میکرد که محبت دنیا را چطور باید از دل بیرون کنیم، یعنی همه دنبال سؤال بودند، دنبال این بودند که تکلیف چیست، تکلیف را میپرسیدند. به همین دلیل پخته میشدند؛ خوردنی میشدند؛ یعنی خودشان را برای تربیت شدن آماده کرده بودند. حتی اگر کسی در روز اول هم نمیخواست، فرهنگ حاکم آنجا همه را رو به تربیت شدن میبرد؛ یعنی رو به منقطع شدن.
ویژگی دیگر که خیلی هم مهم بود وجود سختیها بود. وجود سختیها صرف نظر از آن تلاشهای تربیتی در همه جا ثمراتی دارد. اما چون آنجا ریاضت برای خدا بود؛ جمعی بود؛ نگاه تربیتی هم به این ریاضت و به این سختی و آموزش داده میشد، قلبها را بسیار رقیق میکرد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.