معمولا برای بحث در مورد هنر، مباحث به دو قسمت نظری و عملی تفکیک میشوند. در سالهای گذشته بحثهای نظری زیادی در مورد «هنرِ دینی» انجام شده اما به بحثهای عملی کمتر بها داده شده است. بحث عملی در این حوزه را باید از کجا آغاز کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. باید به این نکته توجه کنیم که طیران همواره با دوبال صورت میگیرد: بال نظر و بال عمل. تمدنها صرفا بر تجربهی عملی بنا نشدهاند، فرهنگها نیز صرفا با بحث نظری و بدون تجربهی عملی اتفاق نیفتادهاند. انسان با مسائلی مواجه میشود و پرسشهایی مطرح میکند و با پاسخگویی به این پرسشها بحثهای نظری شکل میگیرد. تا قبل از اینکه با مسئلهای مواجه نشده است پرسشی هم برای او مطرح نمیشود؛ خواه عامل این پرسش درونی باشد یا بیرونی.
جدا کردن ساحتها از هم، بزرگترین خلافی است که در تاریخ بشر صورت گرفته است. این امر سبب شده است تا مباحث نظری نتوانند برای امور گوناگون تعریف صحیحی ارائه کنند، از جمله برای هنر که ساحت دلآگاهانهی انسان است. تعریف قطعی و کامل باید قاعدتا به ذات و ماهیت اشیاء و امور برگردد و پرسش از ذات و ماهیت هرچیز هم پرسش از «حقیقت» آن است. حق قابل تعریف عقلی نیست، چون حق از عقل ما بزرگتر است، پس عقل نمیتواند ادعا کند که آن را شناخته است و حدود و ثغور آن را مشخص کرده است. با این وجود تعاریف بسیاری از هنر صورت گرفته و همچنان تعاریف جدید نیز ارائه میشود. هنر که جای خود دارد، آیا کسی توانسته است به عنوان مثال از آب تعریفی ارائه دهد؟ همه از عوارض آن تعریف ارائه میدهند، نه از ذات و ماهیت آن.
مشکل از آنجا ناشی میشود که ما در سلسلهمراتب وجود فاصله قائل میشویم. مثلا بعضی گمان کردند که تجلی در «حضرات خمس» که عرفای ما مطرح کردهاند مستقل از هم صورت میگیرد. در صورتی که مثلا حضرت الهیه در عالم شهادت هم هست. نقطویّون در بحث کلمات میگویند کلمات در حروف، حروف در الف، و الف در نقطه معدومند. اگر از دید قطب نگاه کنیم، امیرالمومنین (علیهالسلام) میفرماید من نقطهی زیر بای بسم الله هستم. یعنی قطب از بالا نگاه میکند و کل قرآن را از بسم الله، بسم الله را از ب، و ب را از نقطهی زیر آن که به ب هویت میبخشد میداند. یعنی از یکطرف خفاء و از طرف دیگر تجلی دیده میشود. اما آن نقطه در تمامی حروف و کلمات حضور دارد، زیرا اگر حضور نداشت کلمه بیمعنی میشد. در ریاضی هم همینطور است و «1» در تمام اعداد حضور دارد و اصلا اعداد به جز 1 ماهیتی ندارند. قدمای ما گفتهاند که: «الواحد لایصدر عنه الا الواحد»، واحد چیزی غیر از خودش را صادر نمیکند. پس ما باید پیوستگی عالم را با گذشت از عدمها مدنظر داشته باشیم.
یعنی نمیتوان بحث نظریِ فارغ از مباحث عملی مطرح کرد؟
قبل از هرنوع بحث نظری، ما با اثر هنری مواجه هستیم. مباحث نظری در باب هنر مانند حکمت و فلسفهی هنر نیز با پرسش از اثر هنری آغاز شدهاند، زیرا تا اثر هنری نباشد کسی هم از هنر پرسش نمیکند. کما اینکه اکنون نیز خیلی چیزها در عالم نیست و کسی هم از آنها سئوالی نمیکند. وقتی چیزی به وجود آمد، پرسشها از ماهیت آن میشود.
اثر هنری حاصل سلسهمراتب پیوستهای است که از حقیقتالحقایق که در دل هنرمند مکنون است آغاز و تا اثر هنری ادامه مییابد. این سلسه هم نظری و هم عملی است. یعنی هنرمند علاوه بر عملْ فکر هم کرده است، اما این فکرْ فکر عقل جزوی نیست، چراکه خودشان نیز میگویند که این آثار را در مقام مستی و بیخودی به وجود آوردهاند. مولانا میگوید: «تو مپندار که من شعر به خود میگویم/ تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم». اما معنی آن این نیست که هیچ نظری در شعر مولانا، که خود معلم نظر در عرفان اسلامی است، وجود ندارد، بلکه مبدأ این نظر جایی غیر از عقل است. چون عقل براساس یافتهها و دریافتهایی که میکند نظر میدهد و این دریافتها، همانطور که از اسم عقل نیز برمیآید، محدود و بسته است و فقط برای کار روزمرهی دنیا کفایت میکند.
اما اگر بخواهیم به نظر عمیقتری برسیم تا مجددا این نظر را به عمل برگردانیم -که در فرهنگ اسلامی از آن به «عمل صالح» یعنی عملی که مقتضای آدم و عالم است تعبیر شده- باید مبنای نظر را به «دل» برگردانیم که در آنجا دیگر مرز میان نظر و عمل قابل تشخیص نیست؛ زیرا که دل انسان در مقام وحدت است و در آن همهچیز، از جمله نظر و عمل، با هم متحد است.
پس در مقام دلآگاهی، نظر عین عمل و عمل عین نظر است. بنابر این اگر ما از یک نقاش در مورد اثرش سئوال کنیم، میگوید که نظرش همین تابلوی نقاشی است که کشیده است. و اگر بگوییم که این عمل کار توست نه نظرت، میگوید که هرچه هست همین است؛ البته اگر واقعا هنرمند باشد و غرضی در کار نیاورده باشد.
از اینرو گفتهاند که هنرمند منضم به اثر هنری است و هربار در اثرش تمام میشود، امروزه از آن به «مرگ مؤلف» تعبیر میشود. هنرمند در اثرش میمیرد و اگر خودش هم بخواهد دیگر نمیتواند آن اثر را مجددا بیافریند: «لاتکرار فی التجلی». چون نمیتواند خودش را دوباره بازسازی کند. به همین سبب غربیها به اصالت اثر و اوریجینالیته (Originality) قائلند. مثلا هربار اجرای یک قطعه در موسیقی، هنر جدیدی است، چون اگر به مباحث «خلق مدام» توجه کنیم، هنرمند در هر مرتبه اجرای یک اثر انسان دیگری است و نمیتواند چیزی را که گذشته تکرار کند. اگر از دیدگاه اهل تجربه هم نگاه کنیم، او به تعداد تکرار اثر مجددا آن را تجربه کرده است.
درست است که در مقام خلق اثر، عمل و نظر باهم متحدند، اما برای کسانی که به عنوان ناظر به تحلیل آثار میپردازند این دو ساحت از هم تفکیک شدهاند.
معمولا کسانی بحث نظری از هنر کردهاند که تماشاچی آن بودهاند، و الا خود هنرمند که هنر را تعریف نمیکند، او فقط حقیقت وجویاش را (شیطانی باشد یا رحمانی) صادر میکند. آنهایی هم که از هنر بهره میبرند مانند هنرمند دنبال تعریف هنر نیستند و فقط به هنر دل میسپارند. اما عدهای از هنر بُعد پیدا میکنند تا از آن پرسش کنند، و همین فاصله است که مشکل ایجاد میکند، هرچند که برای پرسش کردن چارهای جز فاصله گرفتن نیست. یعنی طرح پرسش فلسفی بدون وجود این فاصله ممکن نمیشود. چون تا انسان در چیزی حل و محو است از آن پرسش نمیکند بلکه از آن بهره میبرد. از اینرو گفتهاند باید سعی کنیم بهرههایی که از هنر از طریق دیدن یا شنیدن میبریم را مورد شناسایی قرار دهیم، و از آن اصول و ضوابطی استخراج کنیم و به آن «منطق هنری» میگویند.
برای رسیدن به این منطق باید توجه کرد که تمام اشیاء «نطق» دارند: «...وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ...»1 و هنرمند در میان موجودات بالاترین نطق را دارد. اما در این نطق او، نظر و عمل با هم متحد است: «النفس فی وحدتها کل القوی»، یعنی در لحظهی ابداع همهی قوای او وحدت پیدا میکند.
کسانی که از بیرون در پی تعریف بودند، چون بُعد داشتند، به تعاریف متعددی رسیدند. بهترین روشی که برای این کار پیدا کردند، روش «هرمنوتیک» است. در فرهنگ اسلامی نیز روش تأویل را برای تفسیر مطرح کردهاند. کسانی از عهدهی تأویل بر میآیند که در باطن رسوخ داشته باشند تا بتوانند به اندازهای که میتوانند تأویل کنند، در بازگشت به اثر هنری به تفسیر بپردازند. بنابر این هرکدام از این روشها اگر مسیر را درست طی کرده باشند تنها میتوانند مراتبی از هنر را تعریف کنند و هیچوقت تعریف جامعی شکل نمیگیرد.
پس ما باید انواع تعریفها و تفسیرها را مطالعه کنیم. اما کسانی که خودشان هم دستی بر آتشِ هنر داشته باشند، به دلیل تجربهای که کردهاند، بهتر میتوانند این کار را انجام دهند. اما کسانی که از بیرونِ هنر اقدام به تعریف میکنند، تعاریف هنرمندان از هنر را درک نکرده و آن را شطحیات مینامند. حرفهای هنرمندان با هیچ منطقی منطبق نیست و لذا در تحقیقات پژوهشگران مورد بیتوجهی قرار میگیرد، اما حرفهای مهم آنها همین شطحیات آنها است.
به عنوان مثال، در مورد «آقا رضا» و «رضا عباسی» خیلیها بحث کردهاند. خانم «شیلا کنبای» زحمت زیادی کشیده و کتابی نوشته و دلایل بسیاری آورده است که آقا رضا و رضا عباسی یکی هستند. اما از هر نگارگری بپرسید میگوید که اینها دو نفرند. من این سئوال را از مرحوم «علی مطیع» که استاد نگارگری بود ولی اهل تحقیق نبود و ادعایی هم در این زمینه نداشت پرسیدم، ایشان گفتند که مسلم است که اینها دو نفرند و هردو هم استاد و صاحب سبکاند، ولی قلمها با هم فرق میکند، و این مسئله را کسی متوجه میشود که این مسیر را رفته باشد و الا به هیچ صورتی نمیتوان آن را تعریف کرد، و فقط قابل درک است، به اصطلاح «یدرک و لایوصف» است.
یا یک نقاش در نقاشی کودکان ارزشهای زیباییشناسانه و غیر قابل توصیفی میبیند که دیگران آن را درک نمیکنند. «پل کله» میگوید ای کاش من هیچ علمی نداشتم و مثل بچهها میتوانستم نقاشی کنم. خیلی چیزهای زیبایی در عالم کودکی هست که ما به واسطهی علم خودساختهمان آنها را از دست دادهایم.
در مورد «هنر اسلامی» هم این مباحث صادق است؟
بحثی که من مطرح کردم پیرامون هنر به طور کلی بود و هنر اسلامی را نیز شامل میشود. در هنر اسلامی همهچیز، حتی مضامین و خود هنرمند هم بهانه تجلی حق است. هنرمندان میگفتند که ما فقط سعی میکنیم با تلاش مؤمنانه احراز قابلیت کنیم و آینهصفت باشیم تا حق در ما بتابد، لذا اثرشان را امضاء نمیکردند. ما وقتی با چنین عوالمی روبرو میشویم، برای درک معنای اثر، حتی هنرمند را هم نمیتوانیم بررسی کنیم و مباحثی مانند «روانشناسی هنرمند» کمکی به ما نمیکند. اگر بخواهیم کسی را که روان و روح و جان خود را با روح و جهان کل منطبق کرده است بشناسیم، باید عالم کل را بشناسیم، لذا هنرمند حذف میشود. پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلّم) در مورد خوشنویسی فرمودند: «الخط الحسن یزید الحق وضوحا»، یعنی هنر و هنرمند محو میشوند تا حقیقت آشکار شود، البته این سخن در مورد همهی هنرها صادق است. در واقع پیامبر اسلام معنای ابداع را از هنر مطرح فرمودند و هنرمند را مظهر اسم «البدیع» حق دانستند؛ اسمی که با آن خداوند چیزی را که پیدا نیست آشکار میکند. انسان هم میتواند چنین کند؛ لذا برخی از اهل حکمت به جای بحث پیرامون هنرمند و اثر هنریِ او، به حقیقت هنر پرداخته و گفتهاند هنر، اِخبار خبر از عالمی است که متعلق به این عالم نیست، ولی جدای از آن هم نیست.
اشتباه سنتگرایان در دفاع از هنر اسلامی این است که این دو عالم را از هم جدا کردهاند. مثلا در مورد نگارگری گفتهاند که در آثار هنرمندان نگارگر، تصاویر ملکوت ترسیم شده است. یا در موسیقی، نغمههایی که هنرمند، به تعبیر مولانا، در بهشت شنیده است را به بهشت عدن اولیه ارجاع دادهاند، در صورتی که هنرمند، امروز این اصوات را در بهشتی غیر از آن بهشت اولیه میشنود. در نگارههای دورهی صفویه نیز، دقیقا فضای آن زمان نمایانده شده است، در صورتی که نقاشْ بهشت را ترسیم کرده است، چون هر شیئی نور وجودی خود را دارد. لذا فاقد پرسپکتیو است، چون پرسپکتیو نشان خطای دید انسان است و خطا در قاموس هنر قدسی متصور نیست.
هنرمند بهشت را از همین جهان دیده است. او رازهای عالم غیب را به وساطت همین عالم و سیر از مرتبهی آخر تجلی به مرتبهی اولای آن میبیند و به میزانی که قابلیت سیر دارد از آن عالم گزارش میکند. بنابراین باید همانطور که در مورد حکمت و عرفان صحبت میکنیم در مورد هنر هم صحبت کنیم و بحث را از مضمون، هنرمند، و اثر هنری به بحث در مورد حکمت هنر منتقل کنیم و تمام بحثهای دیگر را واسط فرض کنیم.
پس با توجه به مباحثی که فرمودید باید پرسید: «حقیقتِ هنر اسلامی چیست؟»
حاصل فرهنگ اسلامی تربیت مؤمن حقیقی است. خداوند در سورهی نساء میفرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ آمِنُواْ...»2 یعنی یک ایمان عام برای بشر وجود دارد و یک ایمان خاص. این ایمان خاص شامل کسانی است که دقیقا مرضی به رضای الهی عمل میکنند، نه مقضی به قضای الهی. مؤمن اسم خداوند است و در روایت است که «المؤمن مرآت المؤمن» یعنی انسانِ مؤمن آیینهی اسم المؤمن حق میشود و هرچیزی که ارادهی خدا باشد را به صورت علم و هنر ظاهر میکند.
هنر همواره گزارش از عالم غیب است اما باید به دنبال غیبی بود که ظهور آن مرضی به رضای الهی است. بزرگان ما با وجود اینکه خیلی از حقایق را میدیدند اما همهی آنها را آشکار نمیکردند و آن را در خفای اثرشان برای آیندگان میگذاشتند، لذا هنرهای سنتی و دینی ریشه در قدیم دارد، زبانی در حال، و ناگفتهای برای آینده. ما همیشه در حال رازگشایی از اسم القدیم حق هستیم و اگر چیز جدیدی وجود دارد، ظهور جدیدی از همان اسم القدیم است، وگرنه همه چیز از ارادهی الهی صادر است و فقط زمان و دور ظهورش باید سرآید. از همین رو جامی میگوید: «حقیقت را به هر دوری ظهوری است/ ز اسمی بر جهان افتاده نوری است».
پس هنر معطوف به ارادهی هنرمند نیست، لذا باید توجه شود که نمیتوان هنرمند را اداری کرد و روی آثاری که تحت این نظام اداری و مکانیکی تولید میشود به هیچ وجه نمیتوان اسم هنر گذاشت، زیرا هنر آمدنی است. به قول مرحوم سیدعباس معارف: «لب معارف مگشا هر گه و بیگه به غزل/ باش تا هاتف این میکده آواز کند». هنرمندان برخلاف فلاسفه که از یک منظر ثابت به تعریف خود و جهان میپردازند «...فِی کلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ»3هستند، یعنی در هر وادیای در حال سیرند و توقف در منازل را نمیشناسند و قرارگاههای موقتی دارندکه در آنها جلوهای از محبوبشان را مشاهده کنند. آنها هر دری را میزنند تا دری را به رویشان بگشایند و از آن درگاه سخن میگویند.
وقتی هنرمند مظهر اسم المؤمن حق شد، اثر هنرمند محل امن جامعه میشود، لذا، به قول آقای دکتر رضا داوری اردکانی، بشر در طول تاریخ بینان مانده و تحمل کرده اما بدون هنر نمانده، چون هنر به او امنیت میداده است. وقتی هنر به خرابی گرایید امنیت جامعه از بین میرود. البته در اینجا هنر از معنای خاص خود بیرون میرود و معنای عام پیدا میکند، تا جایی که به فرمایش امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) «شهادت هنر مردان خدا» میشود که کسانی امثال شهید چمران این هنر را آموخته بودند. اصلا در این نگاه، زیستنِ انسانی هنر میخواهد.
اگر بخواهیم در آموزش هنر، وحدت نظر و عمل در ساحت دلآگاهی هنرمند را لحاظ کنیم، آموزش چه شکلی به خود میگیرد؟
همانطور که مولوی گفته است، دو نوع آموزش وجود دارد: یکی مثل آن شبانی است که با خدا راز و نیاز میکند و اهل توحید است و مانند بچهها در دوران فرشتگی خود قرار دارد، و یکی هم زمانی است که انسان عاقل شده و طبیعتا به علم احتیاج دارد؛ لذا باید حجابهای علمی را یکبهیک از میان بردارد. از آنجایی که تمام علوم ذاتا حجابند، باید به دنبال علمی بود که حجاب کمتری داشته باشد.
اعتقاد به بحث «سلسله» در عرفان و هنر سبب میشود که ما از تجربهی گذشتگان غافل نباشیم. ما در آموزش هنر باید از تجربههای خوب گذشته آغاز کنیم، نه از تجربههای شخصی خودمان. تجربههای گذشته را نیز از اوج آن آغاز میکنیم تا به مراتب پایینتر برسیم. مثلا در بین دانشجویان ادبیات مصطلح است که برای تحرک ذوق و انس با معانی باید هزار بیت شعر از شعرای نامی حفظ باشند. البته اینها مقدمات علم است و نباید خود به مؤخرات تبدیل شود. بعد از اینکه به طور حضوری منطق هنر را درک کردیم آنگاه سخن خود را بگوییم.
پی نوشت:
1- سورهی اسراء، آیهی 44
2- سورهی نساء، آیهی 136
3- سورهی شعراء، آیهی 225
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.