شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (50-51) شماره سوم نظریه اجتماعی ایران اشاراتی به وضع علوم انسانی در ایران
علوم انسانی و اجتماعی را اگر مشتمل بر بعضی علوم عملی اعم از دینی و غیر دینی و ادبی هم بدانیم، سابقهی آنها در تاریخ ما به صدر اسلام می رسد. آثاری که در تفسیر و حدیث و فقه و اصول فقه و تاریخ و اخلاق و سیاست مدن و نقد ادبی پدید آمده است مقامی ارجمند در تاریخ، فرهنگ و معرفت دارد.
اما آنچه در اصطلاح متداول علوم اجتماعی خوانده می شود، از سنخ دیگر است و به عالم جدید تعلق دارد و در تناسب با تحولات دویست سالهی جامعهی غربی تحول یافته است.
وضع این علوم در جهان توسعهنیافته و رو به توسعه همبستگی به نحوهی سیر توسعه دارد. در کشور ما با اینکه از همان آغاز پدید آمدن علوم اجتماعی مطالبی از این علوم به زبان فارسی ترجمه شده است تا دهه های اخیر کمتر به آنها اقبال شده بود. اکنون هم این علوم جایگاهی در مسیر پیشرفت و توسعهی اقتصادی و اجتماعی کشور ندارد. از جملهی اولین آثار در زمینهی علوم اجتماعی که به زبان فارسی ترجمه و نوشته شد، ترجمهی کتاب اقتصاد سیاسی سیسموندی اقتصاددان سوئیسی به قلم رضا ریشار و محمدحسن شیرازی بود. عبدالغفار نجم الملک هم در ذیل دفتر اولین سرشماری تهران مقاله ای بالنسبه عالمانه در جمعیتشناسی نوشت. همین دانشمند بخش روان شناسی یکی از کتاب های درسی فلسفه را ترجمه کرد.
در تاریخ و سیاست و ادب هم کتابهایی ترجمه شد. این کتابها چندان مورد توجه قرار نگرفت و بعضی از آنها مثل کتاب سیسموندی اگر هم خوانده میشد، خواننده از آن چیزی در نمی یافت زیرا مسائل آن در جامعهی ما و در روح و فکر مردمان جایی نداشت. حتی بعدها که محمدعلی فروغی کتابی آسانفهم در اقتصاد برای مدرسهی سیاسی ترجمه کرد، ترجمه اش تا سالهای اخیر ناشناخته ماند. ولی اکنون آثار بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی در کشور ما خوانده می شود و شاید در تغییر احوال و روحیات و نحوهی درک و فهم ما از جهان و گذشته و آینده اثر داشته باشد. مع هذا بهره برداری از پژوهش های خاص این علوم به هیچ نزدیک است. توجه کنیم که صرف خواندن و خوانده شدن کتابها کافی نیست، زیرا علم جدید هرچه باشد، اعتبارش به کارسازی آنست. در عالم غربی و در هر عالمی علم و عالم (جهان) با هم به وجود می آیند ولی وقتی می گوییم علم جدید علم ساخت و پرداخت دنیاست، ممکن است استنباط شود که علم مقدم بر ساخت دنیا است و ابتدا علم به وجود می آید و دنیا با آن ساخته می شود. این تقدم شاید رتبی و شرفی باشد اما زمانی نیست.
در تاریخ مسائل و علم با هم به وجود می آیند. جامعهی جدید در مرحله ای از تاریخ خود به علوم انسانی رو کرد که بحرانهای درونی دوران رشد آن آشکار شده بود. در آنجا علوم اجتماعی بیشتر درمانگر و کمتر سازنده بود؛ اکنون وضعی خاص پدید آمده است که در آن گرچه تناسب میان علوم انسانی و اجتماعی و نظم جهان جدید حفظ شده است، دیگر در هیچجا و حتی در کانون اصلی خود کارسازی چندان ندارد. اگر بپذیریم که علوم انسانی (البته نه در خودآگاهی اشخاص) برای حفظ نظام و قدرت جامعهی جدید به وجود آمده است، اکنون که بحرانهای تجدد شدت یافته و در مورد آیندهی آن شک و تردیدهای بسیار پدید آمده و از پایان آن سخن گفته اند، علوم اجتماعی هم وارد مرحله ای تازه ای شده و در نقد این جهان به تفکر پستمدرن میل کرده است. مشکل بزرگ زمان ما هم ایناست که همهی جهان مراحل پایانی تجدد را نمیگذرانند و به مرحلهی تمامیت در تجدد نرسیده اند بلکه آرزو دارند یا کمال مطلوب را این می دانند که راه غرب را بپیمایند و به جایی برسند که جهان تجدد غربی رسیده است.
اینها از این امکان برخوردارند که کم و بیش با علوم انسانی و اجتماعی غرب آشنا شوند و حتی به آخرین تحقیقات در این علوم هم دسترسی پیدا کنند ولی آنچه را که از دیگران آموخته اند در حل مسائل به کارشان نمی آید مگر اینکه اساس و رهآموز پژوهش هایشان باشند. قضیه ای که کمتر به آن توجه می شود اینست که دنیای متجددمآب با دنیای تجدد تفاوت دارد و در نظر کسانی که تجدد را تاریخ و فرهنگ مطلق می دانند مردمی که متجدد نیستند یا نشده اند توسعهنیافته و عقبافتاده اند و عقبافتاده باید خود را به پیشتاز برساند. چگونه این امر میسر می شود؟ اگر به صرف دانستن و آموختن این کار میسر می شد، مستعدان هر قوم که علوم و فنون مختلف و از جمله علوم انسانی را آموخته اند می توانستند با علمی که دارند، تجدد را در کشور خود از روی طرح جهان پیشرفته بسازند. ولی تجربه نشان داده است که اطلاعات علمی به تنهایی کافی نیست.
در کشور ما بهترین پزشکان و مهندسان و دانشمندان علوم مختلف وجود دارند اما اینها همهی استعداد و توان علمی خود را نمی توانند به فعلیت برسانند. حتی آنچه را که بالفعل دارند همیشه به کارشان نمی آید زیرا اولا هیچ راهی در تاریخ دو بار پیموده نمی شود ثانیا هرجامعه ای به علم یا علومی نیاز دارد و در جامعهی رو به توسعه و در حال توسعه اندازهی این نیاز تناسب با وضع توسعه دارد. آیا می توان و باید به علم محدود اکتفا کنیم و مثلا در مورد علوم اجتماعی بگوییم اقتصاد و جامعهشناسی و روانشناسی قرن نوزدهم برای کشورهای توسعهنیافته کفایت می کند. مگر وضع جهان توسعهنیافته شباهتی به قرن نوزدهم اروپای غربی و آمریکای شمالی دارد که چنین بگوییم؟ وانگهی علم را هر کس در هر دست بیاموزد صورت کامل آن را می آموزد. دانشمند هرجا باشد وقتی حقیقتا دانشمند است که در مرز علم ایستاده باشد ولی گفتیم که کشور رو به توسعه بسته به اینکه در کدام مرحله از پیشرفت باشد از علم بهره می برد. آیا کشورهای توسعه نیافته و رو به توسعه می توانند علم را به اندازه و متناسب با پیشرفتشان بیاموزند؟ علوم اجتماعی در واقع برای مهندسی اجتماعی به وجود آمده اند و پیداست که طرح مهندسی ناظر به موضع و مقام است و طرح ها در هر زمان و در هر مقام متفاوت می شود. تجدد از ابتدا تقدیر آیندهی همهی جهان و یک طرح جهانی بوده است، اما در آنچه به مهندسی اجتماعی و فرهنگی مربوط می شود تجدد غربی در ابتدا صرفا به وضع خود نظر داشت و حتی علومی مثل آنتروپولوژی و اتنولوژی و شرقشناسی، جهان قدیم را در قیاس با تجدد و برای تجدد می شناختند. دیگران هم چنانکه باید در نمییافتند که چه روی داده است و چه پیش خواهد آمد. غرب می پنداشت که همهی جهان را مسخر خواهد کرد و عقل و آزادی را به همهجا خواهد برد.
البته در این طرح غربی، آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی به قیم و سرپرست نیاز داشتند زیرا به مرحلهی عقل و درک و آزادی نرسیده بودند، پس می بایست مستعمره باشند. اما کم کم تجدد تزلزلی را در ارکان خود احساس کرد که در ابتدا تصورش هم نمی شد. این تزلزل نه فقط در سیاست بلکه در فرهنگ و علم هم ظاهر شد. در این تحول، آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین که ابژه یا متعلق نظر شرق شناسی و اعمال سیاست استعماری بودند کم کم به عنوان غیر و دیگری (و نه دیگر صرف ابژهی بی بهره از عقل و درک آزادی) جلوه کردند. پیش از آن غرب، آسیا و آفریقا را به عالم خود راه نداده بود و آن را در برابر خود نمی دید. قرار گرفتن جهان غیر متجدد (متجددمآب و توسعهنیافته و رو به توسعه) در برابر جهان متجدد، آغاز جهانیشدن همهی شؤون تجدد بود. اما در این مرحله علوم انسانی که کارگشای جهان متجدد بود دیگر نتوانست مقام خود را حفظ کند، بلکه خود دچار بحران شد. علم اقتصاد که دقیقترین علم در میان علوم اجتماعی است در بحران اخیر ناتوانی نشان داد و بعضی اقتصاددانان نیز به این ناتوانی اعتراف کردند. جامعهشناسان هم که علمشان مثال علوم اجتماعی بود از ورود جامعهشناسی به مرحله ای دیگر و تبدیل آن به مطالعات فرهنگی گفتند.
مطالعات فرهنگی بر خلاف جامعهشناسی و اتنولوژی که علومی یکسره غربی بود علم جهانی است، یعنی علم اجتماعیِ دوران جهانیشدن است. ولی از این علم که حاصل تحول خودآگاهی غربی است گرچه شاید بتوان برای برنامه ریزی توسعه بهره برد، از آن می توان درس خودآگاهی آموخت. حاصل این درس به یک اعتبار منفی است زیرا در آن سودای رسیدن به جامعهی رفاه و سلامت و آزادی و صلح بیهوده می نماید. در این شرایط کدام نسبت با علوم انسانی و اجتماعی مناسب تر است؟ البته پیش از اندیشیدن به پرسش باید بدانیم که ما اکنون چه نسبتی با علوم انسانی و اجتماعی غربی داریم. این نسبت هرچه باشد هنوز بحران جهان جدید و علوم اجتماعیِ آن را بر ما آشکار نکرده است. شاید این بحران را از آن جهت درک نمیکنیم که علوم اجتماعی در کشورمان جایی نداشته است. غرب بحران علوم اجتماعی را در آزمایش تاریخ دریافته است ولی وقتی علوم اجتماعی بحران را نشناسد و تشخیص ندهد دیگر به چه کار می آید؟ ما که علوم اجتماعی را بکار نمی برده ایم، نمیتوانیم ناکارآمد شدن آنها را به آزمایش دریابیم؛ پس در کار علوم اجتماعی اولقدم باید این باشد که بدانیم با این علوم چه سروکاری داریم. طرح این پرسش آغاز نقادی وضع موجود است. کوشش هایی که برای اصلاح و تهذیب علوم انسانی و اجتماعی موجود می شود اگر قبل از مرحله نقد باشد کوششی بیثمر و بیهوده است. در طرح مسئلهی قرار دادن علوم اجتماعی بر مبنای دین هم چنانکه باید تأمل نشده است. صرفنظر از اینکه علوم اجتماعی موجود را بتوان یا نتوان بر مبانی دینی قرار داد باید اندیشید که غایت این کار چیست و از آن چه انتظاری هست. اگر منظور اینست که علمی بسازیم که با آن جامعهی دینی بنیاد شود، اولا بدانیم که جامعه را با علم قبلی نمی سازند.
شاید در اینجا خلطی میان تفکر (فلسفه) و علم روی داده باشد. درست است که طرح اجمالی یک جامعه در تفکر (اعم از دین و فلسفه و هنر) ظاهر می شود، اما علم و سیاست و حقوق و آداب و معاملات کم و بیش همزمان در سایهی تفکر پدید می آیند. علوم اجتماعی هم اگر باید باشند متناسب و متناظر با قوام جامعه پیدا می شوند و بسط می یابند. در این میان اگر به علوم انسانی و اجتماعی در غرب هم نظر کنیم این علوم در قرن نوزدهم و بعد از قوام و بسط جامعهی غربی پدید آمده اند نه اینکه جامعهی غربی بر وفق این علوم ساخته شده باشد. جهان مدرن را فیلسوفان و شاعران طراحی کرده اند؛ حتی اگر گالیله را در عداد این طراحان بدانیم او با فلسفه اش و نه با فیزیک در این طراحی سهیم بوده است. وقتی با ظهور تفکر جدید، قرون وسطی نیروی غلبهی خود را از دست داد به تدریج علم و سیاست و اقتصاد و روابط و مناسبات جدید از زمین این تفکر روییدند و چنانکه اشاره شد علوم اجتماعی و حتی قدیم ترین و دقیق ترین آن یعنی علم اقتصاد در زمانی به وجود آمد که نظام اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی سرمایه داری کم و بیش تعین پیدا کرده بود. آدام اسمیت و ریکاردو و سیسموندی ناظر و شاهد پدید آمدن و قوام و بسط بورژوازی و سرمایهداری بودند نه اینکه آنها سرمایهداری را بنا کرده باشند. اکنون هم اگر جامعه ای قوام یابد که در ذات و صفات با جامعهی غربی متفاوت باشد، علومی متناسب با آن جامعه پدید می آید.
در جامعهی دینی لازم نیست که همهی علوم دینی باشند، اما اگر این جامعه به علوم اجتماعی نیاز داشته باشد، چون این علوم ناظر به علایق و مناسبات دینی اند، صفت دینی دارد. ما هنوز از جامعه ی آینده چیزی نمی دانیم، اما جامعهی قبل از تجدد، یعنی قبل از دوران سکولاریزاسیونِ همه چیز را، کم و بیش می شناسیم. این جامعه گرچه مدینهی الهی نبوده است، اما مردم و ساکنان آن، خود را در پناه ساحت قدس و در سایهی آن می زیسته اند و به همین جهت اندیشهی دگرگون کردن جهان و در دست گرفتن زمام سرنوشت به خاطرشان خطور نمی کرده است. در عصر ما نیز دیندارانی که به آیندهی جامعهی دینی امید بسته اند اهتمام و همت خود را بیشتر باید صرف اندیشیدن به چگونگی تأسیس این جامعه و طراحی آن کنند و چندان نگران علوم اجتماعی نباشند و سعی علمی خود را مصروف نقادی علم موجود و رسمی کنند. یک نکتهی مهم دیگر اینست که راه آیندهی زندگی بشر هر چه باشد از مدرنیته می گذرد. یعنی از کنار مدرنیته نمی توان گذشت و چه بسا که علوم اجتماعی آینده هم در تناظر با علوم کنونی در طی ظهور و بسط جامعهی آینده قوام یابد. به عبارت دیگر اگر علم دیگری باید به وجود آید این علم همزمان با ظهور جامعهی دیگر و متناظر با آن خواهد بود.
اکنون مهمترین و مؤثرترین کاری که اهل نظر و دانشمندان می توانند انجام دهند سعی در آموختن و درک و فهم نقادانه علوم انسانی موجود با توجه به معارف و مآثر تاریخی است. بدون این درک نقادانه، انتظار هیچ تحولی در علوم انسانی و اجتماعی نمی توان داشت زیرا علم برای اینکه وجود داشته باشد باید ناظر به متعلَقی باشد. یکبار دیگر متذکر شویم که امید به جامعهی آینده یا امکان طرح عوالم در نظر متفکران را با تقدم علم اجتماعی جامعه اشتباه نباید کرد. طرح جامعهی دینی در عصری که جهان و هرچه در اوست سکولاریزه شده است با آزادی از این جهان و نه با غفلت و فراغ از تاریخ و قدرت آن صورت می گیرد. این طرح را متفکران اسلامی باید با توجه به وضع جامعه های کنونی که همه از سنخ متجدد و متجددمآبند و اگر تفاوتی دارند تفاوتشان در ریشه داشتن و بی ریشه بودن است، در اندازند. جامعهی جدید هر قانون و فرمانی را برنمی تابد پس باید به جامعه ای فکر کرد که ساحت قدس در آن چندان پوشیده نباشد که حتی روندگان راه دین دنباله رو متجددان و متجددمآبان شوند. جهان دینی با آرایش و پیرایش دین ساخته نمی شود، بلکه برای رسیدن به آن باید راهی برای بیرون شدن از جهان غیر دینی جست و اگر بپذیریم که عالم تجدد بر همهجا احاطه پیدا کرده است، برای بیرون شدن از آن ناگزیر باید از میان و درون آن گذر کرد. این بیرون شدن و گذشت در صورتی ممکن است که طرحی از مدینهی الهی، جان و دل مردمان را تسخیر کرده باشد. با پیدایش این طرح و دلبستگی مردمان به آن زمینه، بنیانگذاری علوم اجتماعی دیگر (که ضرورتا همنام علوم موجود هم نباید باشد) پدید می آید. پس بهتر است بهجای اندیشیدن به اصلاح علم موجود و دستکاری در آنها و کم و زیاد کردن مطالب، به تفاوت تلقی غرب و خودمان در عالم و آدم و به نظم و شیوهی زندگی موجود و ارزش های حاکم بر آن و راهی که ما را به آینده می برد و منزل گاههای آن راه بیندیشیم. اگر از چنین موهبت و نعمتی برخوردار شدیم، دیگر نگران نفوذ و تأثیر هیچ رأی و نظر مخالف نخواهیم بود.
خلاصه کنم: علم اجتماعی علم جامعه است. علوم اجتماعی موجود هم با جامعه های کنونی تناسب دارند. این تناسب وقتی به هم می خورد که طرح نظم دیگری در انداخته شود و آن نظم کم و بیش تحقق یابد. علم اگر مؤخر بر متعلق و مسائل آن نباشد، با آنها معیت دارد و همزمان است؛ اما از این نکته هم غافل نباشیم که هر جامعه ای یا عالمی ضرورتا از حیث نیاز و حتی نیاز به علم با عالم متجدد یکسان نیست و شاید در آینده جامعه ای پدید آید که به علوم اجتماعی به معنی امروزی نیازی نداشته باشد، چنانکه جامعه های قدیم به این علوم نیاز نداشته یا کمتر نیاز داشته اند. آنچه ظاهرا بیشتر مایهی نگرانی شده است، همنوایی جهان و ارواح مردمان با آورده های علوم انسانی و اجتماعی جدید است. همهی مردم جهان اکنون حتی گذشتهی خود را با زبان فلسفه و علوم انسانی و در حدود مفاهیم جهان متجدد درک می کنند. اگر راهی برای بر هم زدن این وضع وجود داشته باشد، از نقد علم رسمی و وضع موجود آن باید آغاز شود. به نظر من مهمترین پرسش در این آغاز این است که علوم انسانی و اجتماعی با جهان و مردم جهان چه کرده است؟
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.