در پژوهشها و بررسیهایی که نسبت به هنر سنتی انجام شده است دو رویکرد شاخص وجود دارد: یکی نگرش شرقشناسانه است و دیگری رویکرد سنتگرایانه. نظر شما نسبت به این رویکردها چیست؟
ما در بحث هنرهای سنتی شیوهی پژوهشی مشخص و مدونی را نداشتهایم. آنچیزیکه در طی تاریخ و در ارتباط با هنرهای سنتی ما شکل گرفته، عمدتاً با زندگی مردم عجین شده و درآمیخته است و هنرهای سنتی ما چیزی خارج از زندگی مردم نبوده است. بههمین دلیل هنرهای سنتی بهعنوان یک مقولهی مجزا که نیاز به بررسی و تجزیهوتحلیل داشته باشد دیده نشده است. آنچیزیکه اکنون اتفاق افتاده بهدلیل انفکاکی است که بهوجود آمده است. آن اتفاقی که ما در مجموعهی هنرهای سنتی خود میبینیم، مربوط به سالهای اخیر و دورهی معاصر است. آن هم به دلیل تفکیک و جداشدن هنرهای سنتی از زندگی مردم و در حاشیه قرارگرفتن آن است. در واقع حاکمشدن شرایط دوران مدرن و زندگی مدرن باعث شده که این وضعیت پیش آمده و گروهی احساس کنند که باید دربارهی هنرهای سنتی مطالعه شود و کار پژوهشی صورت گیرد و مباحث تحلیلی پیرامون آن شکل بگیرد. در حالی که ما از دوران گذشته، روش مشخصی نسبت به این موضوع نداریم.
اما اکنون که میخواهیم راجع به هنرهای سنتی کشور کار پژوهشی انجام دهیم،چه باید بکنیم؟ اعتقاد بنده این است که ما در این حوزه نسبت به موضوع، یک نگاه تاریخی داریم که روش تاریخمدارانه است. و بدین شکل است که ما به گذشتهی تاریخی خود برمیگردیم و هنرهای سنتی را در بستر تاریخ مورد بررسی قرار میدهیم، سیر تحول و تطور آن را بررسی میکنیم و به سبکها، شیوهها و تغییراتی که به جهت تاریخی پیدا کرده میپردازیم. بخش دوم این است که بررسی کنیم وجه تولید این شرایط تاریخی چگونه بوده است و چگونه این آثار تولید میشده است. این به وجه کاربردی کار برمیگردد که مواد اولیهی آن چیست و مباحث مربوط به تولید آن چگونه بوده و چه شرایطی را طی میکرده و چه کارهایی روی این آثار انجام میشده تا یک مادهی خام به اثر قابل استفاده تبدیل میشده، که ما امروزه در بستر دورهی معاصر به آن اثر سنتی میگوییم. اما همهی این مباحث ما را به جایی میرساند که ویژگیها و خصوصیات حاکم بر هنرهای سنتی کشور را بفهمیم و بدانیم هنرهای سنتی ما در گذشته چه ویژگیهایی داشته که در زندگی مردم جریان داشته و استفاده میشده است ولی امروز آن شرایط حاکم نیست و کمتر اتفاق میافتد. در عین حال اگر ما بخواهیم آن را به شرایط درست خود برگردانیم، چه باید بکنیم.
گروهی به این مسئله میپردازند که ما باید برگردیم و هنرمندان را مورد مطالعه قرار دهیم و ببینیم آنها بر اساس چه ویژگیها و خصوصیاتی آن کارها را انجام میدادند. یا اینکه جامعه را مورد مطالعه قرار دهیم و ببینیم چه شرایط و ویژگیهایی در آن زمان وجود داشته که این آثار مورد استفاده قرار میگرفته است. در عین حال بررسی کنیم که وجوه ممیزهی آنها کدام است.
در مورد مباحثی که فرمودید ادبیات تخصصی غنیای در مطالعات هنر در غرب شکل گرفته است. مثلاً تاریخِ هنر، جامعهشناسیِ هنر، روانشناسیِ هنر و... شما هم احتمالاً قبول دارید که با این نگاه تخصصی نمیتوان به آن عالم نزدیک شد. پس نگاه جایگزین چیست؟
همهی اینها در مورد هنرهای سنتی در حال اتفاق افتادن است و افراد بسیاری و از نگاههای مختلف این وجوه را مورد بررسی قرار میدهند. اما آنچیزیکه اهمیت دارد و کمتر به آن پرداخته میشود این نکته است که ما در مورد هنرهای سنتی باید به اصول و مبانی حاکم بر آنها برگردیم. و ببینیم چه اصولی بر هنرهای سنتی ما حاکم بوده و چه خصوصیاتی داشته است.
اگر این اصول حاکم بر آن شناخته نشود و بهدقت مورد بررسی قرار نگیرد، ما با انجام هرکدام از این مطالعات و حرکتها نیز، بهطور مسلم به احیایهنرهای سنتی نمیرسیم. ممکن است ما بتوانیم ظاهر یک اثر را حفظ کنیم و آن را از جهت سبکشناسانه مورد تقلید قرار دهیم و شبیه آن را بسازیم، اما آنچیزیکه در طول تاریخ آن را متفاوت کرده، ارتباطی است که بین هنرمند، اثر هنری و مخاطب برقرار میشود. در عین حال آنچیزیکه هنرمند شرقی را از یک هنرمند غربی متفاوت میکند (بهخصوص هنرمند سنتی را از هنرمندهای دیگر)، به اصول و مبانی حاکم بر هنرهای سنتی برمیگردد. در طول تاریخ اصول و مبانی ثابتی را شاهدیم که در هنرهای سنتی ما بوده است و آنچیزیکه در طول تاریخ تغییر پیدا میکرده و باعث میشده متناسب با زمان و مکان تجلی پیدا کند، فروعی بوده که در هنرهای سنتی وجود داشته است. در واقع آن فروع تغییر میکرده اما اصول همیشه ثابت بوده است. بههمین دلیل میبینیم که هنرهای سنتی ما از سیری برخوردارند که ما وقتی آنها را بررسی میکنیم، آنها را تا حدودی شبیه هم میبینیم. مثلاً اگر آثار نگارگری را مورد بررسی قرار دهیم و یک چشم ناآشنا نگارههای تبریز و هرات را ببیند، نمیتواند تفاوت آنها را تشخیص دهد و فکر میکند شبیه هم و برای یک دوره و زمان خاص هستند. اما بهمحض اینکه کسی آشنا میشود،میتواند تفاوتها و تغییرات و تبدیلها را ببیند. بههمین دلیل رسیدن به این شرایط نیاز به این دارد که آن فرد هم خود را به مقامی برساند و با مفاهیم و معانی خاصی آشنا شود تا بتواند آنها را درک کند: «تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی/ گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش». یکی از مهمترین ویژگیهای هنرهای سنتی ما این است که تا آشنا نشویم نمیتوانیم رمز و رازهای آن را بفهمیم و استخراج کنیم و با آن ارتباط برقرار کنیم. در واقع آشنایی با آنها به این نیاز دارد که مفاهیم و اصول حاکم را بشناسیم تا متوجه شویم که آنها چه میگفتند. بنابراین تحقیق برای ما مثل کار هنری است؛ زیرا ما اعتقاد داشتیم که هنرمند توسط آثارِ خود بهدنبال ابداع و بیان حقیقت بوده است. ولی این بیان حقیقت بهسادگی نبوده و همیشه در راز و رمزی نهفته بوده است و با نمادها و نشانهها بیان میشده است. بنابراین هرکسی نمیتوانسته راز و رمز درون آن را پیدا کند.
اینکه فرمودید تحقیق برای ما مثل کار هنری است بهگمانم نکتهی مهمی است و نتیجهاش این میشود که محقق نیز باید آداب معنوی خاصی را مانند هنرمند طی کند.
زمانیکه هنر به معنای ابداع حقیقت میشود،یعنی هنرمند باید خود را پرورش دهد و مراتبی را طی کند و به نقطهای برسد که پردههایی از مقابل چشمش کنار زده شود و با عالمی ارتباط برقرار کند که آنچه را در آن عالم میبیند، با شهود و کشفی که برایش اتفاق میافتد، بهوسیلهی ابزار هنری خود ارائه داده و بیان کند. بنابراین هنرمند بهدنبال ابداع حقیقت است. اما پژوهشگر باید بهدنبال فهم حقیقت باشد؛ یعنی اگر میخواهیم کار پژوهشی انجام دهیم باید آن عالم را درک کنیم. پس ما هم باید بهعنوان یک محقق آن مراتب را طی کنیم تا بتوانیم راز و رمزها را از دلش بیرون بکشیم و برای دیگران آشکار کنیم. چون به همان نسبتی که در گذشته مردم با آن رازها و رمزها و آن تفکرات و اعتقادها زندگی میکردند، برای آنها آشکار و روشن بود؛ اما در دورهی معاصر این دربها بسته شده و این راز و رمزها برای هر کسی مکشوف نیست. پس نیاز به محقق و پژوهشگری دارد که آن مراتب و شرایط را طی کرده و آن اصول را درک کند تا بتواند آن راز و رمزها را برای دیگران معرفی و بیان کند. اینگونه است که میتوانیم بفهمیم هنرهای سنتی ما چه ویژگیها، رازها و نهانهایی داشته و مقصودش بیان چه چیزی بوده است. و اینکه آیا فقط استفادهی کاربردی روزمره در آن مطرح بوده است یا خیر. امروزه ما در اشیا و ابزار خود میبینیم که خیلی بهتر نسبت به گذشته وجه کاربردی ما را مرتفع میکنند و استفادهی مادی در زندگی برای ما فراهم میشود، اما چیزی که در آن مغفول مانده وجه معنوی آن است. در گذشته بیان معنوی و وجه کاربردی همزمان اتفاق میافتاده است، یعنی ما از آن استفاده کرده و با آن زندگی میکردیم. بههمین دلیل در گذشته ما حتی با اشیا ارتباط حسی برقرار میکردیم و با آنها زندگی میکردیم. در آن زمان هنرمند در اثر خود بیان تفکر و اعتقاد میکرده و با انسان عوامی که از آن استفاده میکرده و در کنار هم قرار میگرفتهاند، یک ارتباط معنوی برقرار میشده است. نوع ارتباط با آنچیزیکه امروزه ما از کاربرد تلقی میکنیم کاملاً متفاوت است. کاربردهای امروز، کاربردهای روزمرّگی و ساعتی هستند. در واقع هنگامی که ما هرچیز را مصرف کرده و به کنار میاندازیم، زمان برقراری ارتباط ما با آن کمتر میشود و در نتیجهی این مصرفزدگی ما نمیتوانیم ارتباط با آنها برقرار کنیم. در حالی که در گذشته هنرمند اثری را بهوجود آورده و ابداع میکرد که خودش در آن وجود داشت و تفکرات و اعتقاداتش در آن تجلی پیدا میکرد. کسی هم که از آن استفاده میکرد با آن ارتباط عاطفی برقرار میکرد و جزء آن فرد میشد و حتی بین اشیا و شرایطی که بهوجود میآمده نیز ارتباط برقرار میشد. گاهی یک شیئ حتی به یک وجه مقدس برای افراد تبدیل میشد. چون فرد ارتباط عاطفی و احساسی با آن برقرار میکرد. مانند هنگامی که در یک مکان مقدس یا حرم قرار میگیرید و با اشیائی که در آن وجود دارد بهعنوان یک واسطهی ارتباط عاطفی و احساسی، ارتباط برقرار میکنید.
آنچیزیکه متاسفانه در فرهنگ ما در حال کمرنگشدن است، دورشدن ما از همهی عالَم و جهان پیرامون خود است. در حالیکه در گذشته این جهان با انسان یکی بود و با هم آمیخته بودند و با هم زندگی میکردند. یعنی انسان «بر» طبیعت نبود، بلکه «با» طبیعت بود. آنها معتقد بودند همهی عالم تجلی وجود الهی است و هیچچیز خارج از تجلی الهی وجود ندارد. پس با هرچیزی که ارتباط برقرار میکردند، آن را بهعنوان وجهی از تجلی الهی میدیدند و آن ارتباط دوطرفه معنا پیدا میکرد. متاسفانه ما تمام اینها را از دست دادهایم. و هنگامی که آن عالم را از دست میدهیم، آن شیئ و اثر وجه ارتباطی خاصی با ما برقرار نمیکند. و مثل یک هنر تجسمی میشود که روی دیوار میرود و باید آن را بر روی دیوار و با یک فاصله دید. بعد هم که دیدیم و لذت بردیم بهسراغ کار خود رفته و با آن کاری نداریم. در حالیکه در گذشته اینطور نبود و آنچه توسط هنرمندان ابداع میشد، در همهی وجوهش با انسان اُخت میشد. در واقع چون تجلی افکار و اعتقاداتش را در آن میدید، نمیتوانست آن را از خود دور کند.
با توجه به اینکه در خیلی از این هنرها و صناعات رسم نگاشتن تعلیمات وجود نداشته است، منابع دسترسی ما به چگونگیِ کیفیت هنر و صنعت در دوران سنت چیست؟
ما میخواهیم به هنرهای سنتی برگردیم. بههمین دلیل آن را مورد بررسی قرار میدهیم و میخواهیم بفهمیم که اصول و مبانی و مبادی حاکم بر هنرهای سنتی ما چه بوده است. اما این برگشتن به گذشته، بهمعنای ماندن در گذشته نیست. ما برنمیگردیم که در آن عالم زندگی کنیم بلکه برمیگردیم تا اصول و مبانی آن را استخراج کرده و از آن استفاده کنیم و بهسوی آینده حرکت کنیم. مانند تیراندازی که میخواهد با کمان تیراندازی کند و برای اینکه تیر را به سمت جلو پرتاب کند، زه کمان را به عقب میکشد و از بازگشت به گذشته نیرویی میگیرد که تیر به سمت جلو پرتاب شود. ما هم برمیگردیم که آن نیرو و فهم را از گذشته پیدا کرده و اصول و مبانی را استخراج کنیم تا بتوانیم به سمت آینده حرکت کنیم. اما در گذشتهی تاریخی ما وجوهی وجود دارد که ما از آنها دور شدهایم و ارتباطمان با آنها قطع شده است. در واقع دورهی مدرنیستی ارتباط ما با گذشته را قطع کرده است. بنابراین ما باید به گذشته برگردیم و از منابع گرفته تا آثار را مورد بررسی قرار دهیم. اما بررسیکردن به این معنا است که علاوه بر اینکه آن را بهعنوان یک شیئ تحلیل کنیم و یا بررسی جامعهشناسانه و تاریخی کنیم، باید اصول و مبانی آن را نیز استخراج کنیم که بتوانیم بر اساس آن کار جدید خود را پایهریزی کنیم و برای برنامههای آینده الگو قرار داده و حرکت کنیم.
ما برای این منظور منابع بسیاری را داشتهایم که مسلماً بخشی از آن از یاد رفته و فراموش شده است. در وهلهی اول ما باید جستجو کنیم و منابع را پیدا کرده و مورد بررسی قرار دهیم و حتی گاهی باید آنها را به زبان امروز ترجمه و تأویل مجدد کنیم. در وهلهی بعد باید منابعی را که امروزه وجود دارد را با نگاه تحلیلی و اعتقادی مورد بررسی قرار دهیم. در گذشته منابع بسیاری وجود داشته و بسیاری از مشاغل و صنوف برای خود رسالاتی داشتهاند که بخشی از آن مکتوب شده و بخشی بهصورت سینهبهسینه انتقال پیدا میکرده است. بههمین دلیل در امر پژوهش دو وجه مکتوب و سینهبهسینه وجود دارد و اینجاست که هنرمندان هنرهای سنتی اهمیت پیدا میکنند و از آنها بهعنوان گنجینههای زنده نام میبریم. چون آنها چیزهایی را در سینه دارند که از گذشتگان و استادان خود به آنها منتقل شده است. باید با آنها ارتباط برقرار کرد و شرایطی فراهم کرد که آنها مجدداً شروع به کار کنند و شاگردانی در کنارشان قرار بگیرند تا آن مباحث مکتوم و درسینهماندهی آن هنرمندان به افراد دیگر منتقل شود. البته استاد و شاگرد هم شرایطی دارند که باید با یکدیگر هماهنگ شوند و هنگامی که همدیگر را بپذیرند و ارتباط برقرار شود، استاد همهی آنچه را دارد به شاگرد منتقل میکند. بهطور خلاصه بخشی از کار ما پژوهش در متون و بخش دیگر پژوهش در انسانهای هنرمند سنتی است.
معمولاً گفته میشود که در دوران سنتی ما هنر و صنعت از هم منفک نبودهاند، اما امروز که هنر تحت سیطرهی عقل تکنیکی حاضر در صنعت قرار گرفته است تصور این پیوند برای ما کمی دشوار است. لطفاً کمی در این رابطه توضیح دهید.
تفکر و تعقل بخش جداییناپذیری از هنر ما بوده است. ما در یک عالم ملکوتی زندگی نمیکردیم، ولی تفکر و تعقل ما با عشق و اعتقاد همراه بوده است و با اینکه یک تعقل مادی فارغ از اعتقاد و عشق را مطرح کنیم متفاوت است. بههمین دلیل در جاهایی میبینیم که این دو با یکدیگر مراوداتی دارند که آنجا معنا و ظهور پیدا میکند. متأسفانه ما این وجوه را از یکدیگر تفکیک کردهایم و گفتیم کسی که عاشق است برود و عاشقی کند و عاقل نیز به عقل و خرد خود بپردازد. در صورتی که در گذشته عقل و عشق با هم بوده و از هم تفکیکناپذیر بودند. عقل بر اساس کاربردها و مسائل مادی و زندگی روزمره اتفاق میافتد، اما عشق آنجایی است که تجلی و ارتباط و مفاهمهی بین شیئ و انسان اتفاق میافتد. ما اعتقاد داریم همانطور که ما به یک شیئ عشق میورزیم، شیئ هم با ما ارتباط برقرار میکند. تمام عالم، عالم عشق است و در هرچیزی انسان بهدنبال عشق و اعتقادش میگردد. همهی اینها با هم در رابطه است و اگر اعتقاد، تفکر و عشق در کنار هم قرار گیرند شاید این اتفاق بیافتد و ما به آن شرایط برگردیم. ما مدام اینها را از هم جدا و تفکیک میکنیم و بهدنبال این هستیم که آن وجه کاربردی و یا زیباییشناسانهی آن کدام است، در حالیکه اینها از هم قابل تفکیک نیست. در گذشته همهی اینها در یک عالم اتفاق میافتاده که ما عالم اینها را از هم جدا کردیم و این مشکل اساسی ماست. به قول شاعر: «بویی ز گلشنی است به دل خارخار ما/ باید که بشکفد گلی آخر ز خار ما// در نقش هر نگار، نگر نقش آن نگار/ گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما»، یعنی در حقیقت هر چیزی را که میدیدند و با آن ارتباط برقرار میکردند، بهدنبال نگار خود بودند. و چیزی فارغ از عالم عاشقی برای آنها مهیا نبوده است. ما با تفکیک اینها از یکدیگر شرایط را بهگونهای فراهم میکنیم که آن اتفاق دیگر نمیتواند بیافتد و دیگر عالم مطلوب و شرایط مطلوب وجود ندارد و ما یک ظاهر و پوستهای از آن را داریم که میخواهیم با آن ارتباط برقرار کنیم. نتیجه این میشود که مباحث مادی اهمیت پیدا میکند و فکر میکنیم مسائل معنوی را باید در مسجد دنبال کنیم و مسائل مادی را در بازار. در آنصورت دیگر دنبال عاشقی نیستیم و در نتیجه تلقی ما هم از زیبایی، یک تلقی نسبی میشود. در گذشته زیبایی حقیقی مطرح بود، زیرا با ظهور تجلی الهی، همهچیز عالم زیبا بود. به قول عرفا خداوند در عالَم با هنر تجلی پیدا کرد و عالم صَنعتالله است. وقتی که عالم را هنر خداوند بدانید همهچیز عالم زیباست و هنرمند گذشته هم سعی میکرد آنچه را بهوجود میآورد زیبای حقیقی باشد و نه زیبای نسبی. زیبایی نسبی این است که من چیزی را زیبا ببینم و دیگری آن را زیبا نبیند. در آن زمان است که «من» مطرح میشود و محور همهچیز انسان میشود و اومانیسمی که از آن صحبت میشود شکل میگیرد. در حالی که در گذشتهی سنت ما، «من» معنا نداشت و محور همهچیز خدا بود. وقتی که همهچیز برای خدا باشد هنر نیز برای خدا میشود. ولی عالم مدرن، عالم این جداشدنها و انفکاک است.
چگونه باید این دو را مجدداً جمع کرد؟
ابتدا باید به یک جمع در وجود خود برسیم و عقل و عشق و تفکر و اعتقاد را در وجود خودمان جمع کنیم. وقتی که اینها در وجود ما جمع شد، در زندگی ما هم این اتفاق میافتد. در معنای دیگر، وقتی ما اینها را از هم جدا میکنیم و انفکاک صورت میگیرد، در همهی زندگی ما هم این تفکیک بهجود میآید. «گر تو برخیزی ز ما و من دمی/ هردو عالم پر ز خود بینی همی// این تعیّن شد حجاب روی دوست/ چونکه برخیزد تعیّن جمله اوست// نیست گردد صورت بالا و پست/ حق عیان بینی به نقش هرچه هست»، پس تعقل و تفکر نیز معنی دیگری پیدا میکند و اصطلاح خاصی را مطرح میکنند که رفتن سالک است به سیر کشفی بهطریقی که از کثرات و تعیّنات که بهحقیقت باطلند میگذرد و بهسوی حق و بهجانب وحدت حرکت میکند و بهعبارتی دیگر «چندان برو این ره که دویی برخیزد/ ور هست دویی به رهروی برخیزد// تو او نشوی ولی اگر سعی کنی/ جایی برسی کز تو تویی برخیزد».
اینجاست که عقل و عشق یکی میشود و نقد جان را باید به دست یار داد و از هیچ هراسان نبود که عاشقی مقامی است که جای هرکسی نیست و بهبیان زیبای علامه حضرت آیتالله حسنزاده آملی: دل بهدست یار دادن کار آسان است، نیست/ داستان عشق با افسانه یکسان است، نیست// هرکه نام او تهمتن آمده در روزگار/ میتوان گفتش چو رستم مرد میدان است، نیست// مأمنی جز آستان عشق گویی هست، نیست/ درد عاشق را بهجز معشوق درمان است، نیست// زندهی پاینده آیا مردهی او نیست، هست/ مردهی زنده مگر ای دوست انسان است، نیست// سر بباید داد تا دل دُرج سرّ حق شود/ طالب سرّش ز سردادن هراسان است، نیست».
پی نوشت:
1- عضو هیئت علمی پژوهشگاه سازمان میراث فرهنگی کشور، دکتری پژوهش هنر از دانشگاه شاهد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.