هایدگر پس از انتشار هستی و زمان(1927) به تدریج دریافت که تحلیل بنیادین دازاین، هرچند به فهم سهم دازاین از هستی یاری کرده است، اما برای فهم خود هستی در کل، یا معنایی از هستی که برتر از بودن دازاین باشد، کافی نیست؛ از این پس او در پی راهی برآمد که یکسره بیرون از بودن و فهم وجودی دازاین بتواند مسئله را دنبال کند.
از جمله موضوعاتی که در این دوره مورد بازنگری جدی هایدگر قرار گرفت موضوع تاریخ و تاریخمندی بود. هیوبرت دریفوس شاگرد هایدگر که صاحب آثار مهمی دربارهی فلسفهی اوست با صراحت اظهار عقیده کرده است که تنها با توجه به تغییر نظر هایدگر دربارهی تاریخیبودن هستی و هستیشناسی تاریخی میتوان مایهی اصلی مفهوم چرخش2 را دریافت. او تصریح میکند که هایدگر در جایی گفته است که بعد از چرخش، نظرش از تاویل استعلایی یا هرمنوتیک دازاین به هستی تاریخی تغییر کرده است. از نظر دریفوس آنچه که در دورهی متاخر جدید است همین تفکر خاص تاریخی به خود هستی است.
اگرچه تاریخی بودن هستی موضوعی است که هایدگر همواره آن را کانون توجه و تفکر خویش قرار داد و در طول حیات فکریاش هرگز آن را رها نکرد، اما در تصویر وسیع تاریخیای که او در سراسر اندیشهاش ترسیم کرد، تغییرات تاریخی هستیشناختی در کتاب هستی و زمان مولود موقعیتها، مفهومسازیها و عکسالعملهای اگزیستانسیال دورهای بشری است. هرچند همین عکسالعملها و مفهومسازیهای مجدد به نوعی برآمده از هدایتها و راهنماییهای جهان و هستی است؛ اما در دورهی بعدی این تغییرات، بخشی از تاریخ خود هستی انگاشته میشوند، تاریخی که خود حامل و تعیینکننده هر وضع و موقعیت بشری است. بدینترتیب در ظاهر گونهای وارونگی وجود دارد؛ هایدگر پیش از چرخش ظهور و انکشاف حقیقت را که خود به ظهور و انکشاف هستی قائم است، به وجود دازاین منتسب میکند. اما هایدگر پس از چرخش میگوید این خود هستی است که تاریخ دارد و اساسا تاریخ همان ادوار مختلف انکشاف و اختفاء هستی است و کنشهای بشری تنها مشتق و برآیندی از همین تاریخ هستی هستند.
هایدگر متاخر ذات تاریخ را در مقام «تقدیر(geschick) خود هستی» میشناسد. او با پژوهشی واژهشناختی - که عادت اوست –در ریشهی لفظ گشیشته(geschichte) به معنای تاریخ، اذعان میکند که گشیشته در اصل به معنای «مشیت» یا «عنایت» است. او قصد داشت بر ما بنمایاند که وجه مفعولی این واژه یعنیgeschickt به معنای «فرستاده شده» یا «حواله شده» است که خود این واژه از مصدرschicken به معنای حوالهکردن یا فرستادن (به انگلیسیto send) مشتق شده است. هایدگر میخواهد به ورای معنای ظاهری لفظ آلمانی تاریخ(geschichte) برود و آن را در معنای اصیل خود یعنی «حوالت» (به انگلیسیdelivery) که تقدیر(geschick) نیز از آن ماخوذ است، طرح کند. او در نامهی دربارهی انسانگرایی نوشت: «... هستی که سرنوشتش فرستادن است.»
پس بر طبق نظر هایدگر «تاریخ» نوعی «تقدیر» است و هر دوی آنها در معنای حوالت و امر فرستاده شده، اصالت خود را مییابند. اساسا پیشوندGe در زبان آلمانی، معنای تجمیع و گردهم آمدن را میرساند؛ هایدگر میخواهد پیشوندGe در گشیشته(geschichte) را به عنوان تجمیع و گردهمآوری، با فهم تاریخ به عنوان مجموعه اموری که حوالت یا فرستاده شده و به زبان حال آمده است، مربوط ساخته و یکی بگیرد. از اینرو تاریخ به عنوان حوالت، تقدیری است که در آن هستی خود را به انسان عرضه کرده و مینمایاند و در یک کلام تاریخ چیزی نیست جز همان «حوالت هستی».
مفهوم «تاریخ هستی» از محوریترین بحثها در اندیشهی هایدگر پس از چرخش است. به طوری که میتوان گفت اساسا چرخش در اندیشهی هایدگر آنجا به بار نشست که او متوجه مفهوم تاریخ هستی(Seingeschichte) شد. برای رسیدن به فهم درستی از مفهوم تاریخ هستی در نظر هایدگر باید نگاه او به تاریخ هستیشناسی را مورد مداقه قرار داد. چرا که پیشکشیدن تاریخ هستی از سوی هایدگر در ضمن پروژهای انجام گرفت که او نام تخریب(destruction) یا واسازی متافیزیک را بر آن نهاده بود. در واقع هایدگر در دورهی متاخر به طور همزمان به مفهوم تاریخ هستی و تاریخ متافیزیک در غرب میاندیشید و تلاشهای او در این راه، به نوع خاصی از تخریب متافیزیک یا هستیشناسی مسلط منجر شد که هدف از آن نه انهدام صرف تاریخ هستیشناسی، بلکه بیشتر نوعی واسازی بود تا بتواند به سرچشمههای اصیل تفکر در غرب برسد و امر مغفول مانده، یعنی «هستی» را دوباره زنده سازد. او قصد داشت از افق متافیزیک به عنوان یک کل، گذر کند و با اذعان به اینکه متافیزیک از اساس نیستانگارانه است راهی نو برای اندیشیدن به خود هستی بیابد.
هایدگر در این پژوهش به موقعیتها و لحظات متفاوت هستیشناسانهای برخورد که در آنها هستی، گاه آشکار و نامستور، گاهی پنهان و مستور و در مواردی هم در ترکیبی از آشکارگی و پنهانی بر انسان روی نموده است. حوالتهای متفاوت هستی –که همان تاریخ است –در هر دوره آدمیان را به تفکر وا میدارد و نتایج این تفکرات منجر به تاسیس هستیشناسی خاص میشود، عالم تازهای میگشاید، انحاء تازهای از حیات را میگسترد، تلقی تازهای از انسانیت انسان طرح میکند و فرهنگ و اخلاق و سیاستی جدید پایه میگیرد. این همان روایت خاص هایدگر از تاریخ هستی است که در جریان آن و مطابق با آن تاریخ متافیزیک و غرب تعین یافته است. او تاریخ متافیزیک و در نتیجه غرب را تاریخ فراموشی فزاینده هستی میداند و معتقد است متافیزیک ناتوان از درک بنیاد راستین یا همان هستی است و لذا از اساس نیستانگارانه است. اما نکتهی مهم در اینجا این است که از نظر هایدگر به نسیان سپردهشدن هستی در تاریخ متافیزیک، پیش از اینکه تصمیمی آگاهانه و عمدی از سوی انسان باشد –انسانهایی که در فضای متافیزیک غربی اندیشیدهاند –به خود هستی و اختفاء آن وابسته است. متافیزیک عاجز است در باب هستی بیندیشد، تنها به این خاطر که که هستی پس مینشیند و رخصت نمیدهد که مورد اندیشه قرار گیرد. از این منظر متافیزیک و غرب –که این دو در نظر هایدگر مرادفند –از قِبَل غیاب و پسنشستن هستی، به عنوان نیستانگاری تشخص مییابند.
این تاریخ از منظر او نتیجه انکشاف و آشکارگی هستی در سرآغاز آن و پسنشستن و پوشیدگی بعدی آن است؛ بدینمعنا که تاریخ غرب با تجربهی اصیل یونانی از انکشاف هستی آغاز میشود، که این تجربه بعدا در تفکر افلاطون و ارسطو _ پدران متافیزیک - پوشیده و پنهان میماند. سپس با دورهی لاتینی قدیم و مسیحیت قرون وسطی تیره و تار میگردد و در نهایت با دورهی تجدد به کلی دچار نسیان و فراموشی میشود. بدینترتیب اختفاء هر چه بیشتر هستی در تاریخ غرب، ادوار متعدد آن را رقم میزند. به این جهت تخریب متافیزیک در واقع همان چیزی است که هایدگر به آن تاریخ هستی میگوید، یعنی تاریخ واپس کشیدن هستی که مقوم ذات تمدنغربی و تعین بخش ادوار آن است.
اینکه چرا هستی چنین میکند یعنی در دورهای آشکار میگردد و در دورهای دیگر پسنشسته و پنهان میشود، به نظر هایدگر امری اسرارآمیز و غیر قابل توضیح است؛ این امر به خود هستی مربوط است نه به انسان. آنچه آغازگر و پایان بخش مستوری و نامستوری هستی است، فقط و فقط خود هستی است. اما وقوع آن، واقعیت محوری و تعیینکنندهی سراسر تاریخ غرب است. چرا که هستی با آشکار یا پنهانساختن خود نحوهی پرسیدن انسان از هستی را معین میکند، این آشکارگی و پنهانی و در نتیجه آن نحوهی پرسش از هستی منشا حرکت تاریخی است.
به هر حال هایدگر معتقد است متافیزیک از آنجا که هستی را نااندیشیده گذاشته و به دست فراموشی سپرده است نیستانگارانه است و این نیستانگاری که از برنامهای متافیزیکی به بار نشسته است از یونانیان آغاز شد. مایکل آلن گیلسپی که تاریخ فراشد پوشیدگی یا اختفا هستی در تاریخ را از منظر هایدگر به خوبی بازگفته است، معتقد است فرایند پوشیدگی هستی از نظر هایدگر از طریق دوگانگی و جدایی هستی و هستنده رخ میدهد و تفسیر هر چه بیشتر هستی بر مبنای هستنده را در بر میگیرد. یعنی با آنکه هستی هیچگاه ناپدید نمیشود و حضورش به سادگی از بین نمیرود اما در تاریخ متافیزیک و غرب همواره تنها بر مبنای هستندگان مورد تفکر قرار میگیرد. هستی در این تاریخ همیشه بر مبنای چیزی که در پس هستندگان قرار دارد، یا چیزی که جز هستندگان و یا مقدم بر آنهاست بررسی میشود. این گونه است که تجربهی اصیل هستی در سرآغاز تمدن غرب از دست میرود و انسان به طور فزاینده تنها هستندگان و موجودات را تجربه میکند، به نحوی که چون بنیاد هستندگان در هستی به نحو نامعلومی روشن و هویداست، همین شدت بداهتش انسان را به غفلت و نسیان از آن بنیاد (هستی) راهبر میشود. هایدگر معتقد است تاریخ غرب با همین شکاف و تمایز بین هستی و هستنده تعین مییابد و پسنشستن هر چه بیشتر هستی از طریق آن، دورههای متعدد آن را رقم میزند.
تجربهی آغازین (تفکر تراژیک)
بر مبنای تقریر هایدگر سرآغاز جهان یونانی یا تمدن غربی، کشف هستی بود، این تمدن با تجربهی اصیل خود هستی آغاز میشود. این تجربه از اساس متفاوت از تجربهی هستندگان یا موجودات است. برای یونانیان ماقبل سقراط، هستی یکی از هستندگان یا موجودات نبود؛ یعنی هستی هیچگاه برای آنان نه به مثابه موجودی دیگر، نه به عنوان شی یا هویتی خاص ظاهر نمیشود، بلکه همچون مغاک - ورطه-، همچون پرسش بنیادین یا به قول خودشانAporia - راز، مسئله دشوار یا مشکل بی در رو- ظاهر میشود که از گذر حیات هر روزهی متعارف سر بر میآورد و رازآلودگیاش سراسر وجود آدمی را احاطه کرده و مقهور مینماید. این راز، راهی نو در اندیشه و کردار میگشاید. جهانی نو پدیدار میسازد و خدایانی نو، اخلاقینو، سیاستینو و تصوری نو از انسانیت با خود به همراه میآورد. هایدگر عقیده دارد که این همان تجربهی واقعی و ملموس هستی است و شیوهای که خود هستی به آدمی پدیدار میگردد. بدین ترتیب از آنجا که هستی به نزد یونانیان آغازین به صورت پرسشی بنیادین نمودار شد، آنان در برابر راز بنیادی و فهم ناپذیر هستی خیره ماندند.
از نظر هایدگر این مسئله یا راز -آپوریا - یک پرسش مبهم دربارهی هستی نیست، بلکه پرسش صریحی است که خود هستی آن را وضع میکند؛ پرسشی است به مثابه خود هستی. اما چون به صورت پرسش بود آنان را به سوی پاسخها راند و از خود پرسش، یعنی از هستی دور کرد. بنابراین پرسش «هستنده چیست؟» پرسشی است که خود هستی انسان غربی را وادار به پرسیدن آن کرد و تاریخ غرب چنانکه هایدگر آن را میفهمد، چیزی نیست جز تلاش بشر در پاسخ به آن. در حقیقت تاریخ فلسفه و تمدن غرب شرح دیدگاههای فیلسوفان و متفکران نیست بلکه شیوهی پاسخ گفتن اندیشمندان به فراخوان یا آوای هستی است. از این رو تعینات دورهای تاریخ غرب در گرو پاسخهای مکرری است که غربیان به پرسش «هستنده چیست؟» دادند. به این ترتیب با عطف نظر به پاسخها و عزل نظر از خود پرسش، یعنی خود هستی، کمکم در تاریخ متافیزک غربی، بشر پرسش هستی را فراموش میکند و سرگرم پاسخها (هستندگان) میشود. بنابراین تاریخ غرب، تاریخ غفلت فزاینده و تمام عیار از پرسش اصیل هستی است و ادواری که این تاریخ را در برمیگیرد نتیجهی شیوه خاصی است که در آن هستی به مثابه پرسش پس مینشیند و خود را پنهان میدارد. اینچنین، هر دوری شکل خاصی از تصویر خطایی است که حقیقت را در باب پاسخها یعنی دربارهی هستندگان عیان میکند، اما حقیقت را در باب پرسش، یعنی دربارهی خود هستی پنهان میدارد.
با این وجود خطاست که این بسط تاریخی در نظر هایدگر را چونان امری دیالکتیکی در معنای متعارف این واژه در نظر بگیریم. تاریخ هستی آنگونه که هایدگر آن را میفهمد نباید به معنای هگلی همچون «تاریخ روح»، به عنوان فراشدی در نظر گرفته شود که دارای قاعده یا ضرورت درونی خاصی است. در تاریخ هستی هایدگر، تحول دیالکتیکی یا منطقیای که بازشناختنی باشد، وجود ندارد و همواره نمیتوان از آنچه روی داده است، نتایجی اندیشمندانه به دست آورد. به قول گادامر «هایدگر هرگز از ضرورت تاریخی سخن نمیگوید، چیزی شبیه به آن ضرورتی که هگل اساس ساختن تاریخ جهان قرار میدهد و با تعبیر عقل در تاریخ از آن یاد میکند. ... هایدگر مدعی نیست که در تفکر فلسفیاش در باب تاریخ، ضرورت موجود در آن را درک میکند.» اما هایدگر در یک مورد با هگل هم داستان است و آن اینکه او نیز مانند هگل به امری قائل است که ضامن وحدت سیر تاریخ از آغاز تا انجام است. این امر آنگونه که گادامر ادامه میدهد همان «سرایت فراموشی هستی» است. بر طبق نظر هایدگر دگردیسیها و تحولات تاریخی باید به عنوان تصمیماتی دلبخواهانه و حتی شاید هوسناکانه از سوی خود هستی لحاظ شوند؛ زیرا دلایل اختفاء و انکشاف هستی و فهم شیوههای خاص آن تیره و رازآمیز است و اینگونه باقی میماند.
به هر حال بر طبق نظر هایدگر یونانیان باستان دوگانگی اختفا و انکشاف هستی یا همان ثنویت پرسش و پاسخ را به نوعی درک کرده بودند و آن را به عنوان کشمکش هستی و هستنده یا بود و نمود میفهمیدند. آنان این امر را به عنوان کشمکش و نبرد درونی خود هستی تجربه کردند زیرا در نظر آنان هستی از سویی رازآمیز است و درخشش خیره کننده و ناگهانی رمز و رازی قدرتمند و فهم ناپذیر است که موجب آشوب(chaos) میشود و از سوی دیگر هستی برای آنان، برهم آورندهای بود که همه چیز را در کلی هماهنگ و نظمی واحد گرد میآورد. یونانیان این عناصر دوسویه را به عنوان کیهان(kosmos)، طبیعت(physis) و بهویژه به مثابه حقیقت و نامستوری(aletheia) میفهمیدند که از نظر هایدگر اینها به خوبی بیانگر خصیصه ثنوی هستی در مقام انکشاف و اختفاء است.
بدینترتیب انسان یونانی از آنجا که متوجه هستی بود و تا آنجا که وجوش بسته به هستی بود در مبارزهای که درون خود هستی رخ میداد درگیر شده و این کشمکش ساختار و خصلت حیات یونانی، سرشت خدایان و پولیس- دولتشهر یونانی-، معابد و تراژدیها و شعر و فلسفه را معین ساخت. از نظر هایدگر تجربهی هستی از سوی آدمی است که متضمن حضور انسان در مبارزه به منظور تعیین افق هستی شناختی عالم است و چنین تجربه و مواجههای با هستی به انسان رخصت تشخص بخشی به عالم را اعطا میکند.
به هر ترتیب عصر تراژیک یونانی دیر نمیپاید و با روبستن یا واپسکشیدن هستی پایان مییابد. هستی به عنوان یک پرسش، راز یا مغاک با بشر اصابت میکند، حیرتش را برمیانگیزد و او را به سوی قلمرو خاصی از پاسخها راه میبرد و بدین ترتیب قلمرو و نظم جدیدی از حیات را پی میریزد و هستیشناسی تازهای را بوجود میآورد و از اینرو دنیای تاریخی نویی را بنیان مینهد. اما هنگامی که این پرسش در پاسخهایش غرق میشود جهان یونانی به پایان میرسد.
به سوی متافیزیک
هایدگر بر آن است که واپس کشیدن مسئلهی هستی یعنی غفلت از پرسش هستی با سوفسطائیان آغاز شد و در تفکر افلاطون و ارسطو به اوج خود رسید. اما او معتقد است سقراط استثنایی بر این قاعده بود زیرا تلاش کرد دلمشغول پاسخها نشود و خود را در مسیر موافق پس نشستن هستی جای دهد و غیاب هستی را درک و تجربه کند و در راز آن بیاندیشد. اما از نظر هایدگر با سوفیستها بود که تفکر خلاق متاثر از تجربه خود هستی ناپدید شد و کنجکاویها و مجادلات صرف به جای آن نشست. زیرا توسط آنها حیرت ناشی از هستی به دانایی صرف مبدل و فروکاسته شد. از اینرو دوست داشتن حکمت که برای یونانیان نخستین در وفاق و همنوایی با پرسش هستی معنا میشد، به صورت توجه و تعلق به دانایی درآمد. بدین نحو تفکر به صورت فلسفه درآمد و آنها مقدمات رفتن به سوی متافیزیک را هموار کردند و افلاطون و ارسطو این راه را تکمیل کردند.
در مرحله بعد، پس نشستن کاملتر هستی در اندیشهی افلاطون رخ نمود. هایدگر افلاطون را موسس متافیزیک قلمداد میکند و فلسفهی او را سرآغاز تاریخی میداند که سرانجامش نیستانگاری روزگار ماست. در آراء هایدگر میتوان به سه دورهی متافیزیکی اشاره کرد: متافیزیک یونانی (افلاطون-ارسطو)، متافیزیک رومی-مسیحی، متافیزیک مدرن (دکارت-نیچه)
متافیزیک یونانی
بر طبق نظر هایدگر، افلاطون با پاسخ قاطعی که به پرسش از هستی داد خود پرسش را قطع کرد و بدینترتیب از مسئله هستی روی برتافت. هستی از نظر او حضوری جاودان است. هستی به تفکیک و تمایز از چیزهای زودگذر جهان صیرورت، مثال یا همان ایدهی دگرگونی ناپذیر است. درست است که در این منظر هستی تصدیق شده و حفظ میگردد اما همیشه به سادگی به عنوان چیزی بدیهی الذات و تکرار مکرر مورد غفلت قرار گرفته و به مثابه چیزی که در خور پرسش و تحقیق نیست به دست فراموشی سپرده میشود. بدینسان پرسش هستی ناپدید میشود و به عنوان عالیترین پاسخ، فرجامین اصل - مثال المثل- به عنوان هستی هستندگان و ذات لایتغیر همهی موجودات ظاهر میشود.
این طرز تلقی افلاطون را به شرح و بسط یک هستیشناسی نظاممند و صورتبندی سلسله مراتبی از هستندگان بر حسب نزدیکی و دوریشان به هستی -ایده خیر- قادر ساخت و از اینرو حیات بشری به حیاتی فلسفی و متافیزیکی تبدیل میشود که تلاشی است در جهت شناخت درست نظم سلسله مراتبی هستندگان و نه مواجهه و زیستن با راز و پرسش هستی. این رویکرد از نظر هایدگر به منطق درونی متافیزیک و تاریخ غرب بدل میشود به طوری که ساختار جهان غرب از دگردیسیهای مختلف همین سلسله مراتب متافیزیکی درست شده است.
هرچند هایدگر اظهار میکند که ارسطو هستی را به عنوان پرسش بازشناخته بود و لذا یونانیتر از افلاطون است، اما نتیجه میگیرد که ارسطو نیز صید دام ثنویت هستی و هستنده شده، که مشخصهی متافیزیک است. هایدگر معتقد است ارسطو نیز هستی را بر حسب «چیستی» و «آن-هستی» تعریف میکند که بعدا به عنوان تمایز بین وجود و ماهیت تشخص مییابد. با این وجود هایدگر میگوید هر چند نسیان هستی با افلاطون و ارسطو آغاز شد اما باز آنها درون افق گشوده شده توسط فیلسوفان پیش سقراطی باقی میمانند. آنها در مرز میان آشکارگی و فراموشی هستی قرار داشتند و از یک سو به هستی میاندیشیدند و آن را مسئله میدانستند و از سوی دیگر امکان اندیشیدن از راهی جز آنچه متافیزیک پیش پایشان میگشود نداشتند. از اینرو در زبان یونانی آنها هنوز نشانی از رمز و راز هستی به چشم میخورد که این درخشندگی اندک هم با ترجمهی فلسفه یونانی به زبان لاتینی توسط رومیان از میان رفت.
متافیزیک رومی-مسیحی
دومین مرحلهی پسنشستن هستی در دگردیسی تاریخی هستی، گذر از هستیشناسی یونانی به هستیشناسی لاتینی و استحالهی آن در مسیحیت قرون وسطی است. هایدگر معتقد است غفلت فزاینده از هستی به وسیلهی مقتضیات زبان لاتینی کاملتر شد. زیرا ترجمهی فلسفه یونانی به زبان لاتینی موجب تیرگی هر چه بیشتر تجربه هستی شد و آن ارتباط اندک را که هنوز در زبان اصیل یونانی با معمای هستی برقرار بود نیز محو کرد. هایدگر نمونههای واژهشناسی بسیاری برای اثبات این ادعا ذکر میکند؛ برای مثال میگوید هستی که در یونان باستانphysis نامیده میشد به معنای «از خود برآمدن» و «انکشاف» بود و در ترجمه به زبان لاتینی بهnatura یعنی طبیعت، تبدیل گردید و معنای ضمنی آن زایش و رشد بود. بدین ترتیب معنای هستی به مثابه انکشافی نا به هنگام و توضیح ناپذیر، پنهان شد و در عوض به عنوان جریان طبیعی عمل و عکس العمل و زنجیره علل و معلولات ظاهر گشت. یا این نمونه که انسان نیز از نظر رومیان حیوان ناطق است، اما نه در معنای یونانی آن به عنوان هستندهای زنده که دارای لوگوس یعنی همراهی و همصدایی با آوای هستی است، بلکه به سان حیوانی که مستعد فهم مقولهای و مفهومی است؛ حیوانی که با فهمی واسطهای از راه مفاهیم بتواند درستی سلسله مراتب هستیشناختی عالم را تشخیص دهد.
از نظر هایدگر مسیحیت نیز در قرون وسطی تنها بر فرایند غفلت از خود هستی دامن زد زیرا هستی را از حیطه طبیعت بیرون راند و به جهانی متعالی برد. این از نظر هایدگر یعنی پسنشستن هر چه بیشتر هستی در خارج از عالم و از اینرو تبدیلشدن آن به تعالی و بنیاد الهی همهی هستندگان که خود به ریشهایتر شدن متافیزیک انجامید. نتیجهی این امر، هستیشناسی و عالم تازهای بود که در افق کلی متافیزیک کهن باقی ماند و کانونش را نه در پرسش از هستی بلکه در خدای متعالیای یافت که تنها او براستی و به بالاترین معنا «هست». خداوند در مقام عالیترین و واقعیترین هستنده و به عنوان بنیاد و مبدا دیگر هستندگان فهمیده شد و اینچنین خود هستی به عنوان کاملترین هستنده تفسیر شد و لذا بیشتر از حیات بشر پا پس کشید و بیفروغ شد. از نظر هایدگر تجدد در همین افق بیفروغ هستی طلوع کرد.
متافیزیک مدرن (تجدد)
هایدگر میپذیرد که تجدد علیه ایمان و هستیشناسی مسیحی قد علم میکند، اما تلاش میکند تا نشان دهد که این امر نتیجهی پسنشستن هر چه بیشتر هستی در یک افق ثابت ذاتا متافیزیکی است، به نحوی که در آن انسان انسان به جای خدای ناپیدا و تحلیل رفتهی مسیحیت، در بنیاد هر هستندهای مینشیند و از اینرو به عنوان کانون هر هستیشناسیای لحاظ میشود. هایدگر معتقد است پسنشستن هستی در مسیحیت قرون وسطی، پایههای خود مسیحیت را سست کرد و انسان جای خدا را در مقام اساس هر گونه هستی گرفت. از آن پس آنکه براستی «هست»، انسان در مقام فاعل خودآگاه و خودبنیاد است. اما از آنجا که انسان خویشتن را به عنوان اساس هستی درک میکند، هستی واپسین بقایای رمز و راز را نیز از دست میدهد و دیگر نمیتواند حیرتآور و اندیشه برانگیز باشد. بر طبق دیدگاه هایدگر تجدد از خودبنیادی - سوبژکتیویته- با نسبت سوژهای-ابژهای که مشخصهی اصلی تجدد است، آغاز میشود و در نیستانگاری جهان تکنولوژی، تمامیتخواهی و جنگهای جهانی پایان میپذیرد. هایدگر معتقد است تجدد اوج نیستانگاری یعنی غیاب کامل هستی است؛ در تجدد هستی به کلی ناپدید میشود و از آنجا که راهنمای غرب تا آن زمان پرسش نهانی از هستی بود، با پایان یافتن تجدد، تاریخ غرب و متافیزیک به فرجام میرسد.
بدینترتیب تعیینکننده تاریخ غرب از نظر هایدگر پرسش اصلی از هستی و پسنشستنهای مکرر آن است و آنگونه که او در نامهی دربارهی انسانگرایی نوشت: «هستی خودش را میدهد و در همان حال امتناع مینماید.» این معنا همان ذات تاریخ در مقام تقدیر(geschick) است. تاریخ در نظر هایدگر نه سلسلهای از علتها و معلولها و نه شکفتگی و بسط آزادی انسان یا توسعهی دیالکتیکی وسایل تولید، بلکه تقدیر خود هستی است. هایدگر تقدیر را در اینجا از مفهوم یونانی(moira) به معنای «نصیب» یا «قسمت» و همچنین به معنای «راز کشنده» و «امر ناگفتنی»، و بنابر نظر هزیود «مولود شب» میگیرد که سرچشمهی تاریک و اسرار آمیز «تغییر» است. تغییری که برای هستندگان تعیین افق میکند ولی خود ورای آن افق میماند. مویرا، خود هستی است در مقام راز یا پرسش بنیادینی که آدمی را بر میانگیزد و به سوی پاسخهایی هدایت میکند ولی خود پس مینشیند و در پس آن پاسخها پنهان مانده و فراموش میشود. هستی در مقام این راز یا پرسش هدایتگر، همانا تاریخ یا تقدیر است. اما باید توجه داشت که هایدگر میخواهد نشان دهد که تاریخ، پیدایی یا آشکار شدن هستی به نحوی خاص است، نه اینکه هستی، تاریخ است. به نظر هایدگر، تاریخ به عنوان تقدیر از هستی میجوشد و پیش میرود و راز درک ناشدهی آن انسان را به سوی قلمرو خاصی از پاسخها هدایت میکند؛ بدینترتیب هستی با حفظ خویش در تقدیر، ادوار تاریخ هستی را رقم میزند. یعنی پسنشستن هستی در مقام راز یا پرسش است که قلمرو پاسخها و هستیشناسیهای متعدد را با اخلاق و سیاست ملازمشان در تاریخ وضع میکند.
پی نوشت:
1- کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه بینالمللی امام خمینی (ره) قزوین.
2- به آلمانیkehre به معنای دگرگونی. هایدگرشناسان معتقدند، اندیشهی هایدگر بعد از انتشار هستی و زمان دچار نوعی دگرگونی شده است که از آن با عنوان چرخش یاد می کنند.
منابع:
Heidegger, Martin., Being and Time. (1998)
Gillespie, M.A., Hegel, Heidegger and the ground of History.(1984)
گیلسپی مایکل –اندیشه سیاسی هایدگر –در: خرد در سیاست –عزت الله فولادوند –انتشارات طرح نو (1377)
هایدگر، مارتین –نامه درباره انسانگرایی- در : از مدرنیسم تا پست مدرنیسم- نشر نی (1381)
گادامر . هانس گئورگ- هگل و هایدگر- در : زرتشت نیچه کیست؟ و مقالات دیگر –انتشارات هرمس (1382)
مگی، براین –فلاسفه بزرگ، آشنایی با فلسفه غرب –انتشارات خوارزمی (1377)
سلیمان حشمت ، رضا –تاریخ در نظر هایدگر –در مهدوی نامه –انتشارات هرمس (1378)
احمدی ، بابک –هایدگر و تاریخ هستی –نشر مرکز (1384
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.