نقد؛ چنبرهزدهای بر فهم ما که رهایی از آن گویا ممکن نیست، چونان سایر اسطورههای مدرن؛ و گویی که رهایی از آن در زمانهی کنونی مساوی است با سکوت. سکوت در مواجههی هر آنچه که در «حال» است، هر آنچه که به قضاوت تاریخ درنیامده است. از آن زمان که انسان در مقام قضاوت همهچیز نشست، لازم آمد که همهچیز را بشناسد.
شناختی که برخلاف شعار بیطرفی و رعایت مقامِ صرفاً توصیف، ارزشی پنهان در همان جایی دارد که قرار بوده خالیِ خالی باشد، پنهانگاه ارزشها. این پنهانگاه اکنون تخلیه شده و یکتا ارزشی که بر آن حاکم شده همانا ارزش کاربرد است و اصلاً درستتر این است که بگوییم که این جا و مقام جز چنین ارزشی برنمیتابد و قبل از آن اصلاً چنین جایی نبوده است که اکنون بخواهد خالی شود. هر آنچه که به کار مصرف انسان درآید میارزد و غیر آن اگرچه به افتخار توصیف و تبیین و نقد نائل میشود، اما همینکه به سنجهی اینچنین قضاوتی مینشیند، در نظرگاه منتقد بیارزش (بیهوده) مینماید. ابزارانگاریِ همهچیز صورت تحققیافتهی روح مصرفی زمانهی ماست. هنر هم از این صورت گستردهشدهی بر همهچیز مبرا نمانده است. تبدل هنر به ابزار سرگرمی و سپس انحصار آن در تکنیک آن را از زندگی تهی کرده است و اینچنین موجودی نمیتواند زندگیساز باشد و صرفاً با همان عالمی جور است که در آن دیگر زندگی جاری نیست. لذا شعر هم بر روی تخت تشریح خوابانده میشود و قواعد و فرم و... شناسایی میشود تا شاید معیاری به کف آید که بر هر شعری بزنندش تا سره از ناسره بشناسند؛ اما چه کنیم که روح این معیار در زمانهی مصرف چیزی جز کاربرد نمیتواند باشد و چه کنیم که باید بگوییم اصولاً تشریح، زمانی ممکن میشود که جسدی باشد و آنچه بر تخت خوابانده شده است از زندگی فارغ شده باشد.
شاید بپرسند مگر ما در تاریخ با شعر مواجهه نداشتهایم و مگر تا قبل از تجدد و حاکمیت عقل خودبنیاد و علمزدگیِ ما هیچکس دربارهی هیچ شعری اظهارنظر نکرده است که هر نقد شعری را اینگونه متهم میکنید؟ پاسخ بهصورتی خیلی جدی مثبت است. نمونههای بسیاری در تاریخ شعر و ادبیات ما وجود دارد که نشان از خردهگیری و ایراد اشکالات شاعران و سخنسنجان بر یکدیگر دارد، چه به زبان نثر و چه به زبان نظم، چه دورادور و چه در جلسات شعرخوانی. بحث بر سر اینگونه نکتهسنجیهای شعری و ادبی و بلاغی و... نیست که الان هم نمونههای آن وجود دارد. سخن از نوع نگاه نقادی در زمانهی ماست که موجودی به نام «نقد ادبی» را خلق کرده است که واسطهی مردمان و شعر شده است و اگر قرار است معنا و مقصود شعر را دریابیم باید چشم به دهان منتقد ادبی بدوزیم. مسئله وقتی بغرنجتر میشود که تذکر به وضعیتی پیدا کنیم که در تاریخ ما سابقه نداشته است، یعنی گسستگی تاریخی. فرض کنید منتقدی ادبی تعلق به تاریخ غرب داشته باشد، در اینصورت او چگونه میتواند شعر حافظ یا فردوسی را دریابد و به عیارسنجی آن بپردازد. فردوسی وقتی بر اشعار دقیقی خرده میگیرد که: «نگه کردم این نظم سست آمدم/ بسی بیت ناتندرست آمدم// من این زان بگفتم که تا شهریار/ بداند سخنگفتنِ نابهکار» قبل از آنکه نظم سست دقیقی را دریابد، معنای مدنظر دقیقی را دریافته است و نیک میدانسته که چنین معنایی به مدد زبان فارسی در نظمی سنجیدهتر امکان ظهور دارد.
در واقع مکانیسم (مسامحتاً این لفظ را بپذیرید) مواجههی با شعر بهکلی دیگرگونه بوده است. مکانیسمی که امکان تبدیل آن به چوب محکی فارغ از انسانی که آن را در دست میگیرد نبوده است و اساساً تفکیک بین نقاد و شاعر امکان نداشته است و نقاد (مسامحتاً این لفظ را بپذیرید) در لحظهی سخنگویی (و نه اظهارنظر) دربارهی (مسامحتاً این لفظ را بپذیرید) شعر با شاعر یکی میشده است، همسخن میشده است و همآواز و سخنگویی او صورتی دیگر و روایتی دیگر از همان دیداری است که شاعر به آن واصل شده است، همان خواستی که شاعر داشته است. شاعر همان را میگوید که هست و این هستش همان خواست و طلب اوست و اساساً هنر و تفکر نمیتواند چیزی جز این باشد. حافظ همان دیداری را روایت میکرده است که معماری ما در قرن هشتم روایتگرش بوده است و مردم آن زمان نیز قریب آن بودهاند، دلخواه مردمان آن زمان همان وصلی بوده است که شیرینش را در لسان حافظ میچشیدند و زندگیشان نیز انواری از وصل حافظ داشته است. شاید بتوان گفت حافظ همانی را میگفته است که سعدی و فردوسی!
زمان گذشت و زمانه عوض شد و زمان معنا پیدا کرد و اصالت یافت و ما کمکم باور کردیم که حافظ گذشتهی ما بوده است و تازه معنای گذشته را فهمیدیم و چه با تفننیشدن حافظ و چه با فراموش کردنش و چه با نفی او فریاد کردیم که از او دور شدهایم. عالم آشفته، دلخواه مردمان را آشفته کرد. هرکه با دلخواهش و با خواستش با حافظ مواجه شد. یکی حافظ را همزبان بازیهای خود یافت که امروز اسمش را عشقبازی میگذارند و دیگری لسان غیب را در شعرش یافت و یکی آن را به ابزار معاش تبدیل کرد و دیگری آن را به ابزار تفنن. و همهی اینان با این مواجهاتشان پرده از باطن خود برمیداشتند و خود را آشکار مینمودند و همیشه همین بوده است؛ اما در زمانهای این آشکارگی روایت همان وصل حافظ بود و ابایی نبود از ظهور باطن و اصلاً ظاهر و باطن جدایی نداشتند که واهمهای از ظهور باطن باشد و اما در زمانهی ما میترسند و این پیچیدگی را بیشتر کرده است. با افتادن پردههای ریا یکی بر دیگری، پیچیدگی جای سادهگی را میگیرد. در این آشفتگی است که گذشته و حال و آینده معنا مییابد و یکی آرزوی سنت (چه از نوع یونانی و چه از نوع ایرانی!) میکند و یکی آرزوی راههای رفتهی دیگران و یکی هم ناامید و درمانده. و این آشفتگی آنچنان غلبه مییابد که گذشته و آینده محو میشود و فقط «حال» میماند و این با بیزمانی قبل از این آشفتگی بهکلی متفاوت است. این حال در غلبهی درماندگی است و در اوج عالم نیستانگاری امکان مییابد و آن یکی در مقام وصل: «چو پیراهن شوم آسودهخاطر/ گرش همچون قبا گیرم در آغوش» «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش/ تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم». هم در آغوش معشوق زمان محو میشود و هم در دل ظلمات؛ ولی این کجا و آن کجا؟ «وصال دولت بیدار ترسمت ندهند/ که خفتهای تو در آغوش بخت خوابزده».
در دل ظلمات نه میتوان پشت سر را دید و نه میتوان روبهرویی متصور شد. تاریخ اما اجازهی غلبهی تام و تمام این ظلمات را نمیدهد و حافظهی تاریخی ما گذشتهاش را در اکنونش حاضر میکند و لذا آدمی که در دل این آشفتگی و ظلمات گرفتار آمده است اگر ظلمات، روشنای چشمانش را نربوده باشد گذشتهاش را خواهد دید و اگر ربوده باشد گذشتهاش را با چشم حالش خواهد دید، یعنی همان تاریکی و یعنی همان ندیدن هیچ. اما چه باید کرد که تاریخ با رفتنش درهای پشت سرش را میبندد و آن که توانسته به دیدن گذشته نائل شود اگر هم رو برگرداند و گذشته را در مقابل خود قرار دهد و گذشته را آیندهی خود کند، نمیتواند حرکت کند.
در دل این ظلمات و درماندگی نوری هویدا شد؛ نه در پشت سر که در جلوی چشمان ما. برخی که نور چشمانشان را ظلمات ربوده بود نتوانستند و نمیتوانند این نور را ببینند و اما برخی چشمانشان این نور را دید. تا رسیدن به آن نور راهی دشوار و طاقتفرسا مانده است. راهی که از دل ظلمات میگذرد. بسیاری در میانهی این راه درمانده شدهاند و ظلمات بر چشمانشان غلبه کرده است و راه را گم کردهاند. آری! انقلاب اسلامی آیندهی ماست، نه گذشته و نه حالِ ما. آیندهای که اگر به وصالش نائل شویم، گذشته و حال ما هم در آن منحل خواهد شد، یعنی زمان، محو خواهد شد. اگر انقلاب را در جای و گاه درستش درک کنیم، شعر انقلاب را درمییابیم. البته اساساً ما در یافتن و درنیافتن شعر انقلاب و شعر غیر انقلاب هیچکارهایم. مگر آنکه در انقلاب زندگی کنیم، یعنی در آن نوری که در دل ظلمات نمایانده شده است ذوب شده باشیم. برای ما گرفتارهای در زمان، تنها تاریخ، شعر والا را از غیر آن و شعر انقلاب را از ناشعر انقلاب تمایز خواهد داد. تاریخ، ریاکاران را لو خواهد داد و حتی شاید به اندازهی لو دادن هم به بسیاری از اشعار وقعی ننهد و به فراموشی بسپارد! شعر اگر روایتگر زمانه باشد میماند، و البته که زمانهها یکی نیست! برخی در حال میزیند و صادقانه و بیریا ذوب در عالم نیستانگار شدهاند و روایتگر این درماندگی هستند و برخی هم در آینده میزیند و ذوب در انقلاب شدهاند و فاصلهای بین آنها و امام راحل نیست و امام برایشان راحل نیست و برخی نیز در اضطرار و اضطراب شوق وصلاند. تاریخ هر سهی اینها را نگه خواهد داشت. شعر یا روایتگر ملال و درماندگی کنونی ماست و یا اضطراب وصل و یا آیندهی ما. نیز آنکه با حسرت به گذشته مینگرد یا از سر درماندگی و نومیدی است و یا گذشته را در آیندهاش مینهد و البته که این دو، دو روی یک سکهاند! چراکه راه پیموده شده را نمیتوان پیمود. شعر یا ملال است یا اضطراب و یا قرار. شعر یا ملال است یا انتظار و یا امید.
بهتر است دست از سر نقد شعر برداریم و آن را به تاریخ واگذار کنیم و ببینیم که خود با کدامین شعر همدل و همسخن هستیم که شاید از دل این مواجهه سخنانی برون تراود که هرچند دیگران به غلط نام نقد بر آن بگذارند، این سخنان به گوش آنهایی که باید برسد خواهد رسید.
پی نوشت:
* دانشجوی ارشد معارف اسلامی و مدیریت دانشگاه امام صادق (علیهالسلام)
** این مقاله برگرفته از مقالهای با عنوان «شعر ظلمات، شعر نور» است که در شماره 62و63 مجله سوره اندیشه به چاپ رسیده است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.