فلسفهی تحلیلی گونهای از فلسفهورزی است که طی دهههای 1890 و 1900 متولد شد، طی نیمهی اول قرن بیستم نضج گرفت و در نیمهی دوم قرن بیستم، خصوصا از دههی 1970 به سرعت توسعه پیدا کرد. در این نوشته، خصوصیات، دیدگاهها و روشهای کلیدی در فلسفهی تحلیلی را همراه با نقاط عطف تاریخی آن مختصرا پی خواهیم گرفت.
فلسفهی تحلیلی با کارهای گوتلوب فرگه، ریاضیدان و فیلسوف آلمانی، در دههی 1890 و نیز کارهای جی. ای. مور، فیلسوف انگلیسی و برتراند راسل، ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی، در دههی 1900 شکل گرفت. فرگه دستگاه منطقی جدیدی را در دو دههی پایانی قرن نوزدهم بسط داد که نمادین بود و کاملا با منطق ارسطویی تفاوت داشت. راسل و آلفرد وایتهد، دیگر ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی، منطق فرگهای را در دههی 1900 تدقیق کردند و گسترش دادند. در همین سالها، فرگه مقالاتی را نوشت که آثاری کلیدی و متقدم در دو شاخه از فلسفه بودند که امروزه «فلسفهی زبان» و «فلسفهی ذهن» نامیده میشوند. از سوی دیگر، مور و راسل در دههی 1900 علیه گونهای از هگلگرایی که در اواخر قرن نوزدهم در انگلستان رواج داشت، به تعبیر خود راسل، «طغیان» کردند. مقالهی مور با عنوان «ماهیت حکم» در سال 1899، کتاب «اصول اخلاق» وی که در سال 1903 منتشر شد و مقالهی راسل با عنوان «در باب دلالت» در سال 1905، نشاندهندهی جدا شدن از سنت فلسفی ایدهآلیستی قرن نوزدهم بودند.
چرخش زبانی
یکی از ایدههای کلیدی آثار فلاسفهی تحلیلی متقدم این بود که پیچیدهگوییهای فلسفی که خصوصا در فلسفهی هگل دیده میشدند و نیز بسیاری از مسائل فلسفی، زاییدهی کاربرد نادرست زبان هستند. از همه صریحتر، اعضای حلقهی وین -که متشکل از گروهی از فیزیکدانان، ریاضیدانان و فلاسفهی آلمانی و اتریشی بود که طی دهههای 1920 و 1930 جلسات منظمی را در وین برگزار میکردند- معتقد بودند که بسیاری از مسائل فلسفی در واقع «شبهمسئله» هستند. اگر زبان را درست به کار ببریم و این بهاصطلاح، مسائل را تحلیل کنیم و خصوصا اگر در این مسیر از منطق نمادین فرگهای استفاده کنیم، بهسرعت مشخص خواهد شد که مسئلهای وجود ندارد، بلکه با نوعی تناقضگویی یا مجموعهای از جملات بیمعنا مواجهیم.
نمونهی اعلایی از مواجهه با یک معمای فلسفی از طریق تحلیل زبانی با تکیه بر منطق فرگهای را میتوان در مقالهی مشهور «در باب دلالت» راسل مشاهده کرد. راسل در این مقاله، یک معمای فلسفی ظاهرا یپچیده را از طریق تحلیل جملهی معماساز و بازنویسی منطقی این جمله حل کرد. اگرچه راهحل راسل از نقادی به دور نمانده است، اما مقالهی مذکور از زمان انتشار تاکنون همواره نمونهای آموزشی از نحوهی کار فلسفهی تحلیلی -دست کم در دورهی آغازین این گونه فلسفهورزی- بوده است.
بدین ترتیب، تغییر رویکردی شکل گرفت که «چرخش زبانی» نامیده شده است: تمامی مسائل فلسفی در واقع مسائلی دربارهی زبانی هستند که در فلسفه به کار گرفته میشود و متناظرا، راهحل تمامی مسائل فلسفی را باید در نحوهی بهکارگیری زبان جستوجو کرد. فنیترین و نیز پیچیدهترین بیان از این رویکرد را میتوان در «رسالهی منطقیـ فلسفی» نوشتهی لودویگ ویتگنشتاین دید که در سال 1921 منتشر شد. ویتگنشتاین در این کتاب دربارهی زبانی ایدهآل سخن میگوید که بر مبنای منطق فرگهای ساخته میشود. طبق دیدگاه ویتگنشتاین، چنین زبانی آینهی جهان است؛ بدین ترتیب تمامی آنچه در جهان برقرار است را میتوان درون این آینه، یعنی زبان ایدهآل، دید. بدین ترتیب، مسائل فلسفی واقعی را میتوان از طریق زبان حل کرد و هر مسئلهای که نتوان آن را در این زبان بیان کرد، صرفا شبهمسئله است.
پوزیتیویسم منطقی
اتو نویرات، رودلف کارناپ و هانس هان، سه تن از اعضای حلقهی وین، رسالهای را در مورد دیدگاههای حلقهی وین در سال 1929 منتشر کردند و عنوان «پوزیتیویسم منطقی» را برای مجموعهی دیدگاههای حلقهی وین سر زبانها انداختند. پوزیتیویسم منطقی به کارهای فرگه در منطق، ارنست ماخ در فلسفهی علم و ویتگنشتاین در فلسفهی زبان تکیه داشت. به نظر پوزیتیویستهای منطقی، تنها موضوعاتی که دارای معنا بودند و میشد به نحوی معنادار دربارهی آنها سخن گفت، منطق و علوم تجربی بودند؛ دیگر گونههای گفتار به معنای دقیق کلمه بیمعنا بودند. کتابها و مقالات پوزیتیویستهای منطقی و مباحثات آنها با کارل پوپر موجب شد که شاخهی فلسفهی علم طی دهههای 1930 تا 1950 بهسرعت توسعه پیدا کند و مسائلی را در بر بگیرد که پیش از آن تنها به نحوی اجمالی مورد توجه قرار گرفته یا به کلی از چشم دور مانده بودند.
اگرچه رویکرد افراطی پوزیتیویسم منطقی و نیز رویکرد ویتگنشتاین در «رسالهی منطقیـ فلسفی» طی دهههای 1940 تا 1970 بهشدت مورد نقد قرار گرفتند و از رونق افتادند، اما ربع دوم قرن بیستم را میتوان دورهی رواج فلسفهی تحلیلی دانست. آلفرد ایر با نگارش کتاب «زبان، حقیقت و منطق» در سال 1936، آراء کلیدی حلقهی وین را که به زبان آلمانی نوشته و منتشر میشد، به زبان انگلیسی بازسازی کرد و بدین ترتیب، فلاسفهی انگلیسیزبان را با تحولات جدیدی که درون فلسفهی آلمانی روی داده بود، آشنا ساخت. هم سنت به جا مانده از مور و راسل و هم رویکرد ضد ایدهآلیستی و به طور کلیتر، ضدمتافیزیکی حلقهی وین موجب شد که روش فلسفهورزی جدید به مرور در انگلستان بسط پیدا کند.
بازگشت به زبان عادی
با این حال، فلاسفهی تحلیلی به آراء متقدمان وفادار نماندند؛ ایدهی ساختن زبانی ایدهآل بر مبنای منطقی یکتا، یعنی منطق فرگهای، با مطرح شدن منطقهای رقیب برای این منطق و برخی کارهای فنی دیگر در منطق کنار گذاشته شد. خود ویتگنشتاین نقشی کلیدی در این فرایند داشت. وی در کتاب مهم دومش یعنی «پژوهشهای فلسفی» که در سال 1951 منتشر شد، اما بخشهای مهمی از محتوای آن پیشتر در میان اهل فلسفه و دانشجویان دست به دست میشد، توجه خاصی را به زبان عادی نشان داد. وی ایدهی حلقهی وین را مبنی بر اینکه جملاتی غیر از جملات منطقی و جملات علوم تجربی بیمعنا هستند، به کلی رد کرد.
طی دههی 1950 و همزمان با انتشار «پژوهشهای فلسفی»، برخی از فلاسفه مانند گیلبرت رایل و جان آوستین در دانشگاه آکسفورد این ایده را پرورش دادند که وظیفهی فیلسوف به جای ساختن زبانی ایدهآل، پرداختن به زبان عادی و شناختن معنای واژگان و جملات در کاربرد روزمرهی آنهاست. راسل و ویتگنشتاین در «رسالهی منطقیـ فلسفی» نسبت به زبان عادی بدبین بودند و آن را یکی از دلایل ایجاد شبهمعماهای فلسفی میدانستند. اما فلاسفهی آکسفوردی مذکور زبان عادی را منبعی برای تحلیل مسائل فلسفی تلقی میکردند. بدین ترتیب، شهودهای زبانی اهمیت زیادی در فلسفهی تحلیلی پیدا کردند. فلاسفهی تحلیلی طی نیمهی دوم قرن بیستم و پس از آن، در بسیاری از موارد به هنگام تحلیل مفاهیم فلسفی یا بحث دربارهی مسائل و نظریههای فلسفی به کاربرد روزمره و شهود کاربران عادی زبان استناد میکنند. (مقصود از شهود در اینجا نظری است که یک فرد عادی پیش از درگیر شدن در فلسفهورزی در ذهن دارد.)
با این حال، جدال میان صورتبندی منطقی مسائل فلسفی و تکیه بر شهودهای زبانی در فلسفهی معاصر هنوز به سرانجام نرسیده است؛ برخی از فلاسفه به صورتبندی منطقی توجه بیشتری نشان میدهند و برخی به شهودهای زبانی. در بسیاری از موارد، نقدی که فیلسوفی تحلیلی به استدلالهای فیلسوفی دیگر مطرح میکند، از این تفاوت در روش نشأت میگیرد.
تحلیل مفهومی
فلاسفهی تحلیلی بیش از هر دستهی دیگری از فلاسفه بر تحلیل مفهومی تأکید دارند. اگرچه بیشتر آنها دیگر مانند فلاسفهی تحلیلی نیمهی اول قرن بیستم فکر نمیکنند که مسائل فلسفی با تحلیل مفاهیم به کار رفته در آنها به سرعت حل خواهند شد، اما کماکان برای تحلیل مفهومی اصطلاحاتی که در فلسفه به کار میروند، اهمیت بسیار زیادی قائلاند. اگر شما با یک فیلسوف تحلیلی یا یک دانشآموختهی فلسفهی تحلیلی بحث کنید، به دفعات از شما خواهد پرسید: «مقصودتان از آنچه که گفتید، دقیقا چیست؟» یا «کلمهای که به کار بردید، چه معنایی دارد؟» این پرسشها و پاسخهای آنها تلاشهایی برای درک بهتر کلمات و عباراتی هستند که ممکن است سرسری و بدون تأمل مرتبا در یک بحث فلسفی به کار روند. به عنوان یک نمونهی کلاسیک، ممکن است واژهی «معرفت» یا «دانش» را مکررا در فلسفه و حتی در زبان عادی به کار ببریم. مثلا ممکن است بگوییم «میدانیم» که زمین گرد است؛ اما مقصود ما از دانستن یا معرفت داشتن دقیقا چیست. این پرسش بهظاهر ساده، یکی از کلیدیترین پرسشها در معرفتشناسی است. فلاسفهی معرفتشناس برای مدتها فکر کردند که معرفت عبارت است از «باور صادق موجه»؛ به عبارت دیگر، آنها پس از تحلیل مفهومی معرفت -که ریشه در اثری از افلاطون دارد- در مورد نتیجهی مذکور به توافق رسیده بودند. با این حال، ادموند گتیه در مقالهی کوتاهی که در سال 1963 نوشت، با مطرح کردن دو مثال نقض نشان داد که مواردی وجود دارند که در آنها باور صادق موجه داریم، اما معرفت نداریم. به عبارت دیگر، گتیه نشان داد که باور صادق موجه تحلیل مفهومی درستی برای معرفت یا دانستن نیست. معرفتشناسان از آن پس تلاشهای زیادی کردهاند تا موارد معرفت را بیشتر بررسی کنند و تحلیل مفهومی بهتری از آن به دست دهند، و البته هنوز به توافقی در این خصوص نرسیدهاند.
گذر از اقیانوس اطلس
به قدرت رسیدن نازیها در آلمان در اوایل دههی 1930 و سپس جنگ جهانی دوم باعث شد که بسیاری از اعضای حلقهی وین، به همراه گروه بزرگی از دانشمندان و ریاضیدانان آلمانی و اتریشی، به آمریکا -و بعضا به انگلستان- مهاجرت کنند. از جمله مشهورترین این افراد کارناپ و کارل همپل بودند. سنت فلسفی غالب در دانشگاههای آمریکا پراگماتیسم بود که از قرن نوزدهم به ارث رسیده بود. پراگماتیستها و پوزیتیویستها مشابهتهای قابل توجهی در رویکردهای فلسفی خود داشتند و به همین دلیل، فلسفهی پوزیتیویستی بهسرعت در دانشگاههای آمریکا جای گرفت. اولین فلاسفهی تحلیلی آمریکایی عمدتا استادانی اروپایی داشتند. برای مثال، دابلیو. وی. کواین شاگرد وایتهد و هیلری پاتنم شاگرد کارناپ بودند. کواین و پاتنم به همراه دیوید لوئیس و دانلد دیویدسون که هر دو شاگرد کواین بودند و برخی فلاسفهی دیگر، فلسفهی تحلیلی را در آمریکا شکوفا کردند و حوزههایی مختلفی مانند فلسفهی زبان، فلسفهی منطق، فلسفهی علم و فلسفهی ذهن را بسط دادند. بدین ترتیب، طی دهههای 1960 و 1970 به مرور مرکزیت فلسفهی تحلیلی به آمریکا منتقل شد. در همین دوره، فلسفهی تحلیلی در دیگر کشورهای انگلوساکسون مانند استرالیا، کانادا و نیوزیلند نیز گسترش پیدا کرد.
تعادل تأملی
جان راولز در کتابی با عنوان «نظریهای در باب عدالت» که اثر مشهوری در فلسفهی سیاسی است و در سال 1971 منتشر شد، روشی را به نام «تعادل تأملی» در فلسفهورزی مطرح کرد. اگرچه این راولز بود که این روش را به نحوی صریح صورتبندی کرد، اما در واقع، بیشتر فلاسفه و خصوصا فلاسفهی تحلیلی از این روش استفاده میکنند.
فرض کنید که میخواهید نظریهای فلسفی را دربارهی موضوعی مانند علیت شکل دهید؛ به عبارت دیگر شما میخواهید در این مورد نظریهپردازی کنید که چه هنگام رابطهی علّی میان دو امر برقرار است. شما شهودهایی در اینباره دارید که چه هنگام چیزی علت چیزی دیگر است. مثلا معتقدید که پایین آمدن فشار هوا و وجود ابر در آسمان علت باریدن باران است یا اینکه دو متر بودن ارتفاع یک میله علت آن است که سایهی آن در زمان خاصی از روز یک متر طول داشته باشد. در مقابل، شما شهودهایی در این خصوص دارید که چه هنگام چیزی علت چیز دیگر نیست. مانند اینکه معتقدید که پایین آمدن سطح جیوه در فشارسنج علت باریدن باران نیست و همچنین، معتقدید اینکه طول سایهی یک میله در ساعت خاصی از روز یک متر است، علت اینکه طول میلهی مذکور دو متر است، نیست. بدین ترتیب، با مجموعهای از شهودها در خصوص موضوع مورد بحث مواجهیم. از طرف دیگر شما نظریهای اولیه را در موضوع مورد بحث -در اینجا علیت- مطرح میکنید. مثلا میگویید که رابطهی علّی میان دو چیز، نوعی استدلال منطقی است (صورت اولیهی دیدگاهی که توسط کارل همپل در دهههای 1930 تا 1950 بسط یافت) یا آنکه رابطهی علّی میان دو چیز در واقع نوعی شرط در مورد وقوع آن دو است. نظریهی دوم را که صورت اولیهی نظریهی دیوید لوئیس دربارهی علیت است که طی دهههای 1970 و 1980 بسط یافته است، در نظر میگیرم: «امر الف علت امر ب است، در صورتی که اگر الف روی نمیداد، ب هم روی نمیداد.» در مرحلهی بعد، شما نظریهتان را با شهودهایتان مقایسه میکنید.
آیا در تمامی مواردی که شهودهای شما میگویند رابطهای علّی وجود دارد، نظریهی شما هم همین را میگوید؟ و آیا در تمامی مواردی که شهودهای شما میگویند رابطهای علّی وجود ندارد، نظریهی شما هم همین را میگوید؟ اگر جواب در مورد همهی شهودهای شما مثبت باشد، بهترین نظریهی ممکن را در اختیار داریم. اما به نحوی شگفتآور، تقریبا در مورد هیچ نظریهای در فلسفه چنین اتفاقی نمیافتد؛ یعنی همواره شهودهایی وجود دارند که با نظریه نمیخوانند. در این حالت، با دو انتخاب مواجهیم: یا باید نظریه را به نحوی اصلاح کنیم که شهود ناهمخوان را در بر بگیرد، یا آنکه شهود ناهمخوان را کنار بگذاریم. به عبارت دیگر، باید میان نظریهمان و شهودهایمان «تعادل» برقرار کنیم. گاه کنار گذاشتن یک شهود دشوار به نظر نمیرسد، مثلا در خصوص موردی که ابتدائا فکر میکردیم، نمونهای از رابطهی علّی است، بیشتر فکر میکنیم و به این نتیجه میرسیم که شاید بتوان گفت که واقعا رابطهای علّی در این مورد وجود ندارد. در چنین حالتی، شهود را فدای نظریه میکنیم. در بسیاری از موارد دیگر، شهودها آنچنان قوی هستند که نمیتوانیم نظرمان را دربارهی آنها تغییر دهیم. در این حالت، باید نظریه را با شهود هماهنگ کنیم؛ یعنی باید نظریه را به نحوی اصلاح کنیم که با شهودهای قوی مذکور همخوانی داشته باشد.
همانطور که گفته شد، اغلب فلاسفه معمولا از روش تعادل تأملی استفاده میکنند، اگرچه اکثرا این عنوان را برای شیوهی فلسفهورزی خود به کار نمیبرند. همینطور منتقدان هنگامی که میخواهند نظریهای را به نقد بکشند، شهودهایی را مطرح میکنند که با نظریه سازگار نیستند. در این حالت، نظریهپرداز یا باید نظریهی خود را اصلاح کند یا آنکه نشان دهد که شهود مطرح شده نادرست صورتبندی شده است، یا آنکه شهود قدرتمندی نیست و میتوان آن را فدای نظریه کرد.
آزمایش فکری
شهودهایی که در بررسی نظریههای فلسفی به کار میروند، معمولا یا در تجربیات روزمره یا در علوم تجربی ریشه دارند. اما در فلسفهی تحلیلی و بهخصوص در نیمهی دوم قرن بیستم، فلاسفه به کرات به شهودهایی تکیه میکنند که در زندگی عادی روی نمیدهند. در بسیاری از موارد، فلاسفه برای نقادی یک نظریهی فلسفی موقعیتی خیالی را تصویر میکنند و از ما میخواهند که نظر خود را در مورد یکی از خصوصیات این موقعیت اعلام کنیم. به فرایند تصور چنین موقعیتهای خیالیای که برای بررسی نظریهها به کار گرفته میشوند، آزمایشهای فکری گفته میشود. آزمایشهای فکری پیشتر در نیمهی اول قرن بیستم در فیزیک مدرن به کار گرفته شده بودند، اما استفاده از این گونه آزمایشها از دهههای 1960 و 1970 در فلسفهی تحلیلی رواج پیدا کرد. شاید بتوان گفت که یک دلیل این امر، افزایش داستانها و فیلمهای علمیـ تخیلی بوده است که موجب شد مخاطبان فلسفه آمادهی شنیدن داستانهای خیالی آزمایشهای فکری باشند. بدین ترتیب، یک آزمایش فکری تفاوت بنیادینی با یک شهود روزمره ندارد و در صورتی که به درستی صورتبندی شود، میتواند به همان اندازه در روش تعادل تأملی کارایی داشته باشد. با اینهمه، در موارد متعددی آزمایشهای فکری چنان پیچیده و تصنعی میشوند که دیگر نمیتوانند به ما در تشخیص شهودمان در خصوص نظریهی مورد بحث کمک کنند.
بسط فلسفهی تحلیلی
توسعهی فلسفهی تحلیلی طی دهههای 1940 تا 1960 با انتقاداتی نسبت به آثار متقدم، خصوصا پوزیتیویسم منطقی، همراه بود. اما در دههی 1960 و 1970 تقریبا بخش بزرگی از ایدههای متقدم در معرض انتقادات شدیدی قرار گرفتند و برای مدتی طولانی به محاق رفتند. دو اثر بیش از همه در این فرایند مؤثر بودند. یکی از این دو، کتاب تامس کوهن، فیزیکدان، مورخ و فیلسوف علم آمریکایی، با عنوان «ساختار انقلابهای علمی» بود که در سال 1962 منتشر شد. این کتاب و مباحثاتی که در پی آن شکل گرفت، مسیر فلسفهی علم را تا حد زیادی تغییر داد و اثرات آن به حوزههایی دیگری از فلسفه و همچنین، علوم اجتماعی بسط پیدا کرد. اثر دیگر، سه سخنرانی از ساول کریپکی، فیلسوف و منطقدان آمریکایی، با عنوان «نامگذاری و ضرورت» بود که در سال 1970 ایراد و در سال 1972 منتشر شدند. سخنرانیهای کریپکی ابتدائا بحثی در فلسفهی زبان و نقد دیدگاهی منسوب به فرگه و راسل بود، اما کریپکی حین پیشبرد بحث خود، برخی از پیشفرضهای بنیادین در مورد دستهبندی گزارهها را که از ابتدای قرن بیستم اهمیت زیادی در فلسفهی تحلیلی داشتند و مقبولیت عام نیز یافته بودند، بهکلی زیر سؤال برد. تحلیلهای جدید او باعث شد که شاخههایی از فلسفه، خصوصا متافیزیک و فلسفهی ذهن به نوعی از زیر بار فلسفهی زبان رهایی پیدا کنند. همچنین، شاخههایی از فلسفه که به واسطهی غلبهی پوزیتیویسم منطقی برای چندین دهه به فراموشی سپرده شده بودند، مجددا احیا شدند؛ از جمله مهمترین این شاخهها فلسفهی سیاسی و فلسفهی دین (عنوانی که در فلسفهی تحلیلی به جای الهیات به کار میرود) هستند. به همین دلیل، توسعهی سریع و همچنین واگرایی آشکاری را میتوان در شاخههای مختلف فلسفه در دههی 1980 به بعد مشاهده کرد. علاوه بر این، طی سه دههی اخیر، شاخههای دیگری از فلسفه در فلسفهی تحلیلی شکل گرفتهاند که هنوز در دورهی نوجوانی خود به سر میبرند. فلسفهی هنر، فلسفهی تکنولوژی و فلسفهی حقوق از جملهی این شاخهها هستند.
علیه نظامسازی
فلاسفهی تحلیلی به طور سنتی تمایلی به نظامسازی در فلسفه از خود نشان ندادهاند. برای مثال، تقریبا بهجز حلقهی وین و ویتگنشتاین در «رسالهی منطقیـ فلسفی»، هیچ فیلسوفی سعی نداشته است، نظام فلسفی کاملی مانند آنچه، که مشهورتر از همه، کانت و هگل بنا کردهاند بنا کند. این عدم تمایل از این درک حاصل شده است که حل تام و تمام یک مسئلهی فلسفی منفرد و ارائهی نظریهای جامع دربارهی یک موضع خاص، همانطور که پیشتر در بحث دربارهی تعادل تأملی به آن اشاره کردیم، تقریبا ناممکن است، چه رسد به ارائهی راهحلهایی سازگار و منسجم برای تمامی مسائل فلسفه. بدین ترتیب، بسیاری از فلاسفهی تحلیلی عمدتا در یک یا برخی از شاخههای فلسفه فعال بودهاند و به طور فنی به دیگر شاخهها نمیپرداختهاند. خصوصا پس از توسعه و واگرایی سریع فلسفهی تحلیلی از دههی 1980 به بعد، حتی جامعالاطراف بودن در فلسفهی تحلیلی غیرممکن شده است و دیگر از فلاسفهای که از همهی شاخههای فلسفه اطلاع به روز داشته باشند، خبری نیست.
تحلیلی در برابر قارهای
تقابل جزیرهی انگلستان به عنوان بخشی جداافتاده از اروپا و بخش متصل به خشکی اروپا که «اروپای قارهای» خوانده میشود و عمدتا فرانسه و آلمان نمایندهی آن هستند، تقابلی قدیمی است و بیشتر ریشه در مسائل سیاسی و نظامی دارد تا آنکه تقابلی فلسفی باشد. با این حال، همچنانکه پیشتر گفته شد، تولد فلسفهی تحلیلی در انگلستان و سپس در حلقهی وین با نوعی طغیان در برابر سنت فلسفی قرن نوزدهم که عمدتا در آلمان شکل گرفته بود، همراه بود. به همین دلیل، فلاسفهی تحلیلی متقدم عمدتا مخالفان سرسخت فلاسفهای مانند اگزیستانسیالیستها، مارکسیستها و پدیدارشناسان بودند که در ادامهی سنت مذکور فعالیت میکردند. پوزیتیویستهای منطقی و ویتگنشتاین در «رسالهی منطقیـ فلسفی» آراء فلاسفهی اخیر را بهکلی بیمعنا و مسائل آنها را شبهمسئله میخواندند. شاید مشهورترین مقالهای که این رویکرد را نشان میدهد، مقالهی کارناپ با عنوان «غلبه بر متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان» باشد. کارناپ در این مقاله با مطرح کردن دستهبندی خود از گزارهها، توضیح میدهد که چرا بسیاری از گزارههای متافیزیک سنتی بیمعنا هستند و صریحا جملاتی از مارتین هایدگر را مثال میزند.
با این حال، با کنار گذاشته شدن تدریجی دیدگاههای مبتنی بر پوزیتیویسم منطقی و «رسالهی منطقیـ فلسفی»، تمایلی تدریجی در میان فلاسفهی تحلیلی برای مطالعه و بررسی آثار فلسفهی قارهای نیمهی اول قرن بیستم و نیز نسلهای بعدی این فلسفه مانند فلاسفهی پسامدرن و ساختارشکن و نیز اگزیستانسیالیستها، هرمنوتها و پدیدارشناسان متأخر شکل گرفت. طی دو دههی اخیر، تقریبا اثری از تقابل تحلیلی/قارهای در فلسفهی تحلیلی، خصوصا در آمریکای شمالی دیده نمیشود. دورههای درسی تحصیلات تکمیلی فلسفه در این کشورها دربردارندهی درسهایی دربارهی فلاسفه و مکاتب فلسفی قارهای هستند که ذکر نام آنها حتی تا دهههای 1960 و 1970 نوعی کفرگویی به حساب میآمد. علاوه بر این، خوانشهای جدید فلاسفهی تحلیلی از فلسفهی قارهای چشماندازهای جدیدی را شکل دادهاند. از آنجا که فلاسفهی تحلیلی به تحلیل مفهومی و استدلالهای صریح تمایل دارند، معمولا تقریرهای روشنی را از آثار فلاسفهی قارهای به دست میدهند و همینطور، پرسشهای جدیدی را مطرح میکنند. از جمله مشهورترین نمونههای چنین رویکردی، خوانش هوبرت دریفوس و ریچارد رورتی از فلسفهی هایدگر، خوانش جان مکداول و رابرت برندم از فلسفهی هگل و نیز خوانش پاتنم از آراء دریدا هستند. علاوه بر این، باید به مطالعات رو به گسترش دربارهی پدیدارشناسی در فلسفهی ذهن معاصر و همچنین، شکلگیری نحلهی مارکسیسم تحلیلی در فلسفهی سیاسی متأخر اشاره کرد. بدین ترتیب، فلسفهی تحلیلی همچنانکه در شاخههای سنتی خود پیش میرود و شاخههای تازه تأسیسی در آن در حال رشدند، در حال نوعی بازخوانی و تصاحب فلسفهی قارهای نیز هست، تا جایی که میتوان گفت در مورد بخشهای نسبتا وسیعی از فلسفهی قارهای، دانشگاههای آنگلوساکسون، خصوصا دانشگاههای آمریکا، مکانهای بهتری برای تحصیلات تکمیلی هستند تا دانشگاههای کشورهایی که این فلسفهها در آنها تولد یافتهاند.
پی نوشت:
1- کارشناسی ارشد فلسفهی علم
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.