یکی از پرسشهای همواره مطرح برای آدمی آن است که او در چگونه روزگاری زندگی میکند. این پرسش هنگامی جدیتر میشود که پرسنده با تاریخ و بهخصوص با تاریخ تطور فکر و فرهنگ آشنا باشد. مهمترین کلمات متفکران، حاصل تفکر آنها در باب زمانهشان است و مهمترین ناگفتهی هر متفکر همان است که در خلال آثارش میتوان در پاسخ چگونگی روزگار یافت.
روزگار ما چگونه روزگاری است؟ آنچه مسلم است در این باب نمیتوان سخن متقنی از سنخ گزارههای علمی گفت و هر چه بگوییم بهنحوی با دریافت و احساس گوینده و تجارب و تعلقات او نسبت دارد. اما تاریخ تفکر با همین ابراز دریافتها و برداشتها شکل گرفته است. پس دریافتها را باید ابراز کرد و نحوهی انعکاس آنها در دیگران و بازخورد آنها را رصد کرد که کدام پاسخها مقبولتر مینماید.
نخستین روزهای سال هفتاد و سه به نقل یکی از دوستان شنیدم که مرحوم سید احمد فردید گفته بود: «روزگار ما، روزگار تلاش و تلاشی است.» احتمالا این آخرین سخنی است که از این متفکر شنیدهایم. به نظر میرسد که «روزگار تلاش و تلاشی» از ژرفترین توصیفهای زمانه باشد.
این توصیف عام، هم شامل کشورها و ملتهای توسعهیافته میشود و هم شامل کشورها و ملتهای در حال توسعه و توسعهنیافته. تفاوت در نحوهی تلاش و تلاشی است. مردم جهان در کشورهای مختلف ممکن است از جهت میزان رفاه و دانش و برخورداری تفاوت کنند، ولی وضع عمومی همه، وضع تلاش و تلاشی است.
متفکران زمان ما زیاد میدانند، شاید بیش از گذشته میخوانند، ولی تلاشهایشان به تأسیس و تقویم نظام فکری منجر نمیشود. دانشمندان زمان ما بیش از گذشته دسترسی به اطلاعات دارند و بیشتر پژوهش میکنند، اما هر چه تلاش میکنند، کمتر به نتایج قطعی و نهایی میرسند. تکنیکها و صنایع با سرعت بیشتری تنوع و تکثر پیدا میکند ولی عطش ابداع و اختراع هرگز فرو نمینشیند. درخواستها بیشتر و بهتر از گذشته برآورده میشود، اما انسان کمتر از گذشته احساس بینیازی و سیری میکند. دانش به دادهها تبدیل شده و اطلاعات در همهی زمینهها بیش از گذشته در دسترس همگان قرار گرفته، اما این همه اطلاعات بر خردمندی و خرسندی انسان معاصر نمیافزاید. این همه اطلاعات و تکنیکها، ابزار و وسایل بهتری در اختیار انسان قرار داده است، نهادهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی پیچیدهتری پدید آمده، اما باعث تثبیت و تقویمِ اندیشه و احساس و احوال انسان معاصر نشده است. تکنیک و اقتصاد و مناسبات سیاسی بینالمللی و منطقهای و ملی بهظاهر بهبود یافته، اما ترس و دلهره از ریزش و فروپاشی از بین نرفته و بلکه افزایش پیدا کرده است.
انسان معاصر بیش از همیشه میداند. اما نمیداند که چه باید بکند. احساس و شوری که برای دانستن در وجود آدمی بوده، اکنون نیست. خود دانش مانع اندیشیدن انسان به خویش شده است. انسان با شور و احساس، کارها کرده است، به آرمانها و اعتقادات دل داده و خراب کرده و ساخته است. امروز در اوج دانستن، دستش از دانایی که او را به وجد آورد و شوری که باعث مقصود و مرادی والا شود، خالی است. نگرانی بیشتر از داشتههای کنونی است و چگونگی نگهداشت همان که دارد و نگهداشتن خود از خطرهایی که با ساختههای خودِ او پدید آمده است.
مدرنیتهی بنیان برافکن
آنچه در عالم معاصر بر ما میرود حاصل بسط فکر و فرهنگی است که با عنوان مدرنیته مورد اشاره قرار میگیرد. لذا هر گونه فهم شرایط منوط به فهم ریشههای فکر و فرهنگ مدرن است. مدرنیته از آغاز در فضایی غبارآلود و با احساس اضطراب شکل گرفت. «بوئر»، متفکر معاصر آلمانی، در مقالهای معتقد است که مدرنیته پس از دویست سال اکنون خود به سنت تبدیل شده است. اما تفاوت این سنت با سایر سنتها آن است که بر خلاف سنتهای کهن، مبشر تداوم و استمرار نیست. حتی قرارداد اجتماعی که در زمان ما اساس مهمترین مناسبات اجتماعی و فرهنگی است، خود اساسی متزلزل و مضطرب است، چون در ذات کسی که قراردادها را باید حفظ کند تزلزل است. بوئر با اشاره به نقد اول کانت که نمودی از شکاکیت تفکر مدرن است، میگوید: شکاکان مانند عشایری هستند که هرگز کِشت نمیکنند. اکنون آشکار شده که با مدرنیتهی شکاک نمیتوان کشت کرد و استقراری داشت.
سنتهای کهن با ایجاد اعتقاد به طرحی فراگیر در عالم، ایجاد اطمینان و اعتماد میکردند. مدرنیته از آغاز همهی سنتها را افسون خواند و با تکیه بر عقلانیتی خاص که بر اساس سوژه شکل گرفته بود، پیروان همهی فرهنگهای دیگر را افسونزده خواند. خود مدرنیته با افسون کردن دیگر فرهنگها جهانی شد. مدرنیته با خوی سرکشیدن به هرجا و تصرف در همهچیز، به هر کنجی وارد شد و هیچ عرصهای را بدون تغییر نگذاشت. در همهی باورها تردید ایجاد کرد. همهی مبانی و ارکان را متزلزل ساخت. آیا مدرنیته با چنین خصلتی میتواند مبنا و رکنی را نگه دارد. مارکس همین خصوصیت فرهنگ مدرن را میدید که گفت: هر چه سفت و محکم است دود میشود و به آسمان میرود.
خنثیشدگی
در روزگار تلاش و تلاشی نه خوشبینی حاکم است، نه بدبینی؛ وضع غالب، خنثیشدگی است. اروپای قرن هجدهم با همهی بحرانهایش، دوران خوشبینی بود. افقهایی پیش روی گشوده شده بود که موجب امیدواری و خوشبینی نسبت به آینده میشد. «کندورسه»، نمونهی متفکرانِ مبارز این دوران بود، که علیرغم عمری دربهدری به شوق حاکمیت عقل بر جهان زندگی میکرد. کانت و هگل هم با دو گونه نظام فلسفی، هر دو نسبت به تحولات زمانه بسیار خوشبین بودند. روزی که کانت با شنیدن پیروزی انقلاب فرانسه اشک شوق در چشمانش جمع شده بود، و روزی که هگل با یاران دبستانیش در دشتی در «توبینگن» به یاد انقلاب فرانسه نهال کاشتند، هر دو خوشبین و امیدوار به پیدایش عالم و مناسباتی جدید بودند. جملات پیشگفتار کتاب پدیدارشناسی روح، حماسی و سرشار از امید است. مانیفست مارکس هم همینگونه است. چندین دهه است که در عالم فلسفه دیگر چنین متونی را سراغ نداریم.
بدبینی در تفکر اروپایی از نیمهی قرن نوزدهم شروع شد. «شوپنهاور» تنها فردی بدبین نبود، بلکه نشانهای از آغاز وجه یأسآور فرهنگ مدرن بود. این وجه بعد از آن در متفکرانی چون نیچه و مؤسسان حوزهی فرانکفورت و فیلسوفان اگزیستانس هم بروز کرد. دو جنگ جهانی نمود بحرانی عمیق در تمام ارکان تمدن مدرن بود. پس از جنگ با اینکه سازندگی در کشورهای درگیر و مدرنیزاسیون در کشورهای دیگر آغاز شد و شتاب گرفت، اما در حوزهی تفکر، تحولات، صورت دیگری پیدا کرد. در دوران جنگ سرد، حالت بیم و امید در سطح جهان حاکم بود. اما متفکران با طرح دوران تمامیتها، نهایتها و پایانها، در راه بودنِ وضع دیگری را خبر دادند. دریافت متفکرانی چون هایدگر، فوکو و دریدا با پایان یافتن جنگ سرد، در حوزهی عمومی ملموستر شد. وضع این دوران را باید احساس تلاشی، در عین حال رسیدن به بیشترین دانایی و تلاش دانست. احساس پیشرفت و دانش و ثروت بیش از همیشه است، اما درست در همینحال در همهچیز نشانههای بیثباتی و سستی و بینتیجه بودن تلاشها دیده میشود. ارادهها سست و عزمها نامستحکم است. در این شرایط شاهد دو گونه تلاشی هستیم. تلاشی در فرهنگهای پسامدرن که عقلانیت را تجربه کرده و از آن گذشتهاند، و تلاشی فرهنگهای در مسیر توسعه که هر چه داشتهاند و دارند در مسیر آیندهای که چندان روشن نیست، از دست میدهند.
انسان معاصر خنثیتر از همیشه است. هر چه از دین و اسطوره تراویده بود و منشأ ارزشآفرینی و حماسه و التزام میشد افسون نامیده شد و در نهایت، این سیر به تخلیهی ذات منجر شد. انسانِ بدون افسون و التزام، دست و دل عمل اساسی ندارد. در عالم ما بنیانها فرو ریخته است. سخن گفتن از بنیانها یا از سر بلاهت است و یا بیتوجهی به زمانه و تکیه بر ساختههای ذهنی و تصنع و تکلف.
فرهنگ عامه
عرصهی فرهنگ عمومی، عرصهی بروز درونیات مردم است. پژوهشهای بسیاری بهخصوص با روشهای روانکاوی برای فهم تمایلات، دلمشغولی و دلخوشیهای غالب در زندگی مردم صورت گرفته است. حاصل اینگونه پژوهشها آن است که همت مردم زمان ما بیش از همهچیز متوجه کسب درآمد و پول، ارضای تمایلات جنسی، مشغولیت به مدها و ورزش است. آنچه بیش از هر چیز توجه مردم را جلب میکند و مردم بدان اهمیت میدهند، برنامههای سرگرمکننده، اقتصاد و سیاست است. لذت بردن و مصرف مهمترین پایههای هر برنامهی فرهنگی و اجتماعی و هنری بهخصوص در رسانههاست. تمایل به شادی به هر قیمتی باشد، باعث شده که عموم مردم از هر چه بوی جدیت و تفکر و یا احیانا غم و اندوه دهد دوری گزینند. رسانههای بسیار زیاد بهخصوص شبکههای بسیار متنوع تلویزیونی تنها وقت مردم را اشغال میکنند. رمان و شعر و فیلم که مهمترین حکایتها از زمانهی ماست، در چند دههی اخیر بهطور غالب همین بینشاطی و ناامیدی و حیرانیها را به نمایش گذاشتهاند.
سیاست
در حوزهی سیاست از حرکتهای شورمندانه و حماسی خبری نیست. هم طرفداران لیبرال دمکراسی و هم طرفداران مارکسیسم و نومارکسیسم دیگر رمقی ندارند و هم آنها که بر اصول تکیه میکنند و هم آنها که تمنای اصلاح دارند، بیرمق و کمبنیهاند. لذا تحولات سیاسی همه در سطح و در حد تغییر مناسبات و تغییر نهادهاست. از انقلاب و تحولاتی که ریشه در درون داشته باشد، خبری نیست. تزلزل بنیانها کاملا آشکار است. عقلانیت مدرن و مناسبات و نهادهای مبتنی بر آن، کارآیی خود را در شرایط جدید از دست دادهاند. اقتدار و مرجعیت سازمانهای بینالمللی و قدرت دولتهای بلامنازع از بین رفته و دیگر از اصول مقبولی که مبنای وفاق و همراهی ملتها را فراهم کند، خبری نیست.
در چنین شرایطی وضع عمومی، احساس ناامنی فراگیر است. این احساس ناامنی از آنچه در دوران جنگ سرد سراغ داریم، رنجآورتر است. منشأ این احساس ناامنی تلاشیِ اصول و بنیانهاست. بنیانها در جان آدمی ریشه دارد. انسانی که از درون خود را متکی بر اصولی نیابد، هرگز با اتکای به هیچ اصل و بنیان بیرونی به امنیت نخواهد رسید. روزگاری انسان با یاد خدایش، با بازگشت به اساطیر و تکرار خاطرهها و آیینها اطمینان و آرامش مییافت؛ اما در مسیر مدرنیزاسیون همهچیز انسانی و زمینی شد و پس از آنکه از همهی آنچه غیرانسانی (غیرسوبژکتیو) بود افسونزدایی شد، انسان معلقی پدید آمد که نه به آسمان وصل است و نه در زمین جای درنگی دارد. انسان دیگر نه در آسمان مأمنی دارد و نه در زمین جایی برای پناه جستن. زمانی عزم انسان با تکیه بر ملیت و قومیت و تاریخ جزم میشد و قصد کارهای بزرگ میکرد، اما با واژگونی ارزشها و خنثی شدن رانهها، انسان در هر تصمیمی فشل و سست شده است.
نیهیلیسم و تلاشیها
آیا کسی که احساس تلاشی میکند، بهضرورت نیهیلیست است؟ پاسخ را باید با التفات به تمایز نیهیلیسم منفعل و فعال داد. تلاشی در مرحلهی نیهیلیسم منفعل، ناخودآگاهانه است. آنکه در این وضع فروافتاده و از حال خود خبر ندارد، آشکار یا پنهان نیهیلیست است. یکی تلاش میکند و بدون نظر به لایههای ژرفتر فرآیندها، نمیداند که در پس همهی تلاشها تلاشی است. او احتمالا سادهدلانه و یا با خودفریبی تلاش میکند و گمان دارد که در حال تأسیس و تقویم است. اما کسی که به وضع زمانه وقوف یافته، تلاش و تلاشی را وضع غالب میبیند و بهعلت همین خودآگاهی از آن فرا رفته است. کسی که پاییز و زمستان را احساس کرده، قویتر و پایدارتر از کسی است که از فرارسیدن پاییز خبر ندارد. او نه میخواهد به گذشته بازگردد و میداند که اگر آیندهای در پیش باشد، مانند گذشته نیست. او دریافته که باید در روزگار تلاشی، عمر سپری کند. خود این وقوف، میتواند منشأ گشایش و رهایی باشد. چون اگر راهی متفاوت در پیش باشد، از درون ذات آدمی پدیدار میشود.
عناوینی چون واژگونی ارزشها، مرگ خدا، مرگ انسان، واسازی و پایان فراروایتها، هر کدام بهگونهای در اجرای سمفونی روزگار تلاش و تلاشی آهنگی را نواختهاند. در سمفونی تلاش و تلاشی دو امر در جریان است: یکی سیر تحولات در نوک رخدادهای عالم مدرن و پستمدرن، و دیگری رخدادهای عوالم درگیر با توسعه و مدرنیزاسیون. وضع کشورهای توسعهیافته عیانتر است؛ چنانکه متفکران همین عوالم از چند دهه قبل، ورود به چنین دورانی را اعلام کردهاند. اما در کشورهای در حال توسعه وضع تراژیک دیگری در جریان است. در این فرهنگها توسعه را شرط بقا تلقی کردهاند. به همین جهت همهی سنتها و مواریث به صحنه میآیند و آفتابی میشوند. تقدسها و خاطرات ازلی و همهی ارزشها و آداب و عقاید آسمانی و الهی به عرصه میآیند و توان و استعداد خود را به آزمون میگذارند. عرصهی حیات این فرهنگها، عرصهی زورآزمایی سنتهای ماقبل مدرن در فرآیند توسعه است. گاهی این سنتها با قدرت به قصد احیای مجدد و حتی تأسیس عالم جدید وارد میشوند، غافل از آنکه با اینگونه تلاشها، سرنوشت خود را به سرنوشت زمانهای گره میزنند که در مسیر تلاشی قرار دارد. در ارکستر بزرگ زمانهی ما، اگر بتوان آن را ارکستر نامید، با وجود همهی تنوع و تکثرها، همه در اجرای آهنگ تلاش و تلاشی مشارکت دارند.
یکی از نمودهای نیهیلیسم که به جهت شدت رواج، در حجاب قرار گرفته، وضع ادبیات است. شعر و ادبیات معاصر بهخصوص رمان، بهترین نمود وضع بیبنیادی و سوبژکتیویسمی است که تلاشی را سرعت میبخشد. رایجترین صورت ادبیات در زمانهی ما رمان و فیلم است. بدیل رمان در دوران گذشته، قصه است. قصه، راجع به حوادث رخ داده است و یا اینکه برخاسته از اعتقادات و باورهایی است که ثابت و حقیقی تلقی شده بودند. رمان تنها به سوژه و احساس و دریافتهای نویسندهی رمان بازمیگردد. نویسندهی رمان و نویسندهی سناریوی فیلمها کاملا رهاست. البته این رهایی کاذب است و نویسنده اغلب تحت تأثیر قدرت و مناسبات مینویسد. اما مسئله، بیبنیانی انسان معاصر است که خود را رها میبیند و بیمبدأ و بیمقصد مینویسد. نویسنده باید طوری بنویسد که البته جاذبه و خواننده داشته باشد، اما مبدأ و میزان علاقهی مخاطب هم مشخص نیست. در چنین شرایطی آینده هم نامشخص است و توجه به شتاب تغییرات، باعث دلهرهی بیشتر میشود.
تلاشی در حوزهی فلسفه
تفکر فلسفی مستقل از وضع زندگی انسان نیست. هگل، فلسفه را به ادراک درآمدن زمانهاش میدانست. مارکس در مقابل همین برداشت هگل، تمنای آن داشت که فلسفه صرفا تفسیر نکند بلکه تغییر دهد. امروز فلسفه، نه به ادراک درآمدن زمانه است و نه قدرت تغییر عالم دارد، اما وضع فلسفه نمودی از وضع زمانه است. فیلسوفان زمان ما نه مانند هگل توان به ادراک درآوردن زمانه و تاریخ دارند و نه مانند مارکس در صدد تغییر عالمند. متفکران زمان ما اغلب به محدودیتهای خود برای چنین نقشآفرینیهایی پیبردهاند. هیچکس نمیخواهد نظامی فکری بسازد که همهی قواعد هستی در آن بیان شده باشد. برخی مانند پستمدرنها وظیفهی خود را شکستن ساختارها و نشان دادن تعارضهای نظامهای فلسفی پیشین میدانند و قائل به عدم امکان بیان عقلی عالم و آدمند. برخی به بررسی اساس فهم و پیدایش معنا میپردازند. بعضی در بخشهای خاص موسوم به فلسفههای خاص (مضاف) مشغولند! اندک فیلسوفانی هم هستند که بهنحوی در جستوجوی بنیانها هستند و مثل هایدگر در حالت انتظارند و به رخداد و گشایش میاندیشند. وضع تلاش و تلاشی در فلسفه هم فراگیر است. نه در حوزههای فلسفی غربی و نه در حوزههای فرهنگی شرقی و آفریقایی و آمریکای لاتین، نشانهها و اماراتی برای شکلگیری و تأسیس نظامهای فلسفی دیده نمیشود.
دغدغهی آینده
دغدغهی آینده، دغدغهی بزرگ انسان معاصر است. در سالهای اخیر، هر چه آهنگ پیشرفتهای علمی و تکنیکی افزایش یافته، دلهره نسبت به آینده هم بیشتر شده است. تأسیس رشتههای آیندهپژوهی با دهها گرایش در تمامی دانشگاههای معتبر دنیا بیسبب نیست. پرسش از آینده گاهی به پرسش از «انسان آینده» تبدیل شده است. اگر در گذشته تقسیم ذات و اعراض، و ثابتات و متغیرات، و اصول و فروع انسان، تردیدناپذیر تلقی میشد، امروز ذات و اصل انسان و ثبات آن مورد تردید است. دیگر بهراحتی نمیتوان از ذات ثابت آدمی سخن گفت. سیر تحولات به سویی است که همان ذات و سرشت هم در تهدید قرار گرفته است. خطر فروپاشی ذات آدمی، خطری است که با اندک ژرفاندیشی احساس میشود.
انسان معاصر بیش از آنکه در جهان واقعی باشد، در جهان مجازی زندگی میکند. تمامی امور جهان معاصر سَری در عالم مجازی دارد. سیاست و اقتصاد و مناسبات، همه بر پایهی این جهان است. جهان مجازی باعث تغییر تلقی انسان از خویش شده است. انسانِ مغلوبِ عالم مجازی ریشهها و اصول را گم کرده و ریشهها واصولی نمیشناسد. عالم مجازی علاوه بر همهی آثارش، بطلان همهی متافیزیکهای کلاسیک را عیان ساخته است. با اینترنت و امکانات گستردهی آن، مرزها برداشته شده است. یکی از نتایج این وضع، افزایش ترس و نگرانی و اضطراب است. کسی که اساس مناسبات خود را بر امکانات جهان مجازی گذاشته است عالم مرجعی برای تعیین جای خویش ندارد. زمان و مکان در این عالم معنای دیگری دارد و این تغییر معنا هویت انسانی را به خطر انداخته است.
تلاش و انتظار
در روزگار تلاشی باید همواره آمادهی فروپاشی و بروز صورتهای آشفته بود، اما میتوان باور داشت که در پس فروپاشی و آشفتگیها طرحی نو افکنده شود. زمانهی ما زمانهی «دیگر نه» و «نه هنوز» است. از بنیانها، دیگر خبری نیست و بنیانهای جدیدی هم هنوز پدید نیامده است. در چنین شرایطی باید هیچچیز را ثابت و مطلق نینگاشت. باید به آنچه در راه است چشم داشت. دوران ما دوران تمامیت یافتن و بحران و مرگ است. در زمان ما کسی انتظار امور مداوم و تکراری ندارد. زوال و تلاشی به عادت تبدیل شده است. هگل، ذات انسان را در صیرورت یافت. اما این ذاتِ در صیرورت، ریشه در روح داشت؛ روحی که دارای قصد و جهتی بود و بر همان اساس، جهان هم در تحول و تطور دیده میشد. اگر ذات انسان در صیرورت و تطور تلقی شد، اما این ذات مرجعی نداشت، باید منتظر سرگشتگی و حیرانی بود. در گذشته در پس همهی طرحهای بزرگ فلسفی و دینی، ایمانی عمیق به اصول و ریشهها و سنتها وجود داشت. اما در دهههای اخیر دیگر اساسا از طرحهای بزرگ فلسفی و فکری خبری نیست، چون دیگر اصل و ریشه و ایمانی نیست. در این شرایط، انتظار، امکان بزرگ آدمی است که بروز میکند؛ انتظار گشایش. انتظار، نیستیای است که میتواند منبع هستیها باشد. با فرض تکیه بر این امکان، پرسش اصلی، کجاییِ مطلع گشایش است. شاید این مطلع را باز هم باید در ترسآگاهی و مرگآگاهی و رنج و اندوه بجوییم.
احساس زندگی در روزگار تلاش و تلاشی به معنای بدبینی نسبت به اصل هستی و زمانه نیست، بلکه واقف بودن به شرایط زمانه است؛ در زمانهای که تلاش میکنیم و تأسیس و تحکیمی در کار نیست، شرط اول برای ایمان به هر بنیانی درک زمانه است، درک حوالت و تقدیر غالب است. کسی که جانش را گواه وجود بنیانهایی میبیند، هر چه احساس تلاشیش بیشتر باشد، امید او به تأثیر مجدد بنیانها هم بیشتر میشود.
رنج و اندوه انسان معاصر
انسان معاصر رنج میکشد، اما مشکل آن است که این رنج، رنج ریشهداری نیست. رنج از سنخ رنج بودا و مولوی نیست. انسان معاصر همانطور که با انواع داروهای مسکن، دردهای جسمانی را زایل میکند، رنجهای روحی خود را هم به راههایی مشابه رفع میکند. کسی دیگر رنج دوری ندارد و لذا سینهی کسی شرحهشرحه از فراق نیست. درد مردم در قالب مفاهیمی چون استرس و اضطراب بیان میشود و هر کس اندکی تأمل کند، میداند که این مفاهیم، خود چقدر گنگ و نامفهوماند. لذا اغلب رنجهای مردم با رفتن به سفر و شرکت در میهمانیها و دیدن یک مسابقه و شنیدن یک موسیقی رفع میشود. این گریز از خودی و رفتن به بیخودی، حکایت غالب انسان معاصر است. به همین جهت تلاش و تلاشی در همهی رفتارها نمایان است. بدون رنج، سنت و اخلاق و دینی قوام پیدا نمیکند. انسان بدون اندوهِ بزرگ و ریشهدار به جایی نمیرسد. آیا امروز کسی سخن بایزید را میفهمد که فرمود: «چون اندوهی درآید، نگاه دارید، که مردان به برکات اندوه به جایی رسیدهاند.» اگر رنج و اندوه انسان معاصر ژرفتر شود و خودِ زیستنِ در چنین زمانهای به رنج و اندوه تبدیل شود، شاید گشایشی پدید آید.
پی نوشت:
1- عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.