از چه زمانی و تحت چه شرایط اجتماعی بحث از روش مهم میشود؟
بحث از روش در معنای متافیزیکی آن را باید در دورترین زمانها جست؛ منظورم فراتر از یونان باستان است؛ درست است بنا به مستندات تاریخی یا فلسفی عموما بحث در باب روش یا مثلا نظریه را همواره به متفکران یونان باستان ارجاع میدهیم، اما بهواقع تاریخ تفکر بشری بیش از تاریخ یونان باستان است. بهعلاوه، این بحث تنها به آن ها ارجاع نمیشود؛ نگاهی به تاریخ تمدن بیانگر آن است که روش چونان دغدغهای متافیزیکی و البته عملی همواره در کانون توجه بوده است. از این نظر، تاریخی برای تولد روش نداریم. با اینحال، بهطور معمول نگاه دیالکتیک سقراط، رویکرد مُثُل افلاطون و روش استقرایی ارسطو را در این میان میتوان نقطه شروع دانست. البته نمیتوان از دورهی پیشاسقراطی اغماض کرد، از قبیل تالس، هراکلیتوس، پارمنیدس و دیگران که بهندرت مورد توجه جدی قرار گرفتهاند. در دورهی قرون وسطی نیز بحث روش ـ البته با چند ویژگی ـ همچنان استمرار داشت. نخست، مرگ معرفتشناسی است که بنا به شمول کتاب مقدس و ادغام تفکر مسیحی در حکومتمندی نهتنها به مرگ روششناسی منجر شد، بلکه دامنهی روش نیز با تحدید معنای آن در خدمت قرائتهای مسیحی از انجیل قرار گرفت. دوم آنکه روش در معنای تأویلی آن گسترش یافت؛ در اینجا تحلیل متن است که بر تحلیل جهان اجتماعی و طبیعی مستولی میگردد. هرچند شیوههای تحلیلی افلاطونی و ارسطویی مورد استفاده بودند، اما در خدمت تفسیرهای خاص از جهان یا بهتر است بگوییم نظام مسیحیت آن زمان، آن هم در قالب اسکولاستیسم قرار داشتند. با ظهور رنسانس و زمینی شدن الهیات، این بار روش در شکل مدرن و امروزین آن تجدید حیات پیدا کرد. نخست روش در معنای علومطبیعی، یعنی ابزاری برای کشف، پیشبینی و کنترل بر طبیعت. روشنگری در کل معنای آن؛ منظورم از معنای فلسفی تا فنی آن در قلمرو علومطبیعی است. این روش علومطبیعی بود که کلیسا را زمینگیر کرد و مفهوم لوگوس را که صدها سال بود به دهها معنا تفسیر میشد یکسره عملی ساخت و به تجلی در آورد. روش و عقل در نوعی ادغام بنیادین منشأ تغییر و تحولاتی شدند که جامعهی امروزین را در سطح جهان پدید آوردند. سپس این روش از اواخر قرن نوزدهم در علومانسانی نیز در قالب اثباتی مجسم شد. این نگاه به روش در علوماجتماعی نخست توسط کنت در کتاب چندجلدی نظام فلسفهی اثباتی مستدل شد. از آن زمان تا دههی 1970 گرچه ضدجریانهایی وجود داشتهاند، اما همچنان این اثباتگرایی است که در مسند امور است؛ سپس ضدجریانهای تفسیری، انتقادی، پراگماتیسم، پستمدرنیسم و در نهایت نوپراگماتیست با انشعابات نظری متعدد سربرآوردند.
این تحولات جدید چه بودند؟
این تحولات یا ضدجریانهای اثباتی اصولا جدید نیستند؛ یعنی ریشههای هر یک را میتوان به تاریخ طولانی تولد فلسفه یا دستکم به دورهی روشنگری بازگرداند. با اینحال، هرکدام خاستگاه ویژهای دارد؛ برخی از این روندها از دل مدل اثباتگرایانهی علم برآمدند. برای مثال میتوان به اثباتگرایان منطقی از قبیل کارناپ، همپل، نوراث، شلیک، ویتگنشتاین و مانند آن ها اشاره کرد. در علومطبیعی نیز میتوان از هایزنبرگ و طرح نظریهی عدم قطعیت ایشان صحبت کرد. برخی روندها مانند فمینیسم از دوران روشنگری بهتدریج ظهور یافته بودند، اما با پیدایش و رشد نظریهی مارکسیستی نشو و نمای بیشتری یافتند. روش تأویلی و تفسیری نیز که از دوران قرون وسطی ـ اما برای تفسیر کتاب مقدس ـ وجود داشت، بهتدریج و با تلاشهای فراوان دیلتای، شلایرماخر، وبر، ریکور و دیگران وارد حوزهی علومانسانی در شکل امروزین آن شد. همچنین میتوان از روشهای انتقادی متاثر از مارکس و مارکسیستهای بعدی صحبت کرد. روند دیگر مربوط است به پستمدرنها، که خود را متأثر از نیچه میدانند. با اینحال، دیدگاه آن ها در قیاس با دیدگاههای نیچه بسیار سطحی بهنظر میرسد. پراگماتیستها نیز که از جنگهای متافیزیکی بین رویکردها و روشها خسته شده بودند، راه خود را رفتند. حقیقت به مثابهی فایده و برعکس مهمترین گزارهی پراگماتیستی است که در چند دههی اخیر نوپراگماتیستها و مخصوصا رورتی آن را بسط دادهاند و اصلاح کردهاند. جریانات روششناختی فراواناند؛ چه هنوز از طیف وسیع برخی از آن ها و نحلههای آن ها صحبت نکردهایم؛ منظورم پدیدارشناسی و انواع آن است یا روشهای پسااستعمارانه که از روشهای تاریخی ـ تطبیقی و گاه انتقادی استفاده میکنند. میتوانم بگویم که دنیای روشها به اندازهی دنیای رویکردها و نظریهها پیچیده است. در واقع بحث از آن ها به گفتگوهایی بس طولانی نیاز دارد. بعضی از آن ها مانند روشهای بنیامین، سعید، فوکو، آگامبن، بادیو و ژیژک بسیار جالبتوجه و کمنظیر هستند.
اگر بخواهید دستکم در تاریخ معاصر روش نه تاریخ کلاسیک، بر چند متفکر یا روششناس انگشت بگذارید که امروزه انشعابات روشی مهمی را بر جای گذاشتهاند، کدامها را مطرح میکنید؟
پاسخ به این سوال احتیاط و انصاف زیادی میطلبد. با توجه به حوزههای علاقهی خودم میتوانم در دورهی معاصر از پوپر، ویتگنشتاین، هوسرل، هایدگر، فروید، مارکس، نیچه، فوکو و رورتی نام ببرم. البته میتوان در دورهی متاخرتر از آگامبن، بادیو و ژیژک نیز نام برد. این افراد گرچه متفکر یا فیلسوفاند، اما هر کدام از نظام روششناختی خاصی برخوردارند. منظورم روش در معنای وسیع آن است نه روشهای کمی، کیفی یا ترکیبی. این تقسیمبندیها، صوریترین امور در حوزهی دانش هستند. حتی گاه از نظر من به فنون قابل تقلیلاند. ایراد کار ما اکثرا در این است که از روشهای متعارف انتظار تولید جهانبینی داریم، حال آنکه عکس این درست است. از دید من، هر محقق یا روششناسی ناگزیر از مطالعهی تاریخ فلسفه و مخصوصا برخی فیلسوفان موثر است تا روش را در عمق آن درک کند، نه در سطح فنون و امور لجستیکی آن. البته نمیتوان از برخی دیگر نیز اغماض کرد که روش را در شکل خاص آن درک کردهاند. در اینجا میتوان به بزرگانی چون داستایوفسکی، بکت، پروست، کوندرا و امثال آن اشاره کرد که ایدههای روشی غامضی را در کارهای خود پرورش دادهاند. برای مثال، داستایوفسکی الهامبخش مکاتبی چون اگزیستانسیالیسم است که تفسیر ویژهای از روش را توسعه داده که از بین دیگر نظامهای فلسفی غرب بیشتر از همه به انسان نزدیکتر است؛ البته در این خصوص پدیدارشناسی نیز در مرتبهی دوم قرار دارد.
شما به افراد متعددی اشاره کردید، میتوانید سهم هر یک را به اختصار در تولید روش بیان کنید؟
سهم هر کدام را نمیتوان به سادگی روشن ساخت. هر کدام دربردارندهی یک نظام روشی و نظری وسیع و بسیار پیچیدهاند. اما برای مثال نقش پوپر در واژگونسازی روششناسی اثباتی، سهم ویتگنشتاین در نقد زبانشناختی به معرفت بهطور عام، نگاه پدیدارشناختی هوسرل به جهان، آناتومی ذهن و آگاهی فروید، تبارشناسی معرفت و اخلاق نیچه، رویکرد فراانتقادی و تاریخی مارکس، روش چونان بودن ـ در ـ جهانِ هایدگر، تبارشناسی و باستانشناسی دانش فوکو و نیز ضدبنیادگرایی و ضدبازنماییگرایی رورتی هر یک حامل اشارتهای فلسفی پیچیده هستند. همچنین نظریهی مجموعههای بادیو و پیدایش معرفت در وضعیت استثناییِ آگامبن هم خود قصهای جداگانه و البته مهم است. بههرحال در این خصوص نمیتوان بهراحتی قضاوت کرد و حق همه را ادا کرد.
با اینکه شما در اصل جامعهشناس هستید و در این خصوص آثاری تألیف کردهاید، اما ظاهرا چندان به تولید روش در این حوزه علاقه ندارید.
خیر، علاقه دارم؛ اما واقعیت آن است که جامعهشناسی امروزین چه در سطح کشور و چه در سطح جهان به سمت حرفهایشدن حرکت میکند. تقریبا میتوان گفت در طول چند دههی اخیر جامعهشناسی بسیار ابزارگونه شده است. البته هنوز بزرگان بسیاری در حوزهی نظریه و روش هستند. با اینحال بهنظرم امروزه جامعهشناسی بیشتر مسئلهسازی میکند تا حل مسئله؛ این نوع جامعهشناسی درگیر مسائل بسیار عادی و روزانه شده است و چندان عمق فلسفی ندارد. برای مثال، گیدنز، کالینز یا هابرماس از متفکران بسیار اثرگذار هستند، اما چندان متعهد به شناخت جامعه و حل مسائل نبوده یا نیستند. شاید این از تفاوت رشتهای ناشی شود، اما در هر حال جریان اصلی جامعهشناسان تحقیقگرا چندان چنگی به دل نمیزند؛ درست مانند شنای در عمق کم در نظرم میآیند. جریانات فلسفی که پیشتر عرض کردم، بسیار عمیق و الهامبخش بودهاند؛ با اینحال جامعهشناسان کنونی بسیار حرفهایتر عمل میکنند.
ظاهرا شما فکر میکنید که باید جامعهشناس، فیلسوف هم باشد؟ آیا چنین است؟
خیر نه اینقدر سرراست! منظور من آن است که یک محقق یا جامعهشناس باید در هر حال به اصول انسانی تفکر پایبند باشد. حرفهای عمل نکند؛ اخلاق و تعهد انسانی را تا حد ممکن در زندگی حرفهای و علمی خود در نظر گیرد. این روند نه تنها در کشور ما بلکه در سطح جهان نگرانکننده است.
نسبت و رابطهی علم جدید و روش چیست؟
روش ابزاری است در دست علم؛ اعم از کلاسیک یا مدرن. بنابراین علومی در مسیر شتابان پیشرفت قرار دارند که با روشهای منظمتر یا بهتر است بگوییم با ابژههای مشخصتر سروکار دارند. اینجا نیز ارتباط بین روش و علم در معنای طبیعی آن در مقایسه با علومانسانی مسلما بسیار زیاد است. در علومانسانی ـ که بحث ما بیشتر در مورد آن است ـ روش روزبهروز تحلیل میرود و ناپدید میشود! در بسیاری موارد روش با یک سری ابزارها یا سیاستهای کنترل تودهها جابهجا شده و به سطح مدیریت زندگی روزمره تنزل کرده است. مثلا در حوزهی سیاستهای جهانی من فکر میکنم سیاست روزبهروز سیاستزدایی میشود؛ در بسیاری موارد تحلیلهای شعور عامه بر تحلیلهای علمی سیاسی پیشی میگیرند. میتوان از پایان عقل، پایان سیاست و پایان روش صحبت کرد. منظورم آن است که در حال روشزدایی از حوزهی زندگی و علومانسانی هستیم.
فوکو در کتاب نظم اشیاء، توجه به فرایند تفکر و تولید معرفت را ویژگی دوران مدرن دانسته و معتقد است که در این دوران و بعد از دکارت است که سوژه به خودش توجه میکند و معرفتشناسی زاییده میشود و بیان میدارد که هرچند در یونان نیز تفکر وجود داشته است ولی سوژه به اینکه این سوژه است که تفکر میکند، توجه نداشته است. تا چه حد این تحلیل فوکو از تولد معرفتشناسی را میتوان به امکان تولد روششناسی تعمیم داد؟
سوال بسیار بهجایی است. باید بگویم چندان با این گزاره موافق نیستم. شک ندارم که فوکو یکی از دورانسازترین متفکران در علومانسانی و روش است. نوآوریهای وی را حتی میتوان همسنگ با نیچه، مارکس، فروید و حتی کانت دانست. از حیث عمق نظری و از حیث تفکری فرزند زمانهی خود است و به چیزی فراتر از واقعگرایی سطحی موجود در اکثر نظریهها و روشهای متعارف میاندیشد. هر جا انسان هست، قدرت هست، تفکر هست و خلاصه فرهنگ در معنای عام آن. در یونان باستان نیز انسانها یا مثلا سوژهها تفکر کردهاند و دربارهی خود اندیشیدهاند؛ حتی به مثابهی سوژه. مگر اینکه گونهی انسانی آن دوره به لحاظ تکاملی یا نوع چیز دیگری بوده باشد. نگاه مردمشناسی به این قضیه چیز دیگری به ما میگوید. انسانها به حکم انسانبودن به قول هایدگر، نمیتوانند خود را بازاندیشی نکنند. من فکر میکنم انسان همواره خود را چونان سوژه در نظر داشته و خواهد داشت. البته این به معنای آن نیست که همهی انسانها میدانند که میاندیشند یا بر اندیشیدن خود آگاهاند. مسلما در برساخت جامعه و تاریخ و در مرتبهی بعدی نظامهای معرفت، همهی سوژههای انسانی درگیر نبودهاند و سهم یکسانی ندارند. اگر سهم یکسانی داشتند نسبت به سرنوشت تاریخی خود اینچنین بیتوجه، یا دستکم، کمتوجه نبودند. نکته یا پاشنه آشیل فوکو دقیقا در همین جاست؛ یعنی اکثر متفکران از مونتسکیو تا دکارت و تا فوکو وقتی مفهوم روح کلی، کوگیتو یا سوژه را در نظر میآورند، فرض را بر مفهوم احد یا امر واحد میگذارند؛ گویی انسانها همه بهشکل یکنواخت میاندیشند و همه را میتوان در یک ظرف قرار داد؛ حال آنکه چنین نیست. نگاه جامعهشناختی/ مردمشناختی به ما کمک میکند که تاریخ تولید معرفت را نه انباشتی(فلسفه کلاسیک) یا گسسته(فوکو و امثال فوکو)، بلکه سرشار از تنوعات، ناهماهنگیها و پیچوخمها در هر لحظه و در تمام لحظهها ببینیم؛ چه در طول، چه در عرض و چه در پیچیدگی تاریخ. مباحث فوکو البته کمنظیرند. دیدگاههای ایشان دربارهی تبارشناسی و باستانشناسی دانش، آناتومی سرمایهداری، بازتعریف سوژه، حقیقت، روش و مانند آن را نمیتوان بههیچ وجه دستکم گرفت. با اینحال همچنان باور دارم که تفکر سوژه در مورد خود چونان سوژه رخدادی جدید نیست.
چه قرائتهای بدیلی از امکانهای معرفتی لازم برای تولد روششناسی وجود دارد؟
روششناسی متولد شده و رشد کرده است. اما به جرأت معتقدم که روش مخصوصا در علومانسانی در حال مرگ است؛ چرا؟ چون انسان در معنای مدرن آن در حال زوال است. زمانیکه مثلا کسانی چون دیدرو، روسو، دومایستر، نیچه یا مارکس هشدار میدادند، منظورشان دقیقا همین بود. از هشدارهای نیچه مبنی بر خردباوری فزاینده تا دود شدن و به هوا رفتن ارزشهایی که انسانها هزاران سال با آن زیستهاند، همه بیانگر یک چیز هستند. هر نوع تغییری با برچسب نوآوری و تکامل تاریخی معرفتی انسان توجیه میشود. حتی برخی جامعهشناسان تمایل دارند این اشکال جدید ضدزندگی را سیاستهای زندگی مدرن بخوانند؛ مانند گیدنز یا سیدمن که بهوفور در مورد همجنسبازان نوشتهاند و مینویسند. مطالعات قبحشکنان حتی تبدیل به یک رشتهی دانشگاهی شده است. صرف کاربست این واژهی قبحشکنی و انفصال معنای فیزیکی ـ اخلاقی از این رفتار خود دال بر نوعی مشروعیتبخشی به آن است. آیا واقعا این شکل زندگیِ تکاملیافته است؟ اگر چنین است پس باید تاریخ را از پایان به سمت اول بخوانیم، تاریخ از اینور! آنوقت مثلا دورهی توحش از یک سری جهات احتمالا تکاملیافتهتر از جوامع کنونی بوده است! پس اینبار مسئلهی معیارها به میان میآید. معیار تمایزهای مابین امر سنتی و مدرن، امر عقلانی و غیرعقلانی، امر اخلاقی و غیراخلاقی و نظایر آن چه میشود؟ به همین دلیل، روش نیز دیگر چندان برای انسان در حال زوال دغدغه نیست. اگر هم باشد مدیریت زندگی روزمره، زندگی اقتصادی و گیاهی انسان مدرن، انسانهایی که مثلا عاشق زیستن در لحظههایند و از طریق تنوعبخشی فزاینده(که خود نوعی بیماری است) به زندگی، شادمانانه زندگی کرده و خود را برای سالیان متمادی زیستن، سرپا نگه میدارند. شما با یک دید انتقادی به پیرامون جهان نگاه کنید، احتمالا اگر مثل من فکر کنید دلیل چندانی برای لبخندزدن به زندگی پیدا نخواهید کرد. من همانطور که در پسگفتار کتاب «روش در روش» نیز عنوان کردم به دنبال نوع خاصی از روششناسی هستم که معرفت خاصی را تولید میکند. رگههایی از آن را میتوان در برخی متفکران جست، اما فکر نمیکنم چندان تمایلی برای توسعهی آن وجود داشته باشد؛ چون شدیدا هزینهبردار است؛ منظورم آن است که دشواریهای زیادی دارد که انسانها بهندرت قادر به تحمل آن هستند. شاید اگزیستانسیالیسم بهتر از دیگر رهیافتها به افشای این تهوع هستیشناختی که انسانها چه بر سر حقایق میآورند، کمک کند.
ایده جالبی است. اگر امکان دارد مقداری دقیقتر این ایده را توضیح دهید.
در فصل آخر و همچنین در پسگفتار کتاب «روش در روش» بحثی را مطرح کردهام. در خصوص مسائل پایدار معرفتیابی انسان و همچنین ایدهای در خصوص تز معرفت برای همزیستی. بگذارید سرراست صحبت کنیم. کلیات صحبت من این است که انسان در طول هزاران سال به خلق نظامهای معرفتی فراوانی پرداخته که هم میتوان آن را انباشت نظری دانست و هم شکستهای پیدرپی در فرآیند معرفتیابی به جهان. شما نمیتوانید یک نظام فلسفی پیدا کنید که حفره، ترک یا روزنهای نداشته باشد. به هر حال تجربهی زیستن به ما نشان میدهد که روش و دانش ملازم با آن، تقریبا برای انسان همه نوع رهآوری داشته است، غیر از همزیستی و انسانیزیستن در معنای عام آن یا هر چیزی شما اسمش را میگذارید. از تفسیرگرایان و کیفیگرایانی که مثلا به دنبال تفهم بودند تا عینگرایان و کمیگرایانی که در جستجوی کشف و پیشبینی و کنترل امور و قواعد بودند. در مقابل، به اطرافمان که نگاه میکنیم افسردگی انسان مدرن، خشونت، فقر، فحشای جهانی و پورنوگرافی، فایدهگرایی و عقلانیتی که بیشتر به معنای غیرانسانی زیستن و تخریب بنیادیترین ساختهای پیشینی ذات انسان است. اینها دغدغهها یا هشدارهای کوچکی نیستند! من از آن دسته افراد یا جامعهشناسانی نیستم که اسیر کاربرد کلمات و مفاهیم باشم. اینها را برای خودم حل کردهام چه با مطالعه و چه با زیستن. در این زمینه نیز بزرگانی چون ویتگنشتاین، رورتی و ژیل دلوز پیشگام بودهاند. انسانبودن فراتر از اعداد و مفاهیم است. امروز مهمترین مشخصهها و ارزشهای انسانی در لابهلای کلمات یا اعداد یا در ضمن تحلیلهای کممایه و البته پرطمطراق جان میسپارند. برای مثال، وضعیت فقر در قارهی آفریقا یا دیگر بخشهای جهان صرفا ارزش تمثیلی دارد. اخبار مربوط به مرگ و کشتار در اقصی نقاط جهان تنها یک خبر است در میان هزاران خبر فاجعهباری که در افسون تصویر و گفتار یکسره محو میشود. بگذریم، شما میتوانید از صدها مورد شروع کنید از مسایل پیرامون تا کلانترین سطوح. آیا این است دستاورد انسان(به قول انسانشناسان) اندیشمندِ اندیشهورز یا متکاملترین گونهی انسانی از میلیونها سال پیش تاکنون؟؟!! جایگاه معرفتیابی، دانشپذیری، روش چونان کشف یا برساخت جهان چیست؟ هدف اینجا یکسره نفی این دستاوردها یا فرضا بازگشت به سرآغازهای تمدن نیست؛ اما سوالهای جدی مطرح هستند که باید پاسخ داده شوند. در دنیای معاصر تقریبا معرفت و روش بهطور عام آن چندان که در خدمت زیستنزدایی و انسانزدایی و اخلاقزدایی بوده است، در خدمت زیست و همزیستن شایستهی شأن انسان نبوده است.
شما چهطور معرفت، اخلاق و زیستن را به هم وصل میکنید؟ آیا اینها اموری نسبی یا مجزا نیستند؟
من آن ها را وصل نمیکنم. آن ها به هم وصل هستند. اینکه چنین به نظر نمیرسند را میتوان به علاقهی انسان برای قلمروبندی و مرزبندی ابژهها، مداخلهی قدرت و خشونت یا غفلت ذهنی انسان از آن ها تلقی کرد. متاسفانه مخصوصا در دورهی معاصر این سه قلمرو از هم بیشتر دور شدهاند و معرفت گاه در ضدیت با اخلاق و ورای زیستن تلقی شده است؛ حال آنکه در اصل با هم پیوند دارند. برای مثال، مگر دانش فنی یا معرفت تجربی در خدمت پیشرفت مادی نوع بشر نبوده است!؟ مگر معرفت انتقادی معطوف به تغییر یا معرفت تفسیری معطوف به تفسیر هستی نیست!؟ پس دانش و زیستن دو امر جداگانه نیستند. اخلاق نیز علیرغم همهی نسخههای نسبی یا مطلق آن باز امری است عملی. برخی گزارههای اخلاقی فرازمان و فرامکان هستند؛ اما در قالب هنجارها و ارزشها به رنگ فرهنگ و تنوعات فرهنگی در میآیند. دادههای انسانشناختی ثابت میکنند که تعداد هنجارهای اخلاقیِ متناقض در بین فرهنگها آنقدر زیاد نیست که بتوان آن را چندان نسبی تصور کرد. از این نظر بهطور ناخواسته، معرفت، اخلاق و زیستن در هم تنیدهاند. بحث من آن است که دانش یا معرفت باید به سمت همزیستی نشانه رود. اگر همزیستی انسانی کانون تمرکز نباشد، کشف و تفهم و تغییر و دیگر اهداف معرفتی دانشها مثلا به چه کار میآید! روششناسیها باید از نو تعریف شوند و ملاحظات انسانی باید نقطهی تلاقی همهی تلاشهای معرفتیابانه باشد.
فکر میکنید که نسبتی بین بحران علم مدرن و روششناسی وجود دارد؟
من بحران علم مدرن نمیگویم؛ بلکه میگویم بحران یا زوال انسان مدرن. بحث من بر سر اصالتزدایی از مفهوم انسان در دورهی معاصر است. روششناسیهای متعارف دیگر قادر نیستند به نگرانیهای بنیادین پاسخ دهند. فکر میکنم باید تجربه به معنای ناب، فردی و اصیل آن باید جای استدلالها و قضایا را بگیرد چه در فلسفهی تحلیلی و چه در فلسفهی ترکیبی. چیزی شبیه به مکاشفه، شهود و سلوک لازم است که یا محور باشد یا جزو محورهای اصلی باشد. فکر میکنم که رمان، شعر و ادبیات میتواند بهتر از روششناسیهای تکنیکی کنونی پرده از ساحتهای فراموششدهی بشر بردارد. رمانهایی چون رمانهای داستایوفسکی، کوندرا، اونامونو، بکت، پروست و نظایر آن، یا اشعار و سرودههایی که انسان را در ضمن پرسش و استیضاح از خود به وجد نیز میآورد! از این موارد در ادبیات خودمان نیز کم نداریم.
شما در زمینهی روششناسی کتابهایی با عنوان «روش در روش»، «ضد روش 1 و 2» و «فراروش» تألیف کردهاید. هدفتان از تألیف این آثار چه بوده است؟
اهدافی را در نظر داشتم که روی آن ها متمرکز شدم. هدف کتاب «روش در روش» این بود که شکاف بین کاربست نحلههای فلسفی و پارادایمها و روشهای پژوهش روشن شود. در واقع میخواستم هویت فلسفی روشها را برای دانشجویان، محققان یا بهطور کل علاقهمندان این حوزه روشن سازم. بر همین اساس، این کتاب یک متن مفید و جمعوجور برای آن دسته از افرادی است که میخواهند بدانند چرا با روشهای کمی، کیفی یا ترکیبی کار میکنند. همچنین، میتواند راهنمای نظری نسبتا مناسبی برای اتصال نظریه و روش در یک کار پژوهشی باشد. دوجلدی ضدروش نیز با هدف معرفی بنیانهای نظری و تیپولوژیهای گوناگون روششناسی کیفی طراحی شد. در واقع، در نظر داشتم یک متن نسبتا کامل با جدیدترین تحولات در این قلمرو را در اختیار علاقهمندان بگذارم و البته رنگ و بوی فلسفی این روش را نیز از نظر دور ندارم. فراروش نیز به معرفی و تشریح روش تحقیق ترکیبی اختصاص دارد که از نظر فلسفی متکی به پارادایمهای پراگماتیستی و نوپراگماتیسم است. اهداف این مجموعه چندجلدی پاسخ به برخی ابهامات نظری و روشی به تناسب فضای آکادمیک علومانسانی در کشور بود.
هماکنون به چه کاری مشغول هستید؟
از وقتی چندجلدی روششناسی را تألیف کردهام، دو کتاب دیگر آمادهی چاپ کردم، یکی از سنت به نوسازی و دیگری، تجربهی نوسازی. هر دو مبتنی بر کارهای میدانی هستند و میتوانند الگوهای مناسبی برای علاقهمندان باشند. با اینحال، کار جدیدی در دست تألیف دارم که هنوز عنوانش را قطعی نکردهام. «متافیزیک و زیباشناسی معرفت» احتمالا عنوان آن خواهد بود. این کتاب ضمن نگاهی مجدد به مباحث کلی فلسفهی علومانسانی، بر آرای ویتگنشتاین، گیدنز، فوکو، رورتی، آگامبن، بادیو، ژیژک و برخی دیگر در حوزهی معرفت و روش متمرکز میشود و فکر میکنم هنوز زمان زیادی لازم است به اتمام برسد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.