مقدمه
تاریخنویسی در تمدن غرب واجد ارزش مهمی است، از اینرو همواره مورد توجه متفکران و فیلسوفان بوده است.
این تاریخنویسی همچون همهی علوم در غرب متکی به مبانی خاص است و بدون توجه به این مبانی نمیتوان این شاخه از تمدن بشری، قوت، ضعفها و چالشهای آنرا شناخت. اگر چه تاریخنویسی از دوران یونان در تمدن غرب شکل گرفته است اما دوران جدید ابعاد پیچدهای یافته است. این مقاله میکوشد فرازهای از آنرا به اجمال ترسیم نماید.
ظهور فلسفهی تاریخ در دوران جدید
اگر بخواهیم تاریخ و تاریخنویسی دوران جدید غرب را دنبال کنیم باید به توماس هابز توجه کنیم چرا که او اولین گامهای برنامهی عصر جدید را در حوزهی عملی پایهریزی و اهمیت تاریخ را برای زندگی عملی گوشزد کرد، از جنبه علمی نیز ایدهالی را فراهم آورد، تا که تاریخنویسی در پرتو خرد سیاسی فهم شود. هابز بر روی مفهوم«حق طبیعی»جدید متمرکز شد. او از این رهگذر این هدف را دنبال میکرد تا که سلطهی دولت جدید را مشروعیت دهد و مستدل کند. هابز درصدد بود که طبیعت و قانونمندی و هدفمندی آنرا بشناسد. از اینرو مفهومی از خرد را صورتبندی کرد تا بتواند طبیعت و تاریخ را بگونهای خردمندانه مستدل کند. به اعتقاد وی این فهم و مستدلکردن هستهی جهان انسانی نه در یک ساختار محکم و منجسم بلکه در یک روند اتفاق خواهد داد. روندی که به تاریخ تعلق دارد پس لازم بود که تحولی در منطق صورت دهد تا بتواند از طریق این تحول، تاریخ را در تدوام خود و در بستر اخلاق اجتماعی و سیاسی صورتبندی کند و آنرا از طبیعت تفکیک کند. با این صورتبندی طبیعت و جامعه بصورت دو مفهوم در ذهن شفافیت مییابند. اینجا است که بر سر موضوع «قرارداد اجتماعی»و نحوهی رویکرد به جامعه، صفبندی آغاز می شود. روسو نیز موضوع اجتماع را با قراداد اجتماعی در هم میپیوند، اما عزیمتگاه او برای حل مسئلهی تغییر در اخلاق اجتماعی است. بدین ترتیب فلسفهی تاریخ ادغامگر دیدگاهی می شود که در کل به تاریخ انسانی مینگرد و میکوشد، این نگاه را تقویت کند که چگونه میتوان تکوین روابط اجتماعی را بازسازی کرد و چگونه تاریخ میتواند ظرفیت بالقوهی انسانیت را بمثابه امری که آزادی انسان از طبیعت را مورد توجه قرار میدهد ملاحظه کند. آنچه روسو دنبال میکند رد درک خردمندانه از تاریخ است. اینجا دو شاخه –هابز و روسو- بر مفهوم دولت متمرکز شوند و برای تبیین قرارداد اجتماعی میکوشند، تا نسبت خود را با دولت تعیین کنند و از طریق آگاهی تاریخی برای دولت مشروعیت بدست آورند. اینجا است که رابطه بین خرد، تاریخ و دولت بمثابه روابطی تنشآمیز هویدا میشود.
روسو با شعار برگشت به طبیعت و یافتن منشا خود در طبیعت، معیار یک زندگی خردمندانه را طلب میکند تا بتواند بین «آزادی طبیعی» و «شرایط اجتماعی» تامل کند و آنرا در سپهر خرد سیاسی طرح کند و تناقض بدست آمده در این میان را، حل نماید، ابعاد چنین خردی فراسوی ابتدایی بودن، آزادی طبیعی و حثیت انسانی خود را هویت میدهد و بدور از مدل ایدئالیستی قرارداد اجتماعی فهم می شود. از اینرو نیازمند گامهای تجربی است که توسط مولفههای تاریخ حاصل میشود. اینچنین است که پرسش خرد در تاریخ مطرح میشود تا خرد خود را به معنیRatioدرسیاست و شرایط تاریخی، سامان دهد. در نزد روسو مجموعهی نقاط عطف به واسطهی خرد با توجه به بستر آن بمثابه ارزش راهنمای سیاسی و تاریخی معنا مییابد. از اینرو واقعیات بخشیدن به خرد تنها تحت شرایط کرانمندی و از خود بیگانگی تجلی مییابد. بدین شکل است که سیاست، حوزهای است که در تاریخیت خرد خود را تعین مییابد.
در چنین بستری است که گرایشهای متفاوت و متنوع در تاریخنویسی شکل میگیرند. یک شاخه از تاریخ که سمتگیری آن با سیاست بود، خود را در فلسفهی تاریخ هگل صورتبندی کرد. هگل فلسفهیتاریخ را در دستگاه مفهومی نظام بخشید و در این بنیان فکری خود تاریخ جهان را بطور خردمندانه مورد توجه قرار داد. هگل متاثر از زمینههایی که روسو و هابز فراهم آورده بودند دوباره در تناسب خرد و تاریخ تامل کرد.
او در درسگفتاری که در این زمینه ارائه داد. جریان خرد تاریخی را بعنوان تناودرگی خرد با جهتگیری امر پیشرفت دانست و در بستر این تاریخ پیشرفت بود که فلسفهی عملی مورد توجه قرار میگرفت. بدینسان اتیک و سیاست در فلسفهی تاریخ هگل بگونهای دیالکتیکی در هم ادغام میشوند تا فاعل شناسا همچون یک سوژهی اخلاقی خود را بازسازی کند. سوژهای که صاحب حق است و بعنوان عضوی از خانواده یا شهروند جامعه و سرانجام تابعی از دولت که شهروند بایستی از آن تبعیت کند مطرح میشود تا تاریخ و نظامندی آن دولت را به عنوان بالاترین فرم خرد عملی مطرح کند. در این معنا تاریخ بعنوان کنش تاریخی انسان تبلور مییابد و هستی سوژه را با هستی تاریخی در هم ادغام می کند. این چنین است که تاریخ با مولفهی خرد، سمت و سوی خود را جهت گیری میکند و سوژهی تاریخی که نگاه به آینده دارد با گذشتهی خود در ارتباط قرار میگیرد. هگل در درسگفتارهای خود مسئلهی قانونمندی تاریخ را طرح میکند که تاریخ جهان تاریخ پیشرفت آگاهی برای آزادی است، پیشرفتی که ضرورتهای خود را میشناسد و در جهت آزادی حرکت میکند و از اینرو هیچ آزادی واقعی بدون آگاهی ممکن نیست، همچنان که ماهیت انسان، آزادی است و ضرورت بیکران از طریق خودآگاهی است که میتواند عبور کند و آزادی را متحقق کند. این خودآگاهی گونهای علم است، اما این علم از چه سنخ علمی است؟ علمی است که از سنخ واقعیت است؟ بنا بر درک هگل این علم واقعیت نیست بلکه یک هستنده است که فقط توسعهی واقعیت را که موجب گسترش آزادی است، ممکن میسازد. اما گسترش آزادی فقط هنگامی صورت میگیرد که فرد فردیت خود را در بستر آزادی بشناسد. پس انگیزهی معین تاریخ جهان با افزایش، کارکرد جامعه و نهادهای آزادی، تشخص مییابد و این همانا با شکلگیری دولتی که پایههایش بر حق متکی است، صورت میپذیرد. حقی که تنها بر پرتو آگاهی و خوداگاهی و لاجرم آزادی رقم میخورد و این تنها در سایهی دولتی تحقق میپذیرد که با اتکا به خرد بر پا شده است. از اینرو، تنها دولت است که اهمیت دارد نه قوم و قبیله. چرا که قوم و قبیله فاقد تاریخ هستند و این تنها دولت است که تاریخ دارد پس تاریخ از پرتو امر سیاست و دولت معنا میگیرد. آگاهی به تعین اخلاق اجتماعی(Sitte) بستگی تام دارد؛ اخلاق اجتماعی در بطن تاریخ جریان دارد و هستهی فرهنگ را میسازد، این آگاهی در وجود دولتی تحقق مییابد که مراحل پیش از تاریخ را به تاریخ واقعی ارتقاAufhebenمیدهد. بدینسان قوم در مرحلهی طبیعی خود فاقد هرگونه تامل است. از طریق ارتقا سوژه به روح، در هگل زمینه بگونهای فراهم می شود که روح، طبیعت، دولت و تاریخ وحدت پیدا میکنند و تاریخ که تحقق پیشرفت سیاسی– اجتماعی آزادی است بگونهای ترسیم می شود، تا همچون یک روند نظاره شود و در این روند مجموعهای از کثرتها که زندگی انسانها را میسازند میتوانند یک وحدت ایجاد کنند، این روند چون حلقهها در هم تنیده میشوند تا مراحل متنوع و گوناگون روح را رقم زنند. این حلقه در شرق و یونان و روم و سپس در جهان نو مسیرهای آن دنبال می شود. به همین خاطر است که نزد هگل در شرق تنها یکنفر آزاد است آنهم حاکم است؛ اما در جهان مسیحی مدرن همهی انسانها آزاد هستند و در یونان و روم برخی از شهروندان آزادند. بدینسان گامهای تاریخ برای گذر از ساختار کنونی زندگی جمعی انسانها در نوردیده می شود تا که در پرتو آن عمل و آزادی در هم تنیده شوند. هگل در عبور از محدویت دولت است که مسئله را در گسترهی همگانی میبیند تا از آن طریق تاریخ جهانی را تحقق دهد. چنین حقیقتی، عبور حقیقت مشخص بدون واسطه در دورنمای غیرزمانی است، چراکه تاریخ در گسترش روابط واقعی تحقق مییابد و در آن روابط است که روابط دولتها معنا مییابد و از این بعد است که در بستر تاریخ دولت بمثابه بنیاد حقوقی، نه ناظم قدرت، فهمیده میشود. بنابراین میتوان گفت که معنای دقیق مراحل قانونی است که تحقق دولت را بمثابه بالاترین شکل هستی اجتماعی رقم میزند و این دولت با این ویژگی است که حق و مرجعیت سیاسی و اخلاقی مییابد. بر این پایه، نظمدهی و ساماندهی متحقق و واجد مشروعیت معین می شود. این مرجعیت یک حق مطلق را تولید میکند که از پرتو عمومیت آن مجموعهی انسانیت را در بر میگیرد و این عمومیت تنها در روح قومی تجلی مییابد و جهت مییابد. دولت با این شرایط که در بستر اخلاق اجتماعی شکل میگیرد، یک حق را در تاریخ مورد تامل قرار میدهد تا که بگونهای انسانیت را نمایندگی کند و در عالیترین سطح پیشرفت در جهت آزادی عمل کند. با این سطح از عمومیت و جهان شمولی با توجه به منطق فردی به امر اجتماعی و تاریخ گذر میکند و در این مسیر است که توسعه و کنش عقلانی رقم میخورد. این وجهی از تفکر هگل است که درک تاریخ را ممکن میسازد و تحقق خرد را در تاریخ میسر میکند و از طریق فهم قانونمندی درونی آن است که میتوان جریان تاریخ را شناخت.
این وجه از درک تاریخ بر پایهی گونهای الهیات طبیعی قرار دارد که در این الهیات، انسان در طبیعت همچون یک شئی فینفسه فهمیده می شود. و بر پایه آزادی است که هستیاش را بطور ضروری گسترش میدهد و در هماهنگی با این گسترش است که تناوردگی شئی «در خود» و برای خود امکان و واقعیت مییابد که میبایست زندگی در پرتو آن تناورده یا انحطاط یابد و از منظر این قانومندی زندگی در کانون توجه قرار گیرد. هگل مفاهیم ارسطوئی را که در معنای دینامیک و در مفهوم قوه است به نیرو و قدرت تبدیل میکند این «نیرو» که خود را در واقعیت تحقق میدهد از شرایط بنیادین فکر هگلی است که میکوشد از طریق آن قانومندی درونی خرد را بر اساس اصل ظرفیت تغییر و شدن تکمیل کند و از طریق این تکمیل آزادی هویت پیدا کند تا که واقعیت خود را در یک روند مستمر متدوام متعادل سازد و سپس تعیین مفهومی پیدا کند. در بستر این روند واقعی است که آن هستهی رادیکال تاریخی، بعد ضد متافیزیکی میگیرد. از منظر هگل آزادی، هدف تاریخ است آنچنانکه در این راه بدون وقفه یک تبیین طبیعی شکل میگیرد. در این دورنما است که شکافی بین سیاست و فرهنگ ایجاد میشود و روح عینی به روح مطلق گره میخورد. اینجا است که سطحی از تاریخ توسط یک فرم معین با نهادینه کردن آزادی خود را تعریف میکند. آنگاه حرکتی صورت میگیرد که در آن بیان قانون میکوشد آزادی را تضمین کند تا که انسان که فهم فرهنگی و آزادیاش را میفهمد در چارچوب روح مطلق صورت تحقق بخود گیرد.
هنر، دین، فلسفه در قلب واقعیت اجتماعی، سیاسی و فرهنگ قرار میگیرند تا چارچوب مفهومی خرد در تاریخ نزد هگل تحت عنوان عمومی بعنوان عدالت در روند تاریخ خود را تجسم دهد، این روند تاریخ با عقلانیت درونی قابل تفسیر است و منطق تناوردگی را «درخود»و برای خود تحت دیالکتیک سیاست و فرهنگ بعنوان عنصر عقلانیت تغییر و شدن فهم می کند. بدین ترتیب مفهوم تاریخ هگل در ساختار عقلانی سیاسی تعین مییابد، ساختاری که گرایش به تغییرات را با ابعاد خلاق تاریخ از طریق فرمی از تناوردگی مستمر و مدوام بگونهای لایهلایه عمل میکند تا که فلسفهی تاریخ علیرغم ابعاد همه جانبه در نزد هگل در فلسفهی عملی افقهایی را در فلسفهی طبیعی مورد توجه قرار دهد. در نزد هگل و در بسیاری از برنامههای فلسفهی تاریخ در دوران جدید همواره یک تنش بین تناودرگی و ایدهی پیشرفت وجود دارد هگل به این باور است که مفهوم پیشرفت که در روشنگری بسط یافت واجد یک تکامل بیکران است، بدین شکل که تناودرگی تاریخ با یک کرانمندی در یک روند بسته همراه بوده است، پس میکوشد این مسئله امر بیکران و کرانمند را بگونهای مورد تامل فلسفی قرار دهد. اما آنچه در این زمینه اهمیت دارد اصل رابطهی بین تاریخ و خرد عملی بعنوان نقطه مرکزی فلسفه تاریخ بوده است. در این جاست که راندمان هگل خود را عریان می کند تا که خرد تاریخی را با قانونمندی منطق تناوردهگی در ارتباط قرار دهد و توقع خرد که تاریخ عملی را پیشرو قرار میدهد با ابعادی از خرد تاریخی بر بنیادهای فلسفه تاریخ جوهری استوار کند تا استعلای کانتی را به سطح دولتی ارتقا دهد و فرمی از دولت استنتاج شود که حقوق و آزادی را پاسداری کند. بدین طریق شهروندان جهانی را تعین دهد تا که بیواسطه بر بستر تاریخ فراروید، در این بستر تاریخی فرد بیواسطه، عمل میکند تا که وظیفه و سرنوشت تاریخ انسانیت را تعیین کند اینجا امر تاریخ با روح مطلق معنا مییابد که در چارچوب تئوری عملی تصور جهان در تاریخ واقعی یک تمدن، یک خلق و یک دوران را صورتبندی کند. این صورتبندی در سه ساختار هنر، دین و فلسفه تجلی مییابد تا که نهادهای واقعی در یک مجموعه تاریخ سیاسی را با وحدت بیواسطه تحقق دهد. در نزد هگل در پرتو دین مسیحی است که این فرم دولت تحقق مییابد. اینجا فلسفه بمثابه جمعبست مفهومها ساختار کامل روح را کاملا با روح زمان هم هویت میکند و الهیات مسیحی در دستگاه مفهومی به فلسفه ارتقا پیدا می کند.
فلسفهای که روند تحول روح را ترسیم می کندdarstellung.میراث هگل سلطهی بلامنازعه بر تاریخنویسی تمدن مغرب زمین داشت، مارکس کوشید دستگاه هگلی را زیر رو کند و هستی اجتماعی را جایگزین آگاهی کند. اگر در نزد هگل دولت است که اهمیت دارد در نزد مارکس جامعه و ابعاد هستی واقعی اجتماعی است که تاریخ را میسازد. هدفگذاری مارکس بر پایهی طبیعت نیست بلکه ساختاری است که در سطحی از تاریخ میخواهد از طبیعت رها شود. اما این رهائی خود را فقط با تشکیل دولت تحقق نمیدهد بلکه در کنار ابزار تولید و از همه بیشتر ایجاد نیازهای جدید، در شکل اولیه خودش را تغییر میدهد و از طریق آن تولید انجام میگیرد. بدین شکل «تولید» در ساختن روابط اجتماعی نقش جدی بازی میکند. از این منظر است که فرم زندگی جمعی و رفتار تکنیکی با طبیعت و سامان اجتماعی اهمیت مییابد. مفهومی که همه قلمرو دستگاه مارکس را پوشش میدهد مفهوم کار است. کار انسانی است که در بالاترین حد روابط بین انسانها را تنظیم میکند که با ساختار دادن به طبیعت(درونی و بیرونی) بنیادهای زندگی تاریخی را میسازد. مارکس فلسفهی تاریخ خود را ماتریالیسم تاریخی نام نهاد در ماتریالیسم تاریخی شرایط اجتماعی و تولید تاریخی در همپیوندی قرار میگیرند و کار بعبارتی خالق انسان می شود و تاریخ در این بستر اعتبار میگیرد.
ارزشزدایی از فلسفهی تاریخ
بتدریج میراث هگل مورد چالش واقع شد و مهمترین این چالشها در بازل اتقاق افتاد، جایی که یاکوب بوکهارت و نیچه قرار داشتند که هر دو منتقد جدی پایههای فلسفهی تاریخ هگل بودند و کوشیدند بازسازی تاریخ را بگونهای دیگر رقم بزنند. ارزشزدایی از فلسفهی تاریخ، انگیزهای قوی برای یاکوب بوکهارت در کتاب معروفش «ملاحظه دربارهی تاریخ جهان» بود. او کوشید از اصل سیستماتیک بررسی کردن تاریخ پرهیز کند. وی بر این باور بود که نظریهپردازی در مورد قانونمندی در تاریخ و یافتن جهت معنایی در تاریخ انسانی خطرات جدی دارد و بینش زمانی را مطلق میکند. او دورنمای خاص، برای اراده در تاریخ جهان را میخواست حفظ کند و آنرا در یک موقعیت نوعی تحت کنترل قرار دهد. یاکوب بوکهارت میکوشید رموزی را که در دین یا معنای تاریخ در فلسفهی تاریخ به عنوان فرض قرار داشت مورد چالش قرار داد. آنچه برای بوکهارت اهمیت داشت دوران معاصر بود و این زمان حال بود که اهمیت جدی داشت. او در واقع ایدهی اصلی فلسفهی تاریخ را نقد میکرد و مفهومی نو در مقابل فلسفه تاریخ ایجاد کرد، فلسفهی تاریخ را موجودی عجییب الخلقه میدانست که نه فلسفه و نه تاریخ است. اگر بخواهیم از منظر مسائل امروزی پرسشهای او را دنبال کنیم، میتوان گفت که او بدنبال نظریهای فراسوی سیستماتیزه کردن قیاس تاریخ بود، او تاریخ را به مثابه فرهنگ فردیتهای گوناگون بررسی میکرد و مسائل تاریخ را بر پایهی طبیعت انسانی قرار میداد. بدین شکل، انسانشناسی یک نقش عمده را بعهده میگرفت، نه آنچنان که در فلسفهی تاریخ با یک ستنزی از الهیات و متافیزیک مسائل دیده میشد. بوکهارت بدین شکل با فلسفهی تاریخ وداع کرد و بر پایهی انسانشناسی طرح پرسش نو درانداخت. پایه اصلی تاریخ از منظر بوکهارت بر صورت بندی «تغییر»، «ثبات»، «پایداری» و «ناپایداری» استوار بود. از این منظر روابط پویا و ایستا اهمیت جدی دارند. بوکهارت متاثر از شیلینگ، از سه قوه که عبارت هستند از «دولت»، «دین» و فرهنگ» نام میبرد که این سه قوه مجموعهی ساختار تاریخ و زندگی را میسازند. در این میان دو قوه ثبات دارند که آن دولت و دین هستند و قوه فرهنگ پویا است. او در تفسیر تاریخ از منظر این سه قوه بیان می کند که ایرانیان به دولت و یهودیان به دین و یونانیان به فرهنگ میپرداختند. بوکهارت نقش مسلط سیاست را در تاریخ به چالش کشید و منظری را که تاریخ و دولت را امری اخلاقی رقم بیان میکرد، ناشی از یک توهم میدانست. چرا که دولت و سیاست منبع قدرتاند و قدرت، شر است، شری که بر روی زمین قرار دارد و آن قسمت بزرگ تاریخ جهانی و اقتصاد را رقم میزند تا که ماهیتی را تحقق دهد که متکی بر حق قوی است. از سوی دیگر قدرت خود هدف است و در یک گرایش بیکران صورتبندی میشود و در نهایت سازکار و تلاش بیکران است که غریزه آن را میسازد و این غریزه، نیروی تاریخ است. بوکهارت بیش از اندازه وزن دادن به دولت را نیز یک توهم میدانست و کوشید از این مرده ریگ هگلی بیرون آید. از نظر او تاریخ دولت یک تاریخ غیر واقعی است که بایستی از ان رهایی صورت گیرد. در نزد بوکهارت قوهی فرهنگ نیروی خلاقه تاریخ است که ساختار فرهنگ را میسازد و از این منظر است که یونانیان که فرهنگ بمثابه قوهی پویا هستهی تمدن آنها را میسازد از اهمیت خاص برخوردار میشوند از این روی میکوشد تا ایدهال گذشته را از سر بگذاراند و طرحی نو دراندازد تا با تخریب دو قسمت محکم زندگی یعنی دولت و دین تاثیر گذار باشد. او از این عزیمتگاه میکوشد دورهبندی تاریخی را از سر واگذارد و بعنوان تجسم روح، ایدهال فرهنگ و هنر را قرار دهد. تا که از طریق ظرفیتهای آن بنبستهای تاریخ را بگشاید و تدوام تاریخی در لحظه را حفظ کند بدون اینکه خود را برای پیشرفت تضمین کند و در شرایط بیاعتباری متافیزیک تاریخی، آنرا باسازی کند. بوکهارت در نقد فلسفهی تاریخ هگل اندیشهی پیشرفت را به چالش میکشد و از آن عزیمتگاه به رنسانس میپردازد، تا روایتی که از رنسانس صورت گرفته دوباره از منظر فرهنگ، باسازی کند. فرهنگ، تلاشی در این زمینه است. روند نقد و بحران فلسفهی تاریخ با نیچه گامهای بلندی برداشت. او امری را دنبال کرد تا که مضرات تاریخ را برای زندگی نشان دهد. این دو متفکر یعنی بوکهارت و نیچه در چالش تاریخ درکهای متفاوتی را ارائه دادند. نیچه برگشت به زندگی را طرح کرد تا که فلسفهی زندگی را در مرکز قرار دهد. نیچه در رابطهی بین تاریخ و زندگی میکوشد فرا تاریخی بیندیشد. از اینرو علایق گوناگون و متفاوت را دربارهی تاریخ نشان میدهد. هستهی این علایق در چشم نیچه انگیزهی پاسخ به زندگی است. امری که برای نیچه واجد توجه جدی بود، مسئله زمان حال بود که چگونه میتوان یک سنجه برای آن یافت چرا که از نظر نیچه انسان دارای آنچنان خصوصیتی است که میتواند گذشته را معنا کند و در این معنا دهی آنرا جهت دهد و دیدگاهی را بر روی گذشته بازکند تا که بنیانهایش را در شتاب زندگی رو به آینده بازکند. اما مسئله این است که نخست در کدام شرایط تاریخ، انسان میتواند یا اجازه دارد که تاریخ را معنا دهد و چگونه میتوان نیروی تاریخ را برای بازسازی معنا کرد. این امری است که او ناگفته میگذارد، نیچه تخریب منطق روند تا نقطه پیشرفت را دنبال میکرد و از آن رو تاریخ را متکی به اصلی میکرد که ابر مرد آنرا ایجاد میکرد. این دریافت که فرد بزرگ واجد ارزش خاص میشود زمینهی ایجاد اسلوبی میشود که در آن به طرد قانونمندی تاریخی میرسد. با طرد قانونمندی تاریخ مسئله فراتاریخی موضوعیت مییافت. امر فرا تاریخی را میتوان با تمرکز بر روی حکمی بسط داد تا که سنجش فرهنگ تاریخی را ارتقا دهد بدینسان نیچه در آخر به این حکم میرسد که تاریخیت نه از طریق برگشت به زندگی بلکه از طریق فرا رفتن و بیرون رفتن از تاریخ ممکن است. از اینرو نزد نیچه بالاترین نوع انسانیت، که ارزشها تاریخ تحقق میدهد فقط نیروی زندگی نیست بلکه چیزی است که هر انسان واقعی آنرا رقم زند.
پایان سخن
مشروعیت عصرجدید که از بطن مسیحیت رقم میخورد و بر پایه تحول تاریخ مسیحیت مستدل شد مورد تردید جدی قرار گرفت. از این رو مباحث جدی که میکوشید مشروعیت یا که عدم مشروعیت عصر جدید را در تاریخ پیدا کند اهمیت یافت. چرا که چرخش الهیات به متافیزیک و آنگاه به فلسفهی تاریخ بنا داشت بنیادهای آنرا با رجوع به یونانیت بگونهای مشروعیت بخشد، اما نقد مکتب بازل نشان داد که در پس متافیزیک غرب مسیحیت نشسته است و یونانیت بگونهای دیگر بایستی رقم بخورد که در قلب آن نه منطق، که فرهنگ نشسته بوده است. از اینرو تاریخ خرد یا تاریخ فرهنگ به رقابت میپردازند تا دریابند این لوگوس است یا که میتوس است که نقش پیدا می کند و مشروعیت عصر جدید را رقم میزند. بسیاری از مسائل جدید بدون فهم جدی این مسائل بنیادین ممکن نیست.
منــابع:
Cesana,Anders-Geschichte als Entwicklung ZurKritik des geschtichphilosophischen Entwickngsdenkens – Berlin 1988
Karl Lowith – Weltgeschichte und Heilsgshehen – Zur Kritik der Geschichtsphilosophie Stuttgart-1983
Carr.Edward Hallett – Was ist Geschichte stuttgart 1963
پی نوشت:
1- دانش آموختهی دانشگاه برلین
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.