فلسفهی تحلیلی چیست و چه تفاوتی با فلسفهی قارهای دارد؟
هدف اصلی فلسفهی تحلیلی این بود که پاسخهای روشن و دقیقی به مسائل سنتی فلسفه عرضه کند. وقتی فلسفهی تحلیلی در دهههای 1940 و 1950 گسترش مییافت، این مسائل سنتی را به مسائل کوچکتری تجزیه میکرد که قابلحلتر به نظر میرسیدند. برای مثال، بهجای اینکه به مسئلهی ارادهی آزاد بپردازند، به این مسئله پرداختند که بهانهها و توجیههای اعمال ما چیست. فلسفهی قارهای در نیمهی نخست قرن بیستم به نظامهای بزرگی تأکید میکند که کل واقعیتها یا بخش بزرگی از آنها را تبیین میکردند. پس از جنگ جهانی دوم، بسیاری از فیلسوفان قارهای به مسائلی نظیر معنای زندگی و ماهیت ارزش علاقهمند شدند. درست است که برخی از فیلسوفان تحلیلی هم به ماهیت ارزش پرداختند، اما این مسئله از دغدغههای اصلی آنها نبود. فیلسوفان تحلیلی بسیار بیش از فیلسوفان قارهای به علوم طبیعی گرایش داشتند. برخی از فیلسوفان تحلیلی برجسته تصور میکردند که فلسفه صرفا در امتداد علم و تابعی از آن است. فیلسوفان تحلیلی معتقدند که نوشتههای فیلسوفان قارهای مبهم و نادقیقاند؛ موضوعی که خود فیلسوفان قارهای به هیچ وجه نمیپذیرند.
در طول شصت سال گذشته، اوضاع در میان اخلاف فلسفهی تحلیلی پیچیدهتر شده است. اجازه دهید آنها را فیلسوفان «آنگلوفون» بنامم زیرا در نواحی انگلیسیزبان دنیا کار میکنند. بسیاری گمان میکنند که فلسفهی تحلیلی در نیمهی دوم قرن بیستم مُرد و این فیلسوفان بخشی از «فلسفهی پساتحلیلی» هستند. کسانی که این فیلسوفان را پساتحلیلی میدانند باور ندارند که حقایق فلسفی فرازمانی وجود دارد و تصور میکنند که بیشتر فلسفهها دستکم از قرن هفدهم دچار خلط و اشتباهاند. ریچارد رورتی نمونهی خوبی از این گرایش است. سایر فیلسوفان پساتحلیلی گمان میکردند که فلسفه نیازمند تحلیل مفاهیم نیست، بلکه باید در حاشیهی علم طبیعی کار کند. کواین بهترین نمونه از کسی است که چنین گرایشی داشت و دیگران را هم به این گرایش ترغیب میکرد. بسیاری از فیلسوفان آنگلوفون در حال حاضر از یافتههای علوم طبیعی، بهویژه فیزیک و روانشناسی، نتیجه میگیرند و حتی برخی از آنان دست به آزمایش هم میزنند که این رهیافت «فلسفهی تجربی2» نامیده میشود. گروه سومی هم هستند که شیوهها، معیارها و یافتههای ریاضیات و منطق نمادین را مهمتر میدانند. از آنجا که متافیزیک در طول بیست و پنج سال گذشته برای فیلسوفان تحلیلی یا پساتحلیلی اهمیت بیشتری یافته است، این فیلسوفان، همانند فیلسوفان قرن نوزدهم، به طرح نظریههایشان دربارهی واقعیت به طور کلی بیشتر گرایش دارند.
فلسفهی تحلیلی در کجا و توسط چه کسانی ظهور یافت؟
فلسفهی تحلیلی در دو مکان اصلی ظهور یافت؛ یکی انگلستان در اوایل قرن بیستم که فیلسوفانی همچون برتراند راسل و جی. ای. مور کوشیدند با وضوح و دقتی بیش از نسل قبلی ایدهآلیستهای بریتانیایی به مسائل فلسفه بپردازند. مکان دیگر آلمان بود. گوتلوب فرگهی ریاضیدان مشارکتهای مهمی در منطق و فلسفهی زبان صورت داد. فرگه با لودویگ ویتگنشتاینِ اتریشی و فیلسوف آلمانی رودلف کارناپ ارتباط داشت. ویتگنشتاین در کمبریج درس خواند و در نتیجه، میان فیلسوفان انگلیسیزبان و آلمانیزبان پیوندی به وجود آمد. گروه دیگری از فیلسوفان آلمانیزبان در واقع دانشمند بودند اما مکتب پوزیتیویسم منطقی را در اویل دههی 1920 پدید آوردند.
به دلیل اهمیت فرگه، ویتگنشتاین، کارناپ و سایر فیلسوفان اروپا، تمایز میان فلسفهی تحلیلی و فلسفهی قارهای کمی مضحک است. اما بسیاری از فیلسوفان تحلیلی اروپا کمی پس از جنگ جهانی دوم به کشورهای انگلیسیزبان مهاجرت کردند و در نتیجه بخشی از فلسفهی تحلیلی انگلیسی-امریکایی شدند. تأثیر منطق برای راسل، ویتگنشتاین و کارناپ و تخصصِ پوزیتویستهای منطقی در علوم طبیعی و به ویژه فیزیک، برای فلسفهی تحلیلی بسیار مهم بود.
در تاریخ فلسفهی تحلیلی تلاشهایی برای ایجاد ارتباط بین فلسفهی تحلیلی و قارهای صورت گرفته است، لطفا در مورد این تلاشها توضیح بدهید؟
در دههی 1980 برخی فیلسوفان تحلیلی -مانند ایان هکینگ و به ویژه ریچارد رورتی- تلاشی جدی صورت دادند تا فلسفهی تحلیلی و قارهای را به هم نزدیک کنند یا فیلسوفان تحلیلی را از ارزشهای فلسفه قارهای آگاه سازند. من گمان میکنم که این تلاش در دههی 1990 رو به زوال نهاد و دقیقا مطمئن نیستم که چرا اینگونه شد. اما فیلسوفان تحلیلی برجستهای وجود دارند که همچنان به فیلسوفان قارهای نظر دارند. رابرت برندم3 یکی از اینهاست. فیلسوفان قابل توجه دیگری هم در امریکا حضور دارند که هرچند فیلسوف تحلیلی نیستند، میان این دو سنت پل ارتباطی به وجود آوردهاند مانند هیوبرت دریفوس4.
اگر به پنجاه یا شصت سال قبل بازگردیم، شیوهی تحلیل زبان متعارف جان آستن نوعی از پدیدارشناسی زبانی بود. اما فلسفهی زبان متعارف در اویل دههی 1970 رو به زوال نهاد. من زمانی مقالهای نوشتم و در آن شباهتهای مهمی را میان فلسفهی تحلیلی، پدیدارشناسی و حتی فلسفهی ساختارشکنی را نشان دادم و این روزها در حال نوشتن مقالهای هستم که در آن، برخی نظریههای معنا را در فلسفهی تحلیلی با چیزهایی که هایدگر و سارتر دربارهی معنا گفتهاند مقایسه میکنم. به این ترتیب، تلاش برای پیوند دو سنت تحلیلی و قارهای هنوز از میان نرفته است.
چشماندازهای فلسفهی تحلیلی چیست؟ چه مسائلی بیشتر محور فلسفهی تحلیلی در آینده خواهند بود؟
فیزیکدان بزرگ استفان هاوکینگ اخیرا اعلام کرد که فلسفه بیارزش شده یا مرده است. من گمان میکنم که او از کارهایی که در زمینهی فلسفه در حال انجام است، اطلاع کافی ندارد. پژوهش فلسفی در بسیاری از زمینهها در حال رشد و گسترش است: فلسفهی زبان، متافیزیک، فلسفهی ذهن، اخلاق و فلسفهی سیاسی. نمیتوان در بیش از دو حیطه از فلسفه به تخصص رسید. البته این بدان معنا نیست که من تصور میکنم که همهی این زمینهها ارزشمند هستند، اما به گمان من دقت و ابداعی که در این کارها وجود دارد، انکارناپذیر است.
همانطور که گفتم، علوم تجربی اهمیت بالایی برای فیلسوفان پیدا کردهاند و برخی از فیلسوفان، خود، اهل علوم تجربیاند. در گروهی که من در آن تدریس میکنم، در دانشگاه تگزاس، بسیاری از استادان همزمان در گروههای دیگر هم سمت دارند یا دستکم عضو افتخاری گروههای دیگرند، چون کارهایشان با رشتههای دیگر تداخل دارد. آنچه فلسفهی فارغ از تجربه یا برج عاجنشین5 نامیده میشود، به یافتههای تخصصی علمی وابسته نیست. به نظر من فلسفهی تحلیلی امروزه هیچ محوری ندارد و کاملا در حیطههای مختلف تقسیم شده است.
پی نوشت:
1- آلویسیوس مارتینیچ (Aloysius Martinich) استاد دانشگاه آستن تگزاس و دارای مدرک دکتری فلسفه از دانشگاه سندیهگوی کالیفرنیاست. او به همراه ارنست سوسا مجموعهای از مقالات کلاسیک را به نام «فلسفهی تحلیلی: گردآوری» تدوین و ویرایش کرده است. در این مجموعه که از مقالات اصلی و تأثیرگذار فلسفهی تحلیلی از پیشگامان این روش فلسفی مانند فرگه، راسل، استراسن، گرایس، دیویدسن، کریپکی، پاتنم، ویتگنشتاین، کواین، مور، همپل، لوئیس و ... میباشد، در قالب چند بخش که موضوعات گوناگون فلسفهی تحلیلی را دربرمیگیرد، انتشار یافته است: فلسفهی زبان، متافیزیک، معرفتشناسی، فلسفهی ذهن، اختیار و اینهمانی شخصی، اخلاق و روششناسی. این مجموعه را انتشارات بلکول در سال 2001 منتشر کرده است. از دیگر آثار مارتینیچ میتوان به کتابهای زیر اشاره کرد: «نوشتن فلسفی: یک درآمد» منتشر شده در سال 1996؛ «فلسفهی زبان» که انتشارات آکسفورد آن را در سال 2009 منتشر کرده است؛ «هابز» که درآمدی به تفکر تامس هابز فیلسوف تجربهگراست و در سال 2005 به انتشار رسیده است؛ «مفاهمه و دلالت» کتابی قدیمی از او در حوزهی فلسفهی زبان و معناشناسی است که در سال 1984 منتشر شده است.
2- experimental philosophy
3- Robert Brandom
4- Hubert Dreyfus
5- armchair philosophy
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.