شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (58-59) شماره هفتم نظام اجتماعی غرب یک تصور واهی، یک بحران جهانی
زاویه دید انحرافی
یکی از مشکلات اساسی ما در همهی سطوح، به خصوص در سطح نخبگان و تصمیمگیرندگان، تفکر خودمدارانه است که تصور میکنند مهمترین چیز آن چیزهایی است که در نزدیکترین فاصله به آن ها میگذرد.
در حالی که چنین نیست و به هر میزانی که سیستم جهانی را بهتر درک کنیم متوجه میشویم که چقدر ضرورت دارد که امروز در جهان زندگی کنیم، نه در یک نقطه در جهان. تمام وقایعی که در جهان میگذرد به طرز شدیدی بر زندگی، رفتارها و سخنان ما تاثیرگذار است. این لحاظ مسئلهای مثل بحران اقتصادی که امروز در جهان مطرح شده است، مسئلهای است که باید مدتها پیش به آن میپرداختیم. اهمیت این بحران به حدی است که بسیاری از متفکران گفتند که جهان بعد از بحران اقتصادی اخیر، دیگر جهان سابق نیست.
اِشکالی که به تفکر غالب جهانی دربارهی این بحران وارد است، استنادی است که به مفهوم سرمایهداری داده میشود؛ گویی که مسئله بر سر این است که آیا سیستم سرمایهداری بهعنوان یک سیستم اقتصادی باید ادامه پیدا کند و یا خیر؟ این نکته را باید ذکر کرد که سالهاست که مسئلهی اقتصاددانان نئولیبرال مسئلهی اقتصادی نبوده، بلکه یک مسئلهی سیاسی است، در حالیکه در سالهای 1960 تا 1970 سعی میکردند که این مسئله را یک مسئلهی اقتصادی قلمداد کنند. سالهاست که اقتصاددانان نئولیبرال ادعا میکنند که دعوا بین طرفداران و مخالفین سرمایهداری است. بیش از 20 سال از سقوط اتحاد جماهیر شوروی گذشته است و بیش از 30 سال است که چین، که یکی از بزرگترین دولتهای سوسیالیستی است، سیاستهای کاملا سرمایهدارانهای را اعمال میکند. حتی پیش از آن نیز گروهی از کشورهای اروپای شرقی مثل مجارستان، سیاستهای سرمایهدارانه را شروع کرده بودند. بنابراین اصولا صحبت کردن از سوسیالیسم در مقابل سرمایهداری یک بحث کاملا انحرافی است.
سالهاست که دیگر هیچ دانشمندی از پروژهی مارکسیسم با مدل چین یا شوروی برای ساخت جوامع، و یا اصولا پروژههای یوتوپیایی، دفاع نمیکند. سالهاست که دیگر بحث میان طرفداران سرمایهداری و طرفداران سوسیالیسم بهعنوان دو سیستم اقتصادی مطرح نیست. کسانی که به این اسطوره ادامه میدهند، عموما کسانی هستند که به پیامدهای ایدئولوژیک این اسطوره نیاز دارند، نه به واقعیتهای اقتصادی. وگرنه میدانند که حتی در آن زمانی که شوروی وجود داشت، چیزی به نام اقتصاد سوسیالیستی وجود نداشت؛ این یک اقتصاد کاملا الیگارشی مبتنی بر کاستهای2 حکومتی و حزبی بود.
آیا ما باید از یک سرمایهداری مدل کینزی دفاع کنیم؟
بحثی که در سالهای اخیر در محیطهای جدی علمی برقرار بود، بر سر این بود که آیا ما باید از یک سرمایهداری مدل کینزی دفاع کنیم که بعد از جنگ جهانی دوم که این وقایع را پیش بینی میکرد. به همین جهت بعد از جنگ جهانی دوم هشدار میداد که سیستم سرمایهداری به سمت یکپارچهکردن سیستمهای پولی و اتصال سیستمهای پولی با سیستمهای سیاسی نرود. کینز پیشنهاد میکرد که بخش مالی محدود باقی بماند و به آن اجازه داده نشود که مثل یک حباب بزرگ شود، چون خطر این انفجار را میدانست. این بحثها در کنفرانسی که بعد از جنگ جهانی دوم در برتون وودز، بین گروه انگلیسی که کینز آن ها را هدایت میکرد، و گروه آمریکایی انجام شد؛ اما در نهایت این آمریکاییها بودند که بحث خود را به کرسی نشاندند و جهان را به سوی یک سرمایهداری، که دقیقا ضد سیاستهای کینزی بود، سوق دادند. یعنی یک سرمایهداری که اصطلاحا به آن «لسفر»3 گفته میشود، یعنی سرمایهداری بدون ضابطه و بدون قانون، سرمایهداری بدون دخالت دولت.
در این سالها دعوای اصلی بین سرمایهداری اجتماعی و سرمایهداری نئولیبرالی مبتنی بر لسفر بوده است؛ یعنی سرمایهداری که مسئلهاش این بودکه ما سیستم بازار و مکانیسمهای آن را قبول داریم، اما باید این مکانیسمها تابع گروهی از ضوابطی باشند که دولت بهعنوان نماینده مردم برقرار میکند. نه اینکه دولت خود تبدیل به کنشگر اقتصادی شود، بلکه دولت ضوابط را کنترل کند و در بخشهایی که غیر سودآور است دخالت کند؛ بخشهایی مثل حمل و نقل، آموزش و بهداشت.
بحران 2007، همزمان با اتفاقی در انتخابات امریکا شروع شد؛ به شکل حیرتانگیزی در این انتخابات شاهد بودیم که کاندیدای جمهوریخواهان که بارها در برنامههای انتخاباتیاش مدعی شده بود که وقتی به قدرت برسد سیاستهای اقتصادی ضابطهزدایی را تقویت خواهد کرد، یکباره تغییر مسیر داد و گفت که باید دولت در مسائل دخالت کند. کمی بعد رئیس جمهور فرانسه، سارکوزی در صحبتی رسما اعلام کرد که لسفر تمام شد و ما به پایان لسفر رسیدیم! دیگر کسی نمیتواند واضحتر از این به شکست تئوری اقتصاد نئولیبرالی اذعان کند.
اما آیا مشکل ما این است؟ مشکل این است که امروز برای گفتن این که لسفر تمام شده است، دیر شده است. مدتهاست که مشخص است که لسفر تمام شده است. کل سیستم جهان با بحرانی رو به رو شده است که دیگر نمیتواند آن را مدیریت کند. بحث اساسی این است که این بحران، یک بحران اقتصادی نیست. بحث اساسی بر سر سرمایهداری بودن یا غیر سرمایهداری بودن یا حتی نوع سرمایهداری بودن سیستمهایی که امروز در جهان وجود دارد نیست بلکه باید در دو مرحله به این بحران پرداخت.
انقلاب صنعتی و جهانی شدن
مرحلهی اول، مربوط به انقلاب صنعتی است. در قرن 19، انقلاب صنعتی که با انقلابهای سیاسی و ظهور دولتهای ملی همراه شد، همزمان بود با گسترش امپریالیسم، یعنی گسترش اروپا به جهان و اشغال نظامی جهان. اروپا میان سالهای 1870 و 1920 کل جهان را اشغال میکند و آن را به شکل خودش در میآورد. این شروع یک اروپایی شدن و جهانی شدن است. اروپا تصمیم میگیرد که سیستمی را که در حوزهی اقتصاد و فناوری به وجود آورده است به کل جهان گسترش دهد؛ بدون اینکه جهان برای چنین کاری آمادگی داشته باشد. در بسیاری از کشورها به اجبار این کار انجام شد. کشورهایی که هیچ نوع شناخت و سابقهی دولتی نداشتهاند (مثلا آفریقای سیاه)، وادار میشوند که دولت ایجاد کنند. در بسیاری از کشورها دولتهای ابداعی ایجاد میشود. اکثر دولتهای عربی، چنین وضعیتی دارند، دولتهایی هستند که هرگز وجود نداشتهاند و یکباره به دلایل سیاسی و به سود دولتهای مرکزی به وجود میآیند. 100 تا 150 سال بعد از این که اروپا به زور و با خشونت، سیستمهای خودش را در تمام دنیا برقرار میکند (این خشونت، امروز دیگر یک فرضیه نیست، بلکه اسناد استعماری آن منتشر شده است). آیا دولت ملی در جهان سوم به وجود آمد؟ خیر، و این نتیجهی سیاسی جهانی شدن و اروپایی شدن است.
انتقال تکنولوژی که امروزه به شدت از آن حمایت و به آن افتخار میشود، سیستم آلودهای است که ما امروز در همهی کشورهای جهان سوم با آن مواجه شدهایم. اینکه یا در تصادفات رانندگی کشته میشویم، یا از سرطان و بیماریهای ناشی از آلودگی هوا میمیریم، همگی نتیجهی فناورانهی اروپایی شدن است. در این سیستم، شکافهای بزرگ در جوامع ایجاد میشود. باعث میشود که مردم کارشان را کنار بگذارند و از صبح تا شب فقط به دنبال این باشند که پول بدهند و نزول بگیرند! مردمی که افتخارشان این بود که زندگیشان را از طریق کار و زحمت تامین میکنند، امروز افتخار و آرزویشان، به قول آگهیهای تلویزیونی، این است که پولشان را در بانک بگذارند و ظرف چند سال چند برابر شود. این همه پیامد اقتصادی سیستم سرمایهداری است.
جهان بعد از جنگ جهانی دوم
مرحله دوم، بعد از جنگ جهانی است. فاجعهای که در برتون وودز رخ داد، شکست مقطعی کینز بود. اما اکنون با بازگشت قدرتمند کینز، رو به رو هستیم. حالا صحت تمام پیش بینیهای کینز مشخص شده است و آنهایی که فکر میکردند که کینز را برای همیشه دفن کردهاند، امروز مجبورند با افرادی کار کنند که دهها برابر از کینز قدرتمندترند. مثل استیگ لیتس و پال کروگمن که هر دو برنده جایزه نوبل اند و هر دو اقتصاددانانی هستند که هم از نظر تئوریک و هم از نظر عملی در اوج به سر میبرند.
اشتباه در این است که تصور شود سیستم جهانی را میتوان بنا بر محوریتی اقتصادی–فناورانه به پیش برد. این اشتباه در انقلاب صنعتی شروع شد و خودش را در اقتصاد سیاسی متبلور کرد. همان اقتصاد سیاسی که از درون آن آدام اسمیت و مارکس بیرون آمد. چیزی که مارکس و اسمیت را به هم متصل میکند این است که هر دو اقتصاددان سیاسی هستند و هر دو تصور میکنند که مشکل جامعه در اقتصاد است. هر دو تصور میکنند که اگر یک سیستم اقتصادی مناسب ایجاد کنند -حال با خشونت و یا بدون خشونت- این سیستم اقتصادی ضامن سیستم سیاسی و سیستم سیاسی ضامن سیستم اجتماعی خواهد بود. هر دوی آن ها و حتی فیزیوکراتهایی مثل فرانسوا کنه، گفتمانشان یک گفتمان اقتصادی و سیاسی است. فرانسوا کنه، اقتصاد سیاسی را نفی نمیکند، بلکه معتقد است که اقتصاد سیاسی باید به طرف بخش کشاورزی چرخش کرده و از بخش صنعت دوری کند. چرا که بخش صنعتی تولید واقعی انجام نمیدهد؛ در حالی که بخش کشاورزی تولید واقعی انجام میدهد. گفتمان غالب در این برهه، گفتمانی اقتصادی و فناورانه است، و همین گفتمان تا بعد از جنگ جهانی دوم، ادامه پیدا میکند.
قرن بیستم قرن فاجعه است. بیش از 300 میلیون نفر بر سر این ایدئولوژی که آیا سرمایهداری بهتر است یا کمونیسم، کشته میشوند و در نهایت به این میرسیم که هیچ کدام بهتر نیست! این تصور واهی است که سیستمهای اجتماعی و سیستمهای فرهنگی تابعی از سیستمهای اقتصادی هستند؛ در حالیکه اقتصاد یک شکل تقلیلیافته از بیولوژی است. اقتصاد همواره بیشازپیش خود را وارد یک گفتمان خودستا کرده است؛ اقتصاددانها فکر میکنند که بهتر از همه صحبت میکنند، چرا که بیش از بقیه عدد به کار میبرند، اما این اعداد مشکل چه کسی را حل کرده است؟ آیا میتوانند با این اعداد کسانی را که طی یک شب، در آمریکا و یا سایر مناطق جهان، خانه و زندگیشان را از دست دادهاند، صاحبخانه کنند ؟ اقتصاد و فنّاوری وارد یک نوع از خود شیفتگی و یک سیستم نارسیستیک میشوند، به حدی که به اشکال کاملا انتزاعی تفکر میرسند و تصور میکنند که با نوشتن یک فرمول پیچیده راه حل همهی مشکلات اجتماعی را یافتهاند.
از اقتصاددانان میخواهیم که فرمول مغز را برای ما بنویسند، از اقتصاددانان میخواهیم که فرمول یک رفتار ساده انسانی، مثل غذا خوردن، را بنویسند. در اینجاست که متوجه میشویم که اقتصاد یک شکل تقلیل یافته بیولوژی است. اما به این معنا نیست که اقتصاد باید کنار گذاشته شود. منتهی اقتصاد، فناوری و سیاست، باید در جایگاهشان قرار بگیرند. اتفاقی که در 50 سال گذشته افتاد این بود که افسار همه چیز در دست سیاستمداران، اقتصاددانان و فناوران بود و نتیجهاش این جهانی است که در لبهی پرتگاه نیستی قرار دارد. استیگ لیتس معتقد است کسانی که این بحران را با بحران 1930 مقایسه میکنند، آدمهای احمقی هستند به دلیل این که نه اقتصاد و نه بحران 1930 و نه این بحران کنونی را میشناسند. افراد حیلهگری هستند که میدانند با یک بحران اقتصادیِ ساده سروکار ندارند، ولی دیگران را فریب میدهند و میخواهند به آن ها ثابت کنند که با یک سری معیارهای به اصطلاح اقتصادی، میتوان وضعیت را عوض کرد؛ مثلا با تغییر نرخ سود؛ با تزریق سرمایه در بنگاههایی که دچار مشکل شدهاند و یا با تقویت تصنعی مصرف.
آیندهی ما به کدام سو میرود؟
حرفی نیست که ممکن است این بحران را از سر بگذرانیم، اما چگونه؟ باز با همین روشهای سرمایهدارانه؟ با همین روشهای اقتصادی و فناورانه؟ ما نتوانستیم بفهمیم که داستان از ابتدا هم بر سر اقتصاد نبود، ولی بحران امروز کمتر از هر زمان دیگری بر سر اقتصاد است. داستان بر سر این است که وقتی ما جهانی را با آدمهای مختلف و با فرهنگهای مختلف، با سبکهای زندگی مختلف، با این همه تفاوت و تکثر درست کردیم، باید بتوانیم این تفاوت و تکثر را با شیوهای درست مدیریت کنیم، نه به شیوه هژمونیک، نه به شیوهای براساس همگون سازی. در 50 سال گذشته، تنها تلاشی که صورت گرفته، این است که گروهی که تصور میکردند از همه بهترند، خواستهاند دیگران را شبیه خودشان کنند. و دیگران حاضر نشدند که شبیه آن ها شوند، مقاومت کردند و تنش ایجاد شد و خشونتها افزایش یافت. انرژی از بین رفته است و این همه انسان کشته شده است، بدون اینکه به نتیجهای برسیم و حاصل این شده است که موقعیت جهان خطرناکتر از گذشته است.
جهان نیاز دارد که دربارهی ساختارهای عمیقش، یعنی فرهنگ و جامعه، تفکر کند و بفهمد که ما برای این زندگی نمیکنیم که اقتصاد داشته باشیم، اقتصاد برای این است که به ما کمک کند تا زندگی کنیم. ما برای این زندگی نمیکنیم که با موبایلهایمان حرف بزنیم، موبایلها در بهترین حالت اگر بتوانند به ما کمک میکنند که بهتر زندگی کنیم. اصل، جامعه است؛ نه اقتصاد و فناوری و سیاست. اصل انسانهایی هستند که زندگی میکنند و تازه اگر بخواهیم عمیقتر فکر کنیم، اصل تنها همین انسانهایی که روی این کره زندگی میکنند، نیستند؛ ما چه در قبال خودمان و چه در قبال نسلهای آینده و چه در قبال نسلهای گذشته دارای یک مسئولیت زیستمحیطی هستیم. ما حق نداریم محیط را اینقدر آلوده کنیم و حق نداریم تمام موجودات روی کره زمین را به نفع خودمان کشتار کنیم. میتوان دید که سیاستهای احمقانه، در حوزهی فناوری، اقتصاد و سیاست چه بلایی بر سر طبیعت آورده و تمام موجودات را به خطر انداخته است. میبینیم که چطور این رویکرد کورکورانه، جهان را به یک بنبست رسانده است. جهان امروز، به بازاندیشی در سیستم جهانی، با محوریت جامعه، با محوریت انسان و حتی با محوریت وجود احتیاج دارد. محوریت اخلاق را هم نباید فراموش کنیم، اگر چیزی تا امروز باقی مانده است، مدیون اخلاق است. اگر اخلاق نبود، خیلی پیش از این، چیزی به نام انسان باقی نمانده بود. تنها موانعی که امروز جلوی این منطق کورکورانه اقتصادی، فناوری و سیاسی را گرفته است، موانع اخلاقی است.
راه حل ساده و فرمول سادهای وجود ندارد، کسانی که فرمول میخواهند باید سراغ ریاضیات بروند، آن هم نه ریاضیات واقعی، بلکه ریاضیات تصنعی اقتصاددانان ریاضیدان، که فرمولهای سادهای به شما بدهند که مسئله حل شود؛ مثل اینکه نرخ بهره را اگر به فلان اندازه پایین بیاورید این اتفاق میافتد، و حال مگر نرخ بهره را در آمریکا پایین نیاوردند، چه اتفاقی افتاد؟ یک فاجعه اتفاق افتاده و آن فاجعه این بوده است که یک فرهنگ تصور میکرده که میتواند خودش را به فرهنگ جهانی تبدیل کند و یک همگونسازی، یک فرهنگپذیری در بعد جهانی انجام دهد و این پروژه با شکست مطلق روبهرو شد. حاصل این 50 سال یک بیلان کاری در مجموع، مطلقا منفی است. بیلان مثبتی هم در کار بوده است، اما به نسبت بیلان منفی ناچیز است. این سیستم جهانی برای چنین تفکری جایی باقی نگذاشته است و تصور کرده است که اگر جایی نگذارد، خود به خود اتفاقی نخواهد افتاد. اما آیا اتفاقی نیافتاده است؟
پی نوشت:
1- عضو هیئت علمی دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران
2- Caste
3- این اصل به اصل «لسفر» معروف است. اصطلاح لسفر یک اصطلاح فرانسوی، (lassiez faire: let them do it) و به معنای «بگذار بگذرد» است. در این نگاه، نیروهای بازار آزاد و رقابتی، تولید، مبادله و توزیع را هدایت و راهنمایی میکنند. اقتصاد بهگونهای عمل میکند که به خودیخود، خودش را اصلاح میکند و در آن تمایل به سمت اشتغال کامل، بدون دخالت دولت در آن، وجود دارد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.