اگرچه بازي رايانهاي مختص گروههاي سني و اجتماعي خاصي تصور ميشود، اما ذاتاً امري همگاني است. امر همگاني امري نيست که الزاماً همه به آن اشتغال داشته باشند، بلکه امري است که متناسب با «همه» و انسان معمولي آن زمان است.
اگر تصور پيرمردي که گيم بازي کند يا زن خانهداري که با هيجان فوتبال تماشا کند براي ما مضحک به نظر ميرسد از آن رو است که اينها از انسانِ نوعيِ زمانشان فاصله دارند. گيم امري همگاني است، همانطور که تلويزيونديدن و خريدکردن و غذاخوردن و کارکردن و پارکرفتن و روزنامهخواندن و... اموري همگانياند. و به عکس خواندن فلسفه يا سرودن شعر اموري همگاني نيستند و با زندگي عامهي مردم تناسبي ندارند. امور همگاني مختلف با هم يک «زندگي روزمره» را ميسازند که همه خواهي نخواهي بايد به آن بپردازند و به انجام آن عادت کنند.
اما کارهاي زندگي ما چه ارتباطي با هم دارند؟ معمول آن است که گفته شود هرکدام از کارهاي انسان در پاسخ به يک «نياز اساسي» شکل ميگيرد و براي تأمين آن ساختاري اجتماعي نيز به وجود ميآيد؛ تاريخ نيز از اين نگاه، تحولات نحوهي پاسخگويي به اين نيازهاي اساسي در طول اعصار و قرون است. نيازهاي جسمي و رواني، فردي و اجتماعي، سياسي و اقتصادي و فرهنگي و... انواع دستهبندي اين نيازها است؛ اما اين نيازها چه هستند و از کجا ميآيند؟ بهتر است به جاي پاسخ به اين سؤال که قطعاً خالي از مناقشه نخواهد بود، بپرسيم که از کي انسان مجموعهاي از نيازها تصور شد که بايد نيازهايش را در طول زندگي برآورده کند؟ اين تصور چنان شدت گرفته است که انگار انسان و زندگي انسان چيزي جز نياز و پاسخگويي به آن نيست. آيا انسان نميتواند خود را چيز ديگري جز مجموعهاي از نيازها ببيند؟
براي ما اين تلقي از انسان در حجابي از باورهاي ديني نيز قرار گرفته است و درک حقيقت و منشأ و مقصد آن را دشوارتر کرده است. انسان فقير و سائل درگاه الهي است و سراسر نياز است، اما اين سراسر نياز بودن غير از تلقي انسان چون مجموعهاي از نيازهاي جسمي و رواني و روحي است. اگرچه صورت اين حرف ظاهري ديني دارد اما باطناً در پيوند وثيقي با دين نيست. ارجاع اين مجموعه نيازها به امري متافيزيکي چون «فطرت» نيز نميتواند علاجي بر اين تصور از انسان باشد. يافتن منشأهايي براي اين مجموعه نياز، فرع بر پذيرش آن است. اگرچه ارجاع نيازهاي انسان به منشأهاي مادي چون شرايط اقليمي و جغرافيايي و نژادي و... ظاهربيني آشکاري است اما ارجاع آن به منشأهاي متافيزيکي چون فطرت و روح و نفس و... نيز حاصلي جز دگماتيسم و ارتجاع در بر ندارد.
تصور انسان بهمثابه مجموعهاي از نيازها سبب ميشود که بازيهاي رايانهاي را حاصل نياز انسان به تفريح و فراغت و صورت جديد آن در مقايسه با بازيهاي سنتي قلمداد کنيم. نهايت جسارتي که از اين نگاه بر ميآيد آن است که يک نياز را نياز کاذب و سطحي و گذرا بنامد و آن را در پرتو نيازي حقيقي و بالاتر و پايدارتر ناديده انگارد. کسي که بخواهد با اين نگاه، زندگي کنوني ما را مورد بررسي قرار دهد احتمالاً کاري جز کاذبخواندن کل حيات ما از دستش بر نميآيد! غالب کارهاي روزمرهي ما بر آوردن همان نيازهاي سطحي و «جسمي» است و ما فعلاً در دايرهي بستهي همين نيازهاي کاذب است که زندگي ميکنيم. اگر برآوردن نيازهاي جسمي بازي است، فعلاً بازي و جدي ما بازي است.
زندگي روزمرهي ما را مجموعهاي از کارهاي همگاني شکل ميدهد، اما امور همگاني هميشه همگاني و امور غيرِهمگاني همواره غيرِهمگاني نبودهاند. همچنين ارتباط کارها را با هم، نميتوان صرفاً ذيل ارتباط نيازها با هم (مثلاً الگوهاي روانشناختي هرم نيازها و الگوهايي از اين دست) توجيه کرد. بازيکردن و تلويزيونديدن و غذاخوردن و خوابيدن و کارکردن همه با هم متناسبند، نه از آن جهت که نيازهاي گوناگون ما را پوشش ميدهند، بلکه چون اينها همه کارهايي است که انسان معمولي اين عصر بايد آنها را انجام دهد؛ به عبارت ديگر، انسانبودن با اين کارها تعريف شده است. اگر انسان خود را ديگرگونه يافته بود، کارهاي ديگري را جزء زندگياش قلمداد ميکرد.
اما چرا انسان معمولي اين عصر بايد به بازي رايانهاي بپردازد؟ اگرچه اکنون گيم شکل دونفره و گروهي هم دارد، اما اساساً نوعي با هم نبودن است، نوعي عمقبخشيدن به تنهايي، نوعي انزواي ملون و نوعي خيالبافي عيني. در عالمي که عالم انزوا و تنهايي است، بايد هم اين انزوا را توسعه و بسط داد. بسط اين انزوا قطعاً نميتواند با صورتهاي حقيقي با هم بودن انسان بيارتباط باشد. يکي از نسبتهاي مهم با هم بودن انسانها نسبت حاکم و محکوم، قاهر و مقهور و غالب و مغلوب است. اين نسبت چيزي است که عالم مدرن با داعيهي برچيدن آن قوام يافت. در دورهي کنوني «همهي انسانها با هم برابرند» يعني هيچ برتري حقيقي و اصيل انسان بر انساني قابل تصور نيست، و اين يعني هيچ انساني انسانتر نيست. اگرچه اين نظم حقيقتاً صورت نبست و حکومتهاي قهرآميز و خشني پديد آمد، اما حکومت حکومتها، حکومت يک نظم ايدهآل و قانوني و غلبهي ساختارها و سازمانها بر انسان بود، و نه حکومت انساني بر انسان ديگر. وقتي که چنين رابطهي اصيلي انکار ميشود صورتهاي خيالي آن در انزواي افراد گسترش مييابند. ما به بازيهاي رايانهاي احتياج داريم و آنها جزئي از زندگي ما شدهاند تا ما به «پيروزي» برسيم؛ اما يک پيروزي منفي، و يک «انتقام»؛ انتقام هرآنچه که از داست دادهايم و ميدهيم.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.