خرد جمعي، خرد دموكراتيك است و قوم ايراني همچون ديگر اقوام شرقي و بسياري از سرزمينهاي ماقبل روشنگري در غرب، هيچگاه با چنين خردي سروكار نداشتهاند. چرا؟
از آن رو كه هيچگاه و در هيچ عرصهاي با خود و مال خود و جان خود و آئين خود و حاصل اين خودها نسبتي پيدا نكردهاند. تنها كسي كه خرد را -اعم از خرد فردي و جمعي- ستوده، فردوسي است و ديگر بزرگان شعر و ادب و تصوف و عرفان، يكسره نكوهندگان خرد بودهاند. «آزمودم عقل دورانديش را/ بعد از اين ديوانه سازم خويش را» مولوي چنين گفته است. «زكار افزايي عقل فضولي/ يكي شد فلسفي، ديگر حلولي» شيخ شبستري چنين گفته است. «عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولي/ عشق داند كه درين دايره سرگردانند» لسانالغيب چنين گفته است و ميگويد. چرا؟ هزاروصدواندي سال پيش، يكي از نخستين فيلسوفان اين سرزمين -شهيد بلخي- كه همچون ديگر فيلسوفان ايراني شاعر هم بوده، گفته است: «اگر غم را چو آتش دود بودي/ جهان تاريك بودي جاودانه// درين گيتي سراسر گر بگردي/ خردمندي نيابي شادمانه». يك هزاره پس از شهيد بلخي، يكي از شاعران عصر جديد (عصر در افتادن قوم ايراني به ورطهي مدرنيته) ميگويد: «خوشبخت آنكه كرهخر آمد الاغ رفت/ بدبخت آن كسي كه گرفتار عقل شد». چرا؟ اين خردگريزي در كدام ساحت وجودي ما ريشه دارد؟ و از كجا آغاز شده است؟ چندهزاره قبل از اسلام، قوم ايراني ناگزير بوده كه به خود اجازهی انديشيدن ندهد و هرآنچه را شاه و شهريار فرمان ميدادهاند به كار ببندد. چندهزار حق نداشته است خواندن و نوشتن بياموزد و لاجرم هيچگاه با متن دين و آئين خود حتي، سروكار مستقيم نداشته است. چندان شنيده و به كار بسته و اطاعت كرده است كه فرهنگ وي همچنان شنيداري و گفتاري «به روي چشم» (يعني چشم بسته و كوركورانه) و اطاعت وي از سر ناگزيري و تسليم است و حتي شركت وي در نمايش دموكراسي، به همين تسليم و طاعت و شنيدار برميگردد.
***
آيا پس از رها شدن قوم ايراني از ننگ و نكبت واپسين پادشاهان ساساني و مسلمان شدن آنان، راهي براي نجات از خردگريزي يافت نشد؟ پاسخ به اين پرسش تأمل بسيار ميخواهد. قوم ايراني همچون ديگر اقوام آسيايي و افريقايي، از حكومتهاي استبدادي و تكفرمان به جان آمده بودند و در پرتو موعودگرايي اديان مختلف در انتظار رهانندهاي به سر ميبردند كه براي آنها عدالت به ارمغان بياورد. از همين رو حتي در كسوت نظامي، با دلوجان از سرزمين خود دفاع نميكردند و همين فقدان انگيزهی دفاع، كار مهاجمان عرب را سهل و آسان كرد. تازيان با وعدهی عدل و انصاف و رستگاري ستمديدگان را به خود فراخواندند، اما از عدل و انصاف خبري نبود، زيرا اعراب پيش از اين، حق مظهر مطلق عدالت را زير پا نهاده و در خانهاي را آتش زده بودند كه رستگاري در گرو خشنودي بانوي آن خانه بود (ان الله يغصب لغضب الفاطمه و يرضي لرضاها) آنان كه از ستم بر خاندان پيامبر خود هيچ پروايي نداشتند، چرا بايد از ستم بر قوم ايراني پروا كنند؟ و نه تنها بر قوم ايراني، بر عدل و عقل نيز.
و چنين بود كه عدل از دايرهی اصول دين حذف شد تا مبادا مطالبه شود و عقل نيز سركوب شد تا مبادا به عدل رهنمون باشد. مظاهر عدل و عقل را نيز ـمگر يكيـ يا كشته بودند يا مسموم كرده بودند و هر كسي را هم كه داعيهی پيروي از آنان داشت، عدليمذهب و عقليمذهب و معتزلي و رافضي و باطني ناميدند، تا بتوانند از دم تيغ بگذرانند؛ و ستمي را پي افكندند -بهويژه در لواي شرع پيامبر خاتم (صلياللهعليهوآله)- كه ستم ساسانيان در برابر آن دادگري بود؛ از همين رو ايرانيان نگونبخت سر به شورش برداشتند، اما قيامها يكي پس از ديگري سركوب شد و زير آوار سركوب دادخواهي، خردگريزي نشوونما كرد و ريشه دواند و تمام ساحات فردي و جمعي را فرا گرفت. اين وضع چندان به درازا انجاميد كه حتي پس از تشكيل نخستين حكومت شيعي، نهتنها در نهادهاي اجتماعي هيچگونه تجديد نظري پيش نيامد، بلكه بهانههاي تازهاي براي سركوب خرد و داد -عقل و عدل- پيدا شد. اين بار به كار انداختن عقل، نه تنها مخالفت با شرع كه مخالفت با مذهب حقهی جعفري اثنيعشري و عداوت با خاندان سيادت انتساب صفوي و دشمني با اهل بيت عصمت و طهارت و محاربه با امام زمان (عليهالسلام) بود. فقهاي شيعه نيز يا بايد تقيه ميكردند يا علناً و عملاً به دفاع از هيولاهايي ميپرداختند كه خود به جان خود و مردم انداخته بودند و فراموش نكنيم كه اگر فريب صوفيان صفوي را نميخوردند و از آنها حمايت نميكردند، حكومت صفويه در آغاز نهتنها توسط ازبكان و حكومت عثماني، كه توسط مردم ايران نيز قابل سرنگوني بود. در اين فاجعه، سلاسل اهل تصوف نيز با فقها و علماي شريعت شريك بودند. اولين بار بود كه شريعت و طريقت همراه ميشدند تا حكومتي بنا كنند كه ظاهر و باطن در آن متجلي باشد، اما جز اسماعيل هيچ يك از پادشاهان صفوي نه اعتقادي به ظاهر مذهب داشتند و نه اعتنايي به باطن آن، البته سوءاستفاده از ظاهر و دعوي باطن همچنان دائرمدار بود. فساد دستگاه صفوي پس از اسماعيل، نهتنها آشكار شد، بيدرنگ به چنان حجمي از تباهي و پليدي رسيد كه هيچگاه در تاريخ ايران نظير نداشت. پادشاهان پيشين فاسد بودند، اما به خود اجازه نميدادند حرمسراهايي با چند هزار زن و امرد داشته باشند و گاه به وعظ علما و فقها و امر و نهي دليرانهي مشايخ طريقت گردن مينهادند، اما در حكومت به ظاهر شيعي، چه كسي ميتوانست تهماسب و عباس و سليمان و حسن فلكزده را موعظه كند؟ آنها خود نهتنها عالم و فقيه بلكه صوفي و عارف و فراتر از آن مظهر امام معصوم و شيخالمشايخ و قطب دايرهی امكان شمرده ميشدند و علماي بزرگ با دلايل و براهين موهوم (ظاهراً با استناد به آيات و روايات) حكم كرده بودند كه سلسلهي صفويه به ظهور امام غايب (عليهالسلام) ختم خواهد شد و ازدحام اين پندار نهتنها هرگونه «خرد محكوم» را فروكوفت بلكه «خرد حاكم» را به افراط در ستم و بيداد و اهمال در امور كشاند، تا آنجا كه افاغنهي غلجايي، يعني فرودستترين رعاياي دولت ابدمدت، آن را برانداختند و فاجعهی فتح اصفهان توسط افاغنه، سرآغاز فروبستگي مضاعف تاريخ اين سرزمين بود. همان فرومايگاني كه در سايهي دولت صفويه، صدر و ذيل مملكت را غارت كرده بودند، پنهاني به محمود افغان پيام دادند كه تو نايب امام زماني و ما در تدارك بر تخت نشاندن توايم. بسنده است تاريخ اين سرزمين از نبرد قادسيه تا مواجهه با تجدد از سر تأمل مرور شود تا علل خردگريزي قوم ايراني آشكار گردد. تمام سلسلههايي كه پس از اسلام به حكومت رسيدهاند، جز ستم و بيداد و مخالفت خشونتبار با هرگونه انديشه و بيتوجهي به علم، كارنامهی ديگري ندارند. در طول تاريخ اين سرزمين جز شاعران ستايشگر قدرت و فقهايي كه اركان دين را به نفع دولت تفسير به رأي ميكردند، هيچ عرصهی ديگري رونق نيافت مگر معماري، زيرا بربرهايي كه به قدرت ميرسيدند، ديگر نميخواستند چادرنشين باشند. جز اين ديگر وجوه حكومتهايشان ايلي و قبيلهاي بود، همانگونه كه ايل از خود هيچ ارادهاي ندارد مگر تصديق اراده و عزم خان، كشور نيز خان به شاهي رسيده را، بايد بدينگونه اعزاز و اكرام ميكرد، چه فرمان يزدان چه فرمان شاه. لاجرم آنانكه به مركز قدرت يعني ارادهی مركزي -شاه، سلطان، امير- نزديك بودند، بابت تحميل ارادهی وي بر ديگران، ميتوانستند هركسي را كه مانع غارت مداوم و مستمر بود، به تهمت «انديشيدن» از پاي درآورند. هم از اين رو انديشهي ما -همچون ديگر كشورهاي استبدادزدهی شرق- در ساحت اجمال ماند و از شعر فراتر نرفت؛ وقتي كه حافظ ميگويد: «رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند/ چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند» فقط اميد ميبخشد، اميدي كه به هيچوجه تقويمي نيست و هيچگاه معلوم نميشود كه چرا «چنان» نمانده و چگونه «چنين» به دنبال «چنان» سپري خواهد شد؟ خبري از «تفصيل» نيست، براي اينكه تفصيل، عقلاني است. فلاسفهی ما هم اهل تفصيل نبودهاند و هر اندازه پيشتر آمدهايم، اجمال، غلبهی بيشتري پيدا كرده است. اجمال در تمام وجوه خود -از هنر گرفته تا ادبيات- زبان روزگار استبداد است. شاعر ميگويد و ديگران گوش ميسپارند و ميپذيرند، درست همانگونه كه شاه، سلطان و امير، فرمان ميدهد و ديگران اطاعت ميكنند. هم از اين رو، نقد در فرهنگ گذشتهي ما هيچ جايگاهي نداشته است و در شعر و ديگر هنرها، هرگز از خردهگيري در افاعيل عروضي و عيوب قافيه و كجي فلان مناره و زمختي اين يا آن حرف در آثار فلان يا بهمان خوشنويس فراتر نرفته است. چراكه به جرأت نقد از دائرمدار بودن خرد جمعي برميخيزد و ما حتي اگر بتوانيم از خرد ويژهاي در فرهنگ خود ياد كنيم، هرگز از حدود عقل فردي و لاجرم اجمالي فراتر نخواهد رفت.
***
آيا به راستي ما هيچگاه از «خرد جمعي» برخوردار نبودهايم؟ اگر مراد از خرد جمعي، همان خردي است كه جهان امروز را اداره ميكند و من به آن «خرد دموكراتيك» ميگويم، آري؛ ما از اين خرد برخوردار نبودهايم، زيرا برخورداري از اين خرد مستلزم رفض هرگونه دين و سنت (مگر در حدود تظاهر به آداب و سنن) است. مردم شرق و از جمله ايرانيان جز در سايهي دين و ديانت، اجتماعي نداشتهاند و از ساحت فردي وجود به ساحت جمعي سيري نكردهاند كه لزوم چنين خردي را دريابند. دين و ديانت نيز همواره اصول و فروع معلوم داشته و فراهم آمدن جمع و جماعت در پرتو دين هيچگاه براي اين نبوده كه از همگان مشورت عقلي خواسته شود. فراهم ميشدهاند تا در ذيل و ظل يك شعار ديني كاري از پيش ببرند، فيالمثل جهاد يا دفاع كنند يا بنايي را پي افكنند يا كشتزاري را درو كنند يا پلي بسازند و از اين دست.
خرد جمعي -خرد دموكراتيك- علناً در تقابل با دين و عبوديت ديني است. دين -هر ديني- چونوچرا برنميدارد و اگر ميبينيم كه برخي -كم يا بيش- به خود جرئت ميدهند كه در دين و اصول و فروع آن چونوچرا كنند، نبايد گمان كنيم كه همواره چنين بوده است. چونوچرا در دين به نام عقل و آزادي و حقوق مردم و عدالت و از اين قبيل، حاصل مواجههی ما با تمدن جديد است و به صدر مشروطه برميگردد و سابقهي آن كم و كوتاه است. اگر قوم ايراني ناگهان خود را با غرب قدرتمند و مسلح به صوّر مختلف تكنيكي مواجه نميديدند، سوداي پرسش از توانايي غرب و ناتواني خود، در سرشان نميافتاد كه بخواهند در پي علل و عوامل آن توانايي و اين ناتواني بگردند و به القاي مستشرقان و از فرنگبرگشتگان، انگشت اتهام را به سوي دين و نهادهاي ديني دراز كنند.
در اينكه تمام اديان بيشتر به آخرت نظر دارند و كموبيش دنيا را تحقير ميكنند و ناچيز ميشمرند، ترديدي نيست. اما دين در ارادهی معطوف به آخرت خلاصه نميشود. بهويژه در اسلام، دنيا مزرعهی آخرت است و با اينكه حيات دنيوي رسماً از طرف خداوند لعب و لهو و زنيت و تفاخر و تكاثر شمرده ميشود، لزوم عدالت اجتماعي و اقتصادي و سياسي در اين جهان، به اندازهاي گوشزد و از طرف ائمهی اطهار (عليهمالسلام) بر آن تأكيد شده كه ميتوان بيترديد ادعا كرد: «اسلام مستعدترين اديان براي پذيرفتن خرد جمعي است، اما نه لزوماً خرد جمعي تمدن كنوني كه صراحتاً مبتني بر اباحه است.» رفتار اميرالمؤمنين -ارواحنا له الفدا- در زمامداري و مواجههی وي با مخالفان بهويژه برانگيزانندهی فتنهي جمل و اسراي آن جنگ و مداراي شگرف وي با كساني كه خواهان حكميّت در جنگ صفين بودند و پرداخت حقوق خوارج از بيتالمال -با علم به اينكه آن را صرف خريد اسلحه براي جنگ با آن حضرت ميكردند- از عجايب رعايت حقوق انسان در ساحت انديشهی علوي است. شايد هم اين ويژگي اختصاص به آن بيهمانند داشته باشد و طرح و تعميم آن در ديگر داوير ديني متعذّر.
***
خرد جمعي از لوازم قطعي زندگي مدرن است، براي پيشرفت در مسير تمدن جديد و شركت در اين تمدن، يا بايد خرد جمعي را با تمام لوازم و توابع آن پذيرفت يا بايد با جرئت تمام روبهروي ولايت تكنيك صفآرايي كرد. پذيرفتن خرد جمعي (خرد دموكراتيك) مستلزم گردن نهادن به آزادي است. دين ذاتاً با آزادي ميانهاي ندارد و از راه عبوديت ميگذرد. آزادي در دين صرفاً آنجاست كه امر «مباح» باشد ورنه در دايرهی حرام و حلال و واجب، آدمي مدام بايد مراقب خود باشد كه از حدود شريعت نگذرد. اما چنانكه ميدانيم خرد جمعي (خرد دموكراتيك) تنها يك مانع براي آزادي ميشناسد و آن حقوق ديگري و ديگران است و فرد در اخلاق و رفتار خود ميتواند هر حلالي را بر خود حرام يا هر حرامي را بر خود حلال كند و هيچ واجبي را به رسميت نشناسد. همين آزادي بهاصطلاح اخلاقي است كه در ساحت جمع و جماعت، راه را براي خرد نقاد و عقل كريتيك باز ميكند و به همگان، حق بازخواست از دولتمردان و خردهگرفتن بر ارباب قدرت ميدهد و مطبوعات و رسانهها را به آن پايگاه برميكشد كه بتوانند مراقب احوال و اعمال و گفتار سياستمداران و قدرتمندان باشند. آزادي اخلاقي فرد در خرد دموكراتيك، با آزادي اجتماعي و سياسي جمع ملازم و ملائم است و ظهور هيچيك بدون ديگري محال. زيرا آنجا كه آزادي فردي در كار نباشد، مراقبتها به اخلاق معطوف ميشود و نهانروشي و ريا و نفاق شيوع پيدا ميكند و جمع و جماعت به جاي اينكه مراقب احوال و اعمال قدرتمندان باشند به محتسب يكديگر بدل ميشوند و از آنجا كه گريختن از اين احتساب جز در پرتو ثروت ممكن نيست، طولي نميكشد كه قدرت به جانب بيداد و ستم ميل ميكند و دشمنان را به جرم سوءاخلاق در هم ميشكند و بر جرايم اخلاقي و اقتصادي دوستان چشم فرو ميبندد و حتي امر صادر ميشود كه از مفاسد اهل قدرت و ارباب دولت سخن به ميان آوردن جرم است و...
***
نكتهي ديگري كه بايد عنوان شود اين است كه خرد جمعي خود حدود خود را تعيين ميكند. در دايرهی خرد جمعي بين كافر و مسلمان و طالح و صالح و مؤمن و فاسق و پيروان فلان مذهب قديم و علاقهمندان به بهمان آئين جديد هيچ تفاوتي نيست و همه برابرند و حفظ حقوق و حدود حريم آنها بر دولت و حكومت واجب است. مبناي خرد جمعي «روشنگري» است و كتاب آن اعلاميهی جهاني «حقوق بشر». حال آنكه در دايرهی خرد ديني وضع از بيخ و بن متفاوت است و مبنا توحيد و نبوت است (و در تشيع امامت و وصايت) و كتاب، كتاب آسماني است. به عبارت دقيقتر، خرد جمعي و خرد ديني (عقل نبوي) در تعارض آشكار با يكديگرند. البته اگر در تاريخ اسلام تأمل كنيم، خواهيم ديد كه پس از رحلت رسول اكرم (صلياللهعليهوآله)، آنچه وجهالمصالحه و قرباني بوده، دين و خرد ديني و آنچه غالب و حاكم، خرد جمعي بوده است (اما نه به معناي دموكراتيك آن). از سقيفهي بنيساعده تا دولت اموي و عباسي و ... الخ، مردم سر در پي قدرتهايي نهادهاند كه به ظاهر جانب منافع دنيوي آنها را گرفتهاند يا بهتر بگويم به آنها اجازه دادهاند كه سر در منهيات فرو برده و به عيشونوش و خوردوپوش خود (در حد استطاعت) بپردازند و هرگاه گرفتار شدند با پرداخت وجهي خود را از دست شحنه و گزمه و محتسب وارهانند. فراموش نبايد كرد كه خرد جمعي در وجه متداني خود (ارتكاب مناهي و محارم) همواره هوادار و پشتيبان قدرتهايي بوده است كه دين و ديانت را هيچگاه از «گفتار» فراتر نخواستهاند و «كردار» آنها هيچگاه رنگ دين و اخلاق ديني نگرفته است.
اكنون هنگام اين پرسش است كه آيا تحويل خرد ديني در جهان كنوني به «كردار» ممكن است؟ آنكه دين را -دانسته يا ندانسته- ايدئولوژي سياسي ميانگارد، بيدرنگ خواهد گفت «آري»، و در بند آن نميماند كه ميان اين تحويل چيست؟ از ايدئولوژيزدگان توقع تأمل و تفكر نميتوان داشت، چون در هر حال گمال ميبرند حق با آنهاست و هيچگاه درنخواهند يافت «حق» با «قدرت» يكي نيست. اهل تأمل ميدانند كه تحويل دين به كردار، دشوارترين كارهاست. بهويژه در جهان كنوني كه مدرنيته و تمدن تكنيكي دائرمدار تمام امور است و همهچيز را به جانب حكومت و سلطنت جمع و جمعيت ميكشاند تا آنجا كه امور قبيح و پلشت نيز به شرط موافقت جمع و جماعت، صورت قانوني و رسمي به خود ميگيرند. اگر صريحتر از اين نميتوان سخن گفت، معذور بداريد. خرد جمعي در جهان مدرن چيزي جز خواست و تمناي نفس امارهی فردي كه به تزاحم رسيده، چيزي نيست. البته در پرتو ارادهی معطوف به شهوات و حوائج نفس، دانشمندان و متفكران و نويسندگان و هنرمندان هم نيمنفسي برميآورند، زيرا آنجا كه ازدواج دو همجنس، وجه قانوني پيدا ميكند يا لااقل منع نميشود، اهل تفكر نيز ميتوانند به فراغت انديشههاي خود را مطرح كنند، اما همين جهان بناشده بر خرد جمعي، دين و موازين ديني را نهتنها در نظر برنميتابد (زيرا دين حدود رفتار فرد و جمع را پيشاپيش معين كرده است) بلكه در عمل به آن مجال تحويل شدن به كردار نميدهد؛ اقتصاد ديني ناگزير از ادغام شدن در اقتصاد كاپيتاليستي است، ورنه واردات و صادرات و صنعت و معدن و بانكداري و رفتوآمد و... الخ، متوقف خواهد شد؛ اخلاق ديني هم در اين كشاكش رنگ دنيوي ميگيرد و در حدود كردار شخص محدود ميماند و تازه اين سرآغاز هزار دردسر بيروني و گيرودار دروني است. به عبارت ديگر، خرد جمعي اندكاندك به اناالحق زدن افتاده و جز خود، چيز ديگري را به رسميت نميشناسد. جمع، جماعت، توده، نفس امارهي جمعي، دهماء، اكره، رمه، از عصر روشنگري تا كنون سال به سال دامنهی مطالبات خود را وسيعتر كرده است و هرچه را كه نخواهد بايد كنار گذاشته شود و هرچه را كه بخواهد بايد از حاشيه به متن زندگي بيايد. خرد جمعي، غايتي جز خود و حيات دنيوي خود نميشناسد، بنابراين منع و مانع را برنميتابد، خواه ديني باشد، خواه غيرديني؛ «معروف» در ساحت خرد جمعي، همان چيزي است كه همگان طالب آنند و «منكر»، انديشهاي است كه در برابر تمنا و خواست و ارادهی همگان، قد علم ميكند و قيد «نبايد» و «بايد» را در ميان ميآورد و ميخواهد آزادي جمع را محدود كند. منافع خرد جمعي اندك نيست، اما مضار آن بيشمار است و مصيبت اينجاست كه انتخاب و اختيار نيز در آن راه ندارد، زيرا با بسط و نشر صورتهاي تكنيكي، پيش ميرود و درهم ميكوبد و هموار ميكند و دامنگستر ميشود و پيش از آنكه فرصت تأمل بدهد، دگرگون كرده و با خود همراه برده است.
***
ايرانيان، همانگونه كه در ساحت «خرد ديني» به رستگاري خود ميانديشيدهاند (عليكم بانفسكم ليس للانسان الا ما سعي) از هنگامي كه دريافتهاند تمدن مبتني بر خرد جمعي، در نهايت، مسابقهاي است كه بايد در آن به نفع فردي و سود دنيوي خود انديشيد و رخت و پخت خود را از ورطه به در بُرد، در هر كاري كه وارد ميشوند جز به منافع كوتاهمدت خود نميانديشند و به يك بار سود بردن بسنده ميكنند. آشكار است كه اين اخلاق با خرد جمعي و تمدن اين خرد (تمدن تكنيكي) تناسبي ندارد. در خرد جمعي سود و زيان همگان در گرو رعايت حقوق جمع است (هركس به قدر كار و دانش و سرمايهاش) هم از اين رو، همگان به جلب منفعت دام و دفع مضرت مستدام ميانديشند و فيالمثل پروا ميكنند از اينكه در فلان انتخابات، پولي از بهمان كانديدا بربايند يا سرمايهی فلان سازمان را به جيب بزنند و از اين قبيل، زيرا خرد جمعي اقتضا ميكند كه دزد هركه باشد و در هر مقامي كه باشد مؤاخذه شود تا منافع جمع از دستبرد در امان باشد. ما از اين حيث نيز نميتوانيم با خرد جمعي همراه باشيم، لاجرم حاصل اغلب كارهايمان پراكندگي و ملالت خاطر است و دانسته و ندانسته سعي ميكنيم در آنچه هستيم، منفرد باشيم و كار را به نام فرد خود تمام كنيم و به ندرت رضايت ميدهيم كه در يك كار جمعي، عضوي از اعضا و وجهي از وجوه باشيم. نبايد از ياد برد كه پس از قرنها تنيدن بر مدار فرديت (آن هم در تمام شئون) ميتوانيم به سادگي با اقتضائات خرد جمعي هماهنگ شويم. خرد جمعي نظام طولي و سلسلهاي نيست و تحكم و استبداد و تبعيت و مطاوعت را برنميتابد. در خرد جمعي همهی اعضا از خرد گرفته تا كلان در كنار يكديگرند و بالاترين مدير با سادهترين اجزاي يك سازمان همجوشي و همراهي دارند و غايات آن همچون بدايات، روشن و آشكار است و هرگاه قرار باشد تغيير در اين نظام پديد بيايد، پيكرهی اصلي حفظ ميشود و عوض شدن مدير ارشد يا اعضاي ساده، جهت آن را دگرگون نميكند. اما در نظام سلسلهاي و طولي كه مبتني بر قابليت فرد (و غالباً فرد اول، مدير، حاكم، وزير) است، هرگاه مدير ارشد تغيير كند، تمام اجزا ناگزيرند كار خود را رها كنند و اگر تن به چنين اقتضاي نامعقولي ندهند، به زور با آنها رفتار خواهد شد. چرا؟ براي اينكه در نظامهاي طولي و سلسلهاي، ايدئولوژي و اخلاق معيار قابليتند، حال آنكه در ساحت خرد جمعي و دموكراتيك، تخصص -آن هم فارغ از اخلاق و انديشهی سياسي- معيار قابليت است. ما ايرانيان اكنون به مرزي رسيدهايم كه بايد از ميان اين دو، يكي را انتخاب كنيم، اما به گمان من دير رسيدهايم، ديگر اينكه رسيدن به مرز انتخاب، لزوماً به انتخاب منجر نخواهد شد. ما چندان درنگ خواهيم كرد تا فرصت از دست برود. آيا نبايد درنگ كنيم؟ خير! درنگ ما نيز ناشي از بيگانگي ما با خرد جمعي است. ما در ساحت فرديت خود چنان ميانديشيم كه متناسب با درك و دريافت ماست، اما هرگاه در ساحت جمع و جماعت زبان باز كنيم، سخني ميگوييم كه خوشايند جمع باشد، زيرا بيم داريم كه متهم شمرده شويم. به چه چيز؟ به هرچيزي كه ممكن باشد. هم از اين رو ما ترجيح ميدهيم به جاي انديشيدن، پيروي كنيم. حال آنكه خرد جمعي، هنگامي ظهور ميكند و به بسط و گسترش ميرسد كه پرواي پيروي در ميان نباشد و همگان بتوانند انديشهی خود را بدون هراس از هرگونه اتهام و محكوميت بر زبان بياورند. آيا رسيدن به چنين پايگاهي براي ايرانيان ممكن است؟ من پاسخ چنين پرسشي را -اعم از سلبي و ايجابي- دشوار ميبينم.
ما پيش از آنكه لزوم خرد جمعي را احساس كنيم در ميان مظاهر اين خرد يعني صور تكنيكي گرفتار آمدهايم كه هيچ مجالي جز مصرف براي ما باقي نگذاشتهاند، هم از اين رو در انديشه نيز مصرفكنندهايم، لاجرم معيارهايمان بر مدار خوب و بد و بايد و نبايد ميگردد، حال آنكه خرد جمعي و تمدن ناشي از آن، بيرون از مدار خوب و بد خود را به انسان تحميل كرده و ديگر هيچ بايد و نبايدي را نميپذيرد.
***
و اما كلام آخر، ما هنگامي ضرورت رويكرد به خرد جمعي را احساس كردهايم كه اين درخت همهي ميوههاي خود را ارمغان كرده و ديگر سترون، و به گفتهي برخي انديشمندان بزرگ، خشك و بيبرگ شده و حتي سايه هم ندارد. سودائيان عالم پندار فقط آنها نيستند كه تمدن كنوني را واپسين تمدن بشري ميانگارند، كساني هم كه سعي دارند در سايهي ديوار تمدن كنوني پاي خود را دراز كنند و بياسايند، در پي سوداي محالند. اين ديوار دير يا زود فرو خواهد ريخت، اما بر سر كساني فرو خواهد ريخت كه در سايهی آن به سر ميبرند. ايكاش ميتوانستيم ششدانگ و كمال و تمام به خرد نبوي و علوي رو كنيم، ايكاش...
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.