تهرانی اصل!
برخی از تعطیلات و اغلب تابستانها بچههای مدرسهیمان با خانواده به شهر یا روستای خود میرفتند. اما ما شهرستانی نداشتیم و اکثر فامیلهایمان در تهران بودند. لذا گمان میکردم، «بچه تهرون»ام. پدر و مادرم متولد تهران بودند، پدربزرگهایم هم در نوجوانی به تهران آمده بودند، اما مگر تهرانیبودن به قدمت حضور اجداد در تهران است؟ بگذریم که من آن را هم نداشتم.
حضور من در تهران تا قبل از دانشگاه رفتنم، به رفت و آمد در مدرسه، مسجد و مغازههای محلمان بود. زیاد معاشرتی نبودم، اما درسخوان، آرام، مودب و کاری بودم. لذا تهرانِ من از من راضی بود! منظورم این است که معلم، ناظم، فروشندههای محل، فرماندهی بسیج و امام جماعت به من میگفتند: بچهی خوب. بعضاً صبحگاهِ مدرسه دعا را من میخواندم، سرظهر پشت بلندگوی مدرسه اذان میگفتم و مکبر نماز جماعت مدرسه یا مسجد بودم. در جشنها و مراسم عزاداری که مسجد یا هیئت محلمان یا مدرسه مراسم داشت، کمک میکردم. یادم میآید یکی از سالها دو شب تاسوعا و عاشورا را کلاً هفتهشت ساعت خوابیدم. در مراسمات بسیج محله میشد روی من حساب کرد، البته نسبت به ایستبازرسیهای شبانه احساس خوبی نداشتم. قطعاً نوجوانی مثل نسبت به پدر و مادرش هم حرف گوشکن است، البته برخی موارد دوست نداشتم با خانوادهام مهمانی برویم، خاصه مهمانیهایی که بچههای همسنوسال من نداشتند یا بچهیشان دختر بود. من خواهر نداشتم. دختر همسنوسال من برایم با عدم بچه فرقی نداشت. بعدها فهمیدم من با پسرهای نوجوان فامیل هم تعامل خوبی نداشتم. یعنی فقط با آنها بازی میکردم. خوب مگر دیگر نوجوانها چه میکنند؟ نوجوانها هم باید با هم بازی کنند، اما بدنیست اندکی هم با یکدیگر دوست باشند، همدیگر را درک کنند با هم از زندگییشان صحبت کنند و... در مسجد و محل و مدرسه هم همینطور بودم. من اصلاً نمیدانستم که دوستانم که تازه از شهرستان آمده بودند، قبلاً چگونه زندگی میکردند. شغل پدرِ اکثر دوستانم را نمیدانستم. مشکلات زندگییشان را هم نمیدانستم. لذا من هم از تهران خودم راضی بودم. همهی نوجوانها همینطور هستند، حتی بعضی از نوجوانها مشکلات اصلی زندگی پدر و مادرشان را هم نمیدانند. اما عمق فاجعه وقتی است که احساس میکنند، درحال زندگی در جامعه و شهرشان هستند. اما مگر میشود مثلاً تهران را نشناخت و زندگی کرد؟ مسئلهی غمناک همینجا است که نوجوانها لحظهای که وارد جامعه میشوند، ناگهان وارد دنیای دیگری میشوند.
در محیط کار و تحصیل
دانشگاه که قبول شدم، همچنان داخل تهران بودم (هم دانشگاه، هم محل زندگی و هم فامیل)، اما تهران کجا و من کجا؟ ابتداییترین دلیل آن این است که من فقط محلهی خودمان را میشناختم. مهمتر اینکه من زیاد با دوستان و فامیلها معاشرت نداشتم، خاصه با خانمها که هیچ معاشرتی نداشتم، حتی همکلاسی و استادهایم هم در دوران کارشناسی خانم نبودند. شاید بپرسید معاشرت چه ربطی به تهران دارد؟ واضح است، معاشرت آدابی دارد و زندگیکردن نوع آن آداب را برای ما مشخص میکند. در این میان تهران نوع خاص خودش را همچون پیلهای دور تهرانیها دوخته است. دلایل دیگری هم وجود دارد که بگذریم. من شبانه قبول شدم. خانوادهی ما کم بضاعت بود، لذا مجبور شدم همزمان با تحصیل، کار کنم. شرکتهای کاریابی که هیچ، ولی الحقوالانصاف نیازمندیهای روزنامه کمکم کرد. اولش دوست داشتم کارم اندکی علمی یا فرهنگی باشد، بعد گفتم کار با موتور باشد که با سختی بیشتر اما زمان کوتاهتر به نتیجه (پول) بیشتر برسم.
بعد از چند روز، یک مؤسسهی کنکوری پیدا کردم که نیازمند فردی پارهوقت (دو روز در هفته)، دارای موتورسیکلت برای چسباند پوسترهای تبلیغاتی بود. وارد دفتر موسسه که شدم یک منشی آرایشکرده نشسته بود، سرم را پایین انداختم و آرام جلو رفتم، همینکه سرم را چرخاندم، دیدم در کلاس کناری چند دختر جوان روی صندلی پهن شدهاند. زود سرم را پایین برگردانم و در همان حال گفتم: «برای استخدام آمدهام» تا سریعتر بروم با مدیر آنجا صحبت کنم. بهمحض ورود به اتاق مدیریت که خواستم درب را ببندم، ناگهان متوجه شدم با یک خانم جوان تنها در اتاق هستم. مدیر هم خانم بود، و البته جوانتر و زیباتر و آرایشش از همه بیشتر. یک لحظه فکر کردم شاید اینجا آموزشگاه دخترانه است. اما بعداً دیدم کلاسی تعطیل شد و دانشآموزان پسر و دختر ریختند بیرون، فکرکردم آموزشگاه فراجنسیتی است. الان بیشتر احساس میکنم شاید هم نباید علم را به این مسائل سخیف محدود کرد! خلاصه منی که در تمام عمرم با یک خانم غریبه صحبت نکرده بودم، باید خدمت مدیر آموزشگاه شور خودم را برای استخدام بروز میدادم. واقعاً برای کارکردن مصمم بودم. استخدام شدم، اما از حال همان روز معلوم بود که من غریبه بودم؛ غریبه برای جایی که آموزشگاه درآنجا معنا داشت. غریبه برای تهران. دو روز بعد بهخاطر یک خلاف کوچک موتور پدرم توقیف شد. هنوز احساس نکرده بودم که بچه تهرون نیستم. بهعبارتی هنوز حسی، حالی یا ادبی از تهران را یاد نگرفته بودم که بخواهم بدخواه یا دوستدار آن باشم.
آشنایی چغرافیایی
دوباره دنبال کار گشتم. مدام از این آدرس به آن آدرس، در تمام عمرم آنقدر در شلوغیها نگشته بودم. من زیاد آدرس از کسی نمیپرسیدم، اگر هم میپرسیدم کسی حال نداشت جواب بدهد، لذا طی چند هفته اغلب محلهای تهران را یاد گرفتم. نهایتاً شرکتی را پیدا کردم که نیازمند کمکآشپز شیفت بعدازظهر بود. شرکت «خوشطعم» وابسته به شرکت آمریکایی IKFCچند نمایندگی داشت که مهمترین آنها «سوپراستار»، جنب صداوسیما و کمی پایینتر از چهارراه پارکوی بود. ساعت کاری از پنج بعدازظهر شروع میشد تا یک نیمهشب و یک روز وسط هفته آف (تعطیلی) داشت. لذا با کلاسهای درسی من تداخل نداشت. حقوقش هم خیلی بیشتر از آنچیزی بود که نیاز داشتم. از آزمایش اعتیاد، جورکردن چک ضمانت، کارت سلامت و مصاحبهی بیربط که بگذریم، بالاخره استخدام شدم. البته من قرارداد را امضا کردم، اما هنوز معلوم نبود ریس شرکت خوشطعم هم آن را امضا کرده است یا نه. هیچ کارگری نمیدانست.
فشار و سختی کار
روز اول سوپروایزر (سرکارگر) به من نگاهی کرد و گفت تو ماندنی نیستی؛ جوان بودم و خام، خندیدم. در میان فامیل نوجوانی بهخوبی من کار نمیکرد، در کار یدی زبانزد بودم، زیاد نمیخوابیدم، زیاد خسته نمیشدم. حالا کار به این خوبی را چرا نمانم؟ بعدها دیدم که بعضی از کارگرهایی که با مشکلات زیاد این هفتخوان را طی میکنند و استخدام میشوند، تنها یکی دو روز سر کار میآیند و بعد پشیمان میشوند. این در حالی است که اکثر کارگرهای سوپراستار تنها همان هشت ساعت را کار میکردند و شغل دوم نداشتند. البته شاید دخترهای جوان کشییر (کسی که پشت صندوق میایستد و حتماً بایستی خانم جوان باشد) منبع درآمد دیگر هم داشتند. روز اول از هشت ساعتِ کاری فقط ده دقیقه استراحت کردم؛ ساعت 11:40 تا 11:50، سرشام و نماز. نماز را روی یک کارتن همبرگر در پستوی انباری خواندم. باخودم گفتم روز اول میخواهند من را امتحان کنند. اما نماز خواندم که همانطور ماند. از سطل آشغال شستن شروع کردم، تمام در و دیوار را با اسکاج و آب شلنگ شستم. در سوپراستار هفتهای یک دفعه، بار میآمد. وقتی بار میآمد، چند نفر در آشپزخانه میماندند و چند نفر دیگر یک صف (برای دستبهدستکردن بار) از درب پشتی تا داخل انبار تشکیل میدادند، بعد بستههای بار بهسرعت پرتاب میشد. همه عادت داشتند. شناسنامهی من را کمی زود گرفته بودند، یعنی من هنوز هجده سالم کامل نشده بود. نفر جلویی اصلاً نگاه نمیکرد که آیا من آمادهی گرفتن هستم یا نه؟ باکسهای نوشابهی تکنفره، بستههای سس تکنفره و... رگباری میآمد. همه را گرفتم. شب دیدم نوک همهی انگشتانم خون مرده شده است. رستوران ساعت دوازده تعطیل میشد و هرکس محل کار خود یا دستگاهی که پای آن کار میکرد را میشست: سالنکار سالن را، دستگاه برگر، دستگاه فرانددامپ، کانتر، دستگاه رستبیف، دستگاه.... سهم من قطعات جدا شده بود که در یک سینک بزرگ ریختند. آخر سر هم فرشید به کمکم آمد وگرنه به این زودیها ظرف شستن من تمام نمیشد. آخر شستوشو به من گفت: آنقدر با دقت نباید بشویی! نمیدانم از خستگی بود، یا از احساس خوبی که از کمکش داشتم یا از چیز دیگر، حرفش به دلم نشست. اما یک لحظه احساس کردم، تمام آرمانهایم سست شد.
شب اول ساعت یکربعبهسه به خانه رسیدم، صبح ساعت هشت کلاس داشتم؛ همه خواب بودند؛ تا بخواهم فکر کنم که بالشت بیاورم یا نه، دیدم صبح شده است و دارند برای نماز صبح بیدارم میکنند. تا به حال در اتوبوس چنان خوابم نبرده بود که از ایستگاه رد شوم. ایستگاهِ قبلِ دانشگاه لحظهای چشمانم باز شد، ناگهان دیدم باید چند ایستگاه برگردم.
تغییر ارزشها
هفته اول کارم فقط شستن بود: حیاط پشتی، حیاط جلو، انبار، آشپزخانه، یخچالهای بزرگ و دیگر جاها. کمکم دوست داشتم جاهای دیگر هم کار کنم. یک روز بهجای سالنکار ایستادم. سالنکار سفارش را پیش مشتری نمیبرد، فقط میزهای کثیف و زمین را پاک میکرد. اولش سالن خیلی خلوت بود، اصغر (سالنکار اول) توضیح داد که چگونه باید تهماندهی غذاها را باسرعت در سطل بریزم و چگونه کیسهی زبالهی سطل را به حیاط پشتی ببرم. بهنظرم زیادی توضیح داد، اصلاً هم کار سختی نبود. به محض اینکه قرار شد اولین میز را تمیز کنم، ناگهان دیدم پر از خوراکی است: نان، سالاد، مرغ سخاری و... خدایا یادم رفت بپرسم اینها را چه کنم. در حین رفتم پیش اصغر کمی فکر کردم نانِ خشکی حیاط پشتی کجا بود؟ از اصغر غذاها را پرسیدم. گفت: آنهایی که پُلم است را برگردان به کانتر بقیه را بریز دور! کانتر جایی است که غذا از آشپزخانه به سالن میرسد و صندوقدارها هم درون آن قسمت هستند. در سوپراستار هم آشپزخانه و هم کانتر کاملاً شکل آشپزخانهی اُپن است. برگشتم سر میز. خدایا چه کنم؟ این کار من مصداق کامل اسراف است. جالب اینکه مشتریان گمان میکردند، تهماندهی غذایشان بازیافت میشود. خلاصه، مگر جیب چقدر جا داشت که بعضی از نانها را دور نریزم، شروع کردم به دور ریختن. ساعت نه شب کمکم سالن شلوغ شد. صحنههای مشمئزکننده بسیار زیاد بود، بیشتر سعی میکردم سرم پایین باشد. دیگر عادت داشتم سریع دور بریزم. داشتم به سرعت رد میشدم، خوردم به چیزی، خدایا چقدر نرم بود؟ وای بر من، یک خانم بود! اما او همچنان حرف میزد و با آرامش راهش را میرفت. هنوز گیج بودم، مدیر رستوران گفت: چه میکنی؟ مگر نمیبینی جلوی کانتر چه خبر شده است. تا به حال شلوغی صف جلوی کانتر را ندیده بودم. برخورد آدمها با هم بین خواهر و برادرهای اقوام ما هم نظیری اینگونه نداشت. منظور مدیر اما هشت لیوان نوشابهای بود که روی زمین ریخته بود. من باید قبل از اینکه رد پاها کل سالن را به گند بکشد، نوشابهها را پاک میکردم. ساعت یازده شب بود، خسته بودم یا کسل نمیدانم؛ حال نداشتم. خانم جوانی کنار میز تمیزنشده نشسته بود. سریع رفتم تمیزش کنم، گفت: «جیگر مینیحاجی روووو». نگاهم را برگرداندم، چند لحظه با اخم نگاهش کردم. بیشرف لبخندش که کم نشد هیچ، چشمکی هم پراند. یک لحظه همهچیز سیاه شد. برگشتم. خیابان ولیعصر (عج) چقدر شیب داشت. از توی خود خیابان شیبش احساس نمیشد. اگر زمین زیر پایت تراز باشد شدت شیب را میفهمی. تهران کلاً شیبدارد است. چند قدم رفتم. «هووو این میز که هنوز کثیف است»، اصغر بود. ماجرای آخر شب را کنار بگذاریم. از بعد آن روز دیگر سالن نرفتم. البته الان که فکر میکنم هرچند چهرهی آن زن در نظرم بسیار کریه میآید، اما بهنظر الزاماً هم خانم بدجنس، فاحشه یا... نبوده است. آیا من الان تهرانیتر شدهام؟ سوپروایزر یکبار به من گفت برو در کانتر و سفارشهای نوشابه را تحویل بده. رفتم ولی چهرهها و تن صداها را نتوانستم تحمل کنم و برگشتم. اگر میماندم حتماً سؤالم حل میشد.
ظاهراً در شعب دیگر شرکت خوشطعم کشییرها باید آخر شبها نوبتی دودکش فر (سیبزمینی سرخکن و همبرگرپز) را میشستند. در سوپراستار این کار هر چند وقت یکبار عملی میشد، اکثر وقتها همین مردهای کارگر دودکش فر میشستند. دقیق نفهمیدم چرا اینگونه است. اما یکبار مشتری از دست یکی از کَشها ناراحت شد، شب دختر بیچاره دودکشها را شست. همان موقع دیدم بقیهی کشها به او خندیدند. اما بعدها متوجه شدم ظاهراً مشتری به او پیشنهاد خاصی داده بود و کش هم با او تند صحبت کرده بود. احتمالاً خوب تهرانی نبودم که نفهمیدم. خوبتر آنکه آنقدر تهرانی نشدم که همهچیز را بگویم.
تلاطم فرهنگی
لحظهی اولی که وارد سوپراستار شدم احساس میکردم، همهی کارمندان بچه تهران هستند. رابط کشییرها و آشپزخانه، یعنی مسئول کانتر، رسول بود. رسول یک آقای جوان هیکلی بود که با یک صدای زیبا تمام موارد سفارششده را با تلفظ دقیق لاتین به آشپزخانه اعلام میکرد و با گرفتن فیش از مشتریان آن را تحویل میداد. رسول چهرهای خندان، عینکی دراز با قاب مشکی پهن، صدایی بلند و رسا، و بیانی مؤدبانه و جدی داشت. از روز سوم دیگر با سرویسها میآمدم خانه. البته با شیفت دوم. بماند آن دو روز اول چهچیزهایی که در این خیابانهای تهران ندیدم. اما روز سوم برایم عجیبتر بود. در سرویس، من جلو نشسته بودم. پشت سرم صدایی با لهجهی غلیظ کُردی از فیلمهای دیشب ماهواره تعریف میکرد. نفهمیدم کیست. برگشتم دیدم رسول بود! بچههای آشپزخانه را که شناختم دیدم اکثراً از شهرستان آمدهاند. شیفت بعدازظهر همه مجرد بودیم. سرویس ساعت دوازده میآمد. ابتدا خانمهای کشییر (صندوقدار) را میبرد، بعد دوباره برمیگشت ساعت یک آقایان را میبرد. شب تا صبح ماهواره نگاه کن، صبح تا ساعت چهار عصر بخواب بعد هم بیا سرکار تا دوی نصف شب. چرا این جوانها شهر خود را ول کردهاند و به تهران آمدهاند؟ باز احساس کردم من اصلاً تهرانی نیستم.
جوان بودم و دوست داشتم از دیگران چیزی یاد بگیرم، بعضاً بحث میکردم و دیدگاههای خودم را از منظر زندگی آنها پرسش میکردم. مثلاً اینکه بهنظر خودم جوان باید زود ازدواج میکرد. میپرسیدم که آنها کی میخواهند ازدواج کنند؟ یا بهنظرشان اگر زودتر ازدواج میکردند، چه میشد؟ ناصر پشت دستش را به من نشان داد، سه تا رد داغی بود، بعد گفت: اگر زود ازدواج میکردم، اولاً طلاق گرفته بودم، دوماً اینها وجود نداشت. گفتم: این داغیها چیست؟ گفت: برای ترککردن سیگار است؛ سیگار را پشت دستم خاموش کردم، تا یادم نرود که باید خاموش بماند. با خودم گفتم تو که هنوز در پستو سیگار میکشی!؟ فرشید میگفت: مگر دیوانهام. بگذار خانه و ماشین بخرم و به ثباتی برسم، تا دیگری را هم مثل خودم بدبخت نکنم. یکی از بچهها که در تهران زندگی میکرد، زیاد حرف نمیزد. بعدتر که رفیقتر شدیم، فهمیدم ظاهراً ناجور عاشق بوده و نافرم ردش کردند. کامل دور ازدواج را خطکشیده بود. یکی میگفت: من ارضا میشوم!!! چرا کسی باید متلک بیندازد، دپرس از توهمی به نام عاشقی باشد، ماهواره ببیند، هر روز چشمش در سالن سوپراستار پرسه بزند، اما قصدی برای ازدواج نداشته باشد؟ چرا کسی در تهران احساس نمیکند که زود ازدواجکردن ممکن است خوب باشد؟ مگر معروف خدا هم بد میشود؟ وقتی جلوگیری از اصراف، کل کار سوپراستار را مختل میکند، چرا ازدواج کلاً بد نباشد؟
شکستهشدن خطوط قرمز
فرشید خیلی با من خوب بود، خیلی چیزها را به من یاد داد. از رشت آمده بود. روزی از من پرسید: 330 درجهی فارنهاید چند درجهی سانتیگراد است. دیدم میخواهد در دفتری بنویسد. گفتم: برای چه میخواهی؟ گفت: دستگاه پخت روستبیف درجه را به فارنهارد نوشته است. گفتم: ایول تو دستور پخت همهی این غذاها را نوشتهای؟ گفت: موارد حساس مثل پودر سخاری، سس، ... را نه به من و نه به هیچ ایرانی، نشان نمیدهند. گفتم: زِکی. شب اول فرشید کمک کرد ظرفها را بشویم، بعد با هم رفتیم. ساعت بیست دقیقه به دو در پیادهروی خیابان ولیعصر به سمت پایین میرفتیم. خانمی از دور به ما نزدیک شد. فرشید تیکهای پراند. او گفت: برو بچه. فرشید خندید. گفتم: این چه کاری است که میکنی، دیوانه شدی؟ فرشید گفت: خودشان میفهمند ما اینکاره نیستیم. نگاهم را از فرشید برگردانم، نگاهم افتاد به خیابان و ماشینهای رنگووارنگ. یادم افتاد که همیشه احساس میکردم ایست بازرسیهای شبانه بسیج بیخود است. الان هم همین احساس را دارم. ایستبازرسیها در محلهای ما وجود دارد و این خیابان ولیعصراز میدان ولیعصرتا خود تجریش تنها یک مسجد بلال دارد. آنهم که بسیج شهری ندارد. شاید دارم تهرانی میشوم! فرشید را میگفتم. خیلی فعال بود. دو شیفت کار میکرد. آخر ماه نصف بیشتر درامدش را برای پدرش در رشت میفرستاد. وقتی فهمیدم، خیلی ناراحت شدم. به فرشید گفتم: چرا میفرستی؟ گفت بابای من که بیمه نیست، یک زمین دارد اما دیگر توان ندارد روی آن کار کند. به فکرم آمد شاید مشکل اینجا بود که امثال فرشید به تهران آمده بودند. وگرنه روی زمین پدرش کار میکرد و خرج پدر را هم میداد. من محلهیمان را دوست داشتم، بیکرانی دوستیام به نسبت کوچکیاش بود. نمیدانم چرا امثال فرشید از روستاهای کوچک خود به تهران آمده بودند؟ معلوم میشود که من هنوز تهرانی نیستم.
کمکم راه افتاده بودم. وقتی شلوغ میشد کسی به سرعت من کار نمیکرد. در شلوغیها پشت هر دستگاهی میماندم، عقب نمیماند. یک بار رفتم پشت فرانددامپ (سرخکن و گرمنگهدار سیبزمینی) معمولاً دو نفر در آنجا میایستاند. کار سیبزمینی عقب بود، مدیر هم آمد کمکم. تا آمد دست بزند هرچه بستهی سیبزمینیِ نیمهآماده شدهی یخزده مانده بود را در سبدهای روغن ریختم، تا آمد بفهمد حالا باید چه کنیم، دید من دارم از یخچال بسته جدید را به طرفش پرت میکنم، تا رفت کاتر پیدا کند که درب بستهها را باز کند، دید، سبدهای سیبزمینی قبلی خالی شده و بستههای جدید را هم با دست باز کردهام. خیلی حال کرد و پاداشی به من داد. واقعاً مدیریت خوبی داشت. حواسش به همهی نیروها بود، هوای کسی که خوب کار میکرد را داشت. معلوم بود که، با این مدیرها سوپراستار هم خوب کار میکند. معلوم است که سوپراستار هم یکی از بهترین جاهای شهر تهران باشد. اصغر میگفت: بیشتر مشتریها به خاطر بچههایشان به سوپراستار میآیند. از گفتگوهایشان با پدر و مادرهایشان فهمیده بود. شاید به خاطر محل بازی برای بچهها (استخر توپ و...) بود. به هرحال سوپراستار شیکترین امکانات و بهترین غذاها را داشت. هم تفریح بود، هم شام شب، هم زمانبر نبود، هم جای خوبی از شهر و.... مگر تهران باید چه امکاناتی داشته باشد؟ مدیر هم که هوایم را داشت. اما مهمتر اینکه مدیر چگونه هوای کارگرهای تهرانی شدهی خودش را داشت؟ آشپزخانه پر از صدای کارگرها بود؛ هم صدای انواع وسایل فستفود، هم صدای آهنگ ملایم موزیک سالن. باز هم بعضی وقتها در آنجا فکر میکردم. زل زده بودم و داشتم فکر میکردم. حیات تهران کجاست؟ جذابیت تهران به چیست؟ زندگی ما چگونه در تهران بنا میشود؟ خلاصهاش اینکه من بچه تهرونم یا نه؟ ناگهان مدیر رستوران زد به پشتم: هرماه چقدر حاضری از حقوقت کم شود تا هر شب پیشش باشی؟ نگاهش کردم، با خود گفتم: چه میگوید؟ با من بود؟ نگاهش با حرکت یکی از کَشها حرکت کرد. آهان، خطِ نگاهم آنطرف اُپن آشپزخانه مستقیم بهسمت یک کَش بیچاره بود. به چشمهایش نگاه کردم، کمی قُلمبه، کمی مهربان، کمی تیزبین، میخواستم بگویم: الاغ، فرق حالت فکر کردن را با حالت هیزی نمیفهمی؟ باخود گفتم مگر کارگر هم با این خستگی و سروصدا و... فکر میکند. با صدای خسته گفتم: اگر دو برابر حقوقم را هم به من بدهی، چنین کاری نمیکنم. هنوز نفهمیده بود من چه گفتم، شاید اگر اجازهی فکرکردن پیدا میکرد، بهنظرش میآمد یک لحظه آن کَش بیچاره را به چشم خواهری حراج شده دیده بودم و غیرتی شدهام. به هرحال بلافاصله ناگهان صدایی بلند شد. همیشه همینطور بود، زندگی در سوپراستار مثل یک فیلم اکشن، تندوتند اتفاقات جدید میافتاد، اصلاً نمیشد، تأمل کرد، نمیشد دل به چیزی داد. صدا از داخل سالن بود. دعوا شده بود. حراست سالن داشت دو مرد جوان را به بیرون راهنمایی میکرد. چه شده بود؟ به اولی خانمی چسبیده بود. از پشت توری که روی سر خانم بود، از فاصله دور هم میشد فرم و رنگ موهایش را دید. دیگری تنها بود، داشت داد میزد «جفتتان را بدبخت میکنم». ظاهراً مرد دوم دوستش را به همراه خواهرش در سوپراستار دیده بود و قاطی کرده بود. اولی میگفت: «برو دهاتی»، بعد هم دخترک را دلداری میداد. جالب اینکه خواهر، چسبیده بود به مردی که دوستِ برادرش یا شاید هم دوست خودش بود.
دو ماه بعد از ورودم به سوپراستار، بهعنوان یک نیروی خوب شناخته شدم، کمخوابی اما، خیلی آزارم میداد. زیاد دوست نداشتم چیزی از مدیر رستوران بخواهم. خلاصه یک روز به مدیر رستوران گفتم: که چقدر بیخوابی زیاد است. سریع گفت: از همین امشب با سرویس ساعت دوازده برگرد. من هنوز خستگی هفته اول از تنم بیرون نرفته بود، حتی حال نداشتم به کارگرهای تازهوارد کمک کنم؛ آیا میتوانستم سرویس ساعت دوازده خانمها را رها کنم؟ به غیر از پنجشنبه و جمعهها من از دانشگاه یک راست میآمدم سوپراستار. لذا یک کیف داشتم که بین خودم و دیگر مسافرها قرار دهم. سرویس سوپراستار تاکسی بود. با من باید پنج مسافر را میرساند. آن روز، من اول از همه از رستوران خارج شدم. عقب نشستم که دو نفر جلو بشینند. ناگهان یادم آمد، امروز شش خانم در قسمت ما بودند. اولین خانم که از رستوران خارج شد، سمت دیگری رفت، دختر خیلی زیبایی بود. سوار یک ماشین پیکان قراضه شد و رفت. بعداً فهمیدم که پدرش هر شب دنبالش میآید. میگفتند در حکیمیه زندگی میکند، ولی فکر کنم پدرش از خارج تهران میآمد و دخترش را میبرد. خانم دوم آمد عقب نشست. در ماشین فقط ما دو نفر بودیم، ناگهان به خود لرزیدم و کیف سامسونتم از بغل افتاد، تا آمدم بگیرمش به پایین راه رسیده بود، دستم خورد به پای خانمی که سوار ماشین شده بود. از خجالت داشتم آب میشدم. سکوت مطلق حاکم بود. من چه فکری راجع به آن خانم میکردم؟ او چه فکری دربارهی من میکرد؟ اصولاً آدمها در تهران چه فکری نسبت به دیگری دارند؟ چقدرش به خود شخص بستگی دارد و چقدرش به تهران؟ همه سوار شدند. رفتیم. همه پیاده شدند. دوباره من بودم و خانمی که بعد از من وارد ماشین شده بود و راننده. یادم آمد بچههای آشپزخانه میگفتند: «بعضی از این خانمهای کشییر دختر فراری هستند، شب خانهی خودشان نمیروند». من باید آخرین نفر پیاده میشدم، درب خانه دختر رسیدیم. پیاده شد. ناگهان صحنهی عجیبی دیدم. درب خانه باز شد. ساختمان را نگاه کردم، برق طبقه سوم روشن بود. هوا سرد بود. دوباره ساختمان را نگاه کردم، درب بالکن طبقه سوم باز است. کسی پرده را کنار زد و وارد بالکن شد. گویی دوباره وارد شده است، چهارپایه را برداشت و رفت. یک پیرزن با چادرخانگی بود. راننده نگاه من را دید. گفت مادرش است. هرشب همینجا منتظر است تا برسد. در باران و برف دیر بیاییم یا زود فرقی ندارد، مادر همیشه منتظر است.
بازگشت به خویشتن!
قبلاً (قبل از سوپراستار) دوست داشتم ساعت دوی نصف شب بیدار باشم تا نماز شب بخوانم، از وقتی در سوپراستار کار میکردم دوست نداشتم نماز شب بخوانم. یعنی وقتی در ابتدای تکبیرالاحرام چشمانم را میبستم، شلوغی زن و مرد آرایشکرده میدیدم نه آسمان را، یا وقتی به سجده میرفتم حسی شبیه ول شدن (لم دادن) پیدا میکردم، نه خضوع. سرعت پایین و حرکتهای تکراری در نماز آزارم میداد. بعد از سوپراستار فهمیدم که نمازخواندن نظمی دارد، بدان اگر اکشن زندگی کردی دیگر راحت نماز نمیخوانی. آدم اگر تا دوی نصف شب در سوپراستار کار کند و کمبود خواب هم نداشته باشد بعد دوست دارد لم بدهد و ماهواره ببیند. اما آن شب که پیرزن را در بالکن دیدم دوست داشتم تا صبح پیاده قدم بزنم. فکرم که جواب نمیداد، اما رهایم هم نمیکرد. فکرم این بود که چرا دخترک سر کار میرود؟ جواب معلوم بود، چون درس خوانده و ازدواج هم نکرده، پس نباید بیکار باشد. آن دختر در تهران درس نخوانده بود، اما در فضای تهران درس و کار را پشت سر هم میدید. آنچه معلوم نبود این بود که چرا مادر دخترک وقتی دخترش درس میخواند، شبها روی بالکن نمیآمد. چرا ذرهذره غرق در این وضعیت شده بود؟ مگر آدمها چطور، تهرانی میشوند؟ تهرانیشدن را نمیتوان بهراحتی فهمید، مگر اینکه تهرانیبودن را به ساکن شهر تهران بودن، بدانید. من نمیدانم تهرانی شدم یا نه، اما میدانم بعد از سوپراستار تهران را محلهیمان در گسترهای بیشتر نمیدیدم، تهران را دوستانی که میدیدمشان با تعداد بیشتر نمیدانستم، تهران را شلوغی و آلودگیِ هوا در کنار رفاه بیشتر نمیفهمیدم. تهران به من اجازه میداد طورخاص به زندگی خودم و دیگران فکر کنم و در چهارچوب خاص به خودم و دیگران کمک کنم.
پی نوشت:
1- نام و نام خانوادگی نویسنده به درخواست ایشان مستعار انتخاب شده است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.