شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (72-73) شماره چهاردهم نظریه اجتماعی مصادیق عزم صنعتگستران در برابر تردید روشنفکران
لطفاً بفرمایید که در دورهی پهلوی رویکرد حکومت در برنامهریزی توسعه چه بود؟
در مورد زمان قاجار، باید گفت که بینظمی بر کشور حاکم بود و دولت به معنای مدرنش که مرز مشخصی داشته باشد، وجود نداشت. اما در دورهی رضاشاه، دولت شکل گرفت و وزارتخانهها و تشکیلات اداری به وجود آمد. بعد از مدتی مشخص شد که اگر کشور بخواهد پیشرفت کند، به یک نقشهی راه نیاز دارد و بحث برنامهریزی مطرح شد. هدف اولین برنامهی عمرانی کشور -مربوط به سال 1327- تثبیت وضع کشور است و بیشتر به بخش کشاورزی توجه دارد.
در بندهای مربوط به کشاورزی نیز اشاره به یکجانشینی جمعیت دارد. اما برنامههای عمرانی بعد از آن، تنها به مسائل اقتصادی میپرداختند و حداکثر به تثبیت حوزهی سیاسی نظر داشتند. اگر به اجرای برنامهها نیز توجه کنیم متوجه میشویم که بیثباتیهای سیاسی خصوصاً تا کودتای 28 مرداد 32 مانع از اجرای کامل و درست برنامهها میشد. اما نکتهای که همواره وجود داشت این است که فرایند برنامهریزی توسط نظام سیاسی انجام میشد و هیچ گروهی از جمله دانشگاهیان و حتی صنعتگستران در آن دخالت داده نمیشدند. حتی تکنوکراتها از نوعی عدم برنامهریزی که دخالتهای شخص شاه عامل اصلی آن بود، رنج میبردند. اجرای این برنامهها نیز همواره واکنشهای اجتماعی را به دنبال داشت زیرا این توسعه هیچگاه متوازن نبود. حتی رشد صنعت هم با مشکلاتی روبهرو بود. مثلاً کارخانهها اقلامی مانند تلویزیون و یخچال تولید میکردند ولی مردم توانایی مالی خرید آنها را نداشتند. بعد از انقلاب قضیه برعکس شد، توزیع درآمد در بین مردم وجود داشت اما کارخانجات توانایی تأمین نیازها را نداشتند.
متخصصان علوم اجتماعی و صنعتگران و روشنفکران در این روند توسعهچه نقشی داشتند؟ آیا ایجاد پشتوانه نظری یا حمایت اجتماعی از آن صورت میگرفت؟
اصلاً نیروی متخصص در ایران وجود نداشت و شاید فقط آن افرادی که رضاشاه برای تحصیل به فرنگ فرستاده بود، کمی از این مسائل سر در میآوردند. برای همین حتی واژههای اقتصادی مثل سرمایهگذاری یا بازاریابی نیز در ایران کاربرد نداشت. لذا بعد از کودتای 1332 که آمریکاییها در ایران حضور داشتند، برای اینکه ما صنعت داشته باشیم هیچ راهی غیر از این وجود نداشت که آمریکاییها کمک کنند. از به خاطر همین عدم وجود نیروی متخصص در حوزههایی مانند علوم اجتماعی و یا اقتصاد، هیچگاه یک برنامهی بومی برای ایران نوشته نشد. مثلاً از سال 41 دولت به سمت صنعتگستری حرکت کرد و همزمان اصلاحات ارضی را به سفارش آمریکاییها انجام داد. زمینهای کشاورزی تقسیم شد و کمکم سامان کشاورزی در کشور از هم گسیخت و روستاییان مجبور به مهاجرت به شهرها شدند و چون صنایع در حال رشد بود، تبدیل به نیروی کارگری صنایع شدند. اما همین صنایع سنگین باید در کنار کشاورزی قرار میگرفت ولی دیگر زارعی وجود نداشت و کشاورزی تقریباً از بین رفته بود. اگر علوم اجتماعی بومی وجود داشت، میتوانست بگوید که به جای اینکه بروکراسی دولتی یا تکنوکراتها این صنایع را به وجود آورند، همان مالکان کشاورزی را باید نگاه داشت و به ایشان کمک کرد تا صنایع نیز توسط آنان در کشور شکل بگیرد. چراکه مزیت نسبی ما در آن دوره کشاورزی بود.
اما نکتهی جالبتر قضیه در آنجا است که روشنفکران یعنی نیروهای چپ (حزب توده) مخالف این نوع صنعتگستری بودند. آنها توسعهی صنعت را به دلیل مخالفت با بخش خصوصی، وابستگی و مصرفگرایی، نقد میکردند و مالکیت را زیر سؤال میبردند. نمونهی آن هم کتاب غربزدگی جلال آلاحمد بود که تبدیل به کتاب مقدس روشنفکران شد. لذا صنعتی که تمام سرمایههای کشور را به خود اختصاص داده بود و اساس برنامههای توسعهی کشور به شمار میرفت، بدون پشتوانهی نظری ماند و در ماههای منتهی به انقلاب 57، شعار تعطیلی آن صنایع سر داده شد. اما با پیروزی انقلاب، انقلابیون متوجه شدند که نمیتوان صنایع را تعطیل کرد.
به نظر شما آیا اکنون برنامههای توسعه دارای پشتوانههای مشخص هستند؟
شاید بتوان اینگونه گفت که مشکلی که در تکنوکراتها و سیاسیون جامعهی ما وجود دارد و تقریباً جا افتاده، این است که برای بهترین اهداف برنامهریزی میکنند بدون اینکه به وجود یا عدم وجود ابزار تحقق آن دقت کنند. مثلاً در دولت نهم و دهم، بهبود وضع معیشتی مردم مطرح بود اما ابزارهایی که دولت در اختیار داشت، فقط مربوط به حیطهی دولتی بود و ابزارهای دولتی و منطق بالا به پایین هم در بعضی جاها کار نمیکند. در واقع برنامهها در ایران، عمدتاً اهداف خوب دارند اما بدون ابزار هستند و از ابزار مردمی و مشارکتی بیبهره هستند. بخش خصوصی و مردم و سازمانهای غیرانتفاعی بایستی منابع را برای دولت فراهم کنند، اما دولتهای ما فریب درآمدهای نفت را میخورند و این یکی از آفتهای برنامهریزی در ایران است.
تا دههی 1970 این رویکرد برنامهریزی از بالا به پایین پذیرفته شده بود که در آن، دانشگاهیان اصول معینی را تجویز کرده و تکنوکراتها به آنها عمل میکردند. چون در بیشتر کشورها این نوع از برنامهریزی نتیجهی مطلوبی نداشت، رویکرد برنامهریزی از دههی 70 به بعد تغییر کرد. در آن زمان این سؤال پیش آمده بود که با دانش بیشتر و دادههای گستردهتر، آیا رفتار افراد قابل پیشبینی میشود. پاسخ آنتونی گیدنز به این مسئله این بود که علم و تکنولوژی و اطلاعات، انسانهای جدیدی بهوجود آورده است که این انسانها با انسانهای گذشته تفاوت دارند. انسانهای جدید بازتابیتر از گذشته هستند و کمتر رفتاری میکنند که مسبوق به سابقه باشدو رفتارهای آیندهشان با گذشته ارتباط کمتری دارد. حتی اقتصاددانان هم این موضوع را مطرح کردند و لوکاس میگفت آیا رفتارهای پولی افراد (مثلاً پسانداز) به گذشته برمیگردد یا خیر. گیدنز میگوید دانش باعث شده که آیندهی ما غیرِقابل پیشبینی شود. به دلیل اینکه مدام به ما اطلاعات میرسد و آگاهی انسانها زیادتر میشود و این افزایش ارتباطات، در رفتارهای آیندهمان نقش دارد. هر چقدر اطلاعات و دانش ما بیشتر میشود، رفتارهای ما نیز غیرِقابل پیشبینی میشود.
در این وضعیت، برنامهریزی از بالا به پایین باید تغییر کند و به شکل مشارکتی و از پایین به بالا شود. فلسفهی برنامهریزی مشارکتی بر این است که هدف دولت، توسعه است اما ابزارهایش در اختیار دولت نیست بلکه در اختیار مردم است. یکی از راههای توسعه این است که مردم را بهصورت تودهای مشارکت دهند که در بعضی مواقع بازده خوبی هم دارد اما در رهیافت جدید میگویند بایستی مردم بهصورت سازماندهیشده کمک کنند. منظور از سازماندهی شده این است که بهصورت انجمنهای صنفی و محلی و انجمنهای جامعهی مدنی فعالیت کنند. بهطور مثال اگر دولت میخواهد برای بهداشت مردم کار کند، انجمنی حرفهای مثل نظام پزشکی باید این کار را انجام دهد و هنگامی که جامعه، حرفهای شد بایستی ابزارها را در اختیار اهداف دولت قرار دهد.
چرا دولت نتوانسته این رویکرد مشارکتی را در کشور اجرا کند؟
در دنیا عرف است که دولت درآمدزایی نمیکند و وظیفهاش بازتوزیع است و خانوارها و بنگاههای اقتصادی درآمدزایی میکنند. خانوادهها نیروی کارشان را به بنگاههای اقتصادی میدهند و از آنها دستمزد میگیرند. دولت هم بخشی از درآمدهای بنگاههای اقتصادی و افراد را میگیرد و درآمد اصلی دولت از همین محل است. دولت این درآمدها را بین گروههایی که نیاز دارند و بین بخشهایی که باید به آنها کمک اضافه شود بازتوزیع میکند که آنها در روند توسعه بتوانند کار خودشان را انجام دهند. اما در ایران دولت خودش درآمد تولید میکند و این موجب آسیبهایی شده است. افراد و شرکتها و... به دولت وابسته شدهاند و این مسئله، آن رابطهای را که باید بین دولت و سایر بخشهای جامعه مانند بازار و بخش خصوصی باشد، تحتالشعاع قرار داده است.
همچنین بخشی از وظیفهی دولتهای مدرن، سیاست اجتماعی به معنی مجموعه اقدامات دولت برای کاهش نابرابری است. اینکه در جامعهی ایران چرا علوم اجتماعی به این مسئله نمیپردازد به این دلیل است که جامعهشناسان و عالمان علوم اجتماعی فکر میکردند حقوق اجتماعی بعد از حقوق سیاسی میآید. تا سال 1376 درگیری گروههای سیاسی و حتی نظریههای اجتماعی بیشتر بر اساس سیاستهای اقتصادی بود. اگر به گروههای سیاسی هم نگاه میکردیم (معروف به راست و چپ) بر حول مواضع اقتصادی از هم جدا میشدند. بهطور مثال یک گروه بعد از دورهی آقای هاشمی به نام کارگزاران بهوجود آمد که محافظهکارانی بودند که بیشتر به بازار توجه میکردند. این دستهبندیها با شروع دورهی آقای خاتمی از بین رفت و تقسیمبندیها بر اساس حقوق سیاسی شکل گرفت. یعنی یک دسته اصلاحطلب شدند و دستهی دیگر مخالفان اصلاحطلب و این هم بیشتر بر اساس نظرات علوم اجتماعی بود. تمایل به بحثهای توسعهی سیاسی، حقوق سیاسی، حقوق مدنی، آزادیها و... نیز بیانگر همین امر است. لذا اگر توجه کنید تئوریهای زیادی در ایران دربارهی توسعهی سیاسی پدید آمد. این واقعیت نشان میدهد که نسبت حقوق سیاسی و اجتماعی و مدنی هنوز در ایران فهمیده نشده است. حتی شکاف بین دولت و دانشگاه هم هنوز برطرف نشده است. یعنی دولت کار خودش را میکند و دانشگاه هم کار خودش را. یکی از مشکلات ما این است که دانشگاه به برنامههای اقتصادی فکر نمیکند، اگر فکر میکرد امکان نداشت که بشود سازمان برنامه را منحل کرد. الان هم بهراحتی شما میتوانید سازمان برنامه را تأسیس کنید و در یک دورهی دیگر باز میتوانید بهراحتی سازمان برنامه را منحل کنید. برای اینکه هیچ پایه و اساس نظری پشت این برنامهریزی و عمل وجود ندارد.
مثلاً مارشال بهعنوان یکی از بزرگان نظریهپردازی در حوزهی شهروندی، انواع حقوق را در جامعهی انگلستان بررسی کرده و معتقد است که در جامعهی انگلستان به خاطر نظام سرمایهداری، ابتدا حقوق مدنی رشد کرده؛ سپس حقوق سیاسی به وجود آمده و در نهایت، حقوق اجتماعی شکل گرفته است. برای همین هم هست که در آنجا جامعهشناسان اکنون به مسائل سیاست اجتماعی میپردازند. اما کشورهایی هم بودهاند که اول دنبال حقوق اجتماعی رفتهاند و بعد دنبال حقوق دیگر. مثلاً کره جنوبی، اول به سمت آموزش رایگان و حقوق اجتماعی حرکت کرده و بعد از آن، یک طبقهی اقتصادی قوی در آن کشور به وجود آمده است و از درون آن طبقهی اقتصادی، احزاب رشد کردهاند و موجب شکلگیری حقوق سیاسی شده است.
البته در ایران، این حرکت رو به جلو است و با همهی مشکلات بالاخره پیشرفتهایی حاصل شده است. بهنظر بنده آن جایی پیشرفت حاصل میشود که گفتمان رسمی، یعنی کاری که دولت در برنامههایش انجام میدهد، چندان منافاتی با گفتمان روشنفکری نداشته باشد. ما باید به نقطهای برویم که یک نوع رابطهی همکاری به وجود بیاوریم و عالمان علوم اجتماعی وضع موجود را بپذیرند و گفتمانی را گسترش دهند که در آن همه با دولت یک هدف مشترک داشته باشند. یعنی باید همدیگر را بپذیرند و بدانند که هدف دولت و روشنفکران، توسعه است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.