فردوسی، رستگاری را در چهار چیز میداند: نژاد، گوهر، هنر و خرد. البته رستگاری به معنای بهکام بودن زندگی در گیتی نیست و بخت بر فراز این چهار، قرار دارد و ممکن است زندگی و مرگی مظلومانه را بر آدمی رقم زند.
سزد گر گمانی برد بر سه چیز/ کزین سه گذشتی چه چیزست نیز// هنر با نژادست و با گوهر است/ سه چیزست و هر سه بهبند اندرست// ... چو هر سه بیابی خرد بایدت/ شناسندهی نیک و بد بایدت// چو این چار با یک تن آید بهم/ براساید از آز وز رنج و غم// مگر مرگ، کز مرگ خود چاره نیست/ وزین بدتر از بختِ پتیاره نیست// جهانجوی از این چار بُد بینیاز/ همش بختِ سازنده بود از فراز
گوهر، بخشش الهی است که فره ایزدی از این دست است؛ گوهر آدمی تا زمانی پاک میماند که او کار نیک انجام دهد. آدمی با اندیشهی بد، فره ایزدی از کف میدهد. نژاد را میتوان سنت و آنچه از پیشینان به ما به ارث میرسد ـشرایط فرهنگی، طبیعی و تاریخیـ دانست و تنها یکی از وجوه آن اصل و نسب است. هنر نیز آموختنی است مثل هنر جنگ و... اگر این سه با خرد ـشناسندهی نیک و بدـ همراه باشند، آدمی به آسایش و مقام اطمینان میرسد و تنها بخت میماند که بر فراز زندگی آدمی، مرگ را بر او رقم میزند. این چهار در سیاوش کامل بود و تنها بخت او این بود که باید در مظلومیت، راه مرگ در پیش میگرفت.
مظلومیت سیاوش در پایبندی او به عهد خویش، امکان تعین پیدا کرد. برای سیاوش عهد و پیمان بسیار مهم است و او در پاس داشتن پیمان تردیدی ندارد. سیاوش پیمان با افراسیاب را نشکست، هرچند شاه ایران، یعنی پدرش فرمان داده بود یا حتی آنگاه که افراسیاب خواست او را بکشد.
سیاوخش از بهر پیمانی که بست/ سوی تیغ و نیزه نیازید دست// نفرمود کس را ز یاران خویش/ که آرد یکی پای در جنگ پیش
او همهی نتایج پیمان نشکستن را به جان میخرد و هرچند فرمان شاه برای او برتر از خورشید و ماه است، اما
به کین بازگشتن بریدن ز دین/ کشیدن سر از آسمان و زمین// چنین کی پسندد ز من کردگار/ کجا بردهد گردش روزگار// ... کسی کو ز فرمان یزدان بتافت/ سراسیمه شد خویشتن را نیافت
این پایبندی به عهد، جلوهای از به یاد داشتن عهد ازلی است؛ چنانچه در این ابیات، بر سر عهد ماندن معادل نبریدن از دین و نتافتن از فرمان یزدان است. بریدن از دین نابخردی است، چراکه خردمند جز نیکی برنمیگزیند و نیکی جز فرمان یزدان نیست. شاهدی بر این مدعا را که خرد و دین پیوندی وثیق دارد میتوان برای نمونه، در بیت ذیل دید که حکیم فردوسی، چهارگانهی مذکور را چنین برمیشمرد:
کسی کو بود شهریار زمین/ هنر باید و گوهر و فر و دین
سیاوش با عمل نیک با بخت خویش که ناکامی در گیتی را بر او پسندیده بود، همراه میشود و مظلومانه جان سپرد. انسان در جهان که بستر تحقق نبرد نیک و بد است وظیفهای دارد که باید به فرجام برساند؛ در زبان پهلوی این وظیفه و انجام آن «خویشکاری» نامیده میشد [1]. ضدیت با خویشکاری یعنی دشمنی با فره ایزدی و نهایتاً برچیدن آن و رسیدن زیان به آدمی؛ زیانی که ضرورتاً اینجهانی نیست، بلکه از دست دادن رستگاری است.
البته خویشکاری، تقدیر کور سنگدل نیست، بلکه با آدمی همساز و یگانه است. آنکه از کار یا خویشکاری در گیتی، به فروهر خویش پیوسته و از نیک و بد عالمِ امکان، فراگذشته و به وحدت با خدا برسد، سرنوشتی جاودان در مینو، خواهد داشت، هرچند سرنوشت او در گیتی به بخت اوست و نه به دست او. با کار نمیتوان بخت را دگرگون کرد. البته این به معنای جبر نیست. انسان با گناه نصیبی را از دست میدهد و با کاری پارسایانه خود را از بدی در امان میدارد. جبر بر گیتی و اختیار بر مینوی انسان فرمانرواست [1].
یکی از جلوههای جاودانی آدمی در مینو، نام بلندی است که از او در جهان برجای میماند و همهی آنچه گوهر آدمی را میسازد و او را سزاوار انسان بودن میکند، بلندی نام است، نه چیرگی بر دیگران. سیاوش که جز به فرجام و سرانجام نیک نمیاندیشد، جویای نام بلند است.
همی نام باید که ماند بلند/ چو مرگ افکند سوی ما بر کمند
او کار نیک را هرچند منجر به مرگی نابهکام شود، پذیرفته است. او میتواند بر جهان چیره شود اما نمیخواهد از بدی بدان دست یازد.
بپرهیز و جان را به یزدان سپار // به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زندهایم // به بیچارگی سرافگندهایم
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد // برفت و بزرگی کسی را سپرد
سیاوش آگاه به حوالت تاریخ و بخت خویش است. او با بخت خویش نمیجنگد و به آنچه باید، روی میآورد و خویشکاری میکند. سیاوش از مرگ اعراض نمیکند؛ هرچند او میتواند با پیمانشکنی، بر افراسیاب چیره شود. او مرگ را به آغوش میکشد و انتقام را بر عهدهی بخت میگذارد. در وضع مدرن انسان به جنگ با بخت رفته است و خود را قدرت مطلقهی سلطه بر آن میداند؛ هیچ چیز نباید رخ دهد مگر اینکه به خواست انسان باشد. اما سیاوش با اینکه قادر به چیرگی است، در ستیز نیست تا خودی با تعینی کامیاب محقق شود. برای سیاوش خودِ متعین اهمیتی ندارد.
در رفتن سیاوش به توران، برای او مهم نیست که چه روی خواهد داد؛ مهم رفتن است. او مقصد را خود تعیین نمیکند، بلکه دل به راه میسپارد. مرگ تنها امر متعینی است که هرکسی از فرجام خود بدان آگاه است و او مرگ را میپذیرد و مرگآگاه است؛ لذا از زمان فرا میرود، هرچند در زمان بر او بد میرود. سیاوش در زندگی، با طرد کاووس در حقیقت او را میکشد و از گیتی میگذرد و با مرگ، افراسیاب را میکشد و گیتی را نجات میدهد. تجلی فراروی او از زمان نام بلندی است که برجای میگذارد و جهان به دست فرزند او به سرانجامی نیک میرسد.
انسان از سویی در زمان است و بختی دارد و از سویی بر زمان است و کاری دارد. انسانی که موقعیتهای خویش را شناخته و با عملی برخاسته از مرگآگاهی با بخت همراه میشود، از زمان فرا میرود و با حقیقت خویشتن خویش به وحدت میرسد. مرگ که نهایت مهلت آدمی برای کار است، حیث بر زمان بودن انسان را حد میزند؛ اما کسی که مرگآگاه باشد و با بخت خویش همراه، حد برزمانبودگی برای او موضوعیت ندارد.
التفات به مرگ این تذکر را به انسان میدهد که او مهلتی دارد و زمانی بینهایت در اختیار او نیست. انسان نسبت به آینده پروا دارد، چراکه همواره خود را به سوی امکانات شایسته میافکند و این برونفکنی مقوم آینده است. موقعیتهایی در زندگی پیش میآید که انسان را متوجه مرزها، محدودیتها و مقدورات خویش میکند؛ این موقعیتها عبارتند از: گناه، پیکار، رنج و مرگ [2].
سیاوش با خرد، از گناه پروا دارد و نیک اختیار میکند. او آمادهی پیکار است و ترس به خود راه نمیدهد. دل کندن از ایران و رفتن به توران، بزرگترین رنجش سیاوش است که او آن را به جان میخرد و گام در راه مرگ میگذارد. آگاهی به مرگ موقعیتی است که انسان خود را در تهدید میبیند و او را به اصل هستی خویش رجوع میدهد، اصلی که امری متعالی است. آدمی اگر از این موقیعتها اعراض کند و دچار غفلت شود، اسیر مرگ میشود درحالیکه در افتراق از حقیقت و امر متعالی قرار گرفته است [2].
انسان در میدان نبرد که مرگ در میانه ایستاده، در دو راههی نام و ننگ، ناگزیر یکی را باید برگزیند؛ اگر از مرگ که سلاح زمان است بترسد و بگریزد اسیر زمان است و اگر خطر کند، ارادهی خود را بر زمان فرمانروا کرده است. اساساً حماسه جای هستی بخشیدن به ارادهی انسان است و نبرد با هرچه در برابر این اراده بایستد؛ نام پایدار به جبران زندگی ناپایدار. بودن و نبودن ما در زمان است، بی خواست و ارادهی ما، اما چگونگی بودن ما با سرفرازی یا سرافکندگی، به خواست خود ما است. بخت بیاعتنا به نیک و بد است و انسان جویای آن [3].
خرد سیاوش، مایهی چیرگی او نیست. سرنوشت انسان و جهان، رازی است که نمیتوان با خرد آن را شناخت و خرد آدمی نه میتواند خدا را بشناسد و نه راز گردش سپهر و بخت را، بلکه
به هستیش باید که خستو شوی/ ز گفتار بیکار یکسو شوی// پرستنده باشی و جوینده راه/ به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
سیاوش در ظاهر امر حماسه، پیروز نیست و شاهنامه خوانندگانش را به فریب دلخوش نمیکند و به آنها میگوید که سرنوشت پهلوانان را کار و بخت او با هم میسازد [3]. البته باید توجه داشت که شکست ظاهری سیاوش، تراژدی نیست؛ تراژدی جایی معنا دارد که رستگاری معنایی نداشته باشد. سیاوش رستگار است و مهم نیست که فرجام او در این جهان چیرگی است یا شکست.
عنصر اساسی در تراژدی برخورد میان نیروی انسانی با جباریت هستی است. این جبر الزاماً جبری طبیعی یا مادّی نیست، بلکه اغلب محصول سرنوشت رقم خورده با ارادهی خدایان یونانی است. خصیصهی اصلی این جباریت این نیست که علیه ارادهی آدمی است، بلکه نسبت به ارادهی انسان لابشرط است و حتی با ارادهی خود انسان رقم میخورد. «لابشرطی هستی نسبت به حقیقت ما» تصور هرگونه معنایی را از میان برده است. آنچه مطابق اقتضای وجود در هستی باید وجود داشته باشد، کنش مناسب هستی در برابر ارادهی نیک و خرد انسان است [4].
روی آوردن سیاوش به افراسیاب به ظاهر کاری ضد حماسی است. او بیمزده نیست که در غم خوشی یکی دو روز بیشتر باشد. او آزاده است و آمده است با خویشکاری، کار زمان خویش را به انجام رساند و جهان را نجات دهد [1]. خویشکاری پذیرش جبر نیست و خرد که تجلیگاه اختیار آدمی است، خویشکاری را ممکن میسازد. راستی، زادهی خرد است و خرد امری وجودی و هستیشناختی است نه معرفتشناختی. خرد چشم جان است و راه مینماید. البته خرد خارج از اختیار و انتخاب آدمی نیست و با کار نیک خرد کامل میشود و عمل بد خرد را زائل میکند و این چیزی میانهی جبر و اختیار است: خردمند، خردش کاملتر میشود هرچند ممکن است چنین نشود. به بیانی دیگر انسان به اختیار تسلیم خرد میشود.
حکمت و خرد بیشتر در فعل و عمل بروز دارد تا اینکه بنیانی نظری برسازد و این یکی از مهمترین مرزهای فلسفه (در معنای یونانی) و حکمت (در معنای اسلامی) است. تقسیم فلسفه یا حکمت به عملی و نظری -آنچه ارسطو بیان داشته است- نیز چارهساز حل این اختلاف نیست؛ چراکه فلسفهی عملی نیز خود نوعی اندیشهورزی دربارهی عمل است نه اندیشهای که ظهور عمل در آن ذاتی باشد. خردمند سالکی است که در سیری قدسی عامل به عمل است. خرد یعنی تنظیم رفتار آدمی با قوانین ازلی [5].
شاهنامه صیرورت انسان را در یگانه شدن با حقیقت خویشتن خویش نشان میدهد. در شاهنامه یک سیر و سلوک بیرونی آدمی است که در عمل قهرمانان متجلی است و یک سلوک درونی. آنها عمل نیک انجام میدهند اما چنانچه گفته شد نیکی همیشه چیره نیست. گویی حماسه که باید در نبرد نیک و بد و پیروزی انسان بر وجه منفی انسان که اکثراً بیرون از او است، نشان داده شود، در داستان سیاوش، حماسه در درون او رقم میخورد و در نبرد درون، مرگ را نیز از پای درمیآورد. مرگ برای او ظاهری است؛ چون مرگآگاه است و غافل نیست؛ برجای ماندن نام نیک نیز اشارت به همین مضمون دارد.
حماسه میدان بخت و کار آدمی است؛ بختی که به گردش ناشناختنی سپهر بستگی دارد و نه به کار و کوشش او. برخلاف اسطوره که جولانگاه ایزدان ستیز و چیرگی بر دیوها است، در حماسه، آدمی در دفاع از نیکی، کاری دادگرانه دارد [3]. خرد، تجلی پیروزی ایزدان بر دیوها است. اسطورههای ذاتاً نامتعین و غیرِزمانی، خود را در تاریخ متجلی و محقق میسازند. شاهنامه تعین و تجلی اسطورهها در زمانمندی شخصیتهایی است که در حماسه حضور دارند. بازنمایی اسطورهای، فراوری از زمان است و خویشکاری شخصیتهای حماسه در وقوعی تاریخی است که اسطورهها را جلوهگر میسازند. تمامی اسطورهها در شخصیتهای حماسه حضور دارند و در موقعیتهای انتخاب، متجلی میشوند. برای اینکه حقیقت امکان تحقق بیابد، آدمی بابد به خرد دست یازد و نیک برگزیند.
انسان با قرار گرفتن در موقعیتهای شخصیتهای حماسه که مرتبتهایی از اسطورهها در آنها متجلی است، از زمان دنیوی خود رهایی مییابد و فرازمان میشود و این منجر به تذکر و یادآوری نسبت به اسطورههای حقیقت خویشتن خویش میشود. بعد اساطیری حقایق به جهان و رفتار انسانها اصالت و اعتبار میدهد. سرّ وجودی انسان در اساطیر است و او باید با خرد خویش، امکان تجلی آنها را در موقعیتهای انتخابی که در تاریخ رقم میخورد، فراهم سازد.
اسطوره ساختنی نیست و آدمی با اسطوره نسبت قدسی، قلبی و مهرآمیز دارد. البته ممکن است دچار نسیان شود و طلب کام خویش به جایی دگر برد. انسان با اسطورهها همراز است و باید به تشرف آنها بیاید تا راز خویش به یاد آرد و خردش کامل شود. ما در قرار گرفتن در متن حماسههای شاهنامه، در موقعیتهایی قرار میگیریم که امکان تذکر به اسطورهها فراهم میشود. از این روست که شاهنامه اثری وجودی در مخاطب خویش میگذارد تا اثری معرفتی.
آئین نیز چنین جایگاهی برای آدمیان داشته است. انسان از آنجا که باید متذکر به اساطیر باشد، آئینها را برگزار میکند. آئین تبدیل محتوای اسطورهای به عمل و بازتولید اسطوره است. شاهنامه نیز اسطورهها را در یاد آدمیان زنده نگاه میدارد. پیدایش نقالیهایی که به شاهنامهخوانی میپرداختند نیز بیارتباط با این بحث نیست.
پینوشت
[1] سوگ سیاوش (در مرگ و رستاخیز)؛ شاهرخ مسکوب؛ تهران؛ انتشارات خوارزمی؛ 1350.
[2] فلسفههای اگزیستانس؛ علیاصغر مصلح؛ تهران؛ سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی؛ 1384.
[3] تأملی در اخلاق: از اوستا به شاهنامه؛ شاهرخ مسکوب؛ تن پهلوان و روان خردمند (پژوهشهایی تازه در شاهنامه)؛ تهران؛ انتشارات طرح نو؛ 1374.
[4] تراژدی و سکولاریته؛ علیرضا شفاه؛ 1390.
[5] مفهومشناسی حکمت در شاهنامه؛ حسن بلخاری؛ اسطوره متن هویتساز (حضور شاهنامه در ادب و فرهنگ ایرانی)؛ تهران؛ شرکت انتشارات علمی و فرهنگی؛ 1387.
پی نوشت:
1- کارشناسی ارشد مهندسی پزشکی
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.