شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (68-69) شماره دوازدهم نظریه اجتماعی مقولات از پدیدارشناسی ادراک تا برساختگرایی شناخت
اندیشههای میشل فوکو تا مدتهای مدید بیشتر میان پسامدرنها، منتقدین ادبی و فضاهای روشنفکری رایج بود، تا این اواخر که تماس او با فلسفهی علم جدیتر شده است.
دلیل این امر کوششهای فلاسفهای چون دان آیدی، هیوبرت دریفوس و گری گاتینگ است که به مقایسهی وجوه متفاوت اندیشه و آثار او با فلاسفهای چون توماس کوهن پرداختهاند. از نتایج این کوششها آشکاری ریشههای پدیدارشناسانه و نتایج برساختگرایانه در آرای فوکو است که در این مختصر بدان اشاره میشود.
برخی از آثار مهم فوکو عبارتند از: «جنون و تمدن»[1] که یک سال پیش از «ساختار انقلابهای علمی» کوهن به سال 1961 میلادی چاپ شد و به تعبیری نخستین اثر بزرگ فوکو در این زمینه است. «نظم چیزها»[2] که بازتفسیری از علوم انسانی است، چنانکه ساختار کوهن در مورد علوم طبیعی چنین بود و دست آخر «دیرینهشناسی معرفت»[3] که صریحترین دفاع فوکو از روششناسیاش میباشد. فوکو در این کتاب مدعیست: «چنانچه تاریخ تفکر معیار[4] خطی پیوسته، پیشبین و تکاملی باشد، در روایت او غیرِخطی، گسسته و غیر انباشتی خواهد بود».[5] بر این اساس شاید بتوان فوکو را رونوشت اروپایی فلسفهی کوهن دانست. در عین حال هرچند فوکو خود را ضد پدیدارشناس توصیف میکرد؛ اما با استناد به برخی دلایل میتوان نشان داد که فلسفهی او نیز در امتداد پدیدارشناسی ادراک قرار میگیرد. برخی از این دلایل در این مورد بدین شرحند:
نخست آنکه فوکو شاگرد مرلوپونتی و خوانندهی «پروپاقرص» هایدگر بود و آثارش به طور مؤثری در پاسخ به مرلوپونتی بوده است. این در حالی است که موریس مرلوپونتی یک خوانندهی جدی آثار هوسرل متأخر و اندیشهی زیستجهان او بود و آن را با جهان تفکر فرانسوی سازگار میکرد. مرلوپونتی را در سنت پدیدارشناسی، فیلسوف سرآمد ادراک معرفی کردهاند. به سال 1962 ترجمهی انگلیسی دو اثر از او تحت عناوین «پدیدارشناسی ادراک»[6] و «پیدا و ناپیدا»[7] مخاطبین انگلیسی زبان را با آرای او آشنا ساخت. مرلوپونتی در این آثار بر وجه فرهنگی ادراک متمرکز میشود. از نظر او همهی شناخت ما از جهان حتی شناخت علمی از نقطهنظر خاص خودمان حاصل میشود، یا از برخی تجربیاتی که بدون آنها نمادهای علم بیمعنا خواهند بود؛ به عبارت سادهتر هر حدس و فرض علمی، محصول تجربههای زیستهی یک دانشمند است.
مرلوپونتی علم را نوعی توصیف درجه دوم از جهان میداند که متمایز از ارتباط عام نخستین با جهان است و بنابراین وظیفهی پدیدارشناسی از منظر مرلوپونتی عبارت است از اندازهگیری این تفاوت. در این مسیر او نسخهای از تعلیق هوسرلی را تجویز میکند:
«... از آنجا که ما داخل و داخل ترکیبی از ارتباطات با جهان هستیم، تنها راه آگاهیمان از واقعیت آن است که برآیند فعالیت خود را معلق سازیم ... و آن را از گود خارج کنیم. نه به دلیل آنکه ما قطعیات فهم عرفی خود و عقیدهی عمومی و طبیعی در مورد چیزها را مردود میشماریم -برعکس آنها یک موضوع ثابت برای فلسفه هستند- بلکه به این دلیل که مبانی پیش مفروض چیزها درست و بدیهی در نظر گرفته شدهاند و بنابراین مورد توجه انتقادی نیستند و به همین دلیل ... باید برای مدتی شناخت خود را از آنها معلق سازیم».[8]
یک ویژگی بسیار مهم نظریه ادراک مرلوپونتی عبارت از آن است که ابژههای ادراک مرتبط به یک زمینهی فرهنگی و فنآورانه هستند (نوعی زمینهگرایی وجودی یا هستیشناسانه). مرلوپونتی همچنین منتقد تحویلگرایی در حوزهی علوم انسانی بهویژه روانشناسی بود. از منظر او آنچه در ادراک مبنایی و پیشینی است، غنی و فراخ بودن آن است، یعنی ادراک پیچیده و چند بعدی و تحلیل ادراک به این معنا غیرتحویلگراست. او کنش جسمی را با توجه به توهمات گوناگون و خطاهای ادراکی مبنا قرار میدهد. اصلاً تمرکز در پدیدارشناسی ادراک بر کنش و ادراکی است که در اشتغال بدنی یا جسمی با جهان یا محیط بلاواسطه رخ میدهد. به هر حال ادراک حسی یا بدنی از منظر مرلوپونتی همواره باید اینگونه فهم شود که در خلال نوعی ادراک فرهنگی یا زمینهای جای دارد و این همان نقطهای است که پدیدارشناسی ادراک او را کاملاً به برساختگرایی کوهنی نزدیک میکند.
یکی از نقاط اتصال فوکو و پدیدارشناسی ادراک، کتاب «مراقبت و تنبیه: زایش زندان»[9] است. در این اثر میبینیم که از منظر فوکو نیز بدن انسان نه صرفاً یک بدن مادی، بلکه بدنی فرهنگی نیز است و این ادامهی همان سنت ادراک-کنش است؛ چراکه در آثار مرلوپونتی متأخر، ادراک مرتبط به زمینهای فرهنگی میشود. اثر فوکو با توصیف وحشتناکی از تصویر چهار تکه کردن یک محکوم در مراسمی به سال 1757م در حضور شاه و مردم آغاز میشود. بدن محکوم نقطهی محوری یک عمل سیاسی، مکان اقتدار پادشاه و عمومی بودن اجرای حکم جهت مشاهده است و ادراک این قدرت توسط مردم در همان بستر فرهنگی صورت میپذیرد. فوکو در این اثر به موضوع انتقال پارادایم در مورد تنبیه اشاره میکند: «بدن بهمثابهی هدف اصلی سرکوب جزایی، ناپدید میشود. تنبیه بدنی بدل به پنهانترین بخش چرخهی جزایی میشود». اما انتقال اعدام ابتدا از منظر عموم به اعدام در خفا و سپس به حبسهای طویلالمدت خارج از منظر عمومی، شامل یک انتقال گشتالتی است و تمرکز آن بیشتر بر مهار داخلی شخص، شکل نوینی از «سیاست بدن» است.
اما در میان تمام این آثار نظم چیزها، بیشترین نزدیکی را با ملاحظات معرفتشناختی دارد. دیباچهی اثر با توضیحاتی در مورد یک دانشنامهی چینی آغاز میشود که فوکو با نقل آن سعی در عرضهی مفهومی شبیه به قیاسناپذیری کوهن دارد:
«... این عبارات منتخب، نقل قولی از یک دایرهالمعارف خاص چینی است که در آن نوشته شده است که: "حیوانات تقسیم میشوند به: متعلق به امپراتور، مومیایی شده، اهلی، خوکهای خوراکی، پریهای دریای، افسانهای، سگهای ولگرد، هار، بیشمار، ...، آنها که از مسافتی دور شبیه به پرندگان به نظر میرسند". در شگفت از این طبقهبندی آنچه ما در یک خیز بلند درمییابیم عبارت از آن است که آنچه که توسط واژگان اسطورهای [طبقهبندی میشود]، نمادی است از افسون غریب یک دستگاه فکری دیگر که [در واقع] مرز دستگاه فکری ماست، همان چیزی که فکر بدان به سرسختی امکانناپذیر است».[10]
در این راستا یکی از محوریترین آموزههای فوکو مفهومی است، تحت عنوان اپیستمه[11] که عبارت است از دورهها یا چرخههای نظم معرفت. فوکو چهرههای متفاوتی از اپیستمه را ترسیم کرده و نشان میدهد که چگونه آنها جزیی از سازماندهی معرفت و ادراک هستند و چگونه بهطور افراطی از یکدیگر گسستهاند. مفهوم اپیستمهی فوکو بسیار با پارادایم کوهنی قرابت مییابد. ضمن آنکه گسستهای مورد اشارهی فوکو یادآور انقلابهای کوهنی و مفهوم قیاسناپذیری او هستند.
مثال فوکو در این مورد انتقال اپیستمه از قرون وسطی به زمان پیدایش علم در خلال عصر نوزایی است. او مدعی است که برخی جهشهای افراطی در اپیستمه بین ادوار کلاسیک و نوزایی و دوران مدرن وجود داشته است. یعنی از قرون هفدهم به هجدهم و همچنین بین قرون نوزدهم و بیستم (درست همان جاهایی که سنن غالب تاریخ فکری به نظر پیوسته رسیدهاند). در اینجا از جهت نشان دادن توازی فوکو با کوهن به چند نمونه از شواهد مورد اشارهی فوکو از گسست در مفاهیم بنادین زیستشناسی و گیاهشناسی اشاره میشود. این گسستها در قرون شانزدهم، هفدهم، هجدهم و نوزدهم به شرح ذیل هستند:
1. قرن شانزدهم؛عصر همانندی و تشابه
همهچیز در این دوره همچون یک متن باید خوانده میشد. این عصر، عصر تفسیر و همانندی بود. الگوی غالب عبارت بود از زبان، طبیعت و بهشت. برخی مثالهای فوکو از آن دوره بدین قرارند:
«آیا درست نیست که همه درختان، گیاهان بوتهها و هرچیز دیگری که از درون زمین خارج میشوند، کتابها و نشانههایی جادویی هستند؟»[12]
این مثالها محدود به گیاهان و جانوران نیست. شامل همه چیز است. این وضعیت از معرفت، کلیدی است به سازماندهی یادبودهای بزرگ فرهنگی زمان یعنی کلیساهای جامع اروپایی. یک مثال جالب از این محوریت همانندی و تشابه را در تببین تأثیر دارویی گیاه آقونیطون و یا پوست و مغز گردو بدین شکل میبینیم:
«نوعی سازش بین گیاه آقونیطون و چشمان ما وجود دارد. این نزدیکی غیرمنتظره همچنان در ابهام باقی میماند، چنانچه هیچ نشان یا امضا یا کارکردی بر آن وجود نداشت که به ما بگوید این گیاه برای بیماریهای چشم خوب است. [اما] این نشان به روشنی در دانههای این گیاه آشکار است! [چراکه] کرههای ریز تاریکی در پوشش پوست مانند آن وجود دارد که ظاهرشان بیشتر مانند پلکی است که چشم را در بر میگیرد. شبیه به همین مطلب در مورد نزدیکی پوست گردو و [کاسهی] سر انسان صادق است. آنچه که «زخمهای قسمت خارجی جمجمه» را درمان میکند، عبارت است از آن پوسته ضخیم سبز رنگی که استخوانبندی [پوست گردو] را میپوشاند. یعنی همان پوست میوه؛ اما بیماریهای داخلی سر را شاید بتوان با استفاده از خود مغز گردو پیشگیری نمود «[چرا] که دقیقاً شبیه به ظاهر مغز است».[13]
فوکو میپرسد: «آیا ما واقعاً میدانیم که این مورد نادرست است؟» و پاسخ میدهد که ما نه تنها حتما نمیدانیم که این مورد نادرست است. بلکه هیچ ابزاری هم برای تعیین صدق یا کذب این مورد در اختیار نداریم. مشاهده میشود که در این مورد فوکو نیز چون برساختگرایانی مثل کوهن صدق را به مفهومی محلی و درون پارادایمی بدل ساخته است.
2. قرن هفدهم و هجدهم:ارزش شباهت عوض شد و طیف وسیعی از حملهها به این مفهوم شکل گرفت. به گونهای که بیکن به بتها، دکارت به همانندی و از همه مخربتر هیوم به تمثیل حمله کردند و نظم جایگزین تشابه شد. به قول فوکو نسبت نظم با دوران نوین همانقدر ضروری بود که نسبت تفسیر با دورهی نوزایی و در واقع این بیشتر مفهوم نظم بود، تا اندازهگیری که در دوران جدید تقدم مییافت:
از منظر فوکو مرکز معرفت در قرون هفدهم و هجدهم عبارت است از جدول؛ بهطوری که همهی مباحثات در زمینهی یک «جدول» رخ میدهند. نتیجهی این امر آن است که تاریخ طبیعی زاده میشود و نظم آن به توسط ردهبندی جانداران[14] مشهود است. تاریخ طبیعی جانستون[15] یکی از بارزترین این موارد است. فوکو در این مورد چنین میگوید: «با انتشار تاریخ طبیعی جانستون به نام چارپایان[16]، جهشی رخ میدهد که به موجب آن، بهسادگی آنچه که برای قرون وسطایان تاریخ بوده است، به کنار میرود.
جانستون فصل مربوط به اسب را به دوازده عنوان تقسیمبندی میکند: نام، بخشهای کالبدی، عادات، طول عمر، نژاد، صدا، حرکات، موارد مورد علاقه و مورد انزجار، موارد استفاده و استفادههای درمانی، موردی مشابه دانشنامهی چینی». در این دوران ادراک به مشاهده کاهش مییابد و علم عبارت است از وظیفهی کلانی از نامگذاری و سازماندهی جهان مشاهدهپذیر به جدولها و ردهبندیها یعنی تاکسونومیها و غیره».[17]
«زیستشناسی و گیاهشناسی بدل به تاریخهای طبیعی طبقهبندیها و ردهبندیهای جانداران [تاکسونومیها] شد و مباحثات داخلی به این منظور عبارت بود از چه تعداد، کجا و چگونه چیزهای سازمانیافته [در ردهبندی] باید قرار گیرند. این [کار] عبارت بود از علم هنجاری قرنهای هفدهم و هجدهم میلادی».[18]
3. قرن نوزدهم؛اختراع[19] زیستشناسی: انتقال پارادایم بعدی از منظر فوکو عبارت بود از اختراع زیستشناسی توسط داروین. نکتهی بسیار مهم استفادهی فوکو از وصف اختراع در مورد زیستشناسی است[20] و اینکه چنین نگاهی تا چه اندازه در تطابق با یک نگرش برساختی قرار میگیرد. بدین ترتیب انتقالی گشتالتی از ردهبندی به کالبدشناسی تطبیقی و از چیزهای مشاهدهپذیر به سوی امور نادیدنی رخ میدهد.
ملاحظه میشود که فوکو با تأثیرپذیری از مرلوپونتی و پدیدارشناسی ادراک او، فلسفهای را تأسیس نمود که به نوعی در امتداد سنت هوسرلی قرار میگرفت؛ اما رهیافت او بهویژه با عرضهی مفاهیمی چون اپیستمه و روایت غیرخطی و غیرانباشتی از معرفت و طرد مفهوم صدق، قرابت فراوانی با برساختگرایانی چون کوهن یافت تا بدانجا که میتوان فوکو را یکی از نقاط اتصال «پدیدارشناسی ادراک اروپایی» به «برساختگرایی شناخت آمریکایی» قلمداد کرد. آسیبشناسی و نقد جدی این جریان و بدیل برساختی آن البته مجالی دیگر میطلبد که به جای خود قابل طرح و بررسی است.
[1]- MadnessandCivilization
[2]- TheOrderofThings
[3]- Anarchaeologyofthehumansciences
[4]- standardintellectualhistory,
[5]- Ihde, Don. Instrumental Realism. Indianapolis: INDIANA UNVERSTY PRESS, 1991, p31
[6]- PhenomenologyofPerception
[7]- Maurice Merleau-Ponty, Visible and Invisible, Translated by Hazel E. Barnes (New York: North Western University Press, 1992)
[8]- Merleau-Ponty, Maurice, Phenomenology of Perception, trans. By Colin Smith, London: Routledge and Kegan, 1962, p. viii
[9]- Foucault, Michel. Discipline and Punishment: the Birth of the Prison. Trans. Alan Sheridan. New York: Vintage/Random House, 1979
[10]- Foucault, Michel. The Order of Things: An archaeology of the human sciences. New York: Vintage books, 1973, p. xv.
[11]- Episteme
[12]- Foucault, Michel. Discipline and Punishment, 1979, p27.
[13]- Ibid , p.27.
[14]- taxonomy
[15]- Jonston
[16]- Quadrupeds
[17]- Don Ihde, Instrumental realism , pp.40-41
[18]- Ibd, p.42.
[19]- invention
[20]- Ibd, p.42.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.