میتوس و لوگوس
میتوس در یونانی به معنای روایت و حکایت است. لوگوس که در یونانی معانی متعددی دارد (کلمه، کلام، نسبت، تناسب، عقل، حساب پسدادن، محاسبه) از مصدر (legein) است که معنای چیدن و کنار هم قراردادن دارد. تفاوت میتوس و لوگوس در اندیشهی یونان باستانی که به اندیشهی فلسفی روی میآورد، در همان معنای «حساب پسدادن» نهفته است؛ یعنی در میتوس، حساب پسدادن و توجیه و اثبات ندارید زیرا میتوس متعلّق باور است. ارسطو وقتی میخواهد طالس را معرفی کند، میگوید طالس معتقد بود که آرخه یا مبدأ همهچیز آب است و یا جملهی معروف دیگر طالس را ذکر میکند که: همهچیز مملو از خدایان است، شاید به این دلیل که...؛ یعنی این سخن نیاز به نوعی توجیه و استدلال دارد. هم میتولوگهای قدیم و هم فیلسوفان قدیم بهدنبال آرخه، مبدأ یا «ازکجایی» بودهاند، ولی سخن اسطورهگویان نیازی به «شاید به این دلیل که...» نداشت.
نکتهای که در اینجا باید در خصوص جملهی دوم نقل شده از طالس به طور ضمنی متذکر شوم، این است که «خدا» را در اندیشهی یونان باستان نباید لزوما با تلقی از خدا در ادیان ابراهیمی منطبق کرد. خدا در یونان باستان چند خصوصیت دارد: اولاًً، نیرو و قدرتی است جاودانه -هرچند لزوماً أزلی نیست ولی ابدی است- برخلاف انسان که موجودی است میرا. ثانیاً نیرویی است قاهر بر ما که در مواجههی با آن از ما سلب اختیار میشود و ثالثاً در زندگی ما دخیل است. این سه خصوصیت را هر پدیده یا موجودی داشته باشد، «خدا» خوانده میشود. این خدا یا تئوس (به معنای خدای مذکر) است یا تئا (بهمعنای ایزدبانو). اگر رودخانه قویتر از انسان است و همیشه هست و جاریست و در زندگی انسان نقش ایفا میکند، یک تئوس یا تئا به آن نسبت داده میشود. یا چون به هنگام نبرد، روح جنگ حاکم میشود و انسانها تحت تأثیر گریزناپذیر آن قرار میگیرند و لذا بر آنها غالب و قاهر است، آرس یا خدای جنگ مطرح میشود. به همین ترتیب، در اسطوره با خدای باد و خورشید و ستارگان روبهرو میشویم، همانطور که خدای کینه و عشق و حسد و نظایر آن را داریم. پس به هر حوزهای از جهان بیرونی و همچنین درونی آدمیان که در آن احساس میکردند با چنین نیرویی روبهرو هستند، یک ایزد یا ایزدبانو نسبت میدادند. از دیدگاه برخی از اسطورهشناسان، در ادامه که بشر بهسمت وحدت معرفت و مونوتئیسم پیش رفت، قوا، یا تبدیل به اسما و صفات شدند یا تبدیل به ملائکه، که همه تحت فرمان یک خدای واحد هستند و انواع موجودات ذیل آنها قرار میگیرند و به اینها ربالنوع میگفتند. البته این تنها نوع تبیین مسئله نیست. شلینگ معتقد است که ما در آغاز با نوعی مونوتئیسم یا تکخدایی روبهرو بودهایم، سپس ضرورتاً از دل آن، پولیتئیسم یا چندخدایی بیرون آمده و مجدداً این پولیتئیسم ضرورتاً به یک مونوتئیسم یا وحدتانگاری دربارهی خدا منتهی میشود که جمعکنندهی همهی کثرتها در وحدت است.
رویکردهای مختلف در اسطورهشناسی
در مباحث اسطورهشناسی، میتوس بهعنوان یکی از انحای نسبتگرفتن انسان با هستی دیده میشود. لذا طبیعی است که اسطوره مورد عنایت پژوهشهای مختلف، آن هم از منظرهای مختلف باشد. مثلاً در روانشناسی و روانکاوی بحثهای مهمی دربارهی اسطوره توسط چهرههایی چون فروید و یونگ مطرح شده است. فروید معتقد بود که در روانکاوی بهویژه در بررسی رؤیاهای افراد و بررسی آنچه که در پیشینهی آنهاست، دریچهای در اختیار داریم که وضعیت فرد و اینکه چه انگیزههایی باعث کدام سخنها یا افعالی شده است را میتوانیم شناسایی کنیم. یونگ نیز که پیرو همین مکتب است، نقشی را که خواب یا هیپنوتیزم برای راهیابی به جنبهی ناخودآگاه افراد دارد -که نقش بزرگی در زندگی افراد و نسبتگرفتنهای آنها دارد- مورد توجه قرار میدهد و بر همین اساس معتقد است که اسطوره همین نقش را برای اقوام دارد. یعنی از طریق اسطوره میتوان ناخودآگاههای روح جمعی را که در جوامع و اقوام و فرهنگها شکل گرفته و همچنان در حال شکلگیری است، شناسایی کرد. از منظر قومشناسی، فرهنگی و مطالعات فرهنگی، جامعهشناختی و ... نیز به اسطوره پرداختهاند.
حال این سؤال که آیا اسطوره نسبتی با حقیقت دارد، اسطوره را وارد حیطهای میکند که در فلسفه مورد سؤال است، بهویژه در حوزهای که بحث معرفتشناسی مطرح میشود. لذا ماجرای حکایتگری اسطوره از حقیقت، امکان مواجههی فلسفی با اسطوره را مهیا میکند. در معرفتشناسی این سؤالها طرح میشوند که آیا علم چگونه ممکن است؟ مابعدالطبیعه چگونه ممکن است؟ در عرصهی معرفت کدامیک از توانها و قوای ما دخیلاند؟ در عرصهی اخلاق و احکام غیرنظری ما کدامیک از قوای ما دخیلاند؟ در داوریهای زیباییشناختی کدام قوا دخیل هستند؟ لذا وقتی با روایتها و حکایتها و حکمهایی نظیر آنچه در اسطوره داریم، روبهرو میشویم این سؤالات به نظر قابل طرح میرسد که این روایتها تا چه اندازه اعتبار دارند و اعتبارشان به چه معناست؟ و آیا در اینجا چه قوایی از انسان دخیلاند؟ کاسیرر از جمله کسانی است که در همان سنت کانتی قدم برمیدارد و در فلسفهی صورتهای سمبلیک خود سعی دارد با نظر به اسطوره به این سؤالات معرفتشناختی پاسخ بدهد.
مسئلهی بعدی این است که آیا اسطوره مربوط به گذشته است یا یک نحوهی نسبتگرفتن انسان با هستی و جهان است. برخی از جریانهای فکری با اسطوره بهمنزلهی چیزی مربوط به گذشته برخورد میکنند، آنهم همراه با پیشداوری. مثلاً تحت تأثیر نگرش آگوست کنتاند و جریان مواجههی بشر با عالم را به دورههای کودکی، نوجوانی و بلوغ تقسیم میکنند که در دوران کودکی، سروکار بشر با اسطوره، در نوجوانی با مابعدالطبیعه و فلسفه و در دوران بلوغ با علم است. لذا علم بهعنوان نقطهی اوج روشنی انسان نسبت به حقیقت و واقعیت درنظرگرفته میشود. جریانهایی که چنین طرز تفکری دارند که گویی مسیری از میتوس به سمت لوگوس میرود، تحت تأثیر چنین نگرشی هستند که گویی در آغاز میتوس، یعنی اسطوره بود که در آن انسان نسبت به خود و جهان خیالپردازی میکرد و سپس لوگوس یا عقل آمد و بهتدریج لوگوس جایگزین میتوس شد. یعنی بشر از دورانهای حس و خیال گذر کرده و به عقل رسیده است، در مرحلهی بعد بهجای عقل انتزاعی و عقل فلسفی تفکر علمی را داریم که حاصل تجربه و استنتاج از تجربه است. اولینبار نستله (Nestle) که محققی سوئیسی بود، عنوان کتابش را از «میتوس تا لوگوس» گذاشت. در مقابلِ این طرز فکر، این نگرش وجود دارد که اسطوره چیزی مربوط به گذشته نیست و در همه حال، نحوهای است از نسبت گرفتن ما با هستی و نهفقط بخش کوچکی از پیوندهای ما با هستی را برقرار میکند، بلکه هم در زندگی فردی و هم در فرهنگ اقوام و ملل مؤثر است. بهعنوان مثال اسطورهی خون، رویاروییهای زیادی را هم بین افراد و هم فرهنگها ایجاد کرده است؛ اسطورهی نژاد، یک جنگ جهانی با ابعادی بیسابقه در تاریخ بشر را موجب شده است؛ اسطورهی دولت، که کاسیرر مفصل به آن پرداخته است؛ اسطورهی تکنیک و ... .
عدهای دیگر همچون هانس بلومنبرگ (Blumenberg) معتقدند اسطوره یک نحوهی برآمدن انسان از پس اقتضائات زندگی انسانی است. یک موجود متناهی که در معرض دگرگونیهای مختلف هم از بیرون و هم از درون خودش است، راههای مختلفی برای فائقآمدن بر اقتضائات وجود انسانی دارد، که یک نحوهی آن اسطوره است.
برخی نیز به این طریق با اسطوره مواجه میشوند که معتقدند اساساً حقیقت، خودش را در ظهورهای مختلفی آشکار میکند، گاهی عقلی، گاهی علمی و گاهی هم اسطورهای، بسته به اینکه انسان چه نسبتی با حقیقت برقرار کند. لذا اسطوره، همانند سایر ظهورهای دیگر وجود، از حقیقت بیبهره نیست. بهعلاوه، لزوماً قائم به افراد و امری سوبژکتیو نیست و همهی انسانها کموبیش این نحوهی برقراری نسبت با وجود را دارند و با آن زندگی میکنند. اینکه آیا فارغ از انسان و منِ شناسنده اینها حقیقتی دارند یا نه بحث دیگریست، مسئله الان در نوع نسبتگرفتن انسان با هستی است که یکی از انحای آن مواجههی اسطورهایست، این حقیقت فارغ از اختیار انسان است. درست است که انسان در آن دخیل است و «با» انسان ظهور آن حقیقت ممکن میشود، ولی تفاوت بسیاری در میان است که بگوییم «با» انسان محقق میشود یا اینکه «بهوسیله»ی انسان تحقق پیدا میکند که دیگر نگاهی منحصراًً سوبژکتیو نیست. درست شبیه نکتهای که گادامر دربارهی بازی میگوید که بازی با انسان و بازیکن و تماشاگر و... تحقق میپذیرد، و این بهمعنای آنست که بازی هر چند بدون بازیکن معنا ندارد، اما صرفاًً قائم به بازیکن نیست.
پیوند اسطوره و مجاز
واژهی (metaphor) در زبان انگلیسی بر گرفته از مصدر (metapherein) در زبان یونانی و در اصل به معنای مجاز است. متافریین، یعنی چیزی را از جایی به جای دیگر حمل کردن. در مورد کلام هم همینطور است؛ کلامی را که بهنحو «حقیقی» دربارهی چیزی بهکار میرود، بهنحو «مجازی» برای چیز دیگری بهکار میرود. مجاز عام است و مثلاً استعاره و کنایه از اقسام مجاز است. تلقی پیشین از مجاز این بود که صرفاً یک آرایهی سخن است. گاهی اوقات به این نکته توجه میکردند که مجاز میتواند رساتر از کلماتی باشد که بهنحو حقیقی بر چیزها حمل میشود؛ در اینباره ما کنایهی «أبلغ من التصریح» را داشتهایم. مثلاً اگر به کسی میگفتند «کثیر الرماد» این خیلی بهتر، بخشندهبودناش را میرساند تا بگویند «بخشنده». نکتهی مهم در اینجا این است که مجازها میتوانند نقشی فراتر از صرفاً آرایهی کلامی داشته باشند، یعنی چهبسا که حاوی نقش معرفتی (cognitive) باشند. به عبارت دیگر ممکن است از طریق آنها ما امکان وصول به دریافت چیزی را داشته باشیم که بدون آنها چنین امکانی برایمان مهیا نباشد. در اینجا ما آنچه را که نمیشناسیم، بهمدد آنچه که برای ما مأنوستر است، درمییابیم. البته نکتهی مهم در اینجا این است که ما همواره بهدنبال شناخت آن وجهی هستیم که برقراری ارتباط بین دو طرف مجاز را ممکن میکند و بهعنوان پلی است برای ارتباط بین آن دو.
بلومنبرگ به نکتهی مهمی در اینجا اشاره میکند. او میگوید که اگر چیزی برای انسان کاملاً ناشناخته بود و هیچ معرفتی نسبت به آن نداشت، آن چیز هم حیرتانگیز و هم ترسناک میشود، چراکه انسان خودش را در معرض تهدید آن حس میکند. وقتی با چیزی روبهرو میشود که به هیچوجه هیچ تماسی نمیتواند با آن برقرار کند ولی به نحوی از انحا، بودناش را درمییابد، آن چیز را هولناک میپندارد، «الإنسان عدو ما جهل». انسان با چنین چیزی نمیتواند کنار بیاید و مجال حضورش را در کنارش بدهد. اولین کاری که انسان در چنین موقعیتی میکند، این است که یک اسم برای آن چیز در نظر میگیرد ولو در حد یک ضمیر. با این ضمیر آن چیز را از حالتی که بالکل ناشناخته و نامأنوس باشد، خارج میکند. در قدم بعدی سعی میکند که با نسبتدادن چیزهای آشنا و مأنوس، به آن چیز، وحشت از امر نامأنوس را به نوعی از اطمینان به امر مأنوس تبدیل کند.
در اینجا نیز عدهای در مواجههی با متافر معتقدند که این یک نحوهی مواجههی موقتی ماست تا خودمان را به مفهوم، که شناختی دقیق و تعریفشده است، برسانیم. گویی مابین دو مفهوم، که یکی مأنوس و تعریف شده است و دیگری که هنوز کاملاً ناشناخته است و به مرحلهی تعریف نرسیده است، ما با انبوه متافرها روبهرو هستیم. اما هنگامی که بتوانیم به مفاهیم تعریفشده که واضح و روشن هستند برسیم، از متافر گذر کردهایم.
درمقابل برخی دیگر قائل به این هستند که تلقی متافُریک دائماًً حضور دارد و ممکن نیست که به جایی برسیم که اساساًًً فارغ از مجازات و الگوهای مأنوس فکری بینیدیشیم؛ مثلاً اگر گمان میکنیم که میتوان به جایی رسید که حدود و مرزبندیها و تعاریف، دقیق و مشخص هستند، خودِ این «حد» و «مرز» را از کجا آوردیم؟ مگر نه اینکه از درون زندگی آمد؟ یا اگر مثلاً در منطق، حد تعریف را به جنس و فصل نسبت میدهند، خود این جنس که از گنوس یونانی آمده است، دراصل بهمعنای قبیله است؛ مثلاً برای شناخت یک فرد، اول بررسی میکردند که از کدام قبیله است و سپس بر اساس خصوصیات آن قبیله آن فرد را شناسایی میکردند؛ یعنی الگوی تعریف و جنس و فصل نیز از الگوی جاری در زندگی آمده است. یا اینکه در فلسفه این همه صحبت از حکم داریم؛ مگر نه اینکه این مفهوم از حوزهی حقوق و دادگاه آمده است که در آنجا قاضی از بالا حکمی را بر سر کسی یا چیزی میگوید؟ یا مثلاً در مورد علیت گفته میشود که بهترین جایی که میتوان علیت را فهمید، نفس خود انسان و حالات آن است.
پس پیوند بین اسطوره و مجاز در همین نکته نهفته است که انسان میخواهد امر نامأنوس را به امر مأنوس تبدیل کند. مثلاً میبینید که هر چه میگذرد، خدایان، بیشتر چهرهی انسانی پیدا میکنند.
در این جا بهجاست بیندیشیم که آیا یک اندیشمند علمی یا یک فیلسوف، همواره علمی یا فیلسوفانه با جهان پیرامونش یا با هستی مواجه میشود؟ وقتی یک دانشمند از آزمایشگاهش بیرون میآید آیا باز همهی معرفتهایش علمی، یعنی تجربی و حسی است؟ آیا اساساًً امکان دارد انسان فارغ از هر گونه باور غیرعلمی و غیرفلسفی باشد؟ آیا همانطور که بهمدد قوهی عقل و حس و فهم معرفتهایی پیدا میکنیم، امکان ندارد بهمدد قوهی خیال یا چیزی که حاصل ترکیب این قوا باشد، به معرفتی دیگر دست یابیم؟ اینها همه از جمله پرسشهای جدی است که در بحث از اسطوره باید به آن پرداخت و نیاز به گفتوگوهای فراوانتری دارد.
پینوشت
1- عضو هیئت علمی دانشگاه تهران
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.