X

افسون عقلِ سرمایه‌دار

 
چه چیز تاریخ را می‌سازد؟ عقلانیت، ابزار تولید یا...؟
اشــــاره در پاسخ به این سؤال کلی که چه چیز تاریخ را می‏سازد، دو نگاه کلی وجود دارد: یکی کسانی مثل هگل، مارکس، و ماکس وبر که اصالت را به تاریخ می‌دهند؛ به این معنا که این تاریخ است که تغییر می‌کند و تغییرات اجتماعی تابع آن هستند و از کل به جزء حرکت می‌کنند؛ دیگری کسانی مثل فایده‌گرایان لیبرال که اصالت را به تغییرات اجتماعی می‌دهند و از جزء به کل حرکت می‌کنند، نظرات دکتر آشتیانی را در این مورد جویا شدیم.

  در اینکه تاریخ چگونه ساخته می‌شود نزاع اصلی چیست که منجر به پاسخ‌های مختلف می‌شود؟

در این رابطه می‌توان به دو گرایش اصلی اشاره کرد: یکی اراده‌گرایانی (voluntarist) مثل نیچه1، اشپنگلر و توین‌بی که قائلند اراده‌ی انسانی، یعنی اراده‌ی کور معطوف به قدرت و حیات، تاریخ را می‌سازد. اراده‌ی محتوم تاریخ یا به‌صورت فرد ‌ـ‌مثل اسکندر‌ـ‌ متجلی می‌شود و یا به وسیله‌ی افراد. اینان به مبانی، سلایق، غرایز و انگیزه‌ها توجه می‌کنند و معتقدند رانش‌ها و گرایش‌هایی وجود دارد که تاریخ را به جلو می‌برد و عقل در این پیش رفتن، خیلی دخالت ندارد. این اعتقاد بسیار پیش‌تر از نیچه وجود داشته و تا پراگماتیست‌های آمریکایی ‌ـ‌مثل ویلیام جیمز‌ـ‌ کشیده می‌شود.

دیگری عقل‌گرایان (rationalist) هستند که در قدیم، متفکران نحله‌های ایده‌آلیستی و در دوران جدید و از کانت به بعد ایده‌آلیسم آلمان در زمره‌ی آن هستند. هگل و مارکس هم دیالکتیک بین اراده و عقل را مجری تاریخ می‌دانند. مارکس می‌گوید عقل همواره وجود داشته است، ولی نه همواره به شیوه‌ی عقلانی و با متد عقلانیت؛ همیشه انسان با عقل سروکار داشته اما اینکه عقلانیت با متدی خاص تعریف شود، در دوره‌ی جدید پیش آمده است. عقلانیت در تاریخ انسان شکل گرفته است، ولی شکل جدید آن در تجدد بارز می‌شود و در مدرنیسم است که با راسیونالیسم مواجه می‌شویم.

مسئله‌ی مهم این است که هنگام تبیین وقایع اجتماعی و تاریخی، عده‌ای از متفکران موضوعات کلی و اصلی (مانند مناسبات تولیدی، مناسبات اقتصادی‌ـ‌سیاسی، مناسبات طبقاتی، جریان‌های گسترده‌ی فکری و...) را اساس و محرک جریان‌های اجتماعی، تاریخی و فکری می‌دانند و از تحلیل آن‌ها شروع می‌کنند و به مفردات می‌رسند. ولی عده‌ای دیگر بر موضوعات فرعی (مانند کنش‌های ما، اندیشه‌های مقطعی و عصری ما، عواطف و احساسات و...) تأکید می‌ورزند.

 

  آیا پیشرفت بدون عقلانیت وجود دارد؟

پیشرفت تاریخ (progressofHistory) ممکن است انجام بگیرد، ولی در آن عقلانیتی رخ ندهد؛ ولی عموماً فرض اصلی در جامعه‌شناسی تاریخی بر این است که وقتی صحبت از پیشرفت می‌کنیم، به این معنا که گام به گام پیش برویم، متضمن این است که در آن عقلانیتی مستتر باشد. یعنی وقتی می‌خواهیم گامی به جلو برداریم باید بدانیم که در گام پیشین چه کرده‌ایم؛ چراکه تاریخ تنها به جلو نمی‌رود، و گاه به عقب هم رفته است. مارکس قائل است که تاریخ اعوجاجات و پیچ‌وخم‌هایی داشته و به بن‌بست هم رسیده است؛ منتها نایستاده است. تاریخ حتی بی‌معنی‌ترین و بی‌فایده‌ترین ابزار را برای پیشروی خود به دست گرفته و به جلو پیش می‌رود. تاریخ به مرگ خود حکم نمی‌کند؛ تاریخ اگر شخص خردمندی را نیابد، از طریق شخصی همچون هیتلر پیش می‌رود.

مثلاً در ایران کهن، وقتی‌که تاریخ به بن‌بست رسید مجبور شد از دنیای کهن خارج شده و وارد دنیای جدید شود و با اسلام مواجه شد، بخش‌هایی از گذشته‌ی ساسانیان را رها کرد و به طرف سامانیان رفت؛ یعنی ملقمه‌ای بین اسلامیت و ایرانیت! با اینکه عظمت ایران کهن به انتها رسیده بود، تاریخ به راه خود ادامه داد تا به شکوفایی رنسانس اسلامی‌ـ‌ایرانی در قرن دوم تا ششم هجری قمری (قرن هشتم تا دوازدهم میلادی) رسید. عده‌ای از دانشمندان طراز اول جهان درباره‌ی این چهار قرن در ایران اظهار نظر نموده‌اند2.

البته پس از سرکوب نیروهای مترقی در ایران، این نیروی عظیم تاریخی به بیزانس مهاجرت کرد که قرن بعد (قرن 13 میلادی)، آغاز رنسانس غرب بود؛ یعنی نیروی محرکه‌ی عظیم عقلانی که در ایران در این چهار قرن بود، نقش تاریخی خود را در سطح جهانی ایفا کرد و سپس به اروپا رفت و بخشی از نیروی محرکه‌ای برای تمدن اروپایی شد.

مسئله‌ی مهم این است که هنگام تبیین وقایع اجتماعی و تاریخی، عده‌ای از متفکران موضوعات کلی و اصلی (مانند مناسبات تولیدی، مناسبات اقتصادی‌ـ‌سیاسی، مناسبات طبقاتی، جریان‌های گسترده‌ی فکری و...) را اساس و محرک جریان‌های اجتماعی، تاریخی و فکری می‌دانند

  برخی می‌گویند پیشرفتی نبوده است، بلکه سیلانی بوده است در تاریخ؛ پیشرفت مقوله‌ای ارزشی است که ما ترسیمش کرده‌ایم؛ یعنی ما خواسته‌ایم تاریخ را به نفع خود تفسیر کنیم و آن را تکاملی دیده‌ایم؛ یا اینکه می‌توان آن را سیر سینوسی بی‌نهایت و رفتن به بالا و پایین دانست.

باید تفکیکی قائل شویم میان فرایندهایی سنجشی که می‌توان آن‌ها را به‌طور جمع ریاضی یا تراکمی، محاسبه کرد که بیشتر، فرایندهایی مادی هستند و در آن‌ها نمی‌توان منکر پیشرفت شد و فرایندهایی معنوی که غیرِسنجشی و غیرِتراکمی هستند. اینجا است که کانت می‌گوید: من هیچ سیستمی را به لحاظ تفکر عقلانی پیشنهاد نمی‌کنم؛ من یک مقدمه‌ساز (propaedeutic) هستم؛ پی‌درپی تو را از محدود به نامحدود می‌کشانم و هیچ وقت به پایان نمی‌رسیم؛ ولی اطمینان می‌دهم که تو را در یک حرکت دائمی نگه می‌دارم و این است که خرد تو را زنده نگه می‌دارد. این زنده بودن خرد اروپایی را می‌توان پیشرفت در نظر گرفت. این اضطراب و حرکت دائمی و زنده بودن فکر است که تاریخ را می‌سازد؛ همان‌طور که هگل هم زنده ماندن خودآگاهی را مطرح می‌کند. این پیشرفت است.

 

  این ایده‌آلیسم است؛ یعنی ایده است که باعث حرکت در تاریخ می‌شود و جای این ایده می‌توان، خدا، حقیقت عقل و یا هر چیز دیگری گذاشت که هیچ‌گاه بدان نمی‌رسیم و باید همیشه در پی آن باشیم.

دعوت به اینکه خرد را زنده نگه‌دار ولو اینکه به آن نمی‌رسی، دعوت به پیشرفت است. این بحث البته راجع به جهان تاریخ است نه تاریخ جهان؛ یعنی آنچه که انسان‌ها ساخته‌اند؛ چراکه هدف دارد و غایت‌انگارانه (تله‌ئولوژیکال؛ telos, teleos= قصد و هدف) است و به طرف غایت حرکت می‌کند و سپس این برداشت یونانی تئولوژیکی شد و به گرایش فرجام‌شناسانه (اشاتولوژیکی) مبدل گردید.

 

  آیا فرجام‌شناسی را تنها در ایده‌آلیسم می‌توان متصور شد یا اینکه پوزیتیویسم هم فرجام‌شناسانه است؟ در نگاه پوزیتیو چه چیز عامل تغییرات اجتماعی و رانه‌ی حرکت در تاریخ است؟

پس از اینکه آگوست کنت سه دوره‌ی تاریخی تئولوژکی، فلسفی و علمی را مطرح کرد و پایان تاریخ را دوره‌ی علمی دانست، مسئله این بود که پس از آن، تاریخ چگونه پیش می‌رود. لذا آگوست کنت دیانت تازه‌ای با عنوان دیانت اومانیته مطرح کرد و خود را پیامبر آن نامید و کلیسایی را هم مشخص کرد که برای پرستش آنجا بروند و حواریانی را هم برگزید. البته بعدها این نظر نقد شد که این دوران تنها برای بشر غربی بوده است. کارل لویت ـ‌از اساتید بنده‌ـ هم نقد کرده است که اگر آگوست کنت به تفکر پوزیتیویستی خود معتقد بود که تنها چیزی که واقعی است و در پایان باقی می‌ماند، چیز رئال، علمی و پوزیتیو است، مطلقاً نمی‌بایست صحبت از رستگاری انسان می‌کرد. برعکس اگر او به بقایای تفکر غایت‌گرایانه‌ی مسیحی معتقد بود، می‌بایست تبیین پوزیتیویستی را کنار می‌گذاشت!

 

  با این وصف آیا می‌توان گفت مارکس بین پوزیتیویسم و ایده‌آلیسم است؟

افرادی مثل ماکس شلر، کارل لویت و گادامر ـ‌استادان من‌ـ از پوزیتیویسم چپ یعنی مارکس و پوزیتیویسم راست یعنی آگوست کنت سخن به میان آورده‌اند که خیلی در ایران جا نیفتاده است. این متفکران عامل اصلی و کلی را پوزیتیو بودن در نظر می‌گیرند و این برمی‌گردد به فرانسیس بیکن. سؤال اصلی و ابتدایی این است که آنچه که ما می‌شناسیم به‌طور فی‌الواقع و برای خود و بدون دخالت ذهن و اراده‌ی ما، وجود واقعی دارد یا ندارد3؟ آیا چهان فی‌الواقع وجود دارد (چه با نگاه رئالیسم و چه ایده‌آلیسم) یا فقط اسم (نگاه فنومنالیسم) است؟ این سؤال کلی‌تر از آن است که بپرسیم آنچه وجود دارد مادی است یا غیرِمادی؟

بنابراین مارکس، پوزیتیویست چپ است که می‌گوید: پوزیتیو ماده است و کنت پوزیتویست راست است که می‌گوید پوزیتیو ایده است. مطابق تئوری مارکس، تاریخ بشریت بر اساس سیر حرکت مادی پیش می‌رود و نزد کنت بر اساس سیر حرکت تفکر؛ تفکر است که از دوران الهیاتی به طرف دوران فلسفی و بعد پوزیتیو می‌آید و این خرد است که سیر می‌کند، نه مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی. اولی هیستوماتیکی است و دومی تاریخی‌ـ‌اندیشه‌ای (geistesgeschichtlich).

 

  چگونه این رئالیسم مارکس، با نگاه فرجام‌شناسانه‏اش که پایان خاصی برای حرکت تاریخی ماده قائل است، قابل جمع می‏شود؟

مارکس هیستوماتیکی فکر می‏کند؛ بر اساس ماتریالیسم تاریخی، نه‏تنها تاریخ، فرجام و پایانی ندارد و فقط حرکت رو به جلو است، بلکه تعاطی بین عمل و نظر به‏طور غیرِنهایی ادامه دارد. انسان‏هایی که تاریخ را به‏وجود آورده‏اند، از داخل آن تئوری‏هایی را استخراج می‏کنند که جدید است و دوباره بر اساس آن پراکسیس‏هایی را به‏وجود می‏آورند که جدیدتر است و این هیچ وقت پایان نمی‏یابد؛ یعنی برعکس تاریخِ جهان،‌ جهانِ تاریخ پایان ندارد، مگر اینکه زندگی انسان قطع شود. یعنی انسانی نباشد که تئوری خود را با عمل، به واقعیت تبدیل کند و دوباره از دل آن تئوری جدید به‏دست آورد.

 

  آیا در نگاه مارکس کمون ثانویه فرجام تاریخ نیست؟ آیا ایده‏اش کمون نیست که باید برگردیم به قبل از روابط برده‏داری؟

نه؛ این‏گونه نیست! مارکس دوبار این را تذکر داده است: یک‏بار به‏طور صریح می‏گوید که اگر از من سؤال شود که بعد از کمونیسم چه خواهد بود، ‌هیج جوابی ندارم؛ ‌این را آینده‌گان خواهند گفت که چه خواهد شد. جای دیگر نیز می‏گوید تئوری مارکسیم، تئوری عصر کاپیتالیسم است؛ در اثر وجود کاپیتالیسم، تئوری من (مارکسیسم) به‏وجود آمده برای مبارزه با آن؛ وقتی کاپیتالیسم برچیده شد، مارکسیسم نیز برچیده می‏شود و کنار می‏رود؛ چون یک ایدئولوژی است در مقابل ایدئولوژی سرمایه‏داری.

مارکس هیستوماتیکی فکر می‏کند؛ بر اساس ماتریالیسم تاریخی، نه‏تنها تاریخ، فرجام و پایانی ندارد و فقط حرکت رو به جلو است، بلکه تعاطی بین عمل و نظر به‏طور غیرِ نهایی ادامه دارد

تنها چیزی که باقی می‏ماند، علوم طبیعی خواهد بود؛ اینکه در آینده چه خواهد شد را علوم طبیعی به ما خواهند گفت. علوم اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و امثال آن ایدئولوژی است و آن‏ها را سرمایه‏داری به‏وجود آورده است و وجود واقعی و علمی ندارند. بدترین چیز درمورد مارکسیسم، دکترینر و دگماتیسم بودن نسبت به خود مارکسیسم است و بدترین چیز برای دیالکتیک، مونولکتیک بودن است. دیالکتیک پرچم پرواز است؛ نه پرچم نگه‏ داشتن و ایستادن.

 

 عقلانیت وبر چطور؟ آیا فرجام‌شناسانه است؟ چگونه در حرکت تاریخ نوعی نگاه خطی و عقلانیتی دارد؟

مارکس و وبر از فرایندهای طولانی ‏مدت تاریخی، به‏طور ساختاری مدل‌های واقعی و رئالی را بیرون کشیده‌اند که بتوانند در سطح نظری به قوانین و اصولی برسند که برای تمام زمان‏ها و مکان‏ها صادق باشند. مارکس تئوری مناسبات تولیدی را مطرح می‏کند که انسان‏ها و جوامع آنگونه که زندگی خود را تولید می‏کنند، زیست می‏کنند و آن‏گونه که زیست می‏کنند، فکر می‌کنند و این را برای همه‌ی جوامع صادق می‌داند.

وبر هم از اینجا شروع می‌کند و دو تئوری خود را این‌گونه بسط می‌دهد که طرز فکر4 از طرز زندگی5 تبعیت می‌کند و به بیان دیگر: انسان‌ها آن‌گونه که زندگی می‌کنند، فکر می‌کنند. از اینجا است که راسیونالیسم وبر متولد می‌شود؛ کل جامعه به سمت راسیونالیته پیش می‌رود و راسیونالیته از زندگی تبعیت می‌کند. وبر معتقد است که اگر تاریخ را بنگریم، انسان‏ها به‌مرور راسیونال‏تر فکر می‏کنند و در ضمن درحال این‏جهانی‏تر و سکولارتر شدن هستند.

می‌توان گفت که خط مشی وبر، نظیر مارکس است.مثلاًً برای نمونه مارکس در جلد اول کاپیتال (1867)، توضیح می‌دهد:

«این فرم اجتماعی (کاپیتالیسم) ضرورت داشت تا نیروهای تولیدی جامعه را به سطح بالاتری ارتقا دهد و تا زندگی درخور انسان فراهم گردد و تکامل اجتماعی برای تمام اعضای جامعه میسر شود. برای انجام این کار فرم‌های اجتماعی گذشته ناتوان و فقیر بودند. این نخست تولید کاپیتالیستی است که ثروت‌هایی را پدید آورد و نیروهای مولد جدیدی را وارد میدان تاریخ کرد که البته در جوار آن ارتش عظیمی از کارگران فقیر پدیدار شد... بورژوازی، شرق و غرب را به هم ملحق و مرتبط ساخت. بورژوازی برای اداره‌ی خود، تمرکز سیاسی، اقتصاد لیبرال و دموکراسی سیاسی را پدید آورد. حتی ادبیات تنگ و شاعرانه‌ی محلی و ملی به ادبیات جهانی تبدیل گردید.»

مارکس مشابه این بحث را در مانیفست (1848) بیان کرده است:

«بورژوازی تمام روابط فئودال را منهدم ساخت و روابط برده‌وار بین انسان‌ها را پاره کرد و بین آن‌ها تنها روابط «انترسه» را باقی گذاشت. بورژوازی، حیثیت و شأن انسانی را به روابط مبادلاتی تبدیل نمود... نیاز به تولید دائمی و مصرف دائمی، بورژوازی را به تمام نقاط جهان پیش می‌راند. بورژوازی جهان ما را جهان‌وطنانه تنظیم نمود، زمین و سرمایه‌ها را از زیر پای ناسیون‌ها و ناسیول‌ها بیرون کشید و آن‌ها را به انسان‌های متمدن تبدیل نمود... تولید معنوی و منحصر به فرد یک ملت در خدمت تمام بشریت قرار گرفت و ملت‌های وحشی وارد صف ملت‌های متمدن شدند.»

ماکس وبر نیز درست به همین موارد اشاره کرده است، البته منهای تمام انتقاداتی که در کاپیتال و مانیفست به سرمایه‌داری شده است. او قائل است که تاریخ تکوین بورژوازی با تاریخ تکوین راسیونالیسم هم‌تراز است. تمام تز وبر این است که پیش از بورژوازی، راسیونالیسم نبوده و راسیونالیسم تنها می‌توانست به‌وسیله‌ی بورژوازی به‌وجود بیاید. وبر در تز اصلی خود این را بیان می‌کند که تمام کار راسیونالیسم بین وسایل معین و اهداف معین رابطه‌ی عقلانیتی برقرار کند6.

از اینجا است که می‌توان این نقد را مطرح کرد که تمام راسیونالیسم وبر، تنها خلاصه شده است در رابطه‌ی بین هدف و وسیله و این را اساس عقلانی‌بودن عمل اجتماعی تلقی می‌کند. طبیعی است که در این صورت، نزد او، اکثر معاملات اقتصادی، فعالیت شرکت‌های موفق و اداره‌ها و... از عقلانیت برخوردارند و بر مبنای هواجس انجام نمی‌گیرند! ولی ماکس وبر نمی‌فهمد که کل نظام سرمایه‌داری ـ‌که اقدامات فوق در آن انجام می‌گیرد‌ـ در اساس، بر مبنای عدم عقلانیت (و حتی ضد عقلانیت) و عدم انسانیت و بر منوال زر و زور و تزویر، ده هزار سال است که استقرار یافته است! و اگر هم او این موضوع را بداند، آن را دقیقاً در بررسی‌های خود دخالت نمی‌دهد. رابطه‌ی هدف‌ـ‌وسیله در مفردات و به‌طور خاص و جزئی صدق می‌کند، اما در کلیات کاملاً غلط، ضد انسانی و مقوم بورژوازی است.

هرچند عقلانیت‌گرایی بورژوازی وبری مایل است جهان را جادوزدایی و سحرزدایی کند ولی چون این جادوززدایی به ژرفای جادوی جهل سحر کاپیتالیستی دست نمی‌یابد و افسون اصلی سرمایه‌داری یعنی امیددادن به تحقق بهشت موعود در همین جهان و در دنیا پابرجا می‏ماند و حتی لاپوشانی می‏شود، لذا سراسر این عقلانیت پاییزی و پاییزگونه‏ی هگلی را از نو، طنین دینی آیین مسیحیتی در بر می‏گیرد که برآی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم.

راتنا (W. Rathenau) در «تخریب خرد» به نقل از لوکاچ می‏گوید: ماکس وبر به شایان‏ترین وجه، این وضع را به تصویر کشیده است. سپس می‌افزاید: «ما مایلیم با بیان تصاویر هوشمندانه (انتلکتوئل) تا دم درِ ابدیت پیش رویم؛ اما نه برای اینکه این در را بشکنیم و از آن رد شویم، بلکه برای اینکه هوشمندی را نابود سازیم»7.

این بنیان راسیونالیسمِ بورژوازی است که در مفردات کاملاً راسیونال و در کلیات کاملاً غیرِراسیونال و ضد انسانی. لذا وبر به عمق سرمایه‌داری پی نبرده است و تنها نقدهایی جزئی وارد کرده است. این بیان هگل (و کانت) که تاریخ در مجموع خردمندانه پیش رفته است و کل نظام سرمایه‌داری عقلانی بوده و تنها به‌طور جزئی اشتباهاتی داشته است، به‏نوعی دفاع از سرمایه‌داری است.

 

 

پینوشت:

1- Willezumlebenundzurmacht(نیچه)

2- مانند بروکلمان، نُلدکه، اشپولر، گلدزیهر، کربن و دیگران

3- عمل مورخان جمع وجود واقع (resfactae) و وجود متوهم (respietae) است

4- Denkwiese

5- Lebensweise

6- دو برنهاد (تزیس) وبر عبارتند از: Rationalisierungstheseو Säkularisierungsthese

7- "denIntellektzuerledigen"

W. Rathenau؛ Brief؛ dreden؛ 1927 (طبق DieZerstörungderVernunft; G. Lukac).

درباره ما

مجله‌ی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی می‌تواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجه‌ی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه‌ و تئوری‌پردازی برای توسعه‌ی تغافل،‌ می‌گوئیم که سوره «آیینه‌»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که به‌جای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفه‌ای»، یعنی مهارت در به‌کارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمی‌خواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفه‌ای بر مدار مُد می‌چرخد و مُد بر مدار ذائقه‌ی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.

بـيـشـتــر

نقد

شماره 87-86 مجله‌ فرهنگی تحلیلی سوره‌ اندیشه منتشر شد

شماره‌ جدید مجله سوره اندیشه نیز به‌مانند پنجشش شماره‌ اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حول‌وحوش آن می‌چرخد. موضوع بیست‌ویکمین شماره‌ سوره‌ اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیست‌ویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشه‌برانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی می‌شود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسده‌انگیزی‌اش خاموش می‌کنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن می‌شود.

خبــر انـتـشــار شـمــاره 21

خرید

شماره 86
10000تومان
  • قیمت روی جلد
  • ارسال رایگان به سراسر نقاط کشور
  • زمان تحویل حداکثر 5 روز
شماره 84
10000تومان
  • قیمت روی جلد
  • ارسال رایگان به سراسر نقاط کشور
  • زمان تحویل حداکثر 5 روز
آرشیو شماره 50 تا 75
60000تومان
  • با احتساب 20% تخفیف
  • ارسال رایگان به سراسر نقاط کشور
  • زمان تحویل حداکثر 5 روز
خرید نسخه دیجیتال
4000تومان
  • با احتساب 60% تخفیف
  • دریافت از مارکتهای اندروید
  • همسان با نسخه چاپی