نسبت ما با تاریخ چگونه نسبتی است و مآثر و سنن و آداب چگونه در سیر تاریخ، از گذشتگان به آیندگان منتقل میشوند؟
مهمترین نسبت ما با تاریخ نسبت دینی است یا لااقل تا قبل از غلبهی تاریخ تجدد، انسان در نسبتی که با دین و دیانت و اخلاق و مآثر و سنن دینی داشته، از تاریخ گذشته و گذشتگان، هم باخبر میشده و هم درس میآموخته و عبرت میگرفته و هم در اوقات و ایام خاص با گذشتگان همافق میشده و به همزبانی و همدلی با آنان میرسیده است.
تا قبل از بسط و نشر مدرنیته و صورت تکنیکی پیدا کردن همهی امور، سیر زندگی نهتنها کُند بود و دگرگونی کمتر پیش میآمده بلکه نسلهای مختلف به هم پیوسته بودند و زندگی هر نسل در اغلب وجوه عیناً تکرار مناسبات و قواعد نسلهای پیشین بود. حتی میتوان گفت که در تمدنهای ماقبل مدرن، اعتماد به دانش پیشینیان و تجربههای آنان باعث میشد که ارزشها همواره در افق گذشته جستوجو شوند و از همین رو، سنت نهتنها در ساحت دین، بلکه در تمام علوم و فنون، از گذشته اخذ میشد و همواره در تطبیق با گذشته و رو به گذشته حرکت میکرد. از همین رو نهتنها در تفکر فلسفی و علوم دقیق و بهاصطلاح تجربی، بلکه حتی در کشاورزی، آنچه معیار موفقیت و درستی شمرده میشد، آموزههای پیشینیان بود.
از همین رو انتقال سنن و مآثر و آداب بهسهولت صورت میگرفت و دگرگونیها غالباً جزئی و غیرِقابل توجه بود و هر ابداعی که فیالمثل در هنر ـمعماری، نقاشی، خوشنویسی، شعر و...ـ پیش میآمد، یا برجسته کردن وجهی از وجوه سنت بود یا ترکیب دو وجه از آن (همچون نستعلیق که از ترکیب خط نسخ و خط تعلیق به وجود آمد) و در مجموع در نسبت با سنت و پاسدار آن.
از همین رو در میان بدعت و ابداع تفاوت بسیار بود؛ بدعت محکوم و مطرود شمرده میشد و ابداع مورد استقبال قرار میگرفت و معیار ارزیابی و رد و قبول، سنت و مخالفت و موافقت با سنت بود. در تمام جهان از شرق تا غرب، نگه داشتن روش اسلاف (نیاکان) و پیروی از آنها، قاعدهای بود که همگان از آن پیروی میکردند و ساحتی بود که در آن به سر میبردند. در این ساحت چون توجه صورت غالب مردمان به گذشته بود، لاجرم دگرگونی، چندان جایگاهی نداشت و همگان به داشتهها و دانستههای اسلاف قانع بودند و حتی حوادث بزرگی همچون جنگها و جهانگشاییها، هرچند نظام زندگی روزمره را به هم میزد، اما موجب انقطاع از گذشته و گسستگی سنتها نمیشد و به محض اینکه اوضاع آرام میگرفت، دوباره رویکرد به گذشته از سر گرفته میشد و سنتها احیا میشدند و همین وضع باعث میشد که آداب و رسوم و اعتقادات و آموزهها کموبیش از دستبرد در امان باشند و نسلهای تازه آنها را از نسلهای پیشین فرا گرفته و در آنها به کمال برسند.
مسلماً اصناف و طبقات مختلف جوامع سنتی، هریک علم و فن خود را پاس میداشتند و آن را به فرزندان یا شاگردان خود میآموختند و ضمن این تعلیم، تربیت و اخلاق لازم برای احراز کمال در آن فن و علم و سنتهای مربوط به آن را نیز به آنها انتقال میدادند و از آنجا که وضع معیشت در شهر و روستا صورت ثابت داشت، هیچیک از سنن فنی، علمی، هنری و دینی با بحران مواجه نمیشد و هرگاه مشکلی پیش میآمد یا کمبودی احساس میشد، تدارک آن سهل و ساده بود (به یاد بیاوریم نیاز حکومت صفوی را به فقهای شیعه و دعوت آنها از علمای جبل عامل لبنان).
نکتهی دیگری که باید در این باب مورد توجه قرار داشته باشد، «چشمانداز» تمدنهای ماقبل مدرن است؛ این تمدنها که امروز توسط تمدن تکنیکی فروپوشیده شدهاند، در سراسر جهان معطوف به آخرت بودند و بینش آخرتنگر، دائرمدار تمام امور و شئون آنها بود. حتی در آیین بودا که ظاهراً منکر وجود خداست، «نیروانا» بهعنوان غایت وجود مطرح میشود و معادل رستگاری اخروی در ادیان توحیدی است و از همین رو، تا پیش از آنکه از آموزههای بودا، تأویلی متناسب با علوم و تمدن جدید ارائه شود، بوداییها نیز به همان راهی میرفتند که دیگر ملل شرق؛ اما نسبت پنهان با سکولاریسم، باعث شد که بالاخره بوداییها زودتر از دیگران با علوم و فنون غربی انس پیدا کنند.
به هر حال، در اغلب تمدنهای ماقبل مدرن، نسبت نسلهای مختلف، نسبت زنجیرهای بود و فرد نهتنها با خانواده بلکه با خاندان و قوم و قبیلهی خود بهنحوی مرتبط بود که نمیتوانست از دایرهی افکار و معتقدات و آداب و رسوم آنها منفک شود. دهقانها نسل از پی نسل دهقان بودند و نمدمالها و آهنگرها و نجارها و قصابها، علم و فن خود را از پدران خود میآموختند و به پسران خود منتقل میکردند و این زنجیره بهنحوی استحکام داشت که اگر کسی آن را میگسست، ناخلف شمرده و «عاق» میشد.
البته در این دایرهی وسیع که معاش و معاد و دنیا و دینِ مردم را فرا میگرفت، استثناهایی هم پیش میآمد و برخی از اعضای خانواده و خاندان، فیالمثل به «فقه» یا «شعر» یا علوم و فنون دیگر رو میآوردند، اما نظام سنت با رویکرد آنها به هم نمیخورد؛ زیرا غالباً موجب میشد که در دل خاندانی که فیالمثل به نجاری شهره بودند، گروه تازهای پدید بیاید که اهل علم یا اهل سیاست یا اهل ادب و هنر باشند.
به عبارت دیگر، گشایش و فتوح نیز در جهان کهن، بهآرامی صورت میبست. دین علیرغم تفاوت مذاهب، صورت ثابت داشت و هیچگاه مصادره به مطلوب نمیشد و خود را نفی نمیکرد؛ شعر و ادب و معماری و صورتگری و دیگر فنون و علوم نیز چنین بودند و کموبیش همراستا و همدل و همزبان، از یک سو، مواریث گذشتگان را پاسداری میکردند و از سوی دیگر به غاییترین افق آینده یعنی آخرت نظر داشتند. انسان در هر ساحتی که بود، همواره آینده را در پرتو گذشته مینگریست و هیچگاه خود را در وضعی نمیدید که بخواهد از گذشته بگسلد یا از آیندهی غایی و نهایی (آخرت) منفصل باشد؛ زیرا از تولد تا مرگ، هستی وی در ساحت مواریث و آداب و سنن قومی و دینی، شکل میگرفت و پیش میرفت و در تمام احوال فردی و جمعی خود، در جوار رحمت خداوند و در قرب الهی بود و بر حسب معرفت و دانش خود، از این رحمت و قرب برخوردار میشد و در گفتار و کردار خود، بر این اساس تأمل میکرد و بد و نیک اعمال خود را در پرتو دین و آیین مورد تأمل و سنجش قرار میداد.
در چنین ساحتی از تعلق به حق و حقیقت و دین و دیانت، پیشپاافتادهترین امور و مجازیترین گفتارها تحویل و تأویل به امر مقدس میشدند. خانه در نسبت با همین ساحت (امر مقدس) ساخته میشد و شهر نیز غالباً پیرامون مزار یکی از انبیا و اولیا (علیهمالسلام) شکل میگرفت و اگر چنین نبود (مثل بغداد یا هرات و...) مرکز شهر، معبد یا مسجد جامع یا کلیسا و کنشت (کنیسه) به شمار میآمد و شهر بهنحوی بسط پیدا میکرد که همواره نسبت خود را با مرکز حفظ کند.
در تمدن اسلامی، همهی خانهها اندرونی و بیرونی داشتند و بلندترین ساختمانها یک وجب از مساجد کوتاهتر بودند و هیچ کس خود را مالک اصلی هیچ چیزی گمان نمیبرد و داشتهها را «امانت» میشمردند. علاوه بر دین و اخلاق دینی، هویت قومی وضعی پایدار داشت و نظام قبیلهای موجب همزیستی چند نسل در کنار یکدیگر بود که محور اصلی آن پدر یا جد پدری به شمار میرفت. ازدواج غالباً بر مبنای خویشاوندی صورت میگرفت و تا هنگامی که پدر زنده بود نه پسرها و نه نوادهها در هیچ شأنی بر وی پیشی نمیگرفتند و در پی استقلال اقتصادی خود و زن و فرزندان خود نبودند. این نظام ثابت، پاسدار اساطیر قومی و اخلاق قبیلهای بود و بیآنکه بر خودآگاهی مبتنی باشد و به «گفتار» درآید، بنمایهی باورهای اساطیری و اخلاق قومی را در هنگام پذیرفتن دین تازه، حفظ میکرد و به رویکردی از دین تازه تسلیم میشد که قابل تطبیق با اساطیر و اخلاق قومی باشد.
ولتر در مورد چین گفته است: «چهرهی این امپراتوری بیآنکه قوانین و رسوم و زبان و حتی مُد جامههای مردم آن، چندان تغییری پیدا کند، چهارهزار سال دوام آورده است». این سخن در مورد اغلب تمدنهای ماقبل مدرن صدق میکند، زیرا تغییر دین یا جنگهای بزرگ که مهمترین حوادث در تمدنهای کهن به شمار میآیند، موجب تزلزل تمدن یا گسستن آن نمیشدند. فقدان یا بحران هویت از توابع تمدن مدرن است که تقریباً تمام آثار تمدنهای کهن را از میان برده یا از متن زندگی به حاشیهی آن رانده است؛ تا جایی که به نظر صورت غالب مردمان، سخن گفتن از مآثر و آداب و سنن قومی و دینی غیرِضروری به نظر میرسد و فیالمثل آن مایه که از تعصب ورزیدن بر سر تیمهای فوتبال در میان «ازدحام نفوس» مشاهده میشود، هرگز در باب دین و اخلاق و ناموس به چشم نمیخورد.
تمدن مدرن، تمدن «فرد منتشر» است انسانی که از انسانیت، شکل ظاهری و نطق را دارد و فاقد هرگونه هویت قومی است و هیچ نسبت آشکاری با گذشته ندارد و نیاکان خود را نمیشناسد و اگر از بیم قانون نباشد، مستعد ارتکاب هر بزهی است. فرد منتشر در برابر جمع ممکن است خود را معتقد به دین و مذهب نشان بدهد اما بهمحض اینکه وارد فضای خانهی خود میشود، «اباحی مذهب» بودن خود را آشکار میکند. ساحت وجودی فرد منتشر تقلید است. هیچگونه هویتی در فرد منتشر نمیتوان سراغ گرفت و در یک کلام باید گفت که این موجود از مصادیق «اولئک کالانعام بل هم اضل» است و مبدأ و معاد نمیشناسد و فاقد تاریخ است؛ بنابراین نه به آداب و سنن و مآثر قومی و دینی میاندیشد و نه پروای پرداختن به آنها را در خود احساس میکند. حوایج وی یکسره حوایج مادیاند و هنر و فرهنگ در نزد وی هرگز از حدود سرگرمی فراتر نمیرود.
تمدن مدرن در فرد منتشر بروز و ظهور پیدا میکند، اما این تمدن از آنجا که حوالت آخرالزمان است، آزمون تمام بشریت است. در این آزمون، نهتنها هنر به موزهها سپرده میشود و فرهنگ تا سرحد ژورنالیسم و پیروی از مدهای مختلف (از لباس گرفته تا مدل ماشین و معماری) متنزل میشود، بلکه دین به ایدئولوژی تبدیل شده و به خدمت قدرت و سیاست درآمده و مغلوب آرا و اهواء «ازدحام نفوس» میشود. این وضع هرچند به زیان صورت غالب انسانها است، اما آنان که مصادیقِ «یحبّهم و یحبّونه»[1] هستند، با «فرد آمدن» از خلاف آمد عادت زمانه کام میطلبند و بهرغم شدائد آخرالزمان، مرگآگاهانه به فردای ظهور موعود امم و تحقق وعدهی الهی (رجعت) رو میکنند.
مسلماً در غوغای غلبهی تمدن نیستانگار کنونی، نمیتوان پروای حفظ آداب و سنن و انتقال مآثر به آیندگان داشت و جز تعلق به حقیقتِ دین که ریشهی همهی مآثر و سنن است، راهی برای رستگاری باقی نمانده است و هر گونه التفات به ظواهر، انسان مؤمن را از فرد آمدن باز میدارد و مانع سیر از باطل به حق میشود. تمدن نیستانگار تکنولوژیک تاریخ را به تقویم متنزل کرده و صورت غالب مردم جهان را به موقفی از وجود رانده که جز تمتع و لذت و مصرف غایتی برای خود سراغ ندارند و از آنجا که نیل به «وضع تمتع» در گرو پول است، گرگپویی فرد منتشر برای به دست آوردن پول بر تمام وجوه وجود فردی و جمعی بشر غلبه کرده است.
البته گروههای مختلف مردم نسبتی یکسان با این وضع ندارند و فیالمثل کوچنشینهای آسیا و آفریقا و کولیهای اروپا در دورترین فاصله از شدائد آخرالزمان به سر میبرند، اما نیستانگاری تکنولوژیک، آنها را نیز به زانو در خواهد آورد.
حضرت ختمیمرتبت (صلواهاللهعلیه) دربارهی آخرالزمان میفرماید: «یأتی زمان علیالنّاس هُمُ الذئاب فمن لم یکن ذئباً فأکلته الذّئاب» (روزگاری فرا خواهد رسید که مردم همگی گرگ باشند و هرکس گرگ نباشد، گرگها او را میخورند). این گرگپویی که در تمام زمین، موجب بیتاریخی و کفر و فساد و تباهی است با ظهور تمدن تکنیکی آغاز شده و با برافتادن این تمدن اهریمنی، به پایان خواهد رسید. اما هیچ معلوم نیست که پایان این گرگپویی چه هنگام خواهد بود. اینقدر میدانیم که حضرت جعفربنمحمدالصادق (ارواحنا له الفدا) بهاندازهای این گرگپویی را وحشتناک میشمرده که به شیعیان خود فرموده است از شهرها به کوهها پناه ببرند یا از خانههای خود بیرون نروند (کونوا احلاس بیوتکم)؛ اما چنانکه میبینیم نهتنها کسی از شهرها نمیگریزد، بلکه در پی تأمین معیشت خود، مردمان روستاها همچون سیل به شهرستانها میریزند و شهرستانها به ابرشهرها. در چنین وضعی حتی اگر راهی برای انتقال سنن و آداب و مآثر به آیندگان وجود داشته باشد، مجالی برای آن وجود ندارد. بهعلاوه، تا کسی از سنن و مآثر منقطع نشده باشد، راه شهرها را در پیش نمیگیرد.
یکی از راههای انتقال آداب و سنن آن است که در رسانههای فراگیر مطرح شوند؛ اما نباید توقع داشت که از حدود «گفتار رسانهای» بگذرند و به «ساحت کردار» برسند. بشر هیچگاه اینهمه مقهور شرایط خود نبوده که فارغ از مبدأ و معاد، برای تأمین معاش خود زیر بار زبونی و زبوناندیشی «خوار و بیمقدار» گرگپویی کند. اما فراموش نکنیم که این وضع، فتنهی خداوند (جلجلاله) است و قرنها قبل از وقوع آن، انبیا و اولیای الهی (علیهمالسلام) بهروشنی از آن سخن گفته و اوضاع زنان و مردان و پیران و جوانان و عوام و خواص و کشورها و شهرهای آن را، به اجمال و تفصیل برشمردهاند و به اهل ایمان بشارت دادهاند که پس از فراگیر شدن این «فتنهی ایزدی» و آزمون شدن همگان، رهایی و گشایش فرا میرسد و احیاکنندهی حق و عدل و برپادارندهی سنن الهی همراه با عیسیبنمریم و برخی دیگر از انبیا و اولیا (علیهمالسلام) ظهور میکند و «یملأ الارض قسطاً و عدلاً من بعد ما ملئت ظلماً و جوراً».
[1]- اشاره است به آيهي شريفهي 54 از سورهي مبارکهي مائده که به تعبير امام ششم (عليهالسلام) در باب مؤمنان آخرالزمان و ياران امامالغيب (ارواحنا له الفدا)، نازل شده است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.