شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (69-70) شماره سیزدهم تفکر مقولات ساحت سکوت یا وقوف به حکمت انسی
امکان تکوین بنیان فکرت چنانچه از فرادهش (Überlieferung= Tradition) تاریخی متافیزیک قابل برداشت است از تأصل لوگوس (Logos) در معنای «کلام حامل عقل» میآغازد.
بنابراین سلطهای که ذیل عنوان «لوگوسانتریسم» (Logocentrisme) و یا در عُرفِ ژاک دریدا «فالوگوسانتریسم» (Phallogocentrisme) نامیده میشود به هیچ روی امری درونذهنی یا قراردادشده نیست. بل آنی است که تاریخ متافیزیکِ مأثور را کماکان مهتزز نگاه داشته است. این اهتزاز گرچه در حالِ نسخ و فسخ باشد لیک عهدش امری یکسر منفصل از حیات نیست. میتوان این پرسش بنیادین را طرح کرد که در تقابل با «فالوگوسانتریسم» از چگونه اندیشهای میتوان سخن به میان آورد؟ به بیان دیگر فراسویِ لوگوسِ فروافتاده در ورطهیامپراطوریِ دیداربینانهیافلاطونی و پسانتر هر آنچه که بر این تاریخ دیدارانگارانه مترتب شده است میتوان گونهیدگرسان و متفاخیری[1] از فکرت را تمثل نمود که دیگر در قید لوگوس به معنای مزبور نباشد؟ و دقیقتر بگوییم آیا میتوان لوگوس را در سپهری دیگر پیشِ رو آورد چنانکه نقطهیالتقای کلام و اقتدار بلاغتِ عقل-آوا نباشد؟ و اگر چنین تفکری بودشپذیر است آیا در جایی و اقلیمی بیرون از تنگنایِ زورآور اریستوکراسیِ متافیزیک مأثور امکان پدیداری یافته است؟ و آیا چنین سماعِ حضوری امروز قابل بازیافت است؟
این ساحت متفاوت از لوگوسانتریسمِ تاریخمندِ متافیزیک مأثور را ذیل عنوانِ «ساحت سکوت» نامیدهایم. سکوت از خلأ/ حفره برمیآید؛ همانی که بنیادِ بنیادها است و تقرر ظهوری (Existenz) آدمی چونان کوزهای گرداگرد آن نقش بسته است. ساختاری پدیدارآمده بر بنیان و امکانیت خلأ. رخدادگیِ خاص (contingence) حیات انسانی که عبارت از زبانمندیِ او باشد بیالتفات به این خلاءِ وجودی عاطف به عدم قابلیت حضور نمییابد. آدمی شکمی است قائم به ظهور و برونخویش که خلأ آن را بر ایستا نگاه داشته و سکوت فرانمودِ این خلاءِ بنیادین است.
بنابراین تفکر آنگاه در میرسد که بتوان از سلطهیکلاممحوری بهجانب خلاءِ خودگین سیر کرد و آن حفرهیمتأصل را دریافت و با تذکر به آن آمادهیشنیدنِ آوایِ بنیادِ بنیادها شد. اصیلترین شکل کاربرد زبان که شاعرانگی است در همین اعراض از دیدارانگاری به سماعْ ـ حضور حاصل میآید. شاعر خویشتنِ خلأ-گونِ خویش را در سر/انجامِ هاویهفامِ مادر/جهان که حاکی از آن خُورایِ[2] آغازین است و امری از بنیاد پیشا-نمادین و مآلاً نا-زبانمند و خارج از سلطهیکلام/عقل-آوامحوری مییابد به آن در «ساحتِ سکوت» گوش فرامیدهد و بودشِ سخنِ شاعرانگی را فرامینماید. پس کلامی متأصل در حیات انسانی هست که خود بسامدِ بالمآلِ عالم مقالِ سکوت است. آنجا که دلالت میآغازد فرع بر فقدانْ است: فقدانِ سلطهیدال و ارجاع به حفرهای که نخستین نشانههای هنوز نا-معنامندِ بنیانِ دلالت از آن فراز آمدهاند و از پسِ فرازآمدگی اندکی این سو و آن سو میپویند و چندی در یکدیگر طلوع میکنند و پس از سوسوزَدنی ناپایدار دگرباره به صندوق عدمِ آن حفرهیاصیل فرو میافتند و سکوت امکانِ این اندرافتادگی به مُحاق (mis en abîme) از پسِ فرازآمدگی و تعالیِ پسین را تمهید میکند. زبان/کلام به یک معنا خلق از عدم (creatio ex-nihilo) است و سکوت-حفره بنیانِ این خلق از عدم. آیا میتوان سکوت را اندیشید؟ میتوان بر ساحت سکوت تسلط یافت؟
این امری است مُحال؛ چراکه این حیات و قیام ظهوری آدمی است که توسط ساحت سکوت احاطه شده و ابعاد این حیات بر گرداگرد آن ساحت قابلیت استعلا مییابد؛ بنابراین چیرگی بازنماییگرانه بر چنین ساحتی طمعی است خام. این ساختار گرداگردِ-گون مشتمل است بر اصوات و حروف و نهایتاً اسما. نظام اسما هربار از پسِ دلالتهای فرّار، ساحت سکوت را دگربار متبلور میکند. سکوت آن حفره، آن خلأ، آن شکافِ حاقِّ وجود است که هر نوبت، نوبتی را به جلوه میآورد. دولتِ سکوت پویش پایندهیدلالتگرها و فروافتادگی هربارهیآنها به اندرونهیحفره است که البته امکان از نو گفتن و بازیافتن را برای او که هستن-در-جهان است را فراهم میآورد.
در نحلههای رازورزانهی(mystificationnelle) برهما-بودایی بنیان تکوین عالم وجود بر صوتی است که امکان پیوندِِ پراکریتی و پوروشا را بر بستر بیضهینیلوفرفامِ مایا فراهم میآورد: «آئوم». مشتمل به آواکا، ئوکارا و ماکارا.[3]
جزء اول عدم است، جزء دوم حجابِ هستی و جزء سوم پیدایش ذات دوگانهیبرهمن-آتمن که وحدتِ این دو مآلاً رجعت به عدم است. بنابراین نهایت حکمت نزد برهماییان و بوداییان قطع تموج ذهن و در بنیاد انقطاع از کلام است.
در تعبیرِ بودایی عامل اصلی در رانشِ عاطف به رنج ارادهیمعطوف به کلام است که بنیادیترین شکل منطقِ تسلط-انقهار (domination-sumission) را پدیدار میآورد و آن را به فطرت ثانویِ آدمی مبدل میکند. رانشِ کلامْ در واقع تمتع ماورای اصل لذت است که هر گونهیخودبنیادانگاری و به تعبیرِ رازورزانِ بودایی «مُمَهْ سَتوَهْ» فرع بر آن است. حال اگر لوگوس را چنان که هیدگر در استنباطِ تفسیری خود از هراکلیتوس ذکر میکند بهجای کلام/آوا/عقل چونان آوایِ هستی که آدمی در آن نه واجدِ نطق که متخاطب آواست لحاظ کنیم چه رخ خواهد داد؟ آیا چنین عملاً از مغاک کلام ـ احلیلمداریِ متافیزیکِ مأثور مُعرِض و رها نخواهیم شد؟ و اگر چنین باشد نمیتوان گفت به یک معنا تاریخ فلسفه، تاریخ سلطهیعقلِ آوامند و نادیده انگاشتنِ تعهدی ساحتِ سکوت به نفعِ امپراطوری نگاه بوده است؟
با نسخ و فسخ این تاریخیت (Historalité) سلطهگرانه(dominationnelle) راهِ همواری برای تفکر هاتفانه (La penséeoraclaire) گشوده میشود. تفکری که نه با انقهار و بالمآل بازنماییِ اشیا بلکه از رهگذر حصولِ حضورِ اُنسی با جهان که ضرورتاً نیوشایِ آوایِ هستی لاینفک چنین نحوهیاندیشیدنی است امکانپذیر خواهد شد. اندیشیدنِ عاطف به ساحتِ سکوت نمیتواند از نفیِ تام دیدارِ بازنمودنگرانه (Vorstellungen) خودداری کند. «اصل بازنماییِ اعیان، منطق عام نگرشِ مبتنی بر تسلط بر زیستجهان (Lebens welt) است».
و در تقابل نگرشِ نیوشا محورِ اُنسی اساسِ خود را بر «اکتناه» میگذارد. اکتناه با سیر اختصامیِ نظری نهتنها نسبت اینهمانی (identification) ندارد بلکه ضد آن است. اکتناه قیامِ حضوری بر پیرامونِ «حفره» است؛ ساحت سکوت که از تأکید بر آن نمیتوان باز ایستاد بسآمدِ همواره سلبیِ این تطفّلِ خلأ: «حُسن و قبح، خیر و شر همواره اموری وجودیاند، و ماورای آنها مطلوب مطلق. خیر و شر یا حُسن و قبح در بنیاد خود به نظام تمثّل تعلق دارند. این دو چونان گشایش به هر آنچه که در چارچوب اصل لذت قابل تأویل باشد و در واقع هر آنچه که ماورای بازنمایی ابقا نشود، ضمیر نفس را واجد قصدیت میکنند؛ قصدیتِ عاطف به یک انحیازِ متعالی؟ کدام امرِ متعالْ؟ آنچه که حتی اگر مطلوب مطلق ماورایی به آن فیض ببخشد، همچنان در فاصلهیخود از متعال دستنیافتنی امکانِ تقرر خواهد داشت».[4]
بنابراین قانون همان خلأیی است که ساحت سکوت زبان را به نیابت از آن از پسِ زورآوریهای فراوان به گفتن وامیدارد: «میتوان این استنتاج را پذیرفت که قانون همان مطلوب مطلق است؟ ناگزیر باید بگوییم: خیر. ولی فقط در ساحتِ زبان میتوان با مطلوب مطلق ولو در افتراقی همواره به تعلیق درافتاده و فاصلهای پُرناشدنی سخن گفت».[5]
این مطلوبِ مطلق، متعالِ نامتحصل، امرِ نامتصور، آن تصورناپذیر-به تعبیر بورخس-در جوهرهیزبانیت روح میدهد، و هرگونه قصدیت و گروش دلالتگر به دلالتیاب محصول فرعی سکوت خائوس-گونِ آن است. زبان جهت چنین قصدمندیای[6] (intentionnalité) ناگزیر از انجان نخستین اقدام بنیادین خویش است: کوشش در طریقت تسمیهینا-شیء . همان سطحِ زیرین خلأ که از هرگونه تمثل پسین میگریزد.
بنابر این زبان که از درون خائوسِ مادرانهیسر/انجاممندِ حفرهیسکوت برآمده جز با تسمیه -وصول به ساحت تأنّس اسما- امکان تقرر ظهوری نمییابد. جوهرهیدرونگیرِ زبانمندی در تشحیذ به ساحت اسماء قابل تقلیل به سطح برچسبی برای اُبژهها (اعیان خارجی) و رابطهییکبهیکِ لغات و اشیا نیز نخواهد بود. ساحت اسما، همواره امری فرارونده از ایجادِ ارتباط مبتنی بر مواطات یا اشتقاق است؛ چراکه واکْ/واجِ زبان خود نه معنا که دقیقاً مُعرِضْ از ساحت معنامندی یا سلطهیدلالت است.
بنابر این اُنس به زبان قابلیت عرضهینظام اسما در احیای آن چیزی است که از بنیاد در غیاب است و غیابِ آن حضورِ جهان را برجایْ نگاه میدارد. درونبودگیِ گفتارِ عاطف به امر غائب مآلاً اندیشیدن به ذات اسما است؛ بنابراین میتوان مسئله را چنین تقریر کرد که اگر متافیزیک مأثور اندیشیدنِ (noétique) امرِ اندیشیدهی(noématique) اشیا چونان رابطههای فرایافته از عقل (représentation) است در تقابل تفکر مبتنی بر ساحت سکوت خویش را در قید تخاطبِ حفرهای بازمییابد که زبانیت به نمایندگی از آن و از طریق اعیانِ مخلوق از آینهیعدم که «اسما» باشند کوشش در مکانمندیِ «امر غائب» میکند. این غیاب نه محصول منطق بازنمایی یا فرانمود (présentation) که دقیقاً بنیانِ خلأیی است که بُعد وجود را در حضور اشیای پیشِ رو و آنچه که میتوان نیوشایید و پسانتر بر دهان جاری کرد را امکانپذیر میکند: حقیقتِ وجود که در ادوار اسما از درونهیحفرهیعدم فراز آمده و اکوار جهان را حوالتمندانه رقم میزند. تفکر عاطف به این نشانگانِ نا-دلالتگر بل فقط دلالتیاب مبتنی بر وجهِ تسمیه چون نیابت از «امر غائب» حکمت اُنسی است.
[1]-واژهیمتفاخیرترکیبیاستازتفاوت+ تأخیرکهدرترجمهیاصطلاح"différance" ژاکدریداواضعساختارزُدایی(déconstruction) وفراساختارشناسی(Trans-structure (gnostique آوردهشدهاست.
[2]-واژهیخورا"cura" درزبانیونانیبهمعنایامنیتمادرانهاست. چنانغنودگیایکهآدمیهموارهدرطولحیاتشبهدنبالبازیافتِآناست. اصطلاح"cura sui" درزبانلاتینبهمعنایمراقبتنفسبهبیانیمفهومبازگشتیابهبیاندقیقترمیلعاطفبهآناغمایغنودهدرآغوشمادراست. مرحلهایماقبلِنمادینازحیاتآدمیکهباپیدایشاستعارهینامپدریوتکوین«باشندهیزبانمند» (par-letre) -بهتعبیرژاکلکان- بهمُحاقمیرود.
[3]-میتواناینمراحلسهگانهدراندیشهیبرهماییرابامراحلسهگانهیمزدیسنانبهلحاظتکوینجهانمقایسهکرد: بُندهشنیانشئهیاُولیٰکهماقبلآمیزشنوروظلمتاست؛گومیزشن(گومیچکیهْ) کهآمیزشنوروظلمتوآغازادواردوازدههزارسالهیستیزمیانِیزدانواهریمنونهایتاًبرآمدهِهوشیدر،هوشیدرماهوسوشیانتدرسههزارهیپسیناست. ونهایتاًویچارشنیاویزارشکهنشئهیاُخریٰوانفکاکنوروظلمتاستکهمیتوانآنراباتجلی«شیوا» درجهانبینیِهندومقایسهکرد. نگرشکیهانشناختیِمبتنیبرادوارواکوارکهبهمعناییبُعد«فراتاریخیت» (méta-historalité) رافرامینمایدنیزدرچارچوبمراحلچهارگانهیکریتایوگا(عصرذهبی)،ترتایوگا(عصرنقرهفام)،دواپارایوگا(عصرمسین) ونهایتاًکالییوگا(عصرآهن) نیزنزدهندوانتأویلپذیرفتهاست. نگرشعلمالاسمایی(étymologique) باورمندیبهفکرت«دوروکور» وردّنگاهمبتنیبرتاریخانگاری(Historicisme) کرونولوژیکراهموارهوجههیهمتخودقراردادهاست.
[4]-ژاکلکاناینموضوعرادرتشریحروابطِNächträglichkeit وVorstellungen بامطلوبِمطلقدرسمینارهفتممطرحکردهاست:
The seminar of Jacques Lacan Book VII, The Ethics of Psychoanalysis New York, 1992, P 63.
[5]-ایننکتهایاستدقیقکهلکانبرذات(essence) هموارهتبیینناپذیروبهبیانیدرنیافتنیِمتعالِنامتحصلیامطلوبمطلقتأکیدداردوالبتهتنهامصافرخدادهبا آنرادرساحتِواکهاوواجهایبرآمدهازورطهیاندماجمیداندکهنهایتاًساحتاسمارا ازپسِتعاکساصواتدرآینهیاعدامپیشروخواهدآورد. شایددقیقترینشگرددرحصولاُنسکهمآلاًباوقوفگذشتهازخودبنیادانگاری(subjectivité) نسبتتامداردازطریقتأویلِنا- لوگوسانتریکِژاکلکانازروانکاویِفرویدمیسرباشد. حکمتاُنسیجزازطریقواسازیِ(déstruction) فرادهشِامپراطوریدیداروبازگشتبهنیوشا-خردقابلِوصولنخواهدبودوازقضا استراتژیواسازندهوسوژهستیزلکانیاستکهمهمترینفرازگذشتازخودبنیادیراتحصیلکردهاست. –ibid. p 83
[6]-اصطلاح"intentionnalité" کهشایدبهبیانیدقیقتربتوانآنرابامقولهیاضافهیاشراقیهیاحیثالتفاتی(کَوْنِالتفاتی) -بهتعبیرروانشاددکتراحمدفردیدطابثراه- اینهماندانستازترمهایمرکزیپدیدارشناسیاستکهعاطفیتآگاهییاقیامِظهوریرامنظورِنظردارد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.