منش قوم ایرانی در آشکارگی اسلام با نظر به شاهنامهی فردوسی[i]
بزرگترین شاعر تاریخ ما، ابوالقاسم فردوسی است، برخی نامش را فردوسی دهقان نامیدند. در ایران قبل از اسلام، دهقانها طبقهی سوم پس از طبقهی صنعتگر و نظامی بودند. دانش اینها، دانش سینهبهسینه بود. دهقانها تمام ماجراهای تاریخ و حوادث عمده و جزیی را حفظ و بسیاری از معارف شنیداری و فرهنگ شفاهی قوم را به نسل بعد از خود منتقل میکردند. پس از اسلام، دهقانها اجازهی خواندن و نوشتن پیدا کردند. پس هر آنچه را در ذهن و ضمیر داشتند، نوشتند و جمعآوری کردند که یک بخش از آن، شاهنامهی منثور ابومنصوری است. کل اثر از بین رفته و فقط بخشهایی از آن باقی مانده است.
فردوسی روبهروی عربهاست. روبهروی شعوبیه هم هست. در زمان فردوسی ترکهای تورانی در ایران، قدرت عجیبی پیدا میکنند و زبان ترکی، اندکاندک، نه فقط زبان فارسی، بلکه زبان عربی را کنار میزند. فردوسی با این امر مبارزه میکند. فردوسی با اسماعیلیان هم مبارزه میکند. میخواهد اصل تشیع، یعنی تشیع امامی را جا بیندازد.
برای فردی که این همه هدف دارد، بهترین راه این است که تمام اساطیر کهن را به نحوی طرح و تأویل کند که از درون آن، تشیع و ولایت و شهریاری، به معنای شیعی کلمه، بیرون بیاید. در حقیقت، او به بخشی از اساطیر کار دارد که نه فقط زبان را زنده کند بلکه بتواند منش قوم ایرانی را در اسلام آشکار سازد. اساطیر شاهنامه، گزینش فردوسی از تاریخ اساطیر ماست، کل اساطیر نیست. حرفهایی که رستم میزند و کارهایی که رستم میکند، بیشتر علیوار و امیرالمؤمنینوار (علیهالسلام) است. حرفهایی که زال میزند، بوی حرفهای ائمه و رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را میدهد. این نشاندهندهی هنر این مرد است. بدون اینکه کسی را به آیین خودش دعوت کند، همه را در راستای همین آیین انداخته است.
رستم قهرمان مطلق نیست، ضعفهایی هم دارد. مثلاً در داستان سهراب، رستم میداند که او فرزندش است ولی نمیخواهد به او بگوید. رستم به دژ سپید رفت و ژندهرزم را خفه کرد؛ برای اینکه شاهد را از بین ببرد و بتواند فرزندش را بکشد. چراکه این فرزند به دین رستم نیست، به دین تورانیهاست. سلطنت، حق فرزندان فریدون است. باید کیکاووس را تحمل کنند؛ چون قرار است از کیکاووس، سیاوش به دنیا بیاید و کیخسرو فرزند سیاوش، موعود است.
اینها بر اساس بینشی حیرتانگیز پیش میرفتند. آیا این بینش را فردوسی بر اساس تشیّع ایجاد کرده یا فردوسی بین تشیع و این آیینها موافقت برقرار کرده است. در هر حال، ما جز خود شاهنامه هیچ سند دیگری نداریم. در اساطیر ایران در متون زرتشتی، اینگونه نیست. رستم ملعون است؛ چون اسفندیار را کشته و اسفندیار قاضی دین زرتشت است. اسکندر در اساطیر ما ملعون نیست.
بعضیها فکر میکنند فردوسی، شاهنامه را برای محمود غزنوی یا به اسم و سفارش او گفته که اینطور نیست. وی حتی سامانیان را که به عبارتی ایرانیترین حکومت بعد از اسلام در این سرزمین بودند، قبول نداشت. نمیپذیرفت که اینها شاه و شهریار باشند. نه به این دلیل که شیعهی اسماعیلی بودند. اصلاً قبول نداشت که اینها شأن شهریاری داشته باشند. فردوسی دنبال راهی بود که شاهنامه به صورت گسترده تکثیر و منتشر شود. و فقط حکومتها چنین قدرتی داشتند. لذا شاهنامه را به محمود غزنوی تقدیم کرد. البته نتیجهای نگرفت.
در این تردیدی نیست که فردوسی علیرغم عمری که صرف شاهنامه میکند، در پایان کار، دچار تردید شده بود که آیا کار درستی کرده که شاهنامه را به نظم درآورده است؟ چون علما غالباً به فردوسی اعتراض کرده بودند که بهتر بود به جای این حرفها، اصل ماجرا؛ یعنی تاریخ انبیاء و ائمه را به نظم در میآورد!
فردوسی در شاهنامه، مرگآگاهی و رستاخیزباوری و شهریاری و ولایت و... را تعلیم میدهد. در زبان فارسی، هیچ متنی را نخواهید یافت که عمیقتر و دقیقتر و فراگیرتر از فردوسی بر ولایت تأکید داشته باشد. بُعد دیگر شاهنامه، بُعد پهلوانی است. شاهنامه، کتاب بسیج است.
این مرد بزرگ، تمام اندیشههای دینی، عرفانی، صوفیانه، حکمی و شیعی را به زبان فارسی بیان کرد. در حالیکه هنوز عدهای از روشنفکران ما سعی میکنند، فردوسی را طوری معرفی کنند که بوی مسلمانی از آن برنیاید. میگویند شاهنامه، همسنگ ایلیاد و ادیسهی هومر است که اصلا اینطور نیست. در ایلیاد و ادیسه مداخلهی مستقیم خدایان یونان در امور عالم وجود دارد که مطلقاً در شاهنامه چنین چیزی نیست. فردوسی یک خدا دارد.
فردوسی به خاطر موّحد بودنش، خداینامه را به صورت شاهنامه عرضه کرده است. چون خدا و شاه، همریشه هستند. کدخدا یعنی رئیس روستا. دهخدا یعنی خدای ده.
به نام خداوند جان و خرد، ترجمهی دقیق و تمام «بسماللهالرحمنالرحیم» است. خداوند جان یعنی «الرحمن» اسم حضرت حق بدون حساب و کتاب است. یعنی به همهی موجودات، جان و رزق میدهد. در عرفان ما، مظهر اسم الرحمن، مولا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و مظهر اسم الرحیم، آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است.
خداوند نام و خداوند جای/ خداوند روزیده رهنمای
خداوند نام، به آیهی «وعلم الآدم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکه ...» اشاره دارد.
خداوند جای، صاحب مکان است. صاحب مکان و صاحب نامهاست.
خداوند کیوان و گردان سپهر/ فروزندهی ماه و ناهید و مهر
کیوان، زحل است که بدبختانه در نجوم، آن را نحس جلوه دادهاند. حضرت جعفربنمحمد (علیهالسلام) گفت: «کیوان ستارهی جدم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است». کیوان در حکمت قدیم، دروازهی جاودانگی و ابدیّت است.
فروزندهی ماه و ناهید و مهر: اگر در قرآن دقت کرده باشید، غالباً به عناصر طبیعی سوگند یاد میشود. فردوسی دقیقاً با همان تکنیک، البته موزون و مقفّا سخن میگوید.
ز نام و نشان و گمان برتر است/ نگارندهی برشده گوهر است
آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میفرمود: «شما رو به آسمان دعا میکنید، فرشتهها رو به زمین دعا میکنند». آقا اباعبدالله (علیهالسلام) فرمود: «هر چه بیندیشی، مخلوق ذهن توست. خدا نیست. پندار توست؛ چون خدا در پندار جا نمیگیرد».
«برشده گوهر» را نمیدانیم کیست و چیست. یک عده آن را آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، یک عده نور و یک عده عرش دانستهاند.
به بینندگان آفریننده را/ نبینی مرنجان دو بیننده را
این از ابیاتی بود که سبب اعتراض محمود غزنوی شد. گفتند فردوسی، معتزلی و شیعه است. قائل به تجسیم نیست.
نیابد بدو نیز اندیشه راه/ که او برتر از نام و از جایگاه
یعنی با اندیشه هم نمیتوان به خدا رسید. آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در نعمتها و آیات و نشانههای خدا بیندیشید ولی در ذاتش میندیشید. مولا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نهجالبلاغه میفرماید: «کمال التوحید نفی صفات عنه» به شهادت اینکه هر صفتی غیر موصوف و هر موصوفی غیر صفت است.
مولانا این بیت را از همین گرفته است:
در تصور ذات او را گنج کو/ تا درآید در تصور مثل او
سخن هر چه زین گوهران بگذرد/ نیابد بدو راه جان و خرد
نه جان و نه خرد به فراتر از این نخواهند رسید؛ چون مخلوق هستند. مخلوق به خالق نمیرسد. او قدیم است و جان و خرد محسوساند.
خرد گر سخن برگزیند همی/ همان را گزیند که بیند همی
کل علم غربی، علم جدید و تکنیکی در همین یک بیت است. کانت همین را میگفت. خرد بیرون از دایرهی محسوسات راهی ندارد.
اگر تا آخر شاهنامه، مصراع به مصراع جلو برویم، بنمایههای آن را از اندیشههای دینی و در قرآن و حدیث خواهیم یافت.
خرد را و جان را همی سنجد او/ در اندیشهی سخته کی گنجد او
سختن یعنی آهنجیدن، برتراشیدن، آفریدن، پدید آوردن. انسان نمیتواند چیزی را که ندیده است، تصور کند.
بدین آلت و جان و رأی و توان/ ستود آفریننده را چون توان
به هستیش باید که خستو شوی/ ز گفتار بیکار یکسو شوی
خستو یعنی معترف.
توانا بود هر که دانا بود/ ز دانش دل پیر برنا بود
دقت کنید این بیت کجا و در ادامهی چه اندیشههایی است؛ یعنی کسانی که به فرمانها ژرف نگاه میکنند، کسی که جویندهی راه است.
از این پرده برتر سخن گاه نیست/ به هستیش اندیشه را راه نیست
کنون ای خردمند وصف خرد / بدین جایگه گفتن اندر خورد
خردمند کسی است که از نسبت با آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بهرهمند است. هر کسی هم این نسبت را ندارد، خردمند نیست.
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد/ ستایش خرد را به از راه داد
آقا جعفربنمحمد (علیهالسلام) فرمود: «اگر کسی بداند ولایت اهل بیت رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) چه نعمتی است؛ اگر تمام عمر بر سر کوه، بدون تنپوش باشد و جز علف بیابان چیزی برای خوردن نداشته باشد و عمر نوح داشته باشد، شکر خواهد گفت».
خرد تیره و مرد روشن روان/ نباشد همی شادمان یک زمان
مگر میشود کسی خردش تیره باشد، خودش روشنروان باشد؟ بله، روان روشن مال عشق است اما اگر خرد تیره باشد، همان مرد روشن روان همیشه گرفتار است».
بدون آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هیچ کاری کار نمیشود. یادتان نرود که قوم ایرانی باید تکیه به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) پیدا کند. به خرد نخست برگردد. به عقل برگردد. عشق به تنهایی کافی نیست. چون همیشه هنگامه، هنگامهی عشق نیست.
از اویی به هر دو سرای ارجمند/ گسسته خرد پای دارد به بند
یکی از تعابیری که ما زیاد به کار میبریم، گسستهخردی است. اصلاً عصر مدرنیته، عصر گسستهخردی است. گسستهخرد یعنی کسی که عهدش را با انبیا از دست بدهد. از همه وحشتناکتر این است که تو عهدت را با آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) از دست بدهی که کل خرد و خاتم انبیاست.
داستان شاهنامه، در حقیقت، با پادشاهی هوشنگ شروع میشود. هوشنگ، کاشف آتش و بنیانگذار جشن آتش یعنی جشن سده است. بعد از هوشنگ، تهمورث است. بعد پادشاهی جمشید است که هفتصد سال به طول میانجامد. عمدهی کار هوشنگ، ساختن ابزار آلات آهنی است. عمدهی کار تهمورث، فرهنگ است؛ تقریباً کارهایی میکند که حضرت ادریس (علیهالسلام) در تاریخ انبیا انجام میدهد. یعنی ایشان، شیاطین را میگیرد و وادارشان میکند که دانش را به انسان بیاموزند.
با پادشاهی ضحاک، امت واحده به هم میخورد؛ یعنی شیرازهی همهی امور گسسته میشود. ضحاک به آشپز گفت به عنوان جایزه هر چه بخواهد به او میدهد. آشپز دو بوسه بر دوشش زد و آن دو مار درآمد. باید مغز به خورد مارهایش میدادند. آیا غرب امروز، مغز نمیخورد؟ هر سرزمینی که بروید مارهای غرب، هفتاد هشتاد درصد مغز جوانان را خوردهاند. رسانههای فراگیر، صورتهای مختلف مارهای ضحاک هستند. ادبیات غرب هم پر از این اساطیر است. قدرت آنها از این بود که در اساطیرشان تأمل و تعمق کردند تا به اینجا رسیدند.
اگر ادبیات ما نتواند منش ما را دگرگون کند و ما را از ورطهی غربزدگی، بیرون بیاورد، به چه درد میخورد. اگر من به این بنازم که همزبان حافظم ولی عالَمم با عالم حافظ یگانگی نداشته باشد، چه سودی دارد. ما باید بتوانیم از دایرهی دیو شدن بیرون برویم. فعلاً امکان برونشد جمعی وجود ندارد. برونشد، برونشد فردی است. اگر خود را نجات دادی، شاید بتوانی دیگری را هم نجات دهی.
اولین کاری که ضحاک میکند این است که به تعقیب جمشید میفرستد؛ بعد از صد سال، او را پیدا میکنند. البته نسل جمشید باقی میماند. ایشان در فرار به سیستان، با دختر پادشاه سیستان ازدواج میکند که از آن نسل، گرشاسب دنیا میآید. از نسل گرشاسب به سام و زال و رستم میرسیم. یعنی در حقیقت، فرّهی از دست رفته را با توبه به دست میآورد. جمشید را گرفتند و کشتند اما نظام، نظام جمشیدی است. شاهی و شهریاری ویژهی آنهایی است که نژادشان درست است البته این به معنای موروثی بودن نیست.
در شاهنامه، زمان جمشید، آنهایی که سروکارشان با خداست در کوه هستند تا اگر پیغامی رسید، بگیرند و اگر قرار است انسان پیغامی به آسمانیان بدهد، آن پیغام را برسانند و مشکلات را با دعا و نیایش حل کنند. برجستگانشان آنجا بودند؛ خردهریزهایشان در ارتباط با مردم. مردم هم، طبقهی کشتری (جنگاور) هستند که قوم ایرانی بیشتر از این نژاد است.
کاوهی آهنگر درست به وقت، قیام میکند؛ هر کاری هنگام ویژهای دارد. بچههای کاوه را گرفتند و مغزشان را به خورد ماران ضحاک دادند. کاوه هیچ چیز نگفت. وقتی آخرین بچه را گرفتند، آنجا رفت. درست روزی است که همه جمع شدهاند. بزرگان جهان محضری را امضا میکنند که ضحاک به شدت عادل، دادگر و مردمدار است. کاوه وارد میشود و شروع به اعتراض میکند. فرزندش را به او میدهند و از او هم میخواهند، محضر را امضا کند. محضر را پاره میکند و بیرون میرود. وقتی کاوه دست فرزندش را میگیرد، چرمی را که آهنگران میپوشند تا جرقههای زغال پایشان را نسوزانند، سر نیزه میکند و تمام بازار به دنبالش راه میافتند. قیام، قیام پیشهوری است. وقتی وارد بیابان میشوند، دهقانها هم به پیشهوران میپیوندند. جنگاوران باید این دو طبقه را فرماندهی کنند. لذا فریدون را حاکم میکنند. فریدون، پانصد سال پادشاهی میکند. همه چیز را بر اساس ویژهای قرار میدهد. سر همان بنا و مبنایی که جمشید و بقیهی بزرگان پیش از او گذاشته بودند.
فریدون سه پسر دارد که هیچ یک اسم ندارند. به وزیرش، جندل میگوید: «برو در دنیا بگرد، سه خواهر برای این سه پسر پیدا کن که از هر جهت بینظیر باشند». دختران هم اسم ندارند. جندل به یمن میرود و دخترها را پیدا میکند. فریدون -که همیشه با سروش در ارتباط است- خود را به صورت اژدها در میآورد و برای آزمون بچههایش میآید. اژدها یکی از مراتب وجود انسان است که همهی ما داریم. اگر به مقامی برسیم که بتوانیم در طبیعت تصرف کنیم، میتوانیم خود را به صورت اژدها در آوریم. پسر اولی فرار میکند. دومی شروع به داد و فریاد میکند اما وقتی اژدها حمله میکند، فرار میکند. پسر کوچکتر میماند. آیا اینها میدانستند اژدها کیست، اسطوره چیزی نمیگوید. پسر کوچکتر داناوار رفتار میکند. میگوید چرا سر راه ما را گرفتهای؟ ما فرزندان فریدون هستیم. از سر راه ما کنار برو.
وقتی به بارگاه فریدون میرسند، فریدون میگوید: آن اژدها من بودم. به پسر اول میگوید تو سلامت را برگزیدی، اسمت را سلم میگذاریم. اسم دومی را تور میگذارد که به معنای سرکش، تیره و تار است. سومی را هم ایرج نام میدهد به معنای دلیر و نرینه. فریدون، این قسمت یعنی ایران را به ایرج، شرق را به تور و غرب جهان را به سلم میدهد. اگر دقت کنید میبینید که اکنون همچنان اروپاییها مقام سلامت را انتخاب میکنند، تورانیها مقام سرکشی را دارند و ایرانیها دلیری، جنگاوری را به میراث بردهاند.
d
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.