مسئلهي جزء و کل و یا مسئلهي فرد و جامعه (جمع) از مفاهیم مورد مناقشه در فلسفه و علوم انسانی بوده که تفاسیر متفاوت و مختلفی از آن ارائه شده است.
نوع نسبت و رابطهی هرکدام، ساحت هستیشناسی و معرفتشناسی خاصی را ایجاب ميکند که زمینهی تفاسیر و تحلیلهای بعدی پدیدههای انسانی را مشخص ميکند. اینکه فرد بر جمع تقدم هستیشناختی دارد، موجب ميشود که جامعه یا جمع را چیزی جز مجموع سادهي افراد در نظر نیاوریم و هستی اعتباری برای آن قائل شویم که با تبیین و تفسیر فرد (انسان) ميتوان به حالات آن پی برد. اما اگر فرض کنیم که فرد هیچ سرمایهی روانی از خود ندارد و لوح سفید نانوشتهای است که تنها وقتی افراد گرد هم آمدند و جامعهای درست شد آنها شخصیت انسانی پیدا ميکنند و بر اثر همکاریها و مساعدتها، انسان چیز دیگری ميشود، در این صورت جامعه بر انسان مقدم است. این تقدم، جمع شدن صرف انسانها نیست، زیرا وقتی افراد گرد هم جمع ميشوند خاصیتی پیدا ميکنند که آن خاصیت در تکتک آنها هنگامي که جمع نبودند وجود نداشت؛ دراینجا به آن تکتک وضع دیگری داده ميشود. در این حالت انسان اجتماعی از طرف اجتماع متولد ميشود و انسان هم چیزی نیست جز انسان اجتماعی(سروش، 1384: 39). متفکرین دیگری نیز به رابطهی دیالکتیکی میان فرد و جامعه در شکلگیری واقعیت اجتماعی اشاره کردهاند. حال بر این اساس، این سؤال مطرح میشود که برحسب نوع رابطهی فرد با جمع، ساخت خرد چه شکلی به خود میگیرد؟ آیا خرد جمعی چیزی جز جمع سادهی خرد سوژههای یکه و تک افتاده با ساختاری یکسان است یا کیفیتی متمایز دارد؟ تعیّنات عینی این خرد چگونه منطق و ذات درونی آن را باز مینمایاند؟
پیدایش و شکلگیری هرکدام از این رویکردها ناشی از مناقشات و مباحث نظری و همچنین مسائل و وقایع تاریخی و عینی بوده که خود مبین اعتباری و تاریخی بودن مفاهیم انسانی و علوم مربوط به آن یعنی علوم انسانی است. اهمیت یافتن فرد یا پیدایش وجودی جامعه یا نوع رابطهي این دو، خود منتج از تفاسیر و تحلیلهای فلسفی عصر جدید بوده که سوژهمحور بودن آن، چه در هستیشناسی و چه در معرفتشناسی، مهمترین ویژگی این نوع فلسفه است. این فلسفه داعیهی حق هدایت کوششهای انسان در جهت تسلط معقول در طبیعت و جامعه را داشت و همواره سعی در ساختن و پروراندن والاترین و عامترین مفاهیم برای شناختن جهان داشته است. با دکارت، شمول عملی فلسفه صورت تازهای به خود گرفت و با پیشرفت شتابان فنون نوین، سازگار درآمد. او بیان ميکند که یک فلسفهی عملی وجود دارد که به وسیلهی آن با شناختن عناصر و روابط پیرامونمان ميتوانیم این عناصر را به همهی آن کارهایی که ميخورند به کار ببریم و بدین سان خود را سرور و مالک طبیعت سازیم(مارکوزه، 1388: 34). در این حالت همهچیز از معرفت گرفته تا مفید بودن و خیر و اخلاق در پرتو انسان به عنوان سوژه و فاعل شناسا تعریف ميشود. انسان مرکز هستی شده و جهان قدیم باید خود را با این خالق جدید بازتعریف و سازماندهی کند. انجامدادن چنین وظیفهای، بیش از پیش به استقرار قوانین و مفاهیم کلاً معتبر در زمینهی شناخت، بستگی داشت. سروری معقول بر طبیعت و جامعه، مستلزم دانش حقیقت بود. حقیقت، امری کلی به شمار ميآمد که با نمود چندگانهی اشیا یا با صورت بیمیانجی آن در ادراک افراد سازگاری نداشت. در این حالت، حقیقت امری کلی و ضروری است و با تجربهی معمولی مبتنی بر تغییر و عرض تعارض دارد.
این مفهوم کلی که حقیقت، خلاف واقعیت معمول و مستقل از امور محتمل فردی است، به عنوان واکنشی فلسفی در برابر این واقعیت تاریخی اقامه شده که در جامعه، تنها مسائل فردی رایجند، حال آنکه مصلحت کلی، تنها در پس افراد خود را مينمایاند. در عصر جدید که شعارهای آزادی عمومي مطرح شدند و این اعتقاد رایج شد که یک سازمان اجتماعی مناسب تنها از راه دانش و فعالیت آزادشدهی افراد میسر است، تضاد میان کلی(جمعی) و فردی، صورتی حادتر به خود گرفت. همهي انسانها آزاد و برابر اعلام شده بودند، اما باز همین انسانها در زمینهی عمل بر وفق شناسایی و پیگیری مصالح شخصیشان، یک رشته از وابستگی و بیعدالتی و بحرانهای پیدرپی را آفریدند و آزمودند. رقابت عمومي در زمینهی اقتصاد آزاد، اجتماع معقولی را برپا نکرد که خواستهها و آرزوی همهی انسانها را برآورده سازد و از آنها پاسداری کند. همین فقدان عملی یک اجتماع معقول، خود دلیلی بود برای جستوجوی فلسفی وحدت و کلیت خرد(همان:35).
از نظر تجربیگرایان هیچیک از مفاهیم و قوانین خرد نميتواند مدعی کلیت شود و وحدت خرد، چیزی جز وحدت رسم و عادت نیست که از امور واقع پیروی ميکند، ولی هرگز بر آنها حاکم نميشود. به نظر مارکوزه، ایدهآلیستهای آلمانی معتقد بودند، این حمله به وحدت خرد، همهی کوششهایی را که به منظور سامان کشیدن صورتهای رایج زندگی انجام ميشده است، در خطر افکنده بود. وحدت و کلیت را نباید در واقعیت تجربی یافت زیرا آنها امور واقع موجود نیستند. از این گذشته، به نظر ميرسد که ساختارحقیقی واقعیت تجربی، این فرض را تضمین ميکند که وحدت و کلیت هرگز نميتوانند از امور واقع موجود سرچشمه بگیرند. بنابراین، اگر انسانها در آفریدن وحدت و کلیت از طریق خرد مستقلشان و حتی در تضاد با امور واقع توفیقی نمییافتند، نه تنها وجود عقلی، بلکه وجود مادیشان را نیز ميبایست به فشارها و فرایندهای کور سامان تجربی رایج زندگی واگذار کنند. به نظر مارکوزه این پرسش، نه تنها یک پرسش فلسفی است، بلکه سرنوشت تاریخی بشریت را نیز در بر دارد (همان: 6-35). بازبستن مفاهیم عام به نیروی رسم و همچنین نسبت دادن اصولی که واقعیت از آنها دریافت ميشود به مکانیسمهای فردگرایی و روانشناختی، برابر بود با انکار حقیقت و خرد. ایدهآلیستها، روانشناسی انسان را تابع دگرگونی ميدانستند؛ در واقع، این شاخهی دانش را پهنهی عدم قطعیت و تصادف ميپنداشتند که از آن هیچ ضرورت و کلیتی نميتوانست برآید. به نظر آنها تا زمانی که بتوان اثبات کرد مفاهیم عامي که مدعی چنین کلیت و ضرورتی هستند، بیشتر فرآوردهی تخیلاند و تا ثابت نشود که این مفاهیم، اعتبارشان را نه از تجربه و نه از روانشناسی فردی ميگیرند و به بیان دیگر تا نشان داده نشود که این مفاهیم، بیآنکه از تجربه سرچشمه گرفته باشند بر تجربه کاربرد دارند، خرد باید در برابر فرامین آموزش تجربی تسليم شود.
کانت این نظر تجربهگرایان را پذیرفت که دانش بشری با تجربه آغاز ميشود و با همان نیز پایان ميگیرد، و تنها تجربه است که مادهی مفاهیم خرد را فراهم ميکند. اما به اعتقاد او تجربهگرایان نتوانسته بودند ثابت کنند که خود تجربه، وسايل و شیوههای سازمان دادن تجربه را فراهم ميکند. کانت بر آن بود تا ثابت کند که ذهن انسان صورتهایی کلی در اختیار دارد که با آنها دادههای گوناگونی را که حواس برای او فراهم ميکنند، سامان ميدهد. صورتهای حسگانی شامل زمان و مکان و صورتهای فهمگانی شامل مقولات دوازدهگانه و همچنین ایدههای خرد، صورتهاي کلیای هستند که ذهن با آنها، احساسهای متکثر حسگانی در پیوستار تجربه را نظام ميبخشد، تا آنجا که ميتوانیم این تأثرات را تحت تأثیر این صورتها گرفته و سامان دهیم. این صورتها و مقولات از تجربه بر نميخیزند بلکه بهصورت پیشینی در ذهن انسان عمل کرده و جهان شناختهها را همچون سامانی ضروری و کلی ایجاد ميکنند و در میان همهی افراد مشترکند. کانت این ساختارهای مشترک ذهن را آگاهی فراگذرنده مينامد. این فرایندهای ترکیب پیشینی و مشترک همهی اذهان، از آن جهت که کلیاند، به هم وابسته بوده و در هر کنش شناخت، بهصورت یک کل تأثیرشان را ميگذارند. این، خود پایهای برای وحدت سوژه و نیز کلیت و ضرورت همهی روابط عینی است. اما با سوبژکتیو شناخت در قالب صورتهای امکان شناخت شیء فینفسه ناممکن ميشود(نقیب زاده، 1388 ).
هگل معتقد است عدم توانایی شناخت شیء فینفسه، خرد را همچون یک اصل ذهنی صرف و بدون قدرت بر ساختار عینی واقعیت نگه ميدارد. در این صورت، جهان به دو بخش جداگانه تقسیم ميشود: سوژه و ابژه، فهم و حس، اندیشه و وجود. او صورت تاریخی این کشمکش را از خود بیگانگی ذهن نامید. به این معنا که جهان شناختهها که در اصل محصول شناخت انسان است، از انسان مستقل ميشود و تحت حاکمیت نیروها و قوانین مهارنشدهای در ميآید که انسان دیگر آن را بهعنوان کار خودش باز نميشناسد. در ضمن، اندیشه از واقعیت بیگانه ميشود و حقیقت بهصورت آرمان سستی در ميآید که تنها در اندیشه حفظ ميشود؛ حال آنکه جهان عملی به آرامي خود را از نفوذ اندیشه کنار ميکشد. به نظر هگل تا زمانی که انسان در وحدت بخشیدن مجدد اجزای جداگانهی جهانش توفیقی نیابد، و تا طبیعت و جامعه را تحت قلمروی خویش در نیاورد، همیشه محکوم به ناکامياست. به اعتقاد او یگانه اصل بازگرداندن وحدت و کلیت از دست رفته «خرد» است. خرد حقیقیترین صورت واقعیت است که در آن، همهی تعارضهای سوژه و ابژه برای صورت بستن یک وحدت و کلیت اصیل، یکپارچه ميشود. به نظر مارکوزه، فلسفهی هگل به ضرورت، دستگاهی است که همهی قلمروهای هستی را تحت مفهوم فراگیر خرد در ميآورد. جهان اندامي و غیراندامی، طبیعت و جامعه، همه در اینجا تحت سلطهی ذهن در ميآیند. به نظر او خصلت نظاممند فلسفه، محصول موقعیت تاریخیای است که امکان تحقق آزادی انسان در جهت توسعهی همهی امکاناتش زیر سلطهی یک ارادهی معقول یکپارچهکننده در دسترس قرار گرفته بود، زیرا آزادی مستلزم واقعیت خرد بود. دستگاه فلسفی هگل دولتی را پیشبینی ميکند که در آن این امکان به دست آمده باشد(مارکوزه،1388: 2-41). بر اساس مفهوم خرد فراگیر هگل، قوانین طبیعت از ساختار معقول هستی برميخیزند و در یک پیوستار به قوانین ذهن منجر ميشوند. قلمروی ذهن، در آزادی به آن چیزی ميرسد که قلمروی طبیعت در ضرورت کور به آن دست مییابد، یعنی شکوفا ساختن امکاناتی که در ذات واقعیت است. همین حالت از واقعیت است که هگل حقیقتش ميخواند. در مرحلهی شکلگیری حقیقت است که ذهن، نسبت به آزادیاش خودآگاهی یافته و قادر است طبیعت و جامعه را آزاد کند. تحقق خرد، یک امر واقع نیست بلکه بعد از خودآگاهی یک وظیفه است.
به اعتقاد هگل با خودآگاهی، ما وارد سرزمین مادری حقیقت ميشویم. در شرایطی که آگاهی خود را در پس ابژههایی مییابد که تا به حال مستقل از خویش در نظر ميآورده، روح در آستانهی خودآگاهی قرار ميگیرد و آگاهی خود را ابژهی خود قرار ميدهد. انتقال از مرحلهی آگاهی به مرحلهی خودآگاهی به اين شیوه انجام ميگیرد که عقل در فرایند ادراک پی ميبرد که حقیقت ابژه در این است که کلی محض است. ولی هرچیز کلی جز اندیشه، چیز دیگری نیست. پس ابژه، اندیشه است و در طبع خویش همسان تفکر ذهنی است. عقل با تصور کثرت جهان محسوسات بهمنزلهی نمود و وحدت کلیات بهمنزلهی حقیقت، نمود را متکثر و حقیقت را واحد ميشمارد و بدینسان آنها را به دو جهان گوناگون جدا از هم وابسته ميداند. ولی بعداً معلوم ميشود که این جدایی، زايیدهی وهم است. زیرا واحد یا کلی چون بدین سان از هرگونه محتوای فردی و جزيی تهی شود به خلأ محض بدل ميشود و همچنین کثرت جهان محسوسات نیز چون بدین سان از کلی جدا شود، معمايی نگشودنی مينماید. عقل به منظور رفع تضاد درونی ابژه، کثرت و وحدت را در دو جهان متمایز فرض ميکند. اما این دو بییکدیگر وجود نخواهند داشت. پس سرانجام عین را باید واحدی شناخت که در طبع خویش متکثر است یا آن را یک چیز، به نام کلیت یا وحدت دانست که به حرکت خود متکثر ميشود. ولی هرگونه کلی که از اجزای خود خرد شود و هر واحدی که بهرغم دیگر شدن با خود یکی بماند و عرضهی فرقی شود که در واقع امر فرق نیست، صورت معقول است. از سوی دیگر، صورت معقول همان ذهن است. پس عین اینک همان ذهن است. به سخن دیگر، ذهن ميبیند که آنچه در عین، حقیقی است همان خودش است و عین، آینهوار، صورت آن را معکوس ميکند. پس در مییابد که عین نه چیزی جز خود و بیگانه بلکه با آن یگانه است. خودآگاهی این است(ستیس،1381 : 6-484). در قالب مفهوم خودآگاهی است که هگل درصدد ارائهي پاسخ برای مسائل وحدت و کثرت، کلی و جزئی و حتی کل و جزء برميآید.
اما تکامل خودآگاهی در سه مرحله انجام میگیرد: 1)میلیا خواهش غریزی، 2)خودآگاهی بازشناسنده، 3)خودآگاهی همگانی. خودآگاهی، یکباره و آشکارا چگونگی خود را نمایان نمیکند بلکه در مرحلهی نخست به شکل میل یا خواهش پدیدار میشود. زیرا آگاهی اکنون پی برده که ابژه همان خودش است. با این وصف، ابژه هنوز ابژهای خارجی مانده است و پارهای از جهان خارج و چیزی جامد دانسته میشود. ولی آگاهی دریافته که این چیز جامد در اصل همان خودش است. این وضع، ناهماهنگی و تضادی در بر دارد، از یکسو ابژه با من یکی است و سوی دیگر چیزی مستقل از من و بر ذات خویش استوار است. پس ذهن در اینجا دو کار میکند که با هم سازگار نیستند: 1) چون ابژه یا موضوع ذهن صرفاً همان خود ذهن است، کار ذهن، خودآگاهی است 2) ولی چون ابژه هنوز چیز خارجی و مستقلی است یعنی خود ذهن نیست، کار ذهن تا این اندازه هنوز آگاهی است. خودآگاهی برای گذر از این قالب پستتر آگاهی باید در پی تکمیل خویش برآید. به نظر هگل احساسی که برای از بین بردن استقلال ابژه به انسان دست میدهد میل یا خواهش است. روشی که خودآگاهی برای رسيدن به این مقصود پیش میگیرد آن است که ابژه را در خود جذب کند و یکسره از میان ببرد. در مرحلهی میل، خود فردی هنوز به وجود خودهای دیگر در جهان پی نبرده است. ابژهی ذهن تا اینجا چیزها بودند نه اشخاص. روش ذهن تا اینجا، روش خودتنهایی بوده است، یعنی در نظر آن جز خودش و ابژههای جامدی که در پیرامونش بودند، هیچ چیز وجود نداشت و ذهن پی برده بود که این اعیان چیزی جز خود آنها نیستند. ولی ذهن در مرحلهی تازهی تکامل خود سرانجام به وجود خودهای دیگری در جهان پی میبرد. موضوع ذهن اکنون خودی دیگر یا آگاهی دیگری، است. ذهن خویشتن را نه در عینی جامد بلکه در خود دیگری همانند خویشتن میبیند. چون آن خود دیگر جلوهای و بازتابی از ذهن است و چون ذهن در آن خویشتن را عیان میبیند، ذهن در اینجا چیزی را باز میشناساند که در گذشته باز نشناخته است؛ یعنی وجود خودهای دیگر که هگل آن را خودآگاهی بازشناسی مینامد. همانطور که اشاره شد میل ذهن در براندازی استقلال ابژههای دیگر بهمنظور اثبات استقلال خود، او را به این نتیجه میرساند که ابژه همان خودش است و خود تنها هستی مستقل و قائم به ذات در جهان است. اما هنگامی که موضوع و ابژهي ذهن آگاهی دیگری است، او نیز در جهت میل به استقلال و ارضاي حس خودخواهی به عنوان یگانه حقیقت هستی نوعی مقاومت از خود بروز میدهد و این باعث پیدایش پیکاری بین این دو آگاهی میشود. اما به اعتقاد هگل بهزودی بر هر خودی آشکار میگردد که چون خود دیگری را از میان ببرد غرض خویش در بازشناسی خود در برابر دیگری را نقض کرده و تضاد تازهای را پدید آورده است. زیرا خودآگاهی فقط به این دلیل خودآگاهی است که نفس خويش را در نفس دیگری مشاهده میکند. از این رو وقتی خودآگاهی، نفس دیگری را یکسره از میان میبرد تصویر خویش را در آن نفس و در نتیجه نفس خود را از میان میبرد و این ناقض مقصود اصلی آن است که میخواست یگانه خودآگاهی در عرصهی هستی باشد. بدین سبب خودآگاهی میکوشد تا به جای نابود کردن کامل نفس دیگری فقط خواست خودبودگی و استقلال آن را از میان ببرد تا آن را بهطور مطلق وابستهی خویش گرداند. این نتیجه در تاریخ بهصورت رسم بندگی ظاهر میشود که در آن، تنها خدایگان از استقلال برخوردار است و بنده به مرتبهی چیز تنزلیافته است. به نظر هگل، سرآغاز زندگی اجتماعی انسان را باید در این رسم سروری و بندگی بازجست. این رسم بر زور تکیه دارد، پس تأسیسات اجتماعی با زور آغاز میشود(همان:94-488).
در مرحلهی نهایی با شرایطی روبهرو هستی که برده چون استقلالش زائل شده دیگر خودآگاه نیست بلکه در وضع آگاهی قرار میگیرد. در نتیجه موضوع آگاهی او نه خودی دیگر بلکه فقط چیزهای بیجانی است که وی درقبال آنها تنها دارای قوهی میل است. در این مرحله خدایگان در مییابد که استقلال او وابسته به برده است و همین نکته استقلال برده را ثابت میکند و خدایگان چون ناگزیر به استقلال برده معترف میشود، در عین حال او را بهعنوان موجودی دارای خودآگاهی جداگانه نیز باز میشناسد. بنده نیز ضمن کوشش برای تغییر شکل ماده، بخشی از سرشت خویش را در آن میگذارد و موضوع کارش چیزی است که ارادهی او بر آن تعلق گرفته است. در این حالت بنده، خودش را در ابژهی کارش میبیند و این آگاهی از وجود خویشتن در چیزی دیگر، همان خودآگاهی است. بدین سان خدایگان و بنده به خودآگاهی یکدیگر اذعان میآورند و آن را میپذیرند. در این حالت ذهن به جای آنکه خود را یگانه هستی مستقل و خودآگاه در کائنات بشناسد، خودهای دیگر را نیز دارای خودآگاهی میداند. این پذیرش متقابل همهی خودها خودآگاهی همگانی است. در این مرحله است که خودآگاهی بهطور کامل شکل میگیرد. خودآگاهی بدون دیگری کامل نیست و در نتیجه خودآگاهی در جمع است که معنا مییابد و مفهوم ما را از من و دیگری استخراج میکند. ذهن در این حالت ضمن شناسایی تمایز و موضوع خود، ابژه را در برابر خود میبیند ولی بر آن احاطه دارد و آن را در بر میگیرد. این بینشی است که خرد به آن میرسد. زیرا خرد اصلی است که آنگاه که جدایی را تصدیق میکند، یگانگی نهفته را نیز میبیند و این اصل یگانگی ضدین است. خرد، آگاهی و خودآگاهی را در همنهادی با یکدیگر جمع میکند. عین اکنون هم از ذهن جداست و هم با آن یکی است. این همان یگانگی در بیگانگی است (همان:98-495). پس خرد بهعنوان هستهي مرکزی اندیشهی هگل امری است کلی که در روابط بین خودآگاهیها شکل میگیرد و تمام روابط مادی و معنوی را در بر میگیرد و در عین کثرت به وحدت میرسد. به نظر هگل این خرد جمعی، بهعنوان امری تاریخی، خود از درون مدرنیته برآمده و بر آن تسلط یافته است.
به اعتقاد هگل اینجاست که مفهوم جان (روح) از هماکنون سروکلهاش برای ما پیدا میشود. آنچه بعدها برای آگاهی پیش خواهد آمد، همان تجربهی چه چیزی جان(روح) است، این جوهر مطلقی که در آزادی و استقلال کامل از تضاد خویش، یعنی از خودآگاهیهای گوناگون برای خود باشنده، وحدتشان را پدید میآورد: یک من در حکم ما، و یک ما در حکم یک من(هگل،1390: 241). در نهایت میتوان گفت جایی که سوژه بهصورت خودآگاه در میآید وارد قلمروی اخلاق، بهعنوان قلمروی ارادهی خاص میشویم. اینجا حقانیت خیر منوط به گزینش آگاهانهی سوژه است که در تعیّنات عینی روح جمعی در قالب قوانین، اخلاقیات، آداب و رسوم، سازمانهای عینی و... عمل میکند. اما مظهر غايی و مطلق خرد جمعی و در نهایت روح، نهاد دولت است که از دیالکتیک خانواده به عنوان مظهر زندگی اخلاقی و عاطفی و جامعهی مدنی به عنوان نمود نفی شخص اشخاص، مستقل پدید آمده است که اساسی جز خیر جمعی و تحقق خرد جمعی بهعنوان امری کلی و متمایز از افراد ندارد.
شیوهی هستیشناسی هگل در پیدایش خرد و همچنین روح جمعی، زمینهساز شکلگیری رویکردهای کلیگرایی در بررسی پدیدههای انسانی و اهمیت امر اجتماعی شده است. بازشناسی هگل در بررسی پروسهی شکلگیری مفاهیم کلی همچون قوانین، آداب و رسوم، دولت و... در یک متن در هم پیچیدهی اجتماعی که دارای فراگیری عام هستند، و نشان دادن اینکه در هر جامعهای بر اساس شرایط تاریخی آن هستی اجتماعی متمایز و مجزایی وجود دارد، که در رابطهای دیالکتیکی با امر واقع به اشکال مختلفی متعین میشود، همه، موجبات پیدایش علمی مستقل برای بررسی واقعیت اجتماعی را فراهم نمود. بیش از همه میتوان به تأثیر این نوع ترمینولوژی و هستیشناسی، بر نوع هستیشناسی امیل دورکیم از واقعیت اجتماعی اشاره نمود. به اعتقاد پیتر نپ، روح و همچنین خرد جمعی در فلسفهی هگل، قرابتهای فراوانی با مفاهیمی همچون جامعه به عنوان یک واقعیت اجتماعی، آگاهی جمعی، بازنمود جمعی، همبستگی اجتماعی و انواع آن در جامعهشناسی دورکیم دارد. روح هگلی، همچون واقعیت اجتماعی، بهعنوان امری پیشینی خالقین افراد بوده و در حالی که بر اثر کنش افراد به وجود میآیند، حالات و خصلتی متمایز از افراد دارند(نپ،1986: 6-595). این تمایز هستیشناختی، تمایز معرفتشناختی خاصی را در جهت شناخت واقعیت اجتماعی ایجاب میکند که به نظر دورکیم اصل اساسی آن بررسی واقعیت اجتماعی توسط واقعیت اجتماعی دیگر است. به نظر دورکیم واقعیات اجتماعی، احوال آگاهی جمعی بوده و نسبت به آگاهیهای فردی تقلیلناپذیر و نفوذناپذیر است؛ احوالی که در فشارها، اجبارها، مناسک، آیینها، سنتها، سازمانها و نمادهای قابل مشاهده از خارج متجلی، و با تغیییر شکل پایبست جفرافیایی و جمعیتی محقق میگردد و در عین حال به این عنصرها از راه و رهگذر آرمانها، ارزشها و مفاهیم، که آگاهی جمعی در جنبهی جریان آزاد اندیشه و آرزوی خود متمایل به آنهاست، نفوذ و رخنه میکند. این واقعیات اجتماعی نسبت به افراد عمومیت داشته، نسبت به شعور آنها خارجی بوده و دارای قابلیت قهری و فشاری بر آنها بوده است (دورکیم،1387: 37-27 و گورویچ،1391: 11).
به اعتقاد جنیفر لمان، دورکیم در هستیشناسی اجتماعی خود، با توجه به رویکرد کلگرایانه و ارگانیستیاش، سعی در اثبات سوژهای جمعی دارد، که همچون سوژههای فردی دارای حالات و ویژگیهای ویژهای است. دورکیم هستی سوژهی جمعی را نتیجهی وحدت کالبد اجتماعی(پیششرطهای مادی) و ذهن و آگاهی جمعی میداند. کالبد جمعی به طور کلی دو جنبه دارد: شالودهی آن که شامل کمیت افرادی است که بهطور جمعی آن را تشکیل میدهند و ساختار این کالبد، که ساختارش کیفیت ساده یا پیچیدهی آن ارگانیسمی است که آنها تشکیل میدهند. به اعتقاد دورکیم، کمیت افراد در شکلدهی ساختار جمعی بسیار با اهمیت است اما هنگامی که اجتماع پدید آمد منجر به ظهور پدیدهای میشود که بهطور مستقیم از ماهیت اجزای به هم وابسته نشئت نمیگیرد و بیان میدارد که فراتر از فرد فقط یک موجود اخلاقی یکتا وجود دارد؛ موجودی که افراد با اجتماعشان پدید میآورند، یعنی جامعه(لمان، 1390: 34-27). ذهن جمعی نیز دارای خصلتی متمایز از تکتک اذهان فردی است. به اعتقاد دورکیم، از کنشها و واکنشهای میان افراد جامعه، حیات ذهنی کاملاً جدیدی ظهور میکند. آگاهی جمعی بالاترین شکل زندگی روانی است، زیرا آگاهیای از آگاهیهاست. محتوای روان جمعی پیرامون دو قطب دور میزند. یکی محتوای فکری یا اندیشهی جمعی است و دیگری محتوای هنجاربنیاد یا اخلاق اجتماعی یا وجدان جمعی. دورکیم ذهن یا آگاهی جمعی را مهمترین جنبهی جامعه میداند، به گونهای که انگار اساساً جامعه پدیدهای ذهنی است. به نظر او در نهایت، این آگاهی جمعی واقعی و نسبتاً مستقل به صورت مهمترین واقعیت اجتماعی، و شاید هم تنها واقعیت اجتماعی ظهور میکند. این آگاهی اجتماعی از مجموع آگاهیهای فردی بهوجود آمده که طی یک مرحله از آنها متمایز شده و در نهایت اندیشه و به تبع آن رفتار آنها را نیز تعیین میکند. یعنی اخلاق و وجدان اجتماعی نیز در پرتوی آگاهی اجتماعی تعریف میشوند. وجدان جمعی بهعنوان مجموعهای از احساسات و باورها و اعتقادات که در حد وسط یک جامعه قرار دارند، تحت تأثیر آگاهی اجتماعی بهنوعی نظام اخلاقی یک جامعه را شکل میدهد. پس مجموع کالبد جمعی و ذهن جمعی سوژهای جمعی را میسازد که به نظر دورکیم همان جامعه است با هستی واقعی و متمایزی که میاندیشد و عمل میکند(همان: 49-36).
واقعیت اجتماعی دارای وجوه مادی (کالبد جمعی) و غیرمادی (ذهن جمعی) است. با توجه به سیطرهی واقعیت غیرمادی، دورکیم تعین مادی آن را هنجارهای رایج اجتماعی و نظام حقوقی وابسته به آن در هر دوره دانسته که به نوعی این نظام حقوقی ضامن حفاظت و استمرار آگاهی و وجدان اجتماعی است، که نقض هرگونه از این هنجارها را مجازات میکنند. اما روح و خرد جمعی نزد هگل هستیای کاملاً ذهنی داشته که در نهایت خود را در نهادهای مختلف اجتماعی(دولت) نمود میدهد. وجود این خرد جمعی در پس نهادهای اجتماعی به عنوان عقلانیترین صورت ممکن، هرگونه رفتار متناقض با این عقلانیت را مجازات میکند، که خود مبین همانندی فراوان واقعیت اجتماعی و روح چه در شکلگیری و چه در عمل است. خرد جمعی و واقعیت اجتماعی، هر دو عرصهي تبلور یک ساحت اخلاقی و حکمت عملی میباشد که در عرصهي کنش متقابل و روابط میان ذهنیتی یک دوره شکل گرفتهاند. در نهایت ضمن تمایزات موجود بین دستگاه فکری هگل و دورکیم، هردو رویکردی سیستمی و کارکردی به امر جمعی دارند و معتقدند که اجزا تنها در ارتباط با کل و بر اساس کارکردی که برای کل سیستم به عنوان یک نظام عقلانی دارند، باید تعریف و باز تعریف شوند.
منابع
دورکیم، امیل (1387)، قواعد روش جامعهشناسی، ترجمه: علی محمد کاردان، تهران: انتشارات دانشگاه تهران
سروش، عبدالکریم (1384)، درسهایی در فلسفهی علمالاجتماع، تهران: نشر نی
ستیس،و.ت. (1381)، فلسفهی هگل، ترجمه: حمید عنایت، تهران: انتشارات امیرکبیر
گورویچ، ژرژ (1391)، آگاهی جمعی در جامعهشناسی دورکیم، ترجمه: فریدون سرمد، تهران: نشر کندوکاو
لمان، جنیفر (1390)، ساختشکنی دورکیم، ترجمه: شهناز مسمیپرست، تهران: نشر مهر ویستا
مارکوزه، هربرت (1388)، خرد و انقلاب، ترجمه: محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالث
نقیب زاده، میرعبدالحسین (1388)، فلسفهی کانت: بیداری از خواب دگماتیسم، تهران: نشر آگه
هگل،گ.و.ف. (1390)، پدیدارشناسی روح، ترجمه: باقر پرهام، تهران: نشر کندوکاو
Knapp, peter(1986), Hegel'sUniversalinMarx, DurkheimandWeber: TheRoleofHegelianIdeasintheOriginofSociology, SociologicalForumVolume1 Number4
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.