اعتقاد به اينكه شاعران تحت تأثير الهامات غيبي، شعر ميسرايند و خدا يا خداياني اشعار را به آنها الهام ميكند، اعتقادي است بس كهن؛ شايد به درازاي تاريخ بشر.
يونانيان باستان، شاعران و بطور كلي هنرمندان را ملهم از موزها يعني خداوندان ياد و خاطره ميدانستند؛ خداوندان نهگانهاي كه هريك الهامبخش هنري هستند و با القاء و الهام آنان است كه شاعري شعري ميسرايد، نقاشي نقشي بر پردهاي ميزند و يا مجسمهسازي پيكرهاي ميتراشد؛ چه انسانهاي عادي كه از چنين موهبتي برخوردار نيستند را توانايي انجام آن كارهاي شگرف و ژرف و شگفت نيست. حتي خود هنرمندان را نيز در اوقاتي كه به حال عادي و متعارف ميگذرانند و فارغ از آن الهاماتاند، ياراي چنان آفرينشهايي نيست.
افلاطون در محاورهي ايون كه موضوع آن شاعري است، خطاب به ايون كه نقال است و اشعار هومر را با آب و تاب و به زيبايي در جشنها براي مردم ميخواند ميگويد: ... همهي شاعران بزرگ خواه آنها كه شعر حماسي ميگويند يا شعر غنايي، به علت مهارت و هنري كه دارند شعر نميگويند، بلكه شعر گفتنشان به علت الهامي است كه به دل آنها ميرسد.... شاعر، سبُك و پَردار و مقدس است ولي تا الهامي به او نرسد و از خود بيخودش نكند هنري در او نيست و مادامي كه خرد و عقل باقي است روح شاعري در آدمي نيست... شاعران بر انسان كه از خداي شعر الهام دارند ميگويند و ميسرايند... شعرگفتن شاعران بر وفق قواعد هنر نيست بلكه به علت نيروي خداييست. اگر شعرگفتن را بر وفق قواعد و اصول آموخته بودند ميتوانستند در هر موضوع و به نوع شعر بگويند. آري خداوند عقل را از شاعران ميگيرد و آنها را بهصورت وسيلهاي براي بيان منظور خود بهكار ميبرد (افلاطون/ صص 133ـ 132).
فعلاً در مقام بررسي نظر سقراط/ افلاطون در خصوص شعر و شاعري و تقابلي كه او ميان موهبت الهام شاعرانه و شناخت كسبي بشري در انداخته و دومي را بر اولي ترجيح داد نيستيم، بلكه فقط ميخواهيم پژواك ديدگاه سنتي در خصوص الهام شاعرانه را در نظر سقراط/ افلاطون نظاره كنيم.
شاعران و هنرمندان ما نيز به كرات اذعان كردهاند كه شعر و هنر آنها هديهاي است از جانب حق و فقط آنگاه ميسرايند و يا ميآفرينند كه از خود و خودبيني رهايي يابند. مولانا به صراحت ميگويد:
تو مپندار كه من شعر به خود ميگويم/ تا كه هوشيارم و بيدار يكي دم نزنم
و يا حافظ كه مردم او را زبان غيب ميدانند شعر خويش را بازگفت سخن استاد ازل ميشمارد:
در پس آينه طوطي صفتم داشتهاند/ آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم
همو در غزلي زيبا واقعهاي را نقل ميكند كه طي آن از غصه نجات مييابد و آب حياتش ميدهند و تشعشع پرتو ذات، او را از خود بيخود ميكند و مست از جام تجلي صفات ميشود. در آن سحر مبارك و شب فرخنده از جلوهي ذات با خبر ميگردد و بنا بر استحقاقي كه داشته است كامروا و خوشدل ميگردد و همهي شهد و شكري را كه از سخن شاعرانهاش ميريزد اجر صبري ميداند كه از آن شاخ نبات يا آب حيات بدو عطا شده و حاصل آمده است:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند// بيخود از شعشعهي پرتو ذاتم كردند/ باده از جام تجلي صفاتم دادند// چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي/ آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند// بعد از اين روي من و آينهي وصف جمال/ كه در آنجا خبر از جلوهي ذاتم دادند// من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب/ مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند// هاتف آن روز بمن مژدهي اين دولت داد/ كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند// اين همه شهد و شكر كز نسخم ميريزد/ اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند// همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود/ كه ز بند غم ايام نجاتم دادند
اما پرسشي كه مطرح است اين است كه اگر شعر و هنر حاصل الهامي است كه به هنرمندان ميشود آيا همهي الهامها در يك مرتبه و از يك مبداء هستند؟ يا آنكه الهامي كه حافظ در غزل مذكور بدان اشارت ميكند با الهامي كه به هنرمندان و شاعران ديگر فيالمثل در دنياي مدرن ميشود متفاوت است و اگر پاسخ مثبت است، تفاوت در چيست و نشانههاي هريك كدام است؟
پيش از پاسخ به اين پرسش لازم است نكتهي ديگري روشن شود و آن اينكه تفاوت بين انسان با ساير موجودات (اجسام بيجان، گياهان و حيوانات) را ميتوان در اين امر خلاصه كرد كه آدمي تختهبند زمين و اسير موقعيت خويش نيست بلكه ذاتاً واجد تعالي يا استعلاست. همواره از آنچه هست و از موقعيتي كه در آن است فراتر است يا فراتر ميرود. به سويي و جهتي فراتر از موقعيت خويش متوجه است. به تعبيري گويي به جايي ديگر فراخوانده ميشود. انگار گاهي كه از روزمرگيها لختي رهايي مييابد ندايي را ميشنود كه او را به سوي خويش ميخواند. از اين ويژگي گاهي به انفتاح و گشودگي ساختاري آدمي تعبير شده است؛ انفتاحي كه ساير موجودات واجد آن نيستند. اين گشودگي و فتوح، خاص شاعران و هنرمندان نيست؛ همهي آدميان منفتح و گشودهاند. اما اينقدر هست كه فتوح و گشودگي شرط الهام است. در سورهي شمس پس از قسم به خورشيد و ماه و آسمان و زمين به نفس (آدمي) سوگند ياد ميشود و آنكه آن را آفريد و فجور و تقوايش را به او الهام كرد. وَنَفْسٍ وَمَا سَوَاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا. (سورهي شمس، آيهي 7 و 8)
خورشيد نورافشاني ميكند، ماه در پي آن ميرود، روز جلوه ميكند، شب در پرده مينشيند، آسمان و زمين گستردهاند تا روز و شب پديد آيد اما هيچكدام از الهام بهرهاي ندارند. تنها نفس است كه بدان الهام بد يا نيك ميشود. پس الهام را ميتوان به دو قسم نيك و بد يا رحماني و شيطاني تقسيم كرد.
چنانكه گفته شد همهي آدميان همواره در معرض دريافت الهاماند. بحث ما اما درخصوص الهام شاعرانهي هنرمندان يا الهامي است كه به شاعران و هنرمندان ميشود. اينكه هنرمند در معرض چه الهامي قرار ميگيرد بستگي به عالم او دارد. همانگونه كه انسان از آن جهت كه انسان است در معرض الهامها و دريافتهاي گوناگون است، واجد عالم است. به تعبير ديگر عالم و آدم از هم منفك و جدا نيستند؛ عالم، عالم آدمي است و آدمي به عالم، تعلقي حقيقي و گوهرين دارد؛ نه تصادفي و عرضي. به اين معنا عالم، مجموعه اشيا پيش روي آدمي نيست. عالم عرصهاي است كه در آن موجودات ظهور ميكنند و براي آدمي ظهور مينمايند. اينكه او اين ظهور را چگونه دريابد بسته به نسبتي است كه با اشيا و امور و مبداء آنها برقرار كرده است. به همين جهت عالم آدمي با احوال او نسبتي وثيق دارد و احوال او نشانگر نحوهي حضور او در عالم و بيانگر عالم اوست. حافظ در بيت بسيار درخشان و پرمعنايي به همين معنا از عالم اشاره دارد:
زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و گفت/ صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
معلوم است كه پريشاني عالم به معناي به هم خوردن نظم موجودات، مثلاً گردش زمين و ماه و نسبت آنها با خورشيد يا به هم ريختن ترتيب ماهها و فصول و بهطور كلي گردش روال طبيعي امور نيست. پريشاني عالم و صعوبت روز و روزگار مرتبط با احوالي است که از آن پرسش رفته است؛ و احوال، احوال انساني است و پريشاني عالم نيز پريشاني عالم انساني است. عوالم انساني بسيار متنوع و متعدد است و درازا و پهنايي به طول و عرض خود هستي دارد. چنانكه عالم انساني ميتواند در حد اعلي عليين يا اسفلالسافلين باشد. عالم انساني ميتواند فراتر از مقام و منزلت فرشتگان باشد يا پائينتر و پستتر از حيوانات؛ و اين بسته به نسبتي كه انسان با موجودات و حقيقت موجودات و حقيقت برقرار كرده است دارد. نسبت ما با موجودات درك و دريافت ما از آنها را تعيين ميكند. اين نسبت با تفكر حقيقي تعين مييابد. تفكر واجد انحاء مختلف شاعرانه، وحياني، فلسفي و سياسي و مدني است. تفكر و درك و دريافت حقيقت موجودات است كه در شعر و وحي و فلسفه و سياست به ظهور ميرسد.
درك و دريافت متفكر از حقيقت موجودات بهطور كلي به دوگونه است؛ يا آنكه آنها را از زاويهي منظر خويش ميبيند و به عبارتي خود را در آئينهي آنها مييابد و ميبيند و آنها را امتداد احساس و حس و رأي و نظر خويش مييابد و يا آنكه از خود درميگذرد، خود را نميبيند و موجودات را آئينهي حق ميشمارد و حق و حقيقت را در آنها مشاهده ميكند.
شاعران بزرگ ما از قبيل سنايي و عطار و مولانا و سعدي و حافظ و معماران و نقاشان و ديگر هنرمندان ما در سنتي هزارساله و غالب هنرمندان در سراسر گيتي و در تمدنهاي مختلف تا پيش از دورهي جديد عموماً به گروه دوم متعلقاند؛ موجودات را آئينهي حق ميشمارند و حق و حقيقت را در آنها به نظاره مينشينند. به همين جهت است كه در هنر آنها موجودات واجد وجه ملكوتياند. هر شيء، سمبل و نمادي است از حقيقتي ژرفتر و نهانيتر. هر موجودي اشارهاي است به امري باطنيتر و رازي عميقتر. عالم همه سر راز است و آدمي محرم راز و شاعر راهي يافته است به سراپردهي راز. شاعر احساس و تأثر خويش از اشيا و امور را بيان نميکند، حتي اشيا را همانگونه که بهطور طبيعي و در چشم و نظر متعارف و مشترک ميآيند، متمثل نميكند بلكه در باطن آنها رسوخ ميكند تا لايههاي پنهانتر آنها را كشف نمايد. لايههاي پنهانتر اشيا، وجه ملكوتي آنهاست. هر شيئي وجهي ملكوتي دارد كه بر ما پوشيده است؛ شاعر در آن رسوخ ميكند و مايههايي از آن را محاكات ميكند. به همين جهت است كه در شعر و هنر سنتي از رئاليسم و امپرسيونيسم و اكسپرسيونيسم و سانتيمانتاليسم و هيچ ايسم ديگري خبري نيست. در مقابل، هنرمندان دورهي جديد، نقش خود را در اشيا و امور ميبينند و لذا محاكاتگر نفس خويشاند. آنها اشيا را از وجه نظر خويش مينگرند و به همين جهت است كه نقاشي جديد واجد پرسپكتيو ميشود؛ زيرا نقاش امور را از منظر خويش ترسيم ميكند و اشيا در نظر او ديگر واجد وجهي باطني و ملكوتي نيستند؛ همانند كه در طبيعتاند يا ما را متأثر ميكنند. او تأثر خويش از اشيا را محاكات ميكند نه حقيقت آنها را. اشيا (در نظر او) حقيقتي جز آنچه مينمايند ندارند.
حال اگر مطلب را از جنبهي الهامي كه به هنرمند ميشود بنگريم ميتوان گفت كه هنرمندي كه خود را ميبيند و اشيا را آنچنانكه او را متأثر ميسازند محاكات ميكند يا صرفاً خواستهها و احساس و اتصالات نفساني خويش را در كار هنري خويش عرضه ميكند، الهام او الهام رحماني نيست. به همين جهت است كه در دورهي جديد هنر و زيبايي از حقيقت و خوبي مجزا شده است. هنر، ديگر طريق ظهور و تحقق حقيقت نيست و زيبايي نيز ربطي به خير و خوبي ندارد و اخلاق و دانايي و هنرمندي سه طريق جداي از هم انگاشته ميشوند، در حالي كه در سنت اين سه به هم پيوستهاند و سه وجه يك حقيقتاند. هنرمند از حق مدد ميگيرد و حقيقت را محاكات ميكند و اين كار را به خوبي و زيبايي انجام ميدهد و لذا كار او در عين حال اخلاقي است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.