مفهوم بیعلقگی[1] یکی از مفاهیم بنیادین، و بهظاهر لاینفک، در تجربهي زیباشناختی[2] یا همان نگرش زیباشناختی[3] در جریان زیباشناسی فلسفی[4] محسوب میشود.
کانت[5] آن را شرطِ خلوصِ حکمِ ذوقی میداند و دقیقهي اولِ تحلیلِ امر زیبا را در نقد قوهي حکم با آن میآغازد. کانت، مبنایی کاملاً ذهنی برای آن قائل میشود اما وقتی در سطح جامعه با کیفیتِ قضاوتهای مردم در باب زیبایی و هنر روبهرو میشویم، در قبالِ امکانِ عینیِ تحققِ حکم زیباشناختی مورد نظرِ کانت به فکر فرو میرویم. رهیافت پیر بوردیو[6] در این باره، در کتاب تمایز، مجالی در بابِ امکان بیعلقگی زیباشناسی فراهم میآورد تا با در تقابل قراردادنِ زیباشناسی فلسفی (که تا حد زیادی نخبهگراست) و زیباشناسی عوامانه، به نکات جالب توجهی برسیم. نوشتار حاضر به کنکاش در این باره میپردازد.
اینک به اختصار هرچه تمام، ببینیم مراد کانت از «بیعُلقگی»، طبق دقیقهي اول نقدِ سوم چیست. ابتدائاً باید توجه داشت «بیعُلقهبودن» نسبت به چیزی با «بیعلاقهبودن» به آن فرق دارد. بیعلقگی را میتوان نبودِ آن نوع از علاقه که با سود و زیانِ شخص مرتبط است توصیف نمود یا حتی میتوان آن را رویکردی بیغرضانه قلمداد کرد که در آن شخص در پیِ هیچگونه نفعِ شخصی یا ایدئولوژیک در موضوع (یا ابژه) نیست. از این رو، ناگزیریم شیء را (بهنحوِ پدیدارشناختی) بر حسبِ ارزشهای خودِ آن در نظر بگیریم و نه در رابطه با فایدهای که ممکن است از قِبَلِ آن عایدِ ما بشود. (Collinson, 1992) این نوع رویکرد قابلیت فراوانی دارد تا به فرمالیسمی ناب منجر شود. در حالی که بیعلاقهبودن متناظر است با اینکه شخص از چیزی متنفر است یا از آن خوشش نمیآید. ولی در مورد «بیعلقگی» شخص از خوشآمد یا بدآمدِ خود در جریانِ صدور حکم صرفنظر میکند. با این توضیحِ روشنگر بازمیگردیم به بحث خودمان: کانت در §1 از دقیقهي اولِ نقد قوهي حکم بر آن است: «برای تشخیص اینکه چیزی زیباست یا نه، تصور را نه به کمک فاهمه به ابژه برای شناخت، بلکه به کمک قوهي متخیله (شاید متحد با فاهمه) به ذهن و احساس لذت و اَلَم آن نسبت میدهیم.» (کانت، 1388، 99) بر اساس این تعریف، حکم ذوقی به هیچ وجه حکمی شناختی و در نتیجه منطقی نیست، بلکه حکمی استتیکی (زیباشناختی) است که از آن چنین برمیآید که مبنای ایجابی آن فقط میتواند مبنایی ذهنی باشد. به عبارت دیگر در خارج هیچ مبنای ایجابی برای زیبایی وجود ندارد، و ظرف ثبوت آن فقط در ذهن است. در واقع، از نظر کانت نسبتِ تصورات با احساس لذت و الم، دال بر هیچچیزی در ابژه نیست بلکه، در اثرِ آن، ذهن چگونگی متأثرشدناش از تصور را احساس میکند. در ادامه و با توجه به مقدمهای که در §1 سامان یافت، در §2 کانت معتقد است: «رضایتی که حکم ذوقی را ایجاب میکند فاقد هرگونه عُلقه است» (همان، 100)، و عُلقه را رضایتی میداند که به تصور وجود یک ابژه پیوند میزنیم و مدعی میشود چنین رضایتی همواره با قوهي میل نسبت دارد (همان، 100) و در انتهای همین دقیقه نتیجه میگیرد: «ذوق، قوهي داوری دربارهي یک ابژه يا يک شيوهي تصور آن از طریقِ رضایت یا عدم رضایت، فارغ از هرگونه علقهای است. متعلَقِ چنین رضایتی زیبا نامیده میشود.» (همان، 109)
مبنای تمامِ اظهارات کانت در باب کیفیتِ حکم ذوقی (خصوصاً بیعلقگی ملازم با این حکم) مبنایی سوبژکتیو است؛ یعنی حکم به زیبابودنِ چیزی رویدادی است که در ذهن سوژهي مدرِک رخ میدهد. به عبارت دیگر، در این رخداد، تصور به کمک قوهي متخیله (و مطلقاً نه فاهمه) به ذهن و احساس لذت و المِ آن نسبت داده میشود. ولی کانت در پانوشتی مناقشهآمیز مربوط به §2 از واقعیتی سخن به میان میآورد که بوردیو در سراسرِ تمایز[7] خود بر همان واقعیت انگشت مینهد و نهادهي بیعلقگی در سطح واقعیات جامعه و مخاطبانی که در همین جامعه زیست میکنند را به بوتهي آزمون میکشاند. کانت در پانوشت مذکور میگوید: «حکم دربارهي یک متعلَقِ رضایت میتواند کاملاً بیعُلقه ولی با اینحال بسیار عُلقهآفرین باشد؛ یعنی نه مبتنی بر عُلقهای بلکه حامل عُلقهای باشد... اما احکام ذوقی فینفسه هیچگونه علاقهای را تأسیس نمیکنند. فقط در جامعه، ذوقداشتن عُلقهآفرین است...» (همان، 102)
با این توضیح، ببینیم بوردیو چگونه این نهاده را در سطح جامعه (عموماً طبقهي کارگر یا همان عوامالناس) به آزمون میگذارد؛ بهطوریکه خودش این تلاش را «نقد اجتماعی قضاوتهای ذوقی» نام مینهد. در بخش پیشگفتارِ ترجمهي انگلیسی، بوردیو بلندپروازیِ کتاباش را، بیپروایی در ارائـهي پاسخی علمی به پرسشهایِ قدیمی کانت در نقد قوهي حکم میداند. (بوردیو، 1390، 19) به عقیدهي بوردیو، «تماشای ناب» -مفهومی که متناظر با نهادهي «بیعُلقگی» کانتی است- به معنایِ گسستن از نگرشِ عادی به جهان است که با توجه به شرایط محاط بر چنین عملی، نوعی گسست و انفعال اجتماعی نیز محسوب میشود.[8] او میگوید در اینجا میتوانیم سخن اُرتگا ای گاست[9] را بپذیریم که نفیِ نظاممندِ همهي چیزهایِ «بشری» یا نوعی و همگانی -که نقطهي مقابل چیزهایِ ممتاز یا متشخص است- را به هنر [عمدتاً انتزاعیِ] مدرن نسبت میدهد؛ یعنی نفیِ همهي شهوات و سوداها و عواطف و احساساتی که زندگیهایِ «عادی» مردمان «عادی» را پُر میکند. چنان است که گویی «زیباشناسی عامیانه»[10] بر پایهي تأیید پیوستگیِ متقابلِ هنر و زندگی استوار است، که بیانگر متابعتِ شکل از کارکرد (و زمینه) است. به عقیدهي بوردیو، این مطلب را میتوان بهوضوح در موردِ رمان و خصوصاً تئاتر دید که مخاطبِ طبقهي کارگری از هرگونه تجربهورزی و نوآوری در فرم و نیز همهي شگردهایی روی میگرداند که با فاصلهگرفتن از قراردادهایِ عُرفی (در مثلاً صحنهپردازی و طرح داستانی و از قبیل آن) خواهان فاصلهگرفتن از تماشاگر و بازداشتنِ او از درآمیختن و همذاتپنداریِ کامل با شخصیتها هستند (مقصودِ بوردیو «بیگانگیِ» بِرِشتی یا دستبردن در طرح داستانی رمان نو مثلاً در آثار آلن رب ـ گریه است). در تقابل با انفصال و بیطرفی (یا همان بیعُلقگیِ کانتی) که در نظریهي زیباشناسی، تنها راه بازشناسی اثر هنریِ خودآیین است، «زیباشناسی عامیانه» امتناع از همدلیِ «سهلالوصول» و لذتِ «عوامانه» را، که شالودهي تمایل به تجربهگریهای منریستی و فرمی است (و در بخشِ اعظمِ جریان نخبهگرای هنر مدرن، مثلاً نقاشیهای کنشی جکسون پالک[11] شاهد آنیم)، برنمیتابد یا نادیده میگیرد، و قضاوتهای عامیانه دربارهي نقاشیها یا عکسها از نوعی «زیباشناسی» (که در واقع نوعی روحیه و خصلت[12] است) سرچشمه میگیرد که به زعمِ بوردیو، درست نقطهي مقابل زیباشناسی [فلسفیِ] کانتی است. او ادامه میدهد با وجود اینکه کانت برایِ درک کیفیتِ ویژهي قضاوتِ زیباشناختی سعی داشت بین لذت و ارضاء (منظور همان سه قسم رضایتِ نوعاً متفاوت یعنی زیبا، مطبوع و خیر است) و به بیان کلیتر بیعُلقگی، که یگانه ضامن کیفیت اختصاصاً زیباشناختیِ غور و تماشاست، و تعلقِ خاطری که «خیر» و «نیکی» را تعریف میکند فرق بگذارد، اما افراد طبقهي کارگر (عوامالناس) از همهي تصویرها، چه نقاشی و چه عکس، انتظار دارند که صاف و پوستکنده کاری را انجام دهند و با کمترین پیچیدگی فرمی و مفهومی، راجع به چیزی باشند، و قضاوتهایِ آنها نیز غالباً بهوضوح بر اساس هنجارهایِ اخلاق یا عرف [که به توسطِ اعضای عالمِ هنر[13]، اعم از هنرمندان، منتقدان، حامیان هنری، انواع رسانهها، گالریداران و... به فضای کلی جامعه تزریق میگردد] صادر میشود. در فضایی اینچنینی، ارزیابیهایِ این قشر، چه ستایش باشد چه نکوهش، همیشه پایه و اساس اخلاقی دارد و بنا به واژگان کانتی همیشه جهتدار (عُلقهمند) و قائم بر مفهوم است (همان، 8-27). بر همین اساس، برداشت ما این است که منظورِ نظرِ بوردیو در اینجا، و به طریقِ اولی در سراسر کتاب، همانا جملهي آخر کانت در پانوشتِ §2 مبنی بر اين بوده است که: در جامعه ذوقداشتن [همواره امری] عُلقهآفرین است. کانت نیز در همین پانوشت احکام اخلاقی را در زمرهي احکامی میداند که اگر نه مبتنی بر عُلقهای، بلکه میتوانند حامل عُلقهای باشند.
همانطورکه از سطور فوق فهمیده میشود، زیباشناسیِ عامیانهي مورد نظرِ بوردیو در سراسرِ کتاب تمایز، درست در نقطهي مقابل زیباشناسی منفصل و بیطرف و بیتفاوت و به بیان هرچه بهتر، زیباشناسیِ [فلسفیِ] بیعُلقهي کانتی قرار دارد. او میخواهد با در نظرگرفتنِ معیارهایِ کانت در تحلیل امر زیبا، خصوصاً معیار «بیعُلقگیِ» مطرحشده در دقیقهي اول که از آن با عناوینی مثلِ «تماشای ناب» یا «بیطرفی» (و منظورش همان نهادهي بیعلقگی است) یاد میکند، قضاوتهایِ ذوقی یک جامعهي سرمایهسالارانهي مبتنی بر «کارفرما» و «کارگر»[14] را نقادی اجتماعی کند، و گویی در سراسر پروژهي عظیم خود، که تماماً مبتنی بر مصادیق و مشاهدات انضمامیِ مبتنی بر پرسشنامههایِ میدانی در میان این دو طبقه است، نقطهي عزیمتاش گفتهي کانت در همان پانوشتِ §2 است که میگفت: داوری دربارهي ابژهي کامیابی و رضایت، بیعُلقه است؛ یعنی بر عُلقهها مبتنی نیست؛ حتی اگر «عُلقهآفرین» باشد؛ یعنی قادر به برانگیزاندنِ عُلقه باشد. گویی او میخواهد این پانوشت را که آدورنو[15] آن را مبهم قلمداد کرده بود، بدینگونه اصلاح و با آوردن شواهد و فاکتهاي بسیار، اثبات کند که: داوری دربارهي ابژهي کامیابی و رضایت (لذت) در سطح قضاوتهایِ ذوقیِ [عامیانهي] جامعه، هرگز نمیتواند فارغ از عُلقه باشد و همواره برانگیزانندهي عُلقهي [مطبوع و] خیر و نیکی است. همانگونه که بوردیو میگوید: افراد طبقهي کارگر همواره انتظار دارند که آثار هنری و مرتبط با ذوق، صاف و پوستکنده کاری را انجام دهند و در رابطه با چیزی باشند؛ حتی اگر فقط کاری باشد که نشانهها انجام میدهند، و قضاوتهایِ آنها نیز غالباً بهوضوح بر اساس هنجارهایِ اخلاق یا عُرف صادر میشود [...] که شرح کیفیتِ این هنجارها نیز در پانوشتِ مفصلِ نگارندهي همین سطور آمد.
بوردیو تزِ خود را با مثالی دربارهي «عکاسی» اینگونه تبیین میکند: طبع یا قریحهي خاصی که معتقد است توجیه یا دلیلِ وجودِ یک عکس در موضوعِ عکاسی یا کاربرد احتمالیِ آن (و نه صرفاً فرم یا ترکیببندی آن) عکس است، هنگامی خود را به رخ میکشد که کارگرانِ یدی تقریباً بدونِ استثناء عکاسی برایِ عکاسی (توجه شود به تزِ «هنر برای هنر» که تبار آن همواره، ایدهي «بیعُلقگیِ» کانت دانسته میشود و یا ایدههای فرمالیستیِ ناب در بابِ هنر) را رد میکنند (مثلاً عکاسی از شن و ماسه) و آن را بیمصرف، انحرافی یا بورژوایی قلمداد میکنند: «هدردادنِ فیلم است»؛ «من میگم بعضیها هستن که نمیدونن با وقتشون و پولشون چیکار کنن»؛ ... «این عکس، بورژوايیه»؛ «بعضیا فقط سرمایه به ... میدن» و... (همان، 3-72).
بوردیو در ادامه یادآور میشود هرگز نباید فراموش کرد که ذائقهي طبقهي کارگر (عوامالناس) ذائقهي تحت انقیادی است که دائماً مجبور است خود را بر اساس زیباشناسی مسلط (از سوی عالمِ هنر) بازتعریف کند. اعضای طبقهي کارگر، که نه ناخودآگاه قادرند ذائقهي هنر والا را نادیده بگیرند -چراکه ذائقهي خود آنان را محکوم میکند- و نه از طبع و قریحهي مشروط به اوضاع اجتماعی خویش دست میکشند -اما چندان هم آن را اعلام یا توجیه نمیکنند- غالباً تجربهي دوگانه و متناقضی دربارهي رابطهشان با هنجارهایِ زیباشناختی دارند (همان، 73). این دوگانگی و تناقض هنگامی هویدا میشود که بعضی از کارگرانِ یدی، عکسهایِ «ناب» یا صرفاً فرمگرا را در کلام تأیید میکنند (این سخن به زعمِ بوردیو و بر اساسِ تحقیقات میدانی با جامعهي آماری بسیار بالا، در موردِ بسیاری از خُردهبورژواها و حتی بعضی از بورژواهایی نیز صادق است که برایِ مثال در خصوص نقاشی، تفاوتشان با طبقهي کارگر در این است که آنها نمیدانند گفتن چه حرفی یا عملی درست است یا چه چیزی را بهتر است نگویند): «قشنگ است، اما فکر نمیکنم من هرگز از چنین چیزی عکس بگیرم»، «بله قشنگ است، شاید شما دوستش داشته باشید اما راست کار من نیست» (همان، 73).
درست در اینجاست که باید اشارهای به مقولهي «ذائقهي ضدکانتی» بکنیم. به اعتقاد بوردیو تصادفی نیست که وقتی در صددِ بازسازی منطقِ «ذائقهي عامیانه» برآییم، آن را به طور سلبی، متضاد با ذائقهي کانتی مییابیم، و میبینیم که قریحهي عامیانه به تکتک قضیههای بخشِ «تحلیلِ امرِ زیبا»ی نقد قوهي حکم به طور ضمنی، با قضیهای معکوس آن پاسخ میدهد. کانت برایِ فهمِ خصوصیت قضاوتِ زیباشناختی، به صورتی نبوغآسا «مایهي لذت» (امر زیبا) را از «مایهي رضایت» (امر مطبوع و امر خیر) تمیز میدهد، و به طورِ اخص در §5، میکوشد «بیعُلقگی»، که یگانه ضامن کیفیتِ اختصاصاً زیباشناختیِ غور و تماشا است را از «اغراضِ حواس» -که «چیزهایِ خوشایند» یا مطلوب و مطبوع را تعریف میکند- و از «اغراضِ عقل» -که «خیر و نیکی» را تعریف میکند- جدا سازد. در مقابل، اعضایِ طبقهي کارگر، که از هر تصویری انتظار دارند دستکم در مقام یک نشانه، کاری انجام دهد یا به دردی بخورد، غالباً در همهي قضاوتهایِ خود به طورِ ضمنی به هنجارهایِ اخلاق یا مطلوبیت (که عمدتاً در قالبِ بازنمایی یا شبیهسازی جلوه میکند) تکیه میکنند [...] مثلاً طبیعتگراییِ عامیانه، زیبایی را در تصویر یک چیز زیبا یا به صورت نادرتری، در تصویرِ زیبایی از یک چیزِ زیبا بازمیشناسد: «خُب، این یکی خوبه، تقریباً متقارنه، اینم یه زنِ زیباست. عکسِ یه زنِ زیبا همیشه خوبه»[16] (همان، 4-73).
بر این اساس، برای آگاهیِ عامیانه در سطح جامعه، هیچچیز بیگانهتر از ایدهي لذت زیباشناختیای نیست که به زبان کانت، مستقل از شیفتگیهایِ حواس، یا همان «بیعُلقه» باشد. خلاصهي کلام اینکه به عقیدهي بوردیو وقتی کانت مینویسد: «ذوق و سلیقهای که برایِ محظوظشدن، به عنصر اضافیِ فریبندگی و هیجان احتیاج دارد، صرفنظر از اینکه همین فریبندگی و هیجان را معیار تصدیق و تحسینهایِ خود قرار دهد یا ندهد، هنوز از بربریت (یا نابالغی[17]) بیرون نیامده است»، در واقع از ذوق و سلیقهي عامیانه سخن میگوید که نسبتی با بیعلقگی ندارد و به بیان دیگر از این ذوقِ فریبایِ علقهمند تعبیر به «بربریت» میکند. کانت آشکارا در پی یوتوپیایی با شرایط آرمانی است اما چه میتوان کرد که عُلقه بر این عالم حکومت میکند و تقدیر ناگزیر و ناگریزِ آن با علقه سرشته شده است. دستِ آخر، به یاد آخرین جملهي سقراط در رسالهي هیپیاس بزرگ میافتم که گفت: «زیبا دشوار است»؛ بیآنکه در قید و بند زمینهي ابراز چنین عبارتی باشم[18]، صرفاً از شباهت صوری آن بهره میبرم و میگویم: [در زمانهای که عُلقه بر آن حکم میراند و همهچیز کانالیزه شده است] «بیعُلقگی امری محال است».
منابع:
بوردیو، پیر، تمایز، ترجمهي حسن چاوشیان، چاپ اول، 1390، تهران، نشر ثالث.
کانت، ایمانوئل، نقد قوهي حکم، ترجمهي عبدالکریم رشیدیان، چاپ پنجم، 1388، تهران، نشر نی.
مجموعه آثارِ افلاطون، جلد دوم (رسالهي هیپیاس بزرگ)، ترجمهي محمد حسن لطفی، چاپ اول، 1380، تهران، انتشارات خوارزمی.
هنفلینگ، اُسوالد، چیستی هنر، ترجمهي علی رامین، چاپ اول، 1381، تهران، انتشارات هرمس.
واربرتُن، نایجل، پرسش از هنر، ترجمهي مرتضی عابدینیفرد، چاپ اول، 1388، تهران، نشر ققنوس.
Adorno, Theodor (1997) Aesthetic Theory, Editors: Gretel Adorno and Rolf Tiedemann, Newly translated, edited, and with a translator’s introduction by Robert Hullot-Kentor, Continuum.
Collinson, Diane (1992) “Aesthetic Experience”, in Oswald Hanfling (ed), Philosophical Aesthetics: (An Introduction), Blackwell.
De Duve, Thierry (1996) Kant After Duchamp, MIT Press.
Historical Dictionary to Aesthetics, edited by Dabney Townsend, The Scarecrow Press, Inc. Lanham, Maryland • Toronto • Oxford, 2006.
Hobbes, Thomas (1839) Leviathan, the English Works of Thomas Hobbes. London. Vol. 3.
[1]- disinterestedness
[2]- aesthetic experience
[3]- aesthetic attitude
[4]- philosophical aesthetics
[5]- Immanuel Kant (1724-1804)
[6]- Pierre Bourdieu (1930-2002)
[7]- distinction
[8]- به یاد داشته باشیم، اما آدورنو در نظریهي زیباشناختی، در رهیافتی دیالکتیکی، شرط لازم متعهدبودنِ منتقدانه نسبت به جامعه را نخست بیعلقگی یا همان بیطرفی و فاصلهگرفتن از آن میدانست: هنر برای آنکه منتقد و متعهد باشد ابتدا باید خودآیین باشد. به عقیدهي آدورنو خطِ سیرِ انجامنده به خودآیینی تجربهي زیباشناختی، ناگزیر گذرنده از مرحلهي بیعُلقگی است؛ و باید هم چنین باشد. زیرا طی همین مرحله بود که هنر، خود را از قیدِ آشپزی و پورنوگرافی (یعنی همان لذتهای دهانی و جنسی موردِ نظر شوپنهاور) رهانید؛ رهانیدنی که به فرايندی برگشتناپدیر بدل شده است. با این وجود به گفتهي آدورنو، هنر نیامده است که در بیعُلقگی بیارامد. او به حرکت ادامه میدهد و با این کار به شکلی متفاوت، عُلقهي نهفته در ذات بیعُلقگی را (یعنی همان چیزی که کانت در پانوشتِ §2 به آن اذعان کرده بود) بازتولید میکند. (Adorno, 1997, 13) آراءِ آدورنو در این باب، خود مجالی فراخ و دیگر میطلبد.
[9]- José Ortega y Gasset (1883-1955)
[10]- vulgar aesthetics
[11]- Jackson Pollock (1912-1956)
[12]- ethos
[13]- theartworld؛ «عالم هنر» اصطلاحی است که در قالبِ «نظریهي نهادی هنر» مطرح شد. عالم هنر (که بر اساس آراءِ دیکی Dickieو دانتو Dantoواجد خصوصیاتی مختص به خود است) شبکهای هنجارگذار (یا به بیانِ ما، عُلقهآفرین) است که ذوق و قضاوت را جهت میبخشد و منجر به اعطای شأن هنری به نامزدهای ارجگذاری در این عالم میشود. این شبکه تعیین میکند چه چیزی هنر است و چه چیزی نیست. در اینجا با تحولی شگرف در سنتِ زیباشناسی فلسفی مواجه میشویم که نقطهي عطف آن، بهحق، به انقلابی بازمیگردد که مارسل دوشان با حاضرـآمادههای خود سردمدار آن بود. تیری دِ دوو در کتاب جالب توجه خود -کانت بعد از دوشان- معتقد است پس از دوشان دیگر تأمل در بابِ «Xزیباست» (یعنی دغدغهي کانت) دیگر موضوعیت ندارد، بلکه دغدغهي اصلیِ امروز، بعد از دوشان، این است که «آیا Xهنر است یا نه؟» (دِ دوو، 11996) زبیابودن و هنریت، دیگر عنصری ذاتی در ابژه نیست، بلکه شأنی است که از بیرون و بنا به تصمیم و توافق به آن القاء یا اعطاء میشود؛ حتی در ذهنِ سوژهي منفردِ مُدرِک هم نیست که ادعای کلیت برای حکم خود داشته باشد... . میتوانیم دِ دوو را در این ادعا محق بدانیم؛ چرا که دغدغهي قرنی که پشت سر نهادیم، یعنی قرنی که در آن دو جنگ فاجعهبار رخ داد، قرنی که در آن قارچی عظیم و زیبا!! هیروشیما و ناکازاکی را به قلبِ عالم تبدیل کرد، قرنی که در آن اسطورههای نوینی چون هیتلر و استالین زیستند (و زیباشناسانه!! کشتند و کشتند و کشتند)، قرنی که آشوویتسها به خود دید و آدورنو را بر آن داشت تا سرودن شعر غنایی را پس از آن محال بداند، قرنی که تمام ارزشها در آن به چرخهي اقتصادی و سلطهي امپریالیسم تقلیل مییابد و والاستریت را به خیابانی پرازدحام تبدیل میکند، و غیره و غیره دیگر بحث بر سر زیبایی ابژهي هنری نیست، بلکه اگر چیزی برای تأمل باقی بماند، بر سر اصلاً هنر بودن یا نبودن ابژه است: قوطی کنسروی را در نظر آورید که روی آن نوشتهشده «مدفوع هنرمند» (پیرو مانزُنی). نظریهي نهادی هنر، در حدود و ثغور خود، تلاشی بود برای پاسخگویی به این تحولات شگرف. عالم هنر در این میان، هم فضای خلق هنری (یعنی هنرمند) را جهتدار، و به عبارت بهتر عُلقهمند میکند و هم فضای قضاوت دربارهي ارج و ارزش ابژه را (یعنی منتقد، مخاطب عام و خاص، خریدار، گالریدار، رسانهها و...) بنا به قول معروف هابز در لویاتان: عُلقه بر [این] عالم حکومت میکند (Hobbes, 1839, III, XI, p. 61) و سخن از بیعلقگی، آنگونه که در زیباشناسی فلسفی کانت شاهد آنیم، بنا به قول دیکی در مقالهي معروف خود، افسانهای بیش نیست و به بیان ما، سخنگفتن از امکان بیعلقگی محال است. سربرآوردن مقولاتی همچون نازیباشناسی، ضدزیباشناسی، زیباشناسی زشتی، زشتیشناسی، و ناهنرمند و ضدهنرمند و... همهوهمه حاصل همین واقعیت است.
[14]- در موضوع بسیار امروزی مارکتینگ هنر، این رابطه عموماً بین اسپانسر و هنرمند بازتعریف میشود. بر اساس این تز، هنرمند امری ساختهشدنی است و به ساحتِ ابژه تقلیل مییابد: ابژهي میل-به-گردش-مالیِ برندهای چندملیتی؛ تا جایی که هنرمند به یک نامِ تجاری تقلیل مییابد. هنرمندانی به نام جف کونز، سیندی شرمن، دمین هرست و جان کورین ساخته میشوند که به ترتیب آفریدگارانی به نام کوکاکولا، وال-مارت، وریزون و مایکروماست دارند. این اشخاص در شبکهای بسیار پیچیده و هدایتشده (همان عالمِ هنری که توسط ارزش پول چرخانده میشود) خواه ناخواه و گاه حتی بیآنکه خود بدانند، در راستای منویات و عُلقهها و صَرفههای خداوندگاران خود دست بهکار خلقِ هنری میزنند. این واقعیت ما را به یاد منظور شافتسبری از «عُلقه» در قرن هجدهم میاندازد: در کار شافتسبری «علقه» به معنای صَرفه/ سود یا حمایت همهجانبه از کسی بود که عمدتاً مسائل مالی و معیشتی را شامل میشد. یک حامی (سفارشدهنده/ اسپانسر) انتظار داشت در قبال حمایتاش، صَرفه یا علقههایش نیز بهکار بسته شود؛ بنابراین علقه با نوعی چشمداشتِ تعینبخش و جهتدهنده همراه بود. در واقع این را باید سياستی بدانیم که در قرون وسطی آباءِ کلیسا در قبال هنرمندان اعمال میکردند، و در سنت مارکسیستی (مثلاً استالینیستی یا همان سوسیالرئالیسم) نیز برای تبلیغ آرمانها یا ایدئولوژیهای حزب بهکار بسته میشد و عُلقههای پیشوا را القاء میکرد.
[15]- Theodor L. W. Adorno (1903-1969)
[16]- به طرزِ در خور تأملی، جملات این کارگر یدی پاریسی که بوردیو به آن اشاره میکند مرا به یاد رُکگویی هیپیاس (در محاورهي هیپاسِ بزرگِ افلاطون) میاندازد: «من به او (سقراط) خواهم گفت زیبایی چیست و او هم سخن مرا باطل نخواهد دانست! ای سقراط بگذار بیپرده بگویم، واقعیت این است: زیبایی یعنی یک زنِ زیبا، همین!» (افلاطون، 1380، 288).
[17]- هرگز از یاد نمیبریم کانت در مقالهي معروف خود، روشنگری چیست؟ روشنگری را نیز خروج انسان از نابالغیِ بهتقصیر خویشتنِ خویش معرفی کرده بود. در واقع یوتوپیا زمانی برای کانت فعلیت مییابد که انسان در تمام زمینهها، در اینجا قضاوتهای ذوقی، به بلوغ و شرایط آرمانی برسد.
[18]- این مسئله در نوشتار دیگری به قلم همین نگارنده، از رهیافتی توأمان کانتی و ویتگنشتاینی، مورد بازخوانی قرار گرفته است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.