سياست و زندگي چه نسبتي با يکديگر دارند؟ زندگي انسان را ميتوان از دو وجه يا با دو صورت فهميد: زندگي صرفاً طبيعي (حيات طبيعي يا حيات بهمثابه يک موجود زنده) و زندگي خاص انسان، زندگي کمالجويانهي انساني،
زندگي سياسي، زندگي اجتماعي، که متمايزکنندهي زندگي او از حيوانات و مجردات و خدايگان است[1]. زندگي خاص انسان که در معناي دوم ذکر کرديم در دو سنت متمايز ديني (مثلاً سلوک عرفاني دينداران) و فلسفهی سياسي (فلسفهی سياسي کلاسيک و فلسفهی سياسي مدرن) مورد توجه بوده است؛ گرچه در قرون وسطاي اروپا و در سنت فلسفهی اسلامي ميان اين دو سنت پيوندهايي برقرار ميشود. زندگي سياسي حرکتي است در زندگي انساني که او را از غيرِانسان متمايز ميکند: سلوک عارف در مراتب قرببه حق، رشد فضايل شهروند در پوليس يوناني و خروج از وضع طبيعي در جامعهي مدني.
حيات طبيعي انسان بايد در پوليس به زندگي سياسي و زندگي نيک بدل شود و انسان بماهو انسان براي حضور در جامعه بايد تبديل به شهروند گردد. قوام سياست به زندگي سياسي در شهر است و حيات طبيعي، نظم و نظام سياسي شهر را بر هم ميزند. در سياست غربي، سياست يعني انتقال انسان از حيات طبيعي به زندگي نيک يا زندگي سياسي؛ سعادت و خير فقط در شهر و زندگي مبتني بر قانون (نوموس) دولتشهر ممکن ميشود. انسان در شهر زيست ميکند ولي حيات طبيعي بايد ذيل زندگي سياسي قرار گيرد و در آن هضم شود. شهروند يوناني در برابر انسان بربر، صاحب فضيلت است و فضيلت او فقط به خاطر زندگي در دولتشهر کسب شده است. يعني برخلاف دوران پيش از دولتشهرها، کسب فضيلت بهصورت فردي ممکن نيست.
سياست در دولتشهر يک کل است که تقريباً همهچيز را در بر ميگيرد: از تربيت انسانها در خانه تا تدبير مناسبات ميان شهروندان و روابط با ديگر دولتشهرها. فضيلتي که در اثر شجاعت در جنگ کسب ميشد، بعدها در دفاع از دولتشهر فهم شد؛ شجاع کسي بود که از دولتشهر بهخوبي حراست و حفاظت ميکرد. چون دولتشهرها صاحب قانون شدند، دفاع و حراست از آن در گروي تطابق با قانون شد؛ صاحب فضيلت اکنون در همنوايي با قانون دولتشهر صاحب فضيلت ميشد: به جنگ ميرفت، سياستورزي ميکرد و.... زندگي قهرمانانه براي کسب فضايل، تبديل به زندگي شهروندي شد؛ شهروند با زندگي مطابق با نوموس، فضايل مختلف را کسب ميکرد. در اين فرايند، کسب فضيلت از طريق زندگي سياسي ممکن شد. انسان به شهروند بدل شد و وجه اساسي زندگي شهروند، زندگي سياسي او بود.
سياست نزد يونانيان، با سياست مدرن در دو جنبه متمايز بود: تلقي از خير در برابر فايدهگرايي مدرن و ماهيت برتر خير و فضيلت عقلاني و روحاني نسبت به قوا و فضايل بيروني و جسماني. غايت سياست نزد ارسطو، زندگي توأم با فضيلت و بهرهمند از خير است.
زندگي مبتني بر خير و به سوي خير، فينفسه غايت است. خير مستقيماً و صرفاً وسيله نيست. ارسطو زماني که از خير بيروني و خير دروني سخن ميگويد، هدف قرار گرفتن خير بيروني را براي کسي که بردهي آن ميشود، مضر و يا لااقل بيفايده ميداند؛ خير و فضايل بيروني فقط وسايلي هستند در خدمت خير و فضيلت بيروني. ما اگر صاحب فضايل دروني و روحي باشيم، آنگاه ميتوانيم از اين وسايل بهره گيريم. از نظر او «نبايد دائماً از فايدهي چيزها پرسيد»، زيرا «خير و فضايل دروني چيزهايي هستند که فراتر از سودمندي قرار ميگيرند»[2].
«جستوجوي نوعي نتيجه از هر پارهاي از معرفت و طلب فايده و منفعت آن، در واقع بهمثابه ناآگاهي کامل از تفاوت اساسي ميان خيرها و ضرورتهاست و اين تفاوتها بسيار عمده است. چنين اموري که ما آنها را به خاطر چيزي ديگر طلب ميکنيم، و بدون آنها نميتوانيم زندگي کنيم، بايد شرايط ضروري [زندگي] ناميده شوند. در حالي که آنچه ما آن را به خاطرِ خود آن چيز ميخواهيم، هرچند چيز ديگري از آن به دست نياوريم، بهمعناي دقيق کلمه، خير است؛ زيرا اين درست نيست که چيزي به خاطر چيز ديگر مطلوب و خوشايند باشد و باز هم ديگري به خاطر چيزي ديگر تا بينهايت؛ در جايي بايد اين روند متوقف شود»[3]. اين درست در برابر فايدهگرايي مدرن و منفعت شخصي و عمومي قرار ميگيرد.
مسئلهي ديگر تمايز در برداشت از ماهيت انسان و شرايط سعادت او در پوليس يوناني و جامعهي مدرن است. «تمامي خيرها به خير خارجي، جسمي و روحي تقسيم ميشود. سعادت آدمي به برخورداري از اين هر سه وابسته است، گرچه آنقدرها هم وظيفهي فيلسوف نيست که ضرورت خارجي يا جسمي بودن خيرها را همانند ضرورت اخلاقي و روحي شخصيت آدمي توجيه کند». «اگر انساني همهچيز داشت، ولي تنها بخش عقلاني او فاسد و ناقص بود، چنين شخصي آرزومند حيات نبود؛ زيرا خيرهاي ديگر براي او سودي نداشت. بدين علت است که همهي انسانها مادامي که بدانند عقل چيست و قادر به درک اهميت آن باشند، ديگر خيرها را خوار ميشمرند. به همين دليل است که هيچکدام از ما نيز نميتوانيم تحمل کنيم که در تمام طول زندگي مست باشيم يا کودک بمانيم»[4].
در منظر فيلسوفان باستان، انسان داراي قواي عاقله و واهمه و شهويه و غضبيه است و در اين ميان قوهي عاقله بايد بر ساير قواي انسان حکم براند؛ چراکه اگر زمام امور به دست ساير قوا بيفتد، انسان از اعتدال خارج شده و به سعادت نايل نميشود. «هيچ کس زندگاني را برنخواهد گزيد، اگر فاقد عقل و ديوانه باشد؛ هرچند از قدرت و ثروتي برخوردار باشد که هيچ انساني نداشته است و حتي اگر قرار باشد در حال پرشورترين لذايذ بود»[5]. سعادت شهروندان در گرو سعادت دولت است و بهترين دولت، دولتي است که شهروندان را از بهترين زندگاني برخوردار سازد. ارزش روحي و اخلاقي دولت، بر مبناي ارزش روحي و اخلاقي شهروندان آن است. منبع غايي آن، ارزشيابي روحي فرد است. از اين رو، ارسطو براي تحقق دولت آرماني خود، مسئلهي بهترين زندگي را مطرح ميکند.
ادغام حيات طبيعي صرف در زندگي سياسي، در مرکز سياست مدرن هم قرار داشت و دارد. مدنيسازي افراد، شکلگيري دولتملتها و پيدايش موجودي به نام «شهروند مدرن» نشانههاي اين امر هستند. چالش ميان «شهروند» و «انسان يا بشر» در سرتاسر سياست مدرن ديده ميشود. مدرنيته با اين چالش مواجه بوده است که به انسان و حيات صرفاً طبيعياش اولويت ميدهد يا شهروند و زندگي سياسياش؛ نقاط مرزي اين چالش را ميتوان در مسئلهي پناهندگان و مردمان کشورهاي تحت استعمار در عصر استعمار ديد. ما هم با منشور حقوق بشر مواجهيم که حيات نوع انسان را اولاً مقدم ميدارد و هم با پناهندگاني که در مرز شهروندي و بشر بودن قرار دارند. پناهندگان حق حيات دارند، اما ساختار سياسي مدرن که مبتني بر دولتـملتهاست فقط ميتواند به شهروندان امکان زندگي بدهد و نظام اجتماعي هم حيات صرف طبيعي را فقط در ذيل زندگي سياسي در چارچوب دولتـملتها به رسميت ميشناسد. در چنين شرايطي است که انسان بودنِ صرف، بدون زندگي سياسي به مخاطره ميافتد. اگر در دورهي پيشامدرن و در برخي نظامهاي پادشاهي حاکم ميتوانست به مصلحتي حق حيات را از فردي يا گروهي سلب کند، و در دوران مدرن منشور حقوق بشر براي حفظ اين «حق حيات» مطرح شد اما ما امروز با مسئلهي سلب تابعيت مواجهيم؛ يعني در شرايطي که نظم سياسي مدرن ديگر مانع ميشود که دولت يا حاکم (يا دولت و حاکم به دشواري ميتواند) حق حيات کسي را سلب کند، و البته بهطور همزمان در اين نظم، امکان حيات صرف طبيعي را هم از بين برده است، او را از زندگي ذيل يک دولتـملت يا از شهروند بودن محروم ميکند و از اين طريق انسانيت و موجوديت فرد را به چالش ميکشد. اين مسئله به فراتر از مسئلهي پناهندگان گسترش مييابد و شامل همهي افرادي ميشود که درون يک دولتـملت يا درون يک نظام اجتماعي مشخص زيست ميکنند. به اعتباري و در معنايي خاص، زندگي ما در عصر جديد و در نظامهاي اجتماعي مدرن يکسره سياسي است؛ بدين معنا که چون يگانه قدرت مشروع «حاکميت» است، تمامي رفتارهاي ما فقط به اعتبار تطابق با قانون و عرف نظام سياسي حاوي معنا و مجاز است.
شهروندي در اين نظام سياسي معنادار است و ما همه ملزم و محکوم به شهروند بودن هستيم. شهروند موجودي است که صاحب حقوقي است، و اين متمايز از انسان بودن است؛ انسان قابل تقليل به فرد صاحب حق (يا به تعبيري شخصيت حقوقي) نيست. اکنون دادگاهها و قوانين، افراد را به خاطر تخلف از قانون و نظم سياسي، از حقوقي محروم ميکنند (محروميت از برخي خدمات دولتي و برخي حقوق شهروندي مثل ناتواني در انجام معاملات، رفتن به زندان، اجبار به تحت مشاورهي روانپزشک و روانشناس بودن، اجبار به آموزش مقدماتي و...) و چون فرد امکاني جز زندگي در نظم سياسي ندارد، بهاجبار يا با پذيرش خود تحت اين سياست قرار ميگيرد.
زندگي به موضوع اصلي سياست، در سياست مدرن، بدل شده است. مدنيسازي افراد و توصيه به زندگي سياسي و شهروند شدن، خواست اصلي سياست مدرن براي قوام نظم سياسي جديد بود. همچون عصر کلاسيک، سعادت در گرو زندگي سياسي و شهروندي دانسته شد؛ گرچه تلقي از انسان عوض شد و ديگر قوهي عقل، قوهي حاکم بر انسان نبود و خواست و ميل فرد (خواستههاي نفساني) جايگزين آن شد و کسب منفعت فردي و فايدهگرايي جايگزين طلب خير و کسب فضايل شد. جسم و نفس و لذت محور انسانيت و سعادت شد. اين فرايند موازي بود که درست در برابر آن فرايند حقوقيـسياسي که شرح دادم در سياست مدرن به پيش رفت. فرد که سعادت خود را در زندگي پر از تمتع و مملو از لذت ميديد، زندگي خود را بر اين اساس پيش ميبرد که سعادت را در بسط و اصيل دانستن همان حيات طبيعي جستوجو ميکرد. بهتر بگويم، سياست مدرن سعادت را در جايي تعريف ميکرد که بنيادش همان حيات طبيعي انسان بود؛ لذا گرچه دموکراسي و دولت مدرن بهترين نوعِ سياستورزي براي زندگي انسانها و شهروندها بود، و در کسب آزاديها و خواستهاي افراد توفيقاتي داشت، اما از سويي ديگر در همين نقطه تحت «زيستسياست» قرار گرفت.
غايت زندگي سياسي مدرن، که ميخواست بشر را از طريق زندگي سياسي و سياست مدرن به سعادت برساند، از همان ابتدا در دسترس زيستسياست قرار گرفته بود. زيستسياست، يعني کنترل قدرت سياسي و اجتماعي بر بدنها و جمعيتها و کنترل آنها از طريق شاخص مرگ و مير، نرخ باروري جمعيت، نرخ تولد و...، جانمايهي سياست مدرن شد. اکنون ما از تسلط سياست و زيستسياست بر ابدان و سلامت و زندگيمان سخن ميگوييم. قدرتهاي گوناگون و دولت مدرن بر زندگي ما مسلط شدهاند. از خود ميپرسيم که چرا دموکراسي که براي تحقق آزادي در زندگيمان بود، همزمان عليه آرمان خود عمل کرد و در خدمت توتاليتاريسم قرار گرفت. مسئله نفي و يا جانبداري از دموکراسي و نظام سياسي مدرن نيست؛ مسئله، فهم اين است که اين وضعيت ميراث غايت زندگي سياسي مدرن است؛ زندگياي که غايتش هضم و حذف حيات طبيعي صرف در خودش بود، اما همين غايت زندگي سياسي مدرن، از حيات طبيعي صرف انسان برگرفته شده بود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.