شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (68-69) شماره دوازدهم سبک زندگی کلیات خیال هنرمندانه و زندگی هنرمند
عالم خیال هنرمند چگونه از شیوهی زیستن او تأثیر میپذیرد و آیا آن عالم خیالی که متأثر از شیوهی زیستن او بوده را در اثر هنری خود نمایش میدهد یا خیر؟
در مورد این مسئله چندین نظریه وجود دارد. عدهای اثر هنری را بازتاب مطلق زندگی اجتماعی و برونی مؤلف میدانند. مثلاً طرز نگاه رویکردهای مارکسیستی بدین صورت است و نظریهپردازان مرتبط با آنها در حوزهی هنر و ادبیات نیز به این طریق به قضیه نگاه میکنند.
بهطور مثال لوکاک یا گلدمن و یا دیگرانی که به این جریان فکری نزدیک هستند یا تعلق دارند بر این باور هستند که اندرون انسان چیزی نیست. آنها معتقدند انسان خالی به دنیا میآید و سپس مسائل اجتماعی، جایگاه اجتماعی، طبقهی اجتماعی و قشر اجتماعی است که به فرد هویت و شکل میدهد و ماهیت هنرمند را میسازد. بنابراین از نظر آنها چگونه زیستن باعث میشود که چگونه خلقکردن هم ایجاد شود؛ و این چگونه خلقکردن چیزی نیست جز بازتابی از چگونه زیستن اجتماعی. در واقع نظریهی آنها بر اساس نظریهی بازتاب استوار میشود.
نظرات دیگری از جمله نظر مضمونگراها مانند گاستون باشلار، پروست و ژانپیر ریشارد نیز وجود دارد که معتقدند انسان یک واحد منسجم نیست که نحوهی زندگی او همان نحوهی خلق او هم باشد. آنها بر این نظرند که انسان تکثیری از یک مجموعه منها و شخصیتها است که میشود بین منِ اجتماعی هنرمند و منِ خلاقانهی او تفاوت قائل شد.
به طور مثال آرتی رامبو میگوید «من کس دیگری است»؛ یعنی منِ خلاق کس دیگری است؛ و در این شعر حافظ هم که میگوید، «در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»، باز همین وضعیت وجود دارد؛ یعنی میخواهد بگوید منِ روزمره و منِ اجتماعی، با منِ درونی که خلق میکند، فریاد میزند، اعتراض میکند، مینویسد، شعر میگوید و یا فیلم میسازد، کاملاً متفاوت است. از دیدگاه اینها شرایط اجتماعی و چگونه زیستن، ارتباط چندانی با چگونه خلقکردن ندارد. بنابراین انسان میتواند تعلقات اجتماعی خاصی داشته باشد، اما خلق او، بهشکل دیگری انجام شود.
در نظریهی سوم که نظریهی بینامتنی است، معتقدند که اثر تعلق چندانی به مؤلف ندارد، زیرا هیچ متنی تعلق مطلق به مؤلف خود ندارد. بنابراین مؤلف مالک و خالق مطلق اثر نیست، بلکه مؤلف ترکیبکنندهای از متنهایی است که از پیش موجود هستند. رولان بارت، کریستوا، ریفارتر، ژنت و... بر این عقیده هستند که اگر بهطور مثال خواجو و بسیاری دیگر نبودند، حافظ نمیتوانست دیوانی را خلق کند، چه اینکه این دیوان تحت تأثیر جامعه و فضای زیست او هم باشد یا خیر. آنها معتقدند چیزی که موجب خلق میشود، جهان نشانهای و جهان متنی است و مؤلف بیش از اینکه تحت تأثیر جهان اجتماعی، بیرونی و عینی باشد، تحت تأثیر جهان متنی است.
پس سه عقیده در رابطه با ارتباط مؤلف و اثر هنری او وجود دارد و در این سه نظریه، فقط یک گروه معتقدند که مؤلف تحت تأثیر جهان زیستی اجتماعی خودش است که بیشتر آنهایی که عقاید چپ دارند بر این باور هستند. بنابراین اینکه چقدر جهان زیستی مؤلف بر خلق او تأکید و تأثیر دارد، بحثی است که عدهی زیادی نمیپذیرند و عدهی محدودی آن را میپذیرند.
بنده معتقدم این سه نظر هر کدام در جای خود درست است. یعنی مؤلفها و موضوعات آنها متفاوتند و با توجه به برخی مؤلفان و موضوعات، متن میتواند تحت تأثیر جهان اجتماعی یا جهان ذهنی و یا جهان متنی باشد و این امر به گونهی اثری که خلق میشود و به خود مؤلف بستگی دارد. میشل تورنیه در یک مصاحبه میگفت: «بعضیها مینشینند در منزل و رمان مینویسند و بعضیها مثل من وقتی میخواهند یک رمان بنویسند سفر میکنند و تا سفر بیرونی نکنند نمیتوانند آن رمان را بنویسند.»
پس همانطور که انسانها متفاوت هستند، آثار هنری نیز متفاوتند. کسانی که میخواهند یک قاعدهی کلی را بر آثار هنری تحمیل کنند و بهطور مثال بگویند آثار هنری برگرفته از عالمی به نام عالم مثال یا عالم متن و یا عالم اجتماع هستند، آثار هنری و تنوع آن را نشناختهاند. پس ما میتوانیم بپذیریم که موقعیت اجتماعی در بعضی هنرها و بعضی از مؤلفان تأثیر بیشتری دارد و در بعضیها تأثیرش کمتر است.
نباید بین موقعیت اجتماعی و اجتماع، با جامعه تفاوتی قائل شد؟ مثلاً در سبک زندگی ما، فضای مدرن و سنتی بیشتر ملاک میشود و اگر یک سبک را با سنتی و مدرن بودن دستهبندی کنیم، آن را زیاد به اجتماع محدود نکردهایم. آیا اگر سبک را اینگونه و به مثابه شیوهی زیستن ببینیم، این سه باز هم با یکدیگر منافات دارند؟
بنده با این برش قطعی که ما یک دورهی سنتی و یک دورهی مدرن داریم، کمی مخالف هستم. غیر از اینکه دورههای دیگری نیز وجود دارد، این نگاه یک نگاه تاریخگرایانهی محتومی است که البته بیشتر مارکسیستی است؛ گرچه متأسفانه خیلی از متفکران مسلمان هم آن را تکرار میکنند. اینکه جامعه تأثیرگذار است صحیح است، اما اینکه بخواهیم یک دورهبندی را به صورت تاریخی محتوم فرض کنیم، درست نیست. در واقع همهی اینها وجود دارند، اما نه بهصورت یک زمان خطی، بلکه همهی اینها میتوانند بهصورت موازی وجود داشته باشند.
اگر به این اعتقاد داشتیم که امور میتوانند بهصورت موازی وجود داشته باشند، بنابراین اختیاری هم برای انسان قائل هستیم و اگر غیر از این باشد، ما انسان را هم محکوم کردیم به اینکه در فضای سنتی، آثار سنتی خلق کرده است و حال که در فضای مدرن هستیم، آثاری مدرن خلق میکند.
ما در دورهی سنتی آثاری داریم که به مراتب از دورهی فعلی غیر سنتیتر هستند و در مقابل، آثاری در دورهی امروزین داریم که از خیلی آثار دورهی سنتی، سنتیتر هستند. در واقع این تقسیمبندی زمانی که به صورت تاریخیِ خطی میآید، تقسیمبندی درستی نیست. بنده بیشتر به تقسیمبندی موازی اعتقاد دارم و معتقدم که همهی این موارد در همهی دورانها بوده است؛ گرچه بعضی در یک دوران غلبه میکنند و بعضیها محکوم میشوند، اما اینطور نیست که حضور نداشته باشند. به همین خاطر است که انسان اراده و اختیار دارد و میتواند خلق کند.
در گذشته محصولات هنری یک جامعه، محتوم به همان اثر هنری نبوده است. اینکه هیچ کس مسجد شیخ لطفالله را بهعنوان اثر هنری نگاه نمیکرده است و آن در زندگی جاری بوده است. همهی کاسهها و پیالههایی که ما بعداً به آنها بهعنوان اثر هنری نگاه کردیم نیز چنین وضعی دارند. در واقع در گذشته هنر و زندگی کاملاً با هم آمیخته بودند، اما امروزه فقط هنرپسندها و آنهایی که دغدغهی هنر دارند به گالریها میروند و مردم به صرف زیستن روزانهی خود هیچ آمیختگی با آثار هنری ندارند. اگر به قبل از تولید اثر نگاه کنیم آیا با شیوهی زیستنی خاص، هنرمندان آثار خود را از توده مردم جدا کردند که اینگونه شد، یا خیر؟
به نظرم در آن زمان هم مردم بین مسجد شیخ لطفالله و مساجد دیگر تفاوت قائل بودند و میدانستند که آن زیباتر از جاهای دیگر است و یک زیباییشناسی خاصی در آن به کار رفته است. بهخاطر همین است که مساجد زیادی در آن دوره وجود دارد، اما همهی آنها امضا ندارند؛ یعنی خودِ آن فرد هم میدانسته که یک کار هنری میکند. وقتی پادشاه، علی اکبر اصفهانی را میگذارد تا نقش جهان را شکل دهد، برای این است که میخواهد یک اثر هنری ویژهای را شکل دهد. همهی کاسههای آن دوره هم، کاسههایی نیستند که در موزه گذاشته شوند. در نتیجه این تقسیمبندی هم تقسیمبندی خیلی دقیقی نیست.
ما در مواقعی به خاطر اینکه آثاری قدیمی هستند و یک سندیت تاریخی دارند به آنها توجه میکنیم، که این خودش مبحثی است. اما اینکه در آن زمان مردم این را اثر هنری نمیدانستند، بلکه با آن زندگی میکردند، صحیح نیست؛ اتفاقاً میدانستند این با بقیهی آثار فرق میکند. البته هنرهای زیبا به این معنا که مثلاً یک تابلو به دیوار بزنند و کارکرد آن تنها این باشد که به دیوار بچسبد و فضا را زیبا کند، وجود نداشته است و سعی میکردند همه چیز آنها زیبا باشد. این زیبایی هم درجاتی داشته است یعنی بین هنر معمولی و هنر شخصی مثل عیسیخان شیرازی که از شیراز دعوت میشد تا به هند برود و سالها کار کند تا یک معماری مثل تاج محل هندوستان را بنا کند تفاوت بوده است.
میتوان گفت که آثار در گذشته با کاربرد در زندگی بیشتر تناسب داشتهاند، یعنی جزء اهداف خودِ هنرمند هم بوده که اثرش بیشتر کاربردی باشد و در هنر مدرن این موضوع کمرنگتر شده است؟
در آثار مدرن هم به همین شکل است و هنگامی که اثر یک نقاش مدرن در یک فضای مدرن گذاشته شود، کاربردی است. چرا ما امروزه نمیتوانیم مینیاتور کار کنیم و در اتاق خواب بچههای خود بگذاریم؟ زیرا بچههای ما دیگر این را نمیخواهند و خودشان دنبال نقاشیهای تازه، پوسترهای تازه، تصویرهای تازه و کارهای تازه میروند.
پس همان نسبتی که در گذشته وجود داشته و مثلاً یک قلمکاری میشده است که این قلمکاری برای بقچه و سفره استفاده میشده و با فضای آنجا تناسب داشته است؛ امروز هم همان تناسب وجود دارد. در واقع اینچنین نیست که دیزاین نیمکتی که در پارک به کار میرود بدون تناسب با بقیهی اجزاء باشد و یک دفعه چیز عجیب و غریبی برای نشستن در پارک گذاشته شود!
هنر یعنی تنوع و حرفهای تازه؛ زیرا انسان را از زندگی روزمره که خستهکننده است، خارج میکند و تنها چیزی که میتواند انسان را از یک زندگی تکراری خارج کند، هنر است. هنر این نقش را دارد که همان بحثهای قدیمی و همیشگی مثل ایثار، جوانمردی، صلح، دوستی و عشق را تازه میکند. در واقع بیان همان حرفهاست، اما آنها را تازه میکند. هنر امروزی مثل موسیقی امروز هم، با حال و هوای جوانهای امروزی و با زندگی آنها تناسب دارد.
هنری که هنرمند در فضای زندگی خود و شیوهی زیستن خود خلق میکند و به مخاطب میرساند، برای مخاطب هم همان تأثیرات را دارد و میتواند مورد پذیرش او هم قرار گیرد؟
در این جا هم نظرات مختلفی وجود دارد. بهطور مثال در نظریههای دریافت، عمدتاً میگوییم مخاطب بر اساس حال و هوای خودش دریافت میکند و نه بر اساس حال و هوای خالق اثر. مخاطب میتواند دریافت متفاوتی داشته باشد، اما در عین حال میتواند تلاش کند تا خودش را به دریافت مؤلف نزدیک کند.
اما همه این کار را نمیکنند و عموم مردم فقط اثر را آن طور که هست، دریافت میکنند و میتوان گفت تنها محققان و منتقدان هستند که سعی میکنند، افق انتظار یا افقی که اثر در آن خلق شده را بشناسند. نظریهی ایزر بیشتر بر این قضیه استوار است که هر کس دریافت خود را از اثر هنری دارد.
در نظریهی دیگر، گاستون باشلار و دوستان او بر این باور هستند که ما میتوانیم تجربهی مؤلف را دوباره تکرار کنیم. یعنی از نظر جریان غالب پدیدارشناسی، بهترین شکل خوانش اثر بازتولید دوبارهی آن اثر است. به همین جهت است که هوسرل بحث از انترسوبژکتیویته و بیناذهنیت میکند و گاستون باشلار بحث از تراذهنیت کرده و میگوید خوانش اثر باید تکرار زایش اثر باشد؛ یعنی خوانندهی خاص در همان ساحتی که این اثر شکل گرفته، دوباره شرایط خلق این اثر را با یک ارتباط تراذهنی درک میکند.
او دوباره یک خلق مجدد میکند، اما تقریباً همان خلق است؛ یعنی با همان معناست و به یک شکلی خواننده در خلق اثر مشارکت میکند.
این بازسازی که مخاطب در خیال خود انجام میدهد، چقدر به خیال هنرمند نزدیک است؟
از نظر باشلار ما باید خیلی به آن نزدیک شویم. باشلار به نظر تأویلی که نظر سنتی است نزدیک شده و میگوید باید دید که اثر در موقع خلق، چه معانی را تولید کرده است و در خوانش آن هم باید همان فرایند خلق را تکرار کرد؛ و مخاطب باید سعی کند همان تجربهی مؤلف را دوباره تجربه کند.
ایزر میگوید نیازی به این امر نیست و اگر اثری را نگاه کردید وتصویری در ذهن شما شکل گرفت، کفایت میکند. بهخاطر همین اثر هنری به تعداد خوانندهها و بینندهها معنا میدهد. حتی نه به تعداد خوانندهها، بلکه به تعداد خوانشها؛ یعنی اگر من فردا این را نگاه کنم، آن را طور دیگری و با نگاه دیگری میبینم و این نیز معنا میدهد.
نظر یائوس که تحت تأثیر گادامر است این است که ما باید افق خلق و افق دریافت را با هم ادغام کنیم و به یک جمع برسیم و به آن امتزاج افقها میگوید.
مسئلهی بازتاب بسیار مهم است، زیرا همه بهنوعی به بازتاب اعتقاد دارند. فرویدیها و یونگیها در روانشناسی میگویند اثر بازتابِ عقدههای شخصی است و همهی جامعهشناسان (با شدت و ضعفی متفاوت) معتقدند اثر هنری بازتاب جامعهی بیرونی است. اما باشلار به بازتاب اعتقاد ندارد و مسئلهی خلق تازه را مطرح میکند و خلقی که هیچ ارتباطی با مسئلهی اجتماع و روان بشری ندارد. بنابراین برای او یک نظریهی ضدبازتابی مطرح است. به این دلیل زمانیکه سراغ نظریهی مضمونگراها میرویم، معتقدند همانطور که خلق یک خلق تازه است، خوانش هم باید مرتبط با آن باشد.
تأثیری که مردم در شیوهی زیستن خود از آثار هنری میگیرند چگونه است؟ آیا میتوان گفت معیار ارزیابی زیباییشناسی که مردم در شیوهی زیستن خود دارند را از آثار هنری میگیرند؟
ما نهایتاً تحت تأثیر و در محاصرهی آثار هنری هستیم. هیچ تفاوتی هم ندارد که خاستگاه آثار هنری مؤلف و یا اجتماع باشد. هر آن چیزی که اطراف ماست سهمی از هنر دارد؛ همانطور که سهمی از وجود دارد. نمیشود استتیک را از آنتولوژی جدا کرد و یک بخش از آنتولوژی استتیک است. بنابراین ما در محاصرهی امر زیبا هستیم و انسان نمیتواند چیزی خلق کند که در آن سهمی از زیباییشناسی نباشد و حتی اگر این سهم کم باشد، اما همیشه موجود است.
محاصرهی آثار هنری بودن، خودبهخود در نحوهی زندگی ما تأثیر میگذارد. یعنی بر فرزندی که در یک خانواده متولد میشود، از یخچال و دیزاین یخچال گرفته تا دیزاین لولهکشیها، رنگ اتاق، دکوراسیون اتاق، تختخواب و...، چون تمام اینها سهمی از زیباییشناسی دارند، بر نوع پرورش زیباییشناسی او تأثیر میگذارند. هیچ جایی نمیتوان قرار گرفت که در محاصره و تأثیر زیباییشناسی و امر زیبا و هنر (به معنای کلان) نباشد.
ما باید کاری کنیم که این محیطی که ما را در محاصره قرار داده، و چه بخواهیم یا نخواهیم بر ما تأثیر میگذارد، زیبا باشد که تأثیر زیباییشناسی در معنای مثبت آن هم بیشتر شود. اگر انسان در خانهای بزرگ شود که از نظر زیباییشناسی ناهماهنگ و نامرتب باشد، این تأثیر خاص خود را میگذارد و باعث میشود که وقتی او بزرگ شد جهان را بهواسطهی همین دریافتهایی که در طول زندگی کرده است ببینید.
با نوع زیباییشناسی محیط زندگی میتوان ذهن و احساسات افراد را تغییر داده و دگرگون کرد. اگر میبینیم انسانها در این شهرها, خشن بزرگ میشوند، برای این است که از آهن، بتن، فولاد و شیشه در شهرها استفاده میکنیم.
اگر میخواهیم افراد تعلقات هویتی به فرهنگ خود را داشته باشند، باید کاری کنیم که محیط اطراف آنها یادآور این هویت باشد. تأثیری که هنر و دکوراسیون و زیباییشناسی اطراف بر ذهن دارند، تأثیری است که به آن بیتوجهی شده و از آن غفلت شده است. این تأثیر میتواند اشخاص را بسیار دگرگون کند. بسیاری از بیماریهایی که ما داریم، با دکوراسیونهای خوب و با زیباییشناسی محیطی و معماری مناسب میتوانند برطرف شوند. چرا زنها زمانی که در خانه قرار میگیرند اینقدر مشکل دارند و افسرده میشوند؟ زیرا دکوراسیون خانههای ما افسردگی ایجاد میکند. محیط کار ما نیز محیطی است که لطافت ایجاد نمیکند و کارمندان افسرده یا پرخاشگر میشوند.
وقتی شیوهی زیستن بهگونهای باشد که یک نوع زیباییشناسی را تحمیل کند، اگر نوع دیگری از زیباییشناسی مطرح شود، آیا پس زده نمیشود؟ یا اینکه ایجاد ناهماهنگی با وضع موجود نمیکند؟
بنده اصلاً به بودن یک فرم خاص و تکصدایی اعتقاد ندارم و معتقد به تکثر هستم. فرمها باید متنوع بوده اما با یکدیگر هماهنگ باشند و ارتباط داشته باشند. حتی خطوط شکسته هم که میگویند مردم را خشن میکند، میتوانند در جای خود مفید باشند. ما نمیدانیم اینها را در کجا باید استفاده کنیم و نمیدانیم در فضاهای کودکان، بزرگسالان، فضای زنانه و یا فضای نظامی چطور از این زیباییشناسی استفاده کنیم. این فرمهای تیز هم باید در جایی استفاده شود. مثلاً ما نیاز داریم که افراد در حوزههای نظامی، افرادی محکم، استوار و گاهی تا حدی خشن باشند. ما همانطور که نیاز داریم موسیقیمان در عین حال موسیقی تغزلی باشد، در جاهایی نیاز داریم که این موسیقی حماسی باشد.
ما متأسفانه نه تک صدا هستیم و نه چند صدا؛ یعنی یک آشفتگی صدا وجود دارد که ما نمیدانیم این صداها را در کجاها و به چه دلیل استفاده میکنیم. ما در یک آشفتهصدایی به سر میبریم که اگر این درست نشود، آن وقت همین مشکلاتی که میبینیم ادامه پیدا میکند و آدمهای ما بسیار با هم متفاوت میشوند. باید صداها متکثر باشند، اما با یکدیگر در ارتباط و هماهنگ باشند و معلوم باشد که این صداها در کجا و چرا استفاده میشوند.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.