طریقتهای فکری در دوران پیشامدرن و مدرن
نسبت میان فلسفه و علم، همواره یکسان نبوده و در دورانهای مختلف تغییر کرده است. پیش از رنسانس، فلسفه و علم یکی بود؛ ولی پس از آن این دو بهنحوی از یکدیگر جدا شدند و کار فلسفه بررسی موضوعات، مبادی، مسائل، پیشفرضها، روشها و... علوم شد. بر این اساس توجه به نسبت میان علم و فلسفه در بستر تاریخ حائز اهمیت بوده و باید این نسبت را با وجهی از حیث تاریخی آشکار نمود.
در تلقیهای قدیم (پیشامدرن) یک راه و رسم یا طریقت برای حکمت و علم وجود داشته و آن راه و رسم برهانی بوده است. اما در دورهی جدید و بهخصوص در زمان معاصر سه راه و رسم فکری به وجود آمده است.
راه و رسم فکری در دورهی جدید شامل:
1) راه و رسم علمانگارانه یا طبیعتانگارانه(ناتورالیستی). توجه این متد به بحثهای متدلوژیک بوده و اصل برای او علم و بهخصوص فیزیک جدید است.
2) راه و رسم جدالی یا دیالکتیک که بهخصوص در هگل بهصورت بارز مطرح شده است. این منطق، متفاوت از منطق علوم طبیعی است. البته هگل معتقد به علمی بودن است؛ ولی علم مدنظر او بر مبنای پدیدارشناختی است که در آن مبنا قصد دارد فلسفه را به معنای علم و بهصورت بسیار خودبنیاد و مطلق مطرح کند. در این رابطه از هگل منقول است که فلسفه حب دانایی و علم است و با دیالکتیک، فلسفهی او خود دانایی و علم شده است. از جمله پیروان این طریقت فکری فرانکفورتیها هستند.
3) راه و رسم هرمنوتیک(تفسیری یا تأویلی) که با شلایرماخر و دیلتای شروع شده و توسط هایدگر و گادامر بهنحو بسیار جدی مطرح شده است.
رابطهی علم و فلسفه در دوران پیشامدرن
در باب راه و روش برهانی1، بهطور مفصل در منطق قدیم بحث شده است. براساس نگاه منطقی، «الفکر حرکه الی المبادی(معلوم) و من مبادی الی المراد(مجهول)» است. یعنی تفکر با مرتب کردن امور معلوم برای رسیدن به امور مجهول شکل میگیرد. در این راستا منطق دو قسمت دارد: 1. تعریف، که مرتب نمودن مجموعه تصورات معلوم برای رسیدن به تصور مجهول است و 2. حجت یا استدلال، که مرتب نمودن تصدیقات معلوم برای معلوم کردن تصدیقات مجهول است.
حال اگر همهی تصورات و تصدیقات معلوم بوده و مجهولی نباشد، فکر منتفی میشود؛ چون استدلال و تعریفی نخواهیم داشت و اگر همه آنها مجهول باشد، تسلسل در کار میآید. با شکلگیری تسلسل، علم محال خواهد شد و بهخاطر همین برخی از تصورات و تصدیقات، یقینی و بدیهی به شمار میآمدند. بنابراین علم ممکن است بدیهی و یقینی باشد؛ یعنی به کمک فکر(تعریف یا استدلال) بهدست نیامده باشد و در این حالت جزء مبادی به حساب آید. برای نمونه در اولیات، تصدیق «اجتماع نقیضین محال است» به چیز دیگری ثابت نمیشود؛ بلکه قضایای دیگر به اتکای آن ثابت میشوند. در تصورات، مفاهیم عام بدیهی همچون وجود یا مفاهیم و تصورات تجربی چون سرما و گرما وجود دارد که از طریق فکر (تعریف) بهدست نمیآیند؛ بلکه بقیهی چیزها را باید به اینها تعریف کرد. امور فطری و بدیهی در تصدیقات نیز شش عدد هستند، شامل: اولیات، محسوسات، مجردات، متواترات، فطریات و حدسیات. توضیحات فوق بیانگر ساختار تفکر با راه و رسم برهانی است.
در این نگاه، روش علم استدلالیِ برهانی است. برهان نیز قیاسی است که مقدمات آن یقینی بوده و بهصورت درست و منطقی استنتاج شده و نتیجه آن نیز یقینی است. علم حاصل شده با چنین راه و رسمی، اساسی دارد که در واقع با فلسفه بهمعنای عام کلمه یکی است.
اقسام این علم غیر از حکمت توحیدی، شامل حکمت نظری و عملی است. حکمت نظری شامل 1) فلسفهی اولی یا مابعدالطبیعه؛ 2) ریاضیات و 3) طبیعیات. حکمت عملی نیز شامل: 1) اخلاق؛ 2) سیاست و 3) تدبیر منزل است. در اقسام مختلف این علوم، یک روش واحد وجود دارد. بنابراین تفاوت آنها در موضوعات و غایاتشان است. «مسائل» در این علوم عوارض بی واسطهی موضوع بوده و مبادی در هر علمی، آن چیزی است که در آن علم مسلم فرض میشود.
نکتهی قابل توجه آن است که برای نمونه در مباحث علم ریاضیات، از ماهیت اعداد و مقادیر هندسی یا خود موضوع ریاضیات بحث نمیشود؛ بلکه این مبادی مسلم فرض شده و در فلسفهی اولی مورد بحث قرار میگیرند. بدین لحاظ چون موضوع هر علم، جزء مبادی آن علم است، موضوع همهی علوم در مابعدالطبیعه (فلسفهی اولی) مورد بحث قرار میگیرد. اما موضوع خود مابعدالطبیعه که وجود است، بهعنوان یک مفهوم عام بدیهی، یقینی بوده و همهی مفاهیم از اینجا به پایین سرایت میکنند.
بنابراین در دوران پیشامدرن فلسفه بهمعنای عام، علمی است که در باب ذاتیات اشیاءء بحث میکند. البته در آن زمان این نگاه وجود نداشته است که با استفاده از راه و رسم برهانی، میتوان همهی علم را در اختیار گرفت. بلکه در آن زمان خود را دوستدار دانایی و علم میدانستند(فیلوسوفوس) و علم اصلی را از آن خدا. بدین معنا انسان به علم مطلق نمیرسد و اینها روشهایی هستند که ما را در طلب و دوستداری علم یاری میکنند. لذا اینطور نیست که بتوان صرفاً با آموختن روشهایی فیلسوف شد؛ بلکه یک افاضهای از بالا لازم است.
انکشاف اشیاءء بر انسان در دوران جدید
در دورهی جدید انکشاف عالم بر انسان، بهلحاظ فلسفی عوض شد و اقتضای آن پیدایش علوم جدید با مبنا و مبادی جدید بود. انکشافات مختلفی ممکن است بر انسان در نگاه به عالم روی دهد، البته این انکشافات در هم تداخل پیدا میکنند؛ اما همپوشانی انکشاف علمی با دیگران کمتر است. انواع این انکشافات شامل:
1- انکشاف دینی. در این جلوه از عالم، اشیاءء بهعنوان آیات الهی منکشف میشوند. برای نمونه به کوه نگاه میکنیم، اما آیهی خدا را میبینیم.
2- انکشاف فلسفی. جلوهی دیگر آن است که بدانیم ذاتی اشیا ـ بهخصوص بهمعنای مابعدالطبیعهای آن که به بحث در باب امکان و عوارض ذاتی وجود میپردازدـ چیست. در این حالت به شیء از این حیث نگاه میشود که این شیء، ممکن است یا واجب. یعنی نسبت آن به وجود و عدم چگونه است؟
3- انکشاف علمی. به معنای ساینتیفیک که طی آن بهگونهای به شیء نظر میشود که بتوان آن را شناخته و بر او احاطه و سلطه پیدا کرد. در این حالت عالم مجموعهای از نیروها میشود که ما با شناسایی آن نیروها قدرت پیدا میکنیم. نکتهی حائز اهمیت در این حالت، نسبت پیدا کردن علم با قدرت است.
4- انکشاف روزمره : این انکشاف آنگونه است که برای نمونه پای درخت بنشینیم و چایی و میوه بخوریم. در این حالت شیء به صورت روزانه برای انسان جلوه میکند.
5- انکشاف هنری : این جلوه نیز در زمانی است که در باب اشیاء یا موضوعات مختلف همچون درخت، شعر گفته یا نقاشی بکشیم.
در دورهی جدید در نگاه انسان به عالم، نه آیهی خداوند، نه بحث از وجوب و امکان، نه استفاده روزمره از اشیاء و نه شعر وجود دارد؛ بلکه عالم در منظر انسان بهنحو فلسفی خاصی جلوه میکند. در این حالت عالم ابژه2 میشود و انسان سوژه3 و شیء اولاً و بالذات متعلق شناسایی انسان بوده و در نسبت با او تعریف میشود و نه در نسبت با خدا یا در نسبت با وجود. بنابراین انسان از آن حیث که میشناسد، تبدیل به سوژه یا موضوع شناسایی میشود و آنچه را که میشناسد، تبدیل به ابژه یا متعلق شناسایی میگردد.
در واقع با کوگیتوی4 دکارت، انسان یک وضع محوری پیدا کرده و دائرمدار عالم شد. دکارت نگفت: من بندهی خدا هستم و عالم آیات الهی است بلکه گفت: «میاندیشم، پس هستم». یعنی انسان فکر است و اشیاء متعلق شناسایی و فکر انسان هستند. به اقتضای این حرف، حتی خدا و مجردات، فرشتگان و ماوراءالطبیعه نیز ابژه میشوند. یعنی بهجای آنکه انسان را بهعنوان خلیفه خدا بشناسیم، خدا را در نسبت با انسان میشناسیم. این وجه نظر در هنر، فلسفه و علم به صور مختلف سریان دارد. به این طرز تلقی، انسانمداری یا اومانیسم گفته میشود. البته اومانیسم بدین معنا به هیچوجه بهمعنای اصالت انسان، انساندوستی(فیلانتروپی) یا لزوماً کرامت قائل شدن برای انسان نیست.
اومانیسم به تعبیر نیچه به معنای آن است که «خدا مرده است». در این معنا اگر من خدا را ثابت کنم، وجود خواهد داشت و اگر من او را ثابت نکنم، نخواهد بود. این چه خدایی است که تابع من(سوژه) است! خدا آن است که من و همه چیز تابع او باشیم. بنابراین اومانیسم به معنای مرگ خداست. فوکو هم میگوید: مرگ خدا به معنای مرگ انسان نیز هست. برای اینکه با قطع ارتباط انسان با عالم بالا، افق چنین انسانی محدود شده و از اصالت میافتد. با این بیان اومانیسم همان مذهب اصالت بشر یا بشرانگاری است که در این معنا لزوماً به معنای اصیل دانستن انسان نیست؛ بلکه با این تعبیر، در واقع به وجه بشری و ناسوتی انسان در برابر وجه الهی آن اصالت دادهایم. انسان هم وجه بشری و هم وجه الهی دارد و منظور از وجه ناسوتی نیز فقط حس و تجربه نیست؛ بلکه میتواند احساس، تجربه، عقل و... را شامل شود. ویژگی عمدهی این تلقی بریده بودن از بالا و قائم به خود بشر بودن است. لذا در اومانیسم، هیچ دینداری اصیلی همچون تسلیم، رضا و عبودیت وجود ندارد. اگر تسلیمی هم در آن باشد، باز به خود انسان(مثلاً احساسش) برمیگردد(مانند رمانتیسیسم). بدین لحاظ در علوم جدید از جمله علوم انسانی، امور را به انواع و اقسام گوناگون به تجربهی درونی، احساس یا... انسان برمیگردانند.
تفاوتهای میان علم جدید (ساینس5) و علم قدیم (پیشامدرن) از حیث رابطهی آن دو با فلسفه
بدون در نظر گرفتن تفاوت اساسی میان علم جدید و قدیم، ممکن است تصور نماییم که علم جدید دنبالهی همان علم قدیم بوده و نسبتش با فلسفه ثابت است. مانند آنکه گفته میشود در علم قدیم بیشتر به قیاس توجه داشتهاند و امروز بیشتر بر استقرا تأکید دارند یا علوم جدید را علوم استقرایی یا تجربی نامیدهاند.
همچنین باید توجه شود که صرفاً جنبهی کاربردی علوم جدید و قدیم تغییر نکرده بلکه در دورهی جدید، مبادی و پیشفرضهای فلسفی علم بهطور کلی تغییر کرده است. البته این تغییر بهصورت تدریجی و همراه با استفاده از آنچه در گذشته بوده، روی داده است. بنابراین هر آنچه از گذشته، در پارادایم جدید مورد استفاده قرار گرفته، صورت و ماهیت جدید پیدا کرده است.
در دورهی جدید، وضع علم و نگاه به آن با ظهور بیکن و بهخصوص دکارت عوض شد. از منظر بیکن مهم این است که علم مفید بوده و تسلط ما را بر طبیعت ممکن کند و از این راه نفعی به ما برساند. البته سخنان بیکن بدون اینکه تکنولوژی جدیدی به وجود آمده و انقلاب صنعتی رخ داده باشد، حالت پیشگویی دارد. علم جدید، علم تکنولوژیک است. تکنیک، تصرف در طبیعت، به نفع انسان و متکی بر علم است. بدین معنا غایت علم سلطه بر طبیعت است و نه دنبال نمودن و بحث در باب حقایق و ذاتیات اشیاء. در این راستا علم جدید از آن وجهنظر ماوراءالطبیعهای که وجود داشته به نوعی جدا شده و توجه خود را به عالم شهادت در مقابل عالم غیب معطوف کرده است.
در راه و رسم فکری طبیعتانگارانه، پوزیتیویستها و اتباعشان، فصل ممیزهی علم جدید از علم قدیم را نوعی تجربی بودن قلمداد میکردهاند. البته با استقرای میل، ریاضیات، اندازهگیری و کمیت نیز در علم جدید جایگاه پیدا کرد؛ ولی این کمی یا ریاضیوار کردن علم در چارچوب توجه به استقرا بوده و از این حیث با تجربی بودن نسبت داشت.
اما در مقابل این وجهنظرِ نحلهی فلسفی تجربهانگاران انگلیسی، طرز تلقی بسیار مهم دیگری وجود دارد که در کشور ما کمتر بدان توجه شده است. در طرز تلقی پدیدارشناسانه که به کانت برمیگردد، خصیصهی علم جدید، «ریاضی بودن» آن است. البته ریاضی بودن علم جدید به معنای کم توجهی یا عدم توجه علوم قدیم به مسئلهی کمیت نیست. چنانکه در هیئت قدیم نیز محاسبات و ریاضیات در کار بوده است.
ریاضیات(مَتِ مَتا6) در یونانی، امری تعلیمی است. یعنی امر ریاضی آن چیزی است که انسان پیش از تجربهی شیء، آن را نزد خود دارد. چنانکه در رسالهی «مِنون» افلاطون است که بردهی مِنون، یک مسئلهی هندسی را از طریق پرسش و پاسخ حل کرد؛ بدون آنکه قبلاً چیزی را یادگرفته باشد. بدین معنا تعلیمی بودن علم بهمعنای آن است که ما را مهیای بحث از ماهیت اشیا میکند تا از غار طبیعت، مطابق بحث افلاطون جدا شویم. لذا علمی که آن را از تجربه نگرفتهایم، واسطهی ترقی ما به عالم مُثُل میشود. در کتاب «فلسفهی حساب» هوسرل و مباحث فرگه نیز توجه داده شده است که ریاضیات نمیتواند از تجربه اخذ شود. در واقع فهم ریاضیات درون خود ماست. یعنی اینگونه نیست که انسان برای نمونه با دیدن سه گربه، مفهوم سه را بفهمد. بلکه مفهوم سه درون فهم خود انسان است و بسط این علم به گشتن و یافتن نیست. این امر همان بحثی است که در احکام تألیفی ماتقدمِ فلسفهی نقادی کانت نیز آمده است. این دیدگاه در مقابل سایکولوژیسم یا مذهب اصالت روانشناسی قرار داشته است که میخواست همهی معرفت انسان را به روانشناسی و بحث تداعی صور نفسانی، بهنحوی که در هیوم مطرح بود، برگرداند. در نتیجهی دیدگاه سایکولوژیسم، همه چیز تجربی شده و از ضرورت و کلیت و معقولیتی که ذاتی آن باشد، خالی میشد.
این ریاضی دیدن امور و اشیا، ریشه در سوبژکتیویته داشته و این امر در فلسفهی نقادی کانت بهطور کامل آشکار است. در این طرز تلقی وقتی میخواهیم، شیء و ابژهای را بشناسیم، یک چیزهایی از سوژه افزوده شده و ابژه، تبدیل به پدیدار میشود. صور ماتقدمِ زمان و مکان و مقولات، چیزهایی است که ذهن اضافه میکند و این امری ریاضیاتی است. در واقع دکارت و نیوتن هر دو همینگونه به عالم نگاه کردند.
بدین لحاظ آنچه علم جدید را از علم قدیم جدا میکند، تجربه نیست. بلکه پیشفرضها، اصول و چارچوبی است که در علوم جدید اخذ میشود. این رویداد تابع چگونگی نگاه انسان بهلحاظ فلسفی بوده و با سوبژکتیویته در تفکر دکارت استحکام و قوام یافته است. در واقع تفکر دکارت معلوم میکرد که انسان چگونه باید به خود و به عالم نگاه کرده و عالم و آدم چگونه تعریف و شناخته میشوند.
بر این اساس علم جدید، علمی بشری و مربوط به قوا و دستگاه معرفتی انسان است و آدمی خود دارای علمی به نام علم ریاضی است. بنابراین اینطور نیست که ذهن، آینهای باشد که اشیاء در آن همانگونه که فینفسه هستند، منعکس شوند. بلکه انسان اشیاء را آنگونه که از پیش در نزد خود دارد، میشناسد. این در حالی است که علم در گذشته الهی بوده و نه بشری و انسان حُب دانایی داشته است.
در فلسفهی قدیم چون موضوع همهی علوم در مابعدالطبیعه بحث میشد و موضوع علم مابعدالطبیعه، وجود بود و مفهوم آن بدیهی، بنابراین فلسفهی قدیم پیشفرض نداشته و از بدیهیات یا اولیات(مبادی)، شروع میکرد. در فلسفههای جدید همچون فلسفههای پدیدارشناسی نیز قصد بر این است که به یک دانش فلسفیِ بدون پیشفرض دست پیدا کنیم. بنابراین فلسفه بهعنوان یک علم متقن، مطرح میشود. اما بحث در هرمنوتیک و بهخصوص هرمنوتیک هایدگر این است که علم همیشه پیشفرض دارد. منتهی فرق فلسفه و علم در این است که در فلسفه پرسش از پیشفرضها و مبادی میشود، ولی در علم بهمعنای هنجاری کلمه چنین نیست. بنابراین ذات فلسفه ناآرام است؛ برای اینکه هیچ پارادایمی را بهنحو مطلق و ثابت نپذیرفته و پرسندگی دائم و مستمر از پیشفرضها دارد.
علم در حالت هنجاری و نرمال از سرمشقهای غالب تبعیت میکند و کاملاً در چارچوب پیشفرضها است؛ حال اگر در چارچوب آن سرمشقها پرسش شده و پیشفرضها مختل گردند، وارد حوزهی علم انقلابی در برابر علم هنجاری میشویم. علم انقلابی به یک معنا فلسفی بوده و به فلسفه نزدیک میشود و این دو با همدیگر همافق گشته و به هم میرسند. بدین معنا فلسفه با بحث از پیشفرضها، یک معرفت و دانش انقلابی و ورای هنجارها تلقی میشود.
در این زمینه ادعای پوزیتیویستها و بهخصوص حلقهی وین، این است که علم و فلسفه دو چیز متفاوت بوده و اگر ارتباطی هم با یکدیگر دارند، در مرحلهی گردآوری است. وگرنه در مرحلهی داوری، علم از فلسفه و بقیهی معرفتها جدا شده و کاملاً چیز دیگری است. در نتیجهی این ادعا فلسفه در خدمت علم قرار گرفته و اصالتش از بین میرود و از آن چیزی جز انجام بحثهای متدولوژیک و منطقی دربارهی روشهای علمی یا جمع کردن علوم متفرق باقی نمیماند. بدین لحاظ این دیدگاه از فلسفه اعراض کرده و پیشفرض بنیادین «وجهنظر اومانیستی در علم جدید» را بهعنوان یک اصل در نظر میگیرد و بدون در نظر گرفتن وجه تاریخی آن پیشفرض، گمان میکند که غیر از این تلقی، طرز تلقی دیگری وجود ندارد.
توجهی به وجهنظر تاریخیِ بنیاد علم جدید
اگر به تاریخ از حیث شرایط عالم و آدم، توجه کنیم و هیچ نوع ضرورت و کلیتی در امور تاریخی نباشد که انسان را با نظر به آن شناسایی کنیم، وجهنظری غیر تاریخی را برگزیدهایم. اما در وجهنظر تاریخی، حیث تاریخی، همراه با انسان حضور دارد.
پیش از «هگل»، در قرن نوزدهم صورتهایی از توجه به تاریخ از این حیث، با افرادی همچون «هردر» پیدا شده بود. اما بحث هگل این است که وقتی انسان اشیاء را میشناسد، از جمله در شناسایی متداول علمی، این امر انسان را به یک کلیت بیشتری فرا میخواند تا زمانی که انسان بتواند به معرفت یا دانش مطلق7 برسد.لذا معرفت انسان از حیث ابژه(متعلق شناسایی) در مراحل مختلف بسط پیدا میکند (پدیدارشناسی روح8) تا به معرفت مطلق برسد. اما از سوی دیگر متناظر با سیر در ابژه، سیری هم در سوژه اتفاق میافتد که در این سیر انسان به خودآگاهی تام میرسد و خود را بهعنوان یک موجود آزاد میشناسد. این دو سیر متناظر و مرتبط بوده و همزمان با یکدیگر پیش میروند. بدین ترتیب انسان به معرفت مطلق دست یافته و به خودآگاهی میرسد و خود را بهعنوان موجود آزادی که میخواهد از انقیاد غیر آزاد باشد، میشناسد. وقتی که چنین اتفاقی میافتد، مرحلهی مطلق تاریخ خواهد بود. بنابراین همه چیز در حال شدن و صیرورت است، اما یک مرحلهی مطلق9 وجود دارد که در آن مرحله تاریخ به پایان خودش میرسد و این وقتی است که انسان به خودآگاهی رسیده و معرفتش مطلق میشود.
در نظر هگل این سیر، یک سیر دیالکتیک بوده است و نه سیر مستقیم10 که در هر مقطع یک چیز مطلق گرفته شده، ولی این در واقع، مکر عقل یا روح بوده است. لذا این سیر به اقتضای سیر جدالی تز، آنتیتز و سنتز تحول یافته است. بهنظر هگل، ظهور خارجی رسیدن به مرحلهی مطلق، همان انقلاب فرانسه است و فلسفهی هگل، جامعیت رسیدن به این معنا یعنی معرفت مطلق و خودآگاهی است که تعین پیدا کرده است. بنابراین هگل عالم و آدم را تاریخی میبیند؛ اما این تاریخی دیدن را در یک مرحلهای مطلق میکند که انسان از آنجا به گذشته نگاه کرده و جای هر چیزی را معلوم میکند و میتواند هر چیز را آنطور که بوده است، بشناسد.
این نگاه تاریخی با مسیحیت مرتبط است، بهعبارتی مدل اصلی در نگاه هگل، مدل مسیحی است؛ منتهی بهجای این که مطلق در مسیح تجسد پیدا بکند، در انسان بهطور کلی و در تاریخ تجسد پیدا خواهد کرد و در مرحلهی مطلق، انسان با خدا یکی شده و بدینسان تعارض میان سوژه و ابژه و دیگر تعارضات از بین میرود. در نظر هگل از بین رفتن تعارض سوژه و ابژه، تنها در حیطهی مسیحیت امکانپذیر است؛ چرا که در ادیان دیگر همیشه فاصلهی بین انسان و خدا حفظ شده و یک وساطتی در این میان وجود دارد. بر این اساس امکان دسترسی انسان به معرفت مطلق در غرب، بهدلیل وجود پیشزمینههای مسیحی فراهم شده است.
تحلیل رابطهی علم و فلسفه در وضعیت پستمدرن
انکشاف علمی در دورهی جدید چندان مطلق شده است که راه را بر انکشافهای دیگر بسته و میخواهد به تنها راه انکشاف اشیاء بدل شود. بدین معنا نسبت ما با اشیاء و عالم فقط براساس علم و تکنولوژی تعریف میگردد که خطر بسیار بزرگی را در پی خواهد داشت. چرا که انسان وجوه مختلفی داشته و حتی انکشاف عالم روزمره نیز لازم است روی دهد. معنای بسته شدن راه انکشاف هنری، فلسفی یا... این نیست که در جامعهی ما شعر گفته نمیشود یا فلسفه نیست. بلکه همهی انکشافات دیگر در حال قرار گرفتن ذیل علم و از دست دادن ماهیت خود هستند. در نتیجه انسان تبدیل به موجودی صرفاً صاحب علم میشود که با استفاده از علم خود، بهطور مداوم در حال سلطه یافتن است.
البته انکشاف علمی نیز بهخودیخود اهمیت داشته و زندگی ما بدان بستگی دارد. بدین لحاظ راهی که سنتگرایان در پیش میگیرند، صرفاً یک توجه است که در صورت ایجاد اصلاحات، در نهایت حاصلی در بر نخواهد داشت. این در حالی است که اگر علم در جای درست خویش قرار گیرد، فضل و رحمت الهی هم میتواند باشد. اما اگر بخواهد شمول و تمامیت پیدا کرده و یک نوع علم و فناوری جهانی توتالیتر باشد، قطعاً با حقیقت و فطرت انسانی سازگاری نداشته و انسان را در معرض هلاکت قرار خواهد داد. چرا که در صورت بروز شیفتگی به قدرت در انسانها در حد نهایی، امکان مهار کردن آنها از بین میرود. در این حال علم و تکنولوژی در اختیار انسان نخواهد بود.
البته در دورهی جدید انحای مختلف بهرهبرداری یا انتفاع از طبیعت، در قالب ایدئولوژی (بهمعنای نحوهی آماده کردن فکری و فرهنگی انسانها برای پذیرش تسلط بهتر بر طبیعت) سازمان پیدا کرده است. در حال حاضر نیز ایدئولوژی بهجای دین و فلسفه نشسته، اما یک صفت آن این است که بایدها و نبایدهای آن گذرا بوده و کاملاً به شرایط تاریخی بستگی دارند. یعنی یک امر ثابت، فطری یا طبیعی برای انسان وجود ندارد. در وضع پستمدرن به این مسئله خودآگاهی ایجاد شده است که اگر این باورها تغییرپذیر هستند و انسان این اندازه، زمانی و زمینی است، چهطور میتوان بر سر اعتقادات ایدئولوژیک ایستاد و جنگید؟
پی نوشت:
1- Demostrative method
2- object
3- subject
4- Cogito ergo sum
5- science
6- Mathematha
7- absolute knowledge
8- geist
9- an absolute moment
10- linear
11- object
12- subject
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.