نحوهی زیباییشناسی، تعلقات و ارزشها، در انتخاب امور مختلف زندگی روزمرهی انسان چه جایگاهی دارد؟
انسان ذاتی سمبلیک دارد و ذات او قالبی نیست. به همین خاطر این امکان را دارد که دائماً در سیر باشد. این سیر همیشه از وضع موجود به وضع مطلوب است. وضع موجود شناخته شده است و انسان در وضع موجود قرار دارد. به همین جهت نیازی نیست که از آن پرسش کند، مگر اینکه بخواهد به صورت نظری آن را بشناسد. اما در وضع مطلوب همیشه اختلاف است و افراد مختلف دربارهی آن نظرات مختلفی دارند و این مسئله همیشه وجود دارد.
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمودند: «ارزش هر انسان به آن چیزی است که آن را حسن و زیبایی میداند.» حضرت زندگی انسان و حیات دنیوی و اخروی او را به امر زیبا میبرد؛ و هنر در مرتبهی حسن که عالیترین مرتبهی زیبایی است ارزش واقعی انسان میشود. حسن جمع بین جمال و جلال و مراتب عالی کمال است. پس زندگی انسان چارهای ندارد مگر اینکه بر محور زیبایی حرکت کند. اگر این نظریه را بپذیریم، حال باید سراغ این بحث برویم که امر زیبا چیست و چگونه زندگی در نسبت تام با امر زیبا میتواند شکل بگیرد.
انسان از ابتدا به دو وجه خَلقی و حقی عالم و وجود خود پی بردهاست؛ به بیان دیگر اینکه، عالم جسم و جانی دارد؛ و اینکه نهتنها با هم بیارتباط نیستند، بلکه جسم، تجلی جان است و مانند موج نسبت به دریاست. در واقع میتوان گفت فقط شکلی به خود گرفته و کثرت پیدا کرده است، وگرنه آن چیزی که اصالت داشته و ثابت است، عالم و آدم است.
در تاریخ بشر بهطور عمده دو تمدن ظهور کرده است که یک تمدن به سوی جان و دیگری به سوی جسم گرایش داشته و هر کدام از این دو تمدن هنر، تمدن و زندگی مبتنی بر جان و یا جسم را بنا کردند. گاهی اوقات آنهایی که در مسیر جان بودند، در رفت و برگشتهای خود گرایشی به امور ظاهری پیدا میکردند و یا برعکس. آنهایی که به جسم و ماده نگرش داشتند و ماده را اصیل میدانستند، تمدن را بر محور دستاورد مادی انسان تعریف کردند. این تمدن هر قدر جلو میآید بر اساس تحولات و ترقیاتی که انسان در جهت تکنولوژی پیدا کرده، انسان را موفق میداند؛ چرا که جسم انسان و آسایش مادی وی ملاک بوده است؛ بر همین اساس امور معنوی را حاصل ضعف انسان در نسبت با طبیعت تعریف میکند، زیرا بشر به دلیل عدم توانایی تکنولوژی در مقابل قهر طبیعت ناتوان بوده و در نتیجه احساس نیاز به قدرتهای مافوق عالم مادی پیدا کرده و امور معنوی را برای خود مطرح کرده و بنیاد همهی ادیان و تفکرات عرفانی را زده است و در مسیر خود نهایت کوشش خود را معطوف به توانایی وجود مادی خود کرده است.
اما جریان دیگری که در مسیر فرهنگ اصالت جان حرکت کرده، متوجه شد که هر چه در این عالم هست، دارای جسم و جانی است، که این جسم قائم به آن جان است. از این رو سیر تعالی بشر را سیری از وضع مادی به وضع معنوی، یا از صورت جسم به صورت جان داشته و تمدن خود را بر این اساس بنا گذاشتهاست.
در این نگرش جان انسان و همهی عالم، به یک جان متصل است و تعالی را در مرتبهای میداند که این مراتب به سوی جان جانان حرکت میکند. در اینجا تمدنی به وجود میآید که جنس آن معنوی است، اما از آن جایی که معتقدند این جان، تجلی در همین جسم و عالم ماده کرده است، برای ماده نیز شرافت قائلند. در واقع برای ماده اصالت قائل نیستند، اما شرافت قائلند.
به قول سعدی: «تن آدمی شریف است به جان آدمیت»، شرافت تن به جان است، زیرا ظرف و نگهدارندهی جان است. پس عالم موجود وسیلهای برای رسیدن به عالم معنا و عالم جان میشود و از آنجا سیر به جان جانان میسر میشود. پس از آنکه در هر مرتبه جان را شناخت، به عالم ماده باز میگردد و تمدن میسازد؛ یعنی ساخت تمدن در یک سیر، از ظاهر به باطن و از باطن به ظاهر است.
مواردی مانند غذاخوردن، پوشیدن و از این قبیل که در شیوهی زندگی روزمرهی افرادی که در این دو تمدن مجزا زندگی میکنند وجود دارد نیز، با توجه به همان قواعدی است که آن تمدنها برپا کردهاند، آیا همان قاعدهی رجوع به جان یا اصالت به جسم را در همهی این ابعاد روزمره هم میتوان مشاهده کرد؟
به طور مسلم امور پیوستهای هستندو به اصطلاح میگوییم، از کوزه برون همان تراود که در اوست. یعنی هر قالبی که به خودمان بگیریم، با محتوایی خاص تناسب دارد و ظهور این قالب بر اثر آن محتوا یا معنایی است که سبب ظهور این قالب شده است. زیرا قالب همواره دارای ذاتی عدمی است و قالب از این بابت شریف است. حال زندگی روزمرهی انسان، ارتباط انسانها با یکدیگر و یا رابطهی انسان با طبیعت نیز جزء آن میشود. در فرهنگ غربی به معنای عام که فرهنگی مادی است و به ظاهر اشیاء و امور و انسان اصالت میدهد، نهایتاً انسان وقتی که میخواهد تحولی در جهان ایجاد کند، این تحول را مبتنی بر سیطرهی انسان بر طبیعت میداند. یعنی اگر علمی میآموزد، برای این است که جسم اشیاء را بشناسد تا بتواند از آنها استفاده کرده و بر آنها سیطره پیدا کند.
در تمدن دینی، با جان اشیاء آشنا میشوند و روح و جان آنها را میشناسند. در واقع اگر در طبیعت تصرف و دخالتی میکنند، در جهت تعالی آن است. روابط اجتماعی را نیز از همان اصل جان پیدا میکنند و چون میدانند که همه مظهر یک حقیقت هستند، بر همدیگر فخر نمیفروشند و عدالت را برقرار میسازند، زیرا همه را مظهر اسم لطف الهی میبینند؛ و نه تنها با انسان، بلکه با کل طبیعت این برخورد را دارند.
در این نوع زندگی آنچه حاکم است، مهر و محبت است. کلمهی مهر دو معنا دارد: یک معنای آن پیوند و معنای دیگر آن ولایت است. ولی کسی است که هم محبت و هم سرپرستی خلق میکند. انسان چیزی را که دوست دارد، سعی میکند با آن پیوند ایجاد کند؛ یعنی بدان متعلق شود. کلمهی «عَلَقَ» به معنای بستگی، جزء ذات انسان است و خداوند در اولین آیهای که بر پیامبر بزرگوار ما نازل کرد، این وصف را بیان فرمود. خداوند فرمود:«بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید و تو را وابسته و متعلق به خودش کرد»؛ یعنی به انسان ارزشی داده که به سایر موجودات نداده و او را متعلق و وابسته به خودش کرده است.
در فارسی دو واژهی «وارسته» و «دلبسته» وجود دارد که هر یک لازم و ملزوم یکدیگرند و در قرآن واژهی تقوا آمده است. تقوا به فارسی پرهیزگاری ترجمه شده که البته مرحوم آیتالله طالقانی در تفسیر خود به «پاسداری» ترجمه کردهاند که این دو نافی همدیگر نیستند، بلکه مکمل هم هستند. در واقع برای اینکه انسان وابسته و دلبسته شود، ابتدا باید از چیزهای دیگر وارسته شود؛ یعنی باید قطع ماسواالله کند. انسان باید ابتدا «لا إله» بگوید تا بتواند «إلّا الله» گفته و بستگی و دلبستگی به الله پیدا کند و این جاست که عَلَقَ معنی پیدا میکند. پس ذات بشر اینگونه آفریده شده که میتواند از همهی تعلقات وارسته شده و به حقیقت دلبسته شود. سر و کار دل با ماده نیست و با امر روحانی یعنی با حقیقت است. به همین خاطر برای اینکه به حقیقت دلبسته شود، باید طریق او نیز طریق حق باشد.
اینجاست که یک سری روابط اجتماعی اعم از روابط داخلی زندگی اجتماعی کوچک خانه، و قبل از همهی آنها رابطهی انسان با خودش به وجود میآید. کسی که تکلیفش با خودش روشن نیست و نمیداند باید با خود چه کار کند، به طور مسلم نمیداند با خانواده و یا جامعهاش چه کار کند و چه رفتاری داشته باشد. این رابطه را نیز وقتی میتواند با خودش برقرار کند، که بتواند بداند از کجا آمده، آمدنش بهر چیست و به کجا میرود و به این سؤالات پاسخی داده باشد. وقتی فهمید سیری از حق به حق، از جان به جان، و از جان به جانِ جانان دارد، آن وقت متوجه میشود که ارزش وجودی خودش به چه چیزی است و اینجاست که میفهمد ارزش وجودی همسرش و در ادامه، فرزند وی و محصول هر دوی اینها به چه چیزی است.
از طرف دیگر، با سایر موجودات نیز این نسبت را برقرار میکند. در واقع انسانی که به امر معنا و حقیقت اشیاء توجه دارد، وقتی میفهمد که هر چیزی در این عالم به چه منظوری آفریده شده و سیر کمالی آن چیست، شناخت و دید او نسبت به طبیعت نیز به همین شکل میشود. با چنین تفکری میتوان در همهی امور زندگی از جمله پختن غذا و یا ساخت ابزار زندگی، در جهت سیر کمالی اشیاء و طبیعت عمل کرد. نظام طبیعت نیز چنین است. وقتی انسان میوهای را میخورد، سلول گیاهی میوه به سلول انسانی تعالی پیدا میکند. وقتی آب را بر روی خاک که امری جمادی است میریزیم، خاک متبلور میشود و میتواند صورت گیاهی را بسازد و سلول او به سلول گیاهی و از آنجا به سلول حیوانی یا مستقیم به سلول انسانی تبدیل شود و تعالی پیدا کند.
این نوع نگرش در فرهنگهای دینی است و اگر به جای توجه مستقیم به اشیاء و اصالت دادن به آنها، به حقیقت ماده اصالت داده شود، میتوان هر چیزی را در جایگاه و مقام خود مورد استفاده قرار داد و طریق این استفاده و تصرف، طریق تعالی شود.
با توجه به اینکه در گذشته هنر در همهی اجزاء زندگی ما حضور داشته و امروز شاید دورتر شده باشد، تفاوت بین شرافت و اصالت دادن به حقیقت ماده، چه تأثیری روی درگیر شدن ما و هنر در زندگی روزمره دارد. یعنی اگر بخواهیم به یک شیء شرافت دهیم، چگونه در زندگی حضور پیدا میکند و وقتی به کلیت ماده اصالت دهیم، حضور او چه شکلی پیدا خواهد کرد؟
مسئلهی شرافت مسئلهای است که در ادیان مطرح میشود و شرف هر چیزی هم به حقیقت آن است؛ چرا که حقیقت امری ثابت است. ذات ماده عدمی است و در نهایت هم معدوم میشود. اما آن وجه شریف و چیزی که خداوند اراده کرده است، معدوم نمیشود و در تفاسیر ما گفته شده که آن وجه شریف عشق و ولایت خداوند است. عشق حق سبب شده که مولکول اجسام به هم پیوند خورده و هویت یابند و موادی مانند فلز، چوب و... به وجود بیاید. شرافت آنها به جایی برمیگردد که ما به آن جان میگوییم و در واقع جان همان ذات الهی است که از طریق عشق و محبت حق در این عالم ظهور کرده است. لازمهی آن هم امر زیبا و زیبایی است که سبب ارتباط بین اشیاء میشود. زیرا مهمترین تعریف برای زیبایی در اثر هنری و یا در طبیعت، ارتباط هماهنگ همه چیز است. شاید بگویید ما در یک نگاه که به بخشی خاص میکنیم، اجزای آنرا هماهنگ نمیبینیم. دلیل این مسئله این است که نگاه ما کوتاه است. ما باید از وجه مناسبی نگاه کنیم؛ یعنی بهطور مثال وقتی نزدیک یک کوه ایستادهایم، کوه را نمیبینیم وآن زیبایی کوه بر ما تجلی نمیکند و یک بخش کوه که صخرهها هستند را میبینیم.
بحث دیگر، نسبت انسان با عالم است که زیبایی را برای ما مجسم میکند. اینکه در مقابل هر چیزی در چه نسبتی او را مشاهده کنیم تا بتوانیم درست، زیبا و صحیح آن را ببینیم، به نسبت خودمان با حقیقت خود برمیگردد. هر مقدار که ما با حقیقت خودمان در نسبت بیشتری باشیم، نسبت خود با عالم را هم بهتر میفهمیم, چون عالم گستره وجود آدم است.
مرحوم دکتر فردید میگفت ما دو نوع هنر داریم؛ هنر عام و هنر خاص. هنر به معنای عام، رسیدن به مراتبی از مراتب وجود انسان کامل است، امام خمینی (ره) نیز فرمودند: «چمران هنر انسان زیستن را آموخته بود.» معنای هنر در این مقام فضیلت میشود و این مرتبهی عام است. اگر این مرتبهی عام در یک سری امور مادی که با همدیگر روابط هماهنگی دارند ظهور پیدا کند، تبدیل به اثر هنری و همان هنر خاص میشود.
ممکن است فردی خاص این امر را در مدیریت بیاورد و میگوییم او هنر مدیریت دارد. دیگری ممکن است این را روی تابلو بیاورد که نقاشی میشود و فرد دیگر اگر این را با اصوات روی ساز بیاورد، موسیقیدان میشود. پس آنچه اصیل است، هنر عام است که در آنجا نسبت انسان با حقیقت تعریف میشود و از این طریق، نسبت او با همه چیز تغییر پیدا میکند.
طریق دستیابی به مرتبهی هنر عام عملی و علمی است. طریق عملی سلوک عرفانی است و در نتیجهی آن وارستگی از چیزهایی است که ما را از مسیر قلبی بر حذر داشته و دلبستگی و وابستگی به حقیقت را ایجاد میکند و در ما برای حرکت علاقه ایجاد میکند. همزمان با سلوک عملی و در طرف دیگر، با پرسش علمی سعی میشود با چیز دیگری که در وجود انسان به نام عقل گذاشته شده، سیر علمی آغاز شود و با پرسش و مطالعه و تحقیق نسبت به شناخت اشیاء و امور خودآگاهی پیدا شود. این دو که رابطهی قلب و دل را برقرار میکنند، به عنوان دو مرکز اصلی وجود انسان با همدیگر سیر میکنند. این سیر نهایتاً انسان را به جایی میرساند که میتواند اول خود و سپس عالم را مدیریت کند. نتیجهی این مدیریت اگر در مدیریت صنعتی باشد، اشیاء صنعتی به معنای صنایع انبوه و کارخانهای ساخته میشود و اگر با دست ساخته شود، به قول غربیها صنایع دستی ساخته میشود.
انسان ذاتاً سمبلیک است و انسان سمبلیک به سبب وجود سمبلیک خود دوست ندارد در یک ساحت قرار بگیرد، و دائماً میخواهد به ذات خود سیر کند. او دوست دارد که در این عالم شاعرانه زندگی کند. شاعرانه زندگی کردن بهترین نوع زندگی اوست، گرچه نمیتواند صد درصد شاعرانه زندگی کند، زیرا قاعدهی عالم ماده این نیست که اجازه دهد انسان در این عالم ماده کاملاً شاعرانه زندگی کند. پس او مجبور است که واسطهای را ایجاد کند و شرایطی برای خودش فراهم کند تا بتواند شاعرانه زندگی کند. در نتیجه یک مقدار عصیان میکند و چیزهایی را نمیپذیرد و آن چیزهایی را که نمیپذیرد، باید مواردی باشد که راه او را نبندد.
در اینجاست که مراتبی از علم و آگاهی لازم است، یعنی اگر از مرتبهی آگاهی نگذریم، نمیتوانیم به مرتبهی خودآگاهی برسیم؛ و در مرتبهی دلآگاهی شاعرانه زندگی کنیم. درست مثل کسی میماند که از شهر بیرون رفته و بخواهد در گوشهای دور از جمعیت، یک زندگی صوفیانه در دل طبیعت داشته باشد.
او تنها تا حد اندکی بیشتر نمیتواند دوام بیاورد زیرا او خودش را از خود جدا کرده است. در صورتی که اگر شخصی در میان همین انسانها و این عالم، بدون اینکه چشم خود را بر همه چیز ببندد سیر کند، این فرد اگر نتواند در صورت ظاهر به یک زندگی شاعرانه برسد، حداقل این است که میتواند در ایدههای خود شاعرانه زندگی کند. همهی کسانی که مبدع بودند و چیزی به وجود آوردند، افرادی بودند که در مرتبهی ایدههای خود، شاعرانه زندگی کردند.
مؤلفههای شاعرانه زندگی کردن جمعی چیست؟ درست است که فرد میتواند شاعرانه زندگی کند، اما اگر یک جمع یا جامعه بخواهند شاعرانه زندگی کنند، به چه شکل در اجتماع بروز پیدا میکند؟
اگر جامعهای اینگونه باشد، اولین چیزی که در آن ظهور میکند، عدالت است. از اصول زیباییشناسی تعادل، یعنی عدل و عدالت است. مرحوم میرعماد در کتاب آداب المشق مینویسد, نفس خود را در مسیر خوشنویسی تطهیر کنید و خط بنویسید؛ حاشا که از نفس تطهیر ناشده، اثری متعادل ظهور کند. تعادل یعنی نسبت اجزاء و نسبت مفردات با مجتمعات به گونهای باشد که هر چیزی به جای خویش باشد. شبستری هم میگفت:
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
اینکه هر چیزی به جای خویش باشد، معنای تعادل و عدل است، که اوج این عدالت، قسط میشود که این در شرایطی ظهور میکند که مظهریت تام حق، مدیریت کند. کسی که بر خود مدیریت تامه دارد و تماماً مظهر اسم الله است، او میتواند جامعه را به طرف مظهریت اسم الله ببرد و قسط را برقرار کند. عدالت حاصل نسبتهای صحیح است؛ به همین خاطر اولین و مهمترین شرط زیباییشناسی تناسب است؛ و برقراری هماهنگی و تناسب، آرامش و زیبایی را ایجاد میکند. در چنین محیطی انسان میتواند شاعرانه و هنرمندانه زندگی کند.
ما امروز در عالم این امر را نمیبینیم، زیرا اسمی که بر جهان حاکم هست، اسم الله نیست. البته اینچنین نیست که اسم الله یا مظاهری از آن وجود نداشته باشد، بلکه امروز غلبه با اسم طاغوت است، به همین خاطر ما نمیتوانیم آن چنان که میخواهیم شاعرانه زندگی کنیم، زیرا زیبایی اجازهی ظهور تام پیدا نمیکند. در واقع زیبایی وجود دارد و انقلاب اسلامی یک وجه زیبا در زندگی بشر امروزی است، اما متأسفانه حاکمیت ندارد و چون بر جهان حاکم نیست، ما امروز نمیتوانیم زندگی هنرمندانهای داشته باشیم و هنر به معنای حقیقی بر زندگی ظاهری ما سایه بیندازد.
به همین معنا میتوان گفت که در عالم سنتی هنر بیشتر در زندگی حضور داشته و امروز هنر از زندگی ما دور شده و فاصله گرفته است؟
خیر، امروز هنر بیشترین اثر را بر اجزاء زندگی بشر و در رفتارهای او دارد، اما هنر رحمانی نیست و میتوان گفت تلفیقی از هنر رحمانی و شیطانی است؛ با حاکمیت هنر شیطانی. هیچ دورهای نبوده که هنر در زندگی تأثیر نداشته باشد، اما در گذشته بیشتر (و نه صد درصد) هنر رحمانی بر زندگی بشر سایه افکنده بود و مناسبات اجتماعی اعم از خانه تا اجتماع بزرگ را هدایت و رهبری میکرد.
اگر بخواهیم رابطهی بین مخاطب و هنرمند را در نظر بگیریم، آیا فقط در صورتی که مخاطب با آن عالم روحانی مد نظر هنرمند نسبتی داشته باشد و زندگیاش روحانی باشد، اثر خلق شده مورد پسند او واقع میشود؟
باید دید آیا مخاطب اثر هنری در ابداع اثر هنری مؤثر است؟ یا هنرمند با ابداع اثرش مخاطب را به سوی خود میکشاند؟ مسئله این است که اگر ما هنر را یک امر کاربردی ببینیم، باید وارد این بحثها شویم. درحالیکه هنر امری کاربردی نیست. هنر عملکرد دارد و تأثیر نیز میگذارد، اما برای ایجاد چیزی به وجود نمیآید.
هنر اگر هنر باشد، نسبت قلبی هنرمند با معبود و محبوب خود است. در اینجا اگر آن معبود و محبوب یک امر متعالی باشد، دیگران که از اثر هنری بهره میبرند، به سوی آن معبود و محبوب متعالی گرایش پیدا میکنند؛ زیرا ذات بشر تعالیجو است. پس اینطور نیست که هنرمند میخواهد چنین کند و یا ارادهی هنرمند تأثیری داشته باشد. اصلاً هنرمند در مقام ابداع ارادهای از خود ندارد و ارادهی او محو در محبوب اوست. اما ما امروز جلوهای از هنر داریم که به قول مولانا غرض در آن به کار آمده و از بیان و عناصر و موازین هنری استفاده میشود و به همین سبب ممکن است تأثیر هم بگذارد، اما اینها هنر نیست بلکه هنرواره است.
رابطهی هنرمند با جامعه از طریق جمعی است که هنرمند در وجود خودش ایجاد کرده. نسبت هنرمند با جامعه از جمعیت خاطری است که هنرمند پیدا میکند و از آن مقام جمع انسانی با جامعه ارتباط پیدا میکند. برخلاف نظر خیلی از جامعهشناسان که هنر را مولود جامعه یا کنشها و روابط اجتماعی میدانند، بنده معتقدم اگر هنر اصیل باشد، هرگز چنین نیست. به عنوان مثال هنرمندان در اوایل انقلاب اسلامی، به میدان جنگ میرفتند، در خیابانها و تظاهرات مردمی شرکت میکردند و با مردم «همدل» بودند، و چون همدل بودند، «همسخن» هم بودند؛ زیرا همسخنی همواره از همدلی است. اینجاست که هنرمند یک نقش اجتماعی ایفا میکند، بدون اینکه نظر او این باشد که چنین کاری بکند و خودبهخود توسط او این اتفاق میافتد.
با این حساب اگر بخواهیم برای هنرمند در نسبت با جامعه وظیفهای قائل شویم، باید بگوییم هنرمند باید سعی کند که از کثرت به وحدت رفته تا به مقام جمع نایل آید. به قول حافظ:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
در این مرتبه وی زبان انسان میشود, انسانی که زبانش زبان حق است و از حقیقت اشیاء و امور سخن میگوید عهد او با انسان از عهدش با حق نشأت میگیرد و لسانالغیب میشود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.