تجدد دو وجه بهظاهر کاملاً متفاوت و متعارض دارد. یک وجه آن، آزادی و دموکراسی و پیشرفت است و وجه دیگر آن، سلطه و غلبه و قدرت. مواجههی تاریخی ما با تجدد در ابتدا با وجه سلطه و غلبه و قدرت آن بوده است. هنگامی که در نیمهی اول قرن نوزدهم ارتش پُرتعداد ما از سپاه به نسبت اندک روس شکست خورد و قراردادهای ننگین ترکمنچای و گلستان را از چارهی ناچاری پذیرفتیم، یکمرتبه متوجه شدیم که اتفاقهایی در جهان افتاده است که ما تقریباً بهکلی از آنها بیخبریم؛ متوجه شدیم که دیگر با شمشیر و سپر نمیتوان به فتوحات پرداخت یا سرحدات را محافظت کرد، لذا به فکر افتادیم که قدرت نظامی و تسلیحاتی جدید را که عامل شکست خود میپنداشتیم بدست آوریم تا بتوانیم دوام آوریم. دوام آوریم؛ زیرا میخواستیم همان که بودیم، باشیم ولی اینبار با قدرت جدیدی که از تکنولوژی و علم اروپایی ناشی میشد. به همین جهت به فکر تأسیس دارالفنون و استخدام معلمان و فنسالاران اروپایی افتادیم و بعداً محصلانی را جهت کسب فنون و علوم جدید به اروپا اعزام کردیم تا علم و فنبیاموزند و آن را به داخل منتقل کنند و فاصلهی ما را با دنیای جدید و متجدد کم و احیاناً مرتفع سازند.
مواجههی با غرب کسانی را از اهل اندیشه با این پرسش مواجه کرد که سرّ قدرت و نظم و پیشرفت غرب چیست و چرا ما از آن قدرت و پیشرفت برخوردار نیستیم؟ کسانی که این پرسش را میپرسیدند غالباً یا سابقهی سفارت در اروپا داشتند یا جهانگرد بودند و یا اهل نواحی شمال غرب کشور و قفقار و مناطق تحت تأثیر روسیه بودند. آنها از نزدیک شاهد وضعیت کاملاً متفاوتی در شهرهای اروپایی بودند. آداب اجتماعی، مشارکت در امور مدنی و سیاسی، روزنامهها، تلگراف، راهآهن، مدارس به سبک جدید، پارلمان، انتخابات، شیوهی پوشش مردان و زنان و دهها نمونهی دیگر از رفتارها و پدیدههای فردی و اجتماعی کاملاً نو وجود داشت که شاهدان و مشاهدهگران ایرانی را ماتومبهوت و بلکه مسحور خویش میکرد.
آنچه میدیدند جذاب بود و دلربا و از خود میپرسیدند چرا این همه رفاه و نعمت و پیشرفت و آسایش را ما نداشته باشیم؟ به همین جهت برخی در صدد فهم علل عقبماندگی شرق و پیشرفت غرب برآمدند و تئوریها پرداختند. مجال طرح و بسط این نظریهها در اینجا نیست ولی به این اشاره بسنده میکنیم که غالباً روشنفکران ما علل پیشرفت اروپا را اموری از قبیل رشد علوم تجربی، برچیده شدن بساط استبداد، تجدیدنظر در دین، آزادی و برابری انسانها، رواج قانون و پیروی همگان از آن و عواملی از این دست میدانستند و طبیعی است که علت عقبماندگی و پریشانی و ضعف کشور خویش را در فقدان چنین عواملی تشخیص میدادند. به همین جهت برخی بر گسترش علم و آموزشوپرورش تأکید میکردند و برخی عامل اصلی همهی گرفتاریها را استبداد میدانستند و برخی پوشش مردم و الفبای فارسیـعربی را علتالعلل همهی بدبختیها به حساب میآوردند و برخی نبود قانون را عامل اصلی مشکلات بر میشمردند. در اینجا پرسشی که مطرح است، این است که آیا ما خواست تجدد داشتیم؟ اگر خواهان تجدد بودیم شرایط امکان آن را مهیا کردیم؟ و اصلاً به شرایط امکان آن اندیشیدیم؟ در خصوص این پرسشها باید توجه کرد که خواستِ چیزی تابع دریافتی است که از آن چیز داریم. به این معنا که به میزانی که کار تجدد را سهل بگیریم، خواست آن نیز خواستی سطحی و سهلانگارانه خواهد بود. به نظر میرسد خواست تجدد در ما از ابتدا اینگونه بوده است. اینکه فکر کنیم اصول تجدد را بهراحتی میتوان به کشور خود منتقل کرد یا خوبِ آن را میتوان گرفت و بدِ آن را رها کرد، گونهای سهلگیری و سهلانگاری است که به همان نسبت، خواست سطحی ما را موجب میگردد. بنابراین ما از همان هنگام که با تجدد مواجه شدیم آن را خواستیم (گذشته از مخالفتهایی که با برخی از مظاهر تجدد از سوی علما و اولیای دین میشد)، اما میوه و ثمره را دیده بودیم و در پی چیدن آن بودیم ولی به درخت و ریشهی آن و زمینی که در آن ریشه دوانده و از آن تغذیه میکند و به فضا و هوایی که در آن تنفس مینماید هیچ نیندیشیدیم. متوجه نبودیم که همهی آنچه عامل و علت پیشرفت اروپا میدانیم جز مظاهر و جلوههای متنوع تمدن جدید یا تجدد نیست. قانون مدنی، پارلمان و انتخابات، آزادی اجتماعی و سیاسی و علم جدید و... همه از جلوهها و ثمرات تجدد است، نه علت آن؛ به همین جهت از همان زمان مشروطیت تقریباً همهی این موارد را وارد کردیم، انتخابات برگزار کردیم و مجلس شورای ملی تشکیل دادیم، حکومت را مشروط کردیم، پوشش زنان و مردان را تغییر دادیم، قانون مدنی نوشتیم، در مقاطعی آزادی سیاسی و اجتماعی دادیم، اما به تجدد نرسیدیم. چرا؟ اولاًمواجههی ما با غرب دیرهنگام و از سر ناچاری بود؛ هنگامی که در قرن نوزدهم غرب را یافتیم، غرب در اوج قدرت و اعتماد به نفس بود و از پی بیش از سیصد سال کار و تلاش و تأمل و تفکر به وضعیتی رسیده بود که ما شاهد آن بودیم. اما ما فقط ظاهر را دیدیم و از عمق و ریشههای آن غفلت کردیم و فقط همان ظاهر را خواستیم و در آرزوی رسیدن به آن چهبسا همچنان سیر میکنیم. ثانیاً ما در گونهی شدیدی از گسستگی و گسیختگی به سر میبریم؛ به این معنا که روشنفکران ما میراثدار نسلهای قبلی خویش نیستند و چندان از تجربهی ما و آموختههای آنان نمیآموزند، گویی هرکس خود از صفر شروع میکند و اعتنای چندانی به گذشتگان ندارد.
ثالثاً چون در نیافتیم که در غرب، عالمی دیگر و آدمی دیگر ساخته شده است، گمان میکردیم که میتوانیم همانکه هستیم باشیم و علم و تکنولوژی و آزادی و توسعهی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی غربی را نیز اخذ کرده و آن را از آنِ خود کنیم و به آنچه بودهایم بیفزاییم. به تعبیر دیگر به علم و تکنولوژی غربی به چشم کالاییمینگرستیم که میتوان آنها را خرید و به داشتههای خود افزود و از آنها استفاده کرد. در صورتی که تمدن غرب با تحول در آدم و عالم غربی به وجود آمده است. در این تحول، بشر مرکز و محور و ملاک و میزان همهچیز گردیده است. عقل بشری که توان شناخت اشیا در جهت تصرف در آنهاست و در حیطهی اخلاق نیز قانونگذار و منشأ خیر و شر و نیک و بد است، اساس عالم جدید است و همهی نظم امور و روابط و نسب در عرصهی اجتماع و سیاست و فرهنگ جلوههای متعدد بیرونی آن و تحقق شئون مختلف آن است. پس انسان مدرن غربی در نسبت با انسان قرون وسطی انسان دیگری است؛ او همان نیست که چیزی یا چیزهایی به او افزوده شده باشد؛ علم جدید به همان بشر قبلی اضافهنشده است، بلکه با تحقق آن، جان انسان غربی تحول یافته و به انسان دیگری تبدیل شده است.
به عبارت دیگر حادثهی تجدد در غرب، پذیرش سودایی بوده است که مردمانی بدان تن دادهاند و در این سودا نحوهای از بودن را رها کرده و نحوهای دیگر از بودن را تجربه کردهاند. این سودا البته چنانکه از نامش هویدا است نوعی خطرکردن و خطرپذیرفتن است. و چه سودایی خطرناکتر از سودای بر سر هستی است. بشر غربی بر سر هستی خود خطر کرده است. گوته در نمایشنامهی فاوست، مطلب را به زیبایی و ژرفای ستودنی مطرح کرده است. دکتر فاستوس میپذیرد که قدرت بیحساب تصرف در اشیا و امور را به دست آورد و در عوض، روح خود را به شیطان (مفیستوفل) بدهد. فاوست پس از این سودا در مییابد که قدرتمند شده اما از روح انسانی خویش تهی گشته است؛ زیرا قدرت را صرفاً برای قدرت میخواهد و نه هیچ چیز دیگر.
ما، اما در مواجههی با غرب نه میخواستیم و نه میتوانستیم به چنین سودایی دست بزنیم. حتی آنها که راه نجات را در فرنگی شدن کامل میدانستند از فرنگی شدن جز تغییر خط و پوشش و حداکثر اندیشه و اعتقاد، منظوری نداشتند. ما میخواستیم همان که هستیم باشیم و مزایای تمدن غربی را نیز داشته باشیم اما متوجه نبودیم که این مزایا میوهها و شاخههایی است که درخت آن ریشه در زمین دیگری دارد و تا آن زمین را مهیا نکنیم، درخت ثمر نمیدهد؛ از سوی دیگر وجه غلبه و سلطهی غرب که در شکل استعمار کهنه و نو، به ما هجومآور شده بود، نوعی مقاومت و ستیز و مبارزه علیه غرب را ایجاب میکرد و مسائلی از قبیل بازگشت به خویشتن، رهایی از سلطهی استعمار و مبارزه با امپریالیسم را پیش آورد؛ اما در قریب به اتفاق موارد ایدئولوژیها و مفاهیم غربی بهطور مستقیم یا غیرِمستقیم پشتوانهی نظری مبارزهی با غرب بودند و به بیان دیگر مبارزان غالباً با اتکا به وجهی از اندیشهی غربی به مبارزهی با غرب سیاسی و نظامی میپرداختند. این امر نشاندهندهی آن است که غرب و اندیشهی غربی در سراسر خانهی هستی ما نفوذ کرده و بیآنکه بدانیم ما را به تسخیر خود در آورده است، تا جایی که دیگر کمتر میتوان از شرق یا تمدن شرقی در مقابل غرب سخن گفت. امروزه نگاه و فکر و علم و ادب و فرهنک و هنر غربی سیارهای شده است و بسیط زمین را فرا گرفته است. اذعان به این امر به معنای خودباختگی در برابر غرب و احساس رعب از آن نیست؛ به معنای پذیرش حقانیت آن نیز نیست، تذکر به واقعیتی است که جهان ما را در بر گرفته است. در این صورت خواست تجدد به چه معنا است؟ اگر تجدد را به معنای قرن هجدهمی آن لحاظ کنیم، یعنی تجدد را به همان معنایی که روشنفکران قرن هجدهم معرفی کردهاند که شاخص آن، مفاهیم پیشرفت و عقل روشنبین و محاسبهگر (reason) و خودمختاری و خودآیینی فاعلیت بشری (Subjectivity) و آزادی سیاسی و اجتماعی و عقیدتی است، در نظر آوریم، نظر به اینکه این معانی امروزه دیری است که در خود غرب مورد چونوچرا قرار گرفته است و از بسیاری و در بسیاری موارد اساس آن سست گردیده است. خواست و تمنای ما، خواست و تمنای امری خواهد بود که کموبیش به گذشته تعلق پیدا کرده است و نمیتواند آیندهی ما را رقم بزند. به قول برخی صاحبنظران غربی، وضعیت امروز غرب، وضعیت پستمدرن است. وضعیت پستمدرن در مقابل وضعیت مدرن (تجدد) و یا مخالف آن نیست، وضعیت بحرانی شدن آن و تجدید نظر در اصول و اساس آن و یا شک و تردید در اتقان و اطلاق آن است. حال آیا خواست تجدد ما میتواند خواست وضعیت پستمدرن باشد؟ آیا وضعیت پستمدرن میتواند الگو و خط راهنمایی برای ما باشد؟ شاید پاسخ به این پرسش با تأملی در زیستجهان (عالم) فعلی ما تمهید شود. ما به عنوان ایرانی مسلمان در چه عالمی زندگی میکنیم؟ به کدام عالم تعلق داریم؟ عالم ما، نور و روشنایی خویش را از کدام افق دریافت میکند؟ در پاسخ به این پرسش باید به این نکته توجه داشت که عالم مورد نظر، عالم جمعی ماست که برآیند صرف افکار و اندیشهها و نگاههای افراد نیست بلکه هویت آن، هویت جمعی است. هریک از ما ممکن است روحیه و اعتقاد و ایمان دینی داشته باشد و مسلتزم به عمل بدان ایمان و اعتقاد باشد اما زندگی جمعی و هویت عمومی یا زیستجهان (عالم) ما عالم دینی نباشد. امروزه در جوامع مسیحی و اسلامی کمتر میتوان نشانههای بارز عالم دینی را یافت. عالم دینی در مناسبات بین افراد، نهادها، رژیم حقوقی، آموزشوپرورش، هنرها، آداب، فرهنگ و صنعت متجلی میشود؛ عالم دینی بهسان روحی است که در همهی این مناسبات و روابط سریان دارد و به آنها معنا و هویت میبخشد و آنها را یگانه میسازد. وضعیت امروزی ما یا زیستجهان و عالم ما کمتر نشانههایی از عالم حقیقی دینی در خود دارد؛ این به معنای نفی ایمان فردی در اشخاص نیست، به معنای آن است که در هویت جمعی ما این نشانه کمتر یافت میشود. وضعیت یا زیست جهان ما مؤلَف است از عناصری از سنت (به صورت غالباً واژگون)، آمال و آرزوی برخورداری از رفاه و امکانات جهان جدید، مشکلات عدیدهی ناشی از توسعهنیافتگی و بیتصمیمی در قبال آیندهای که طرح روشنی برای آن در نظر نداریم. به این جهت، عالم ما عالم پریشانی است و تا به این پریشانی وقوف حاصل نکنیم و وضعیت فعلی خویش را مورد تأمل قرار ندهیم و دریافت عمیقی از آن نداشته باشیم، عزمی جدی و تصمیمی راسخ و فراگیر برای گذر از این وضعیت به وجود نخواهد آمد. اینکه از وضعیت پریشان فعلی به کدام سمتوسو و به چه مقصدی گذر خواهیم کرد، از پیش کاملاً روشن نیست ولی اگر عزم گذر پیدا شود نشانههای راه و مقصد از دوردست هویدا خواهد شد. امروزه کموبیش به بحرانی بودن وضعیت فعلی آگاهی یافتهایم اما به نظر میرسد عزم جمعی گذار از آن در میان ما هنوز واجد قوت لازم نیست. بنابراین آگاهی از وضعیت پستمدرن گرچه میتواند ما را از وضعیت کنونی جهان مدرن آگاه سازد، نمیتواند مورد خواست ما قرار گیرد؛ زیرا به زمینهی دیگری تعلق دارد و حاکی از زیستجهان مردمانی دیگر است. ما در زمانهی کنونی باید راه خود را بازیابیم، آن را هموار کنیم و در راه قرار گیریم. طی این راه، طی راه از پیش هموارشدهای نیست، راه موجودی پیش روی ما نیست که آن را طی کنیم؛ طی راه و ایجاد آن یکی است. بنابراین راه سخت و دشواری است که با پذیرش رنج و درد و خطر باید آن را پیمود.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.