عشق، فلسفه، سبک زندگی
نعرهی ساعت به قدری گوشخراش بود که همایون بدون هیچ اعتراض و عشوهای از خواب بلند شد و مثل بچهی آدم روی تختش نشست. ساعت هنوز مردانه نعره میکشید و همایون به فکر فرو رفته بود. از قیافهاش معلوم بود که دارد به فلسفهی زمان از دیدگاه هگل فکر میکند! پس از کمی کش و قوس، از تختخواب پایین آمده و شلوارش را میپوشد! و به سمت دستشویی میرود. بعد از چند دقیقه بدون اینکه صدای آبی شنیده شود، از دستشویی بیرون میآید! ساعت 10 کلاس تاریخ اندیشههای فلسفی دارد و الان 9:21 صبح است. شستن صورت و چشمهای پُف کرده بعد از خواب الزامی بود، اما موهای ژولیده را میتوانست با کلاه فلسفی! و کت هنری!! قلب ماهیت کند! طبق معمول یک نخ سیگار وینستونلایت را به صبحانهی مقوّی و دم حجله! ترجیح داد.
تا سر پل تجریش پیاده راهی نبود. سوار تاکسی انقلاب شد و 10:13 دقیقه به دانشگاه رسید. وسط کنفرانس پر از هیجان همکلاسیاش، وارد کلاس شد و در آخرین صندلی کلاس نزول اجلال کرد. انبوه هیجان فلسفی موجود در کنفرانس کلاس، به صلابت نفس و آرامش ناشی از بزرگی روح همایون! هیچ خللی وارد نکرد و او با مناعت طبع فراوان مشغول وَر رفتن با تلفن همراهش شد.
ناهار حیاتیترین و سریعُ النیازترین! وعدهی غذایی این موجود است. با پدرام و سیاوش و شیما عازم سلف دانشگاه شده و در مسیر، چهار نخ سیگار را به بدن حواله کردند! سلف دانشگاه سه قسمت داشت: سلف برادران، سلف خواهران و سلف دوستان! که این قسمت سوم، نوآوری دانشجویان دگرخواه بود! ناهار دور هم صرف شد و سیگار بعد از ناهار هم که مسمارُالبدن است...
تا کلاس بعدی 45 دقیقهای زمان مانده است. همایون و شیما به مباحث فلسفی علاقهی مشترک دارند! پدرام و سیاوش اما هنوز به این علاقه، خودآگاهی پیدا نکردهاند. لذا از هم جدا میشوند و همایون، شیما را به خوردن یک لیوان چای علمی! دعوت کرده و با طرح یک جمله از دکارت، گفتوگوی فلسفی را شروع میکند و از شیما میخواهد نظر دکارت را ارزیابی کند! 45 دقیقه بحث پیرامون نظریه دکارت باعث میشود هر دو به یکدیگر شک کنند!! و بحث نیمه کاره تمام شود. همایون با عصبانیت به سمت دستشویی رفته و بعد از انجام فعلی کوتاه و ابتر در زمان کمتر از یک دقیقه بیرون میآید و به سمت کلاس فلسفهی تاریخ رهسپار میشود.
بعد از اتمام کلاس همایون از سینا و میثم و سپیده میخواهد که با هم به پارک دانشجو رفته و تئاتر ساعت 6 را ببینند. میثم عجله دارد و سینا و سپیده روی پیشنهاد همایون فکر میکنند و بلافاصله اَکسپت میکنند! تئاتر ساعت 6 را یکی از دوستان همایون کارگردانی کرده است و عنوان بسیار زیبای آن، باعث شده است که تماشاچی زیادی هم به سالن جذب شود. عنوان تئاتر «سبوس را ببوس» نام دارد و محتوای آن، روایت غصههای یک پیردختر عاشق است که سالهاست به انتظار معشوق، خاک میکده را بر سر میریزد!
جذابیت تئاتر و بازیگرانش! باعث میشود همایون تا ساعتها به فلسفهی هنر از دیدگاه اندیشمندان پستمدرن فکر کند. او در این چند ساعت بارها تصمیم گرفت که تغییر رشته بدهد و برود سراغ هنر سینما و تئاتر، که هم آخر و عاقبتی بهتر از فلسفه دارد و هم جذابیت فعل و فاعل و مفعول در این عرصه بالاست! اما این تصمیم هم مثل سایر تصمیمات او با یک نخ سیگار دود شد...
کلید را چرخانده و وارد خانه میشود. سلام سردی را به سمت خواهر کوچک پرتاب کرده و در جواب مادر که میپرسد: شام خوردی؟ یک «بله مامان» تحویل میدهد و به اتاق تنهایی خودش میخزد. لباسهایش را از تن خارج کرده و شلوارک و تیشرت مارکدارش را به تن میکند و به سراغ اینباکس و آفها و کامنتهایش میرود. 15 نفر از اعضای اَد لیستش «آن» هستند. به هر کدام سری میزند و آف میشود. یک سیر مفصل هم در فیس بوک انجام داده و ساعت 12 سیستم را خاموش میکند.
کتاب «متفکران یونانی» نوشتهی «تئودور گمپرتس» را از کتابخانه برداشته و روی تختش دراز میکشد. کتاب را باز کرده و شروع به مطالعه میکند، لحظاتی بعد کتاب از دستش میافتد...
خوروپف! خوروپف! اهووومممم! خوروپف! اوومم! بیا اینجا! اهااا !!
سنت، ثروت، سبک زندگی
ساعت 5 صبح:
- مجید! مجید!
- اممم؟ هااا؟
- بلند شو نمازه
- ساعت چنده مگه؟
- تا وضو بگیری و دو رکعت نافله بخونی اذانه!
- باشه! الان پا میشم
ساعت 7 صبح:
مجید از تخت خواب برخاسته و دست و صورتش را میشوید و موهایش را شانه کرده و به پدر و مادرش سلام میکند! یک صبحانهی کامل از پنیر و خامه و کره و مربا و عسل و گردو و شیر و تخممرغ و آبپرتقال و کدوحلوایی را در کنار پدر و مادر و خواهر 5 سالهاش میخوشد (ترکیبی از خوردن و نوشیدن) و لوازمش را جمع کرده و با اتومبیلش به سمت دانشگاه حرکت میکند.
ساعت 8 صبح:
استاد وارد کلاس میشود. مجید کاغذ و قلمش را از کیف بیرون میآورد و هر آنچه از دهان استاد خارج میشود را به مثابهی وحی ثبت میکند! استاد فورمول انتگرال را توضیح میدهد و مجید بدون وقفه فورمول و توضیحات استاد را یادداشت میکند. استاد عطسه میکند و مجید مینویسد: عطسه!
ساعت 10 صبح:
مجید گوشهی حیاط روی صندلی نشسته است، مرتضی دوست صمیمیاش به سمت او میرود. با هم شروع به احوالپرسی و گفتوگو میکنند:
مرتضی: دفترچهی آزمون ارشد رو گرفتی؟
مجید: نه. شرکت نمیکنم
مرتضی: اِ . چرا؟
مجید: میخوام چیکار؟ فرقی برام نداره که. میرم شرکت بابام مشغول میشم
مرتضی: راست میگی تو که مشکل شغل نداری. ما باید درس بخونیم!
ساعت 12:
تا اذان یک ربع مانده است و مجید و مرتضی وضو گرفته و به سمت نمازخانه میروند..
ساعت 13 :
مجید از مرتضی خداحافظی میکند و به سمت شرکت پدر حرکت میکند. ناهار را همراه پدر در شرکت صرف میکند. بعد از ناهار پدر از او میخواهد تا حسابهای هفته قبل شرکت را بررسی کند و گزارش مالی هفته قبل را هرچه زودتر ارائه دهد. پدرش هر بار به او میگوید که کار شرکت نیاز به وقت بیشتری دارد و بدون حضور او کارها زمین میماند.
پدر: مجید جان! اگر صلاح میدونی یهکم حضورت رو اینجا بیشتر کن.
مجید: دانشگاه رو چیکار کنم؟
پدر: تا همینجا که خوندی بسه دیگه! ما که اینجا به رشته و تخصص تو احتیاج نداریم.
مجید: درسته! ولی الان دیگه هر کسی یه لیسانس رو حداقل داره! زشته من نداشته باشم...
ساعت 18 :
مجید و پدر نماز جماعت را در شرکت خوانده و به سمت منزل حرکت میکنند...
ساعت 21 :
پدر و مادر مجید مشغول مشاهدهی اخبار هستند. مجید میخواهد سریال شبکه 3 را تماشا کند. خانه دوبلکس است و مجید از تلویزیون طبقهی بالا استفاده میکند.
ساعت 23 :
مجید مسواکش را سرجایش میگذارد و بیرون آمده و به اتاقش میرود. طبق عادت هر شبش، یک صفحه قرآن میخواند و میخوابد.
ساعت 23:15 :
خور خوررررپوف، نظم، خوررپف جزوهی تمیز خووووورپف نماز اول وقت، پول
آرمان، خدا، سبک زندگی
اپیزود اول:
محمدهانیبا صدای اذان کاظمزاده از خواب بیدار میشود! مثل دیوانهها هاج و واج به اطراف نگاه میکند! سرش را میخاراند؛ عینکش را به چشم میزند؛ از جا برخاسته و رخت خوابش را جمع میکند و داخل کمد قرار میدهد. به سمت دستشوئی رفته و بعد از یک ربع سرحال و قبراق بیرون میآید! سجاده را پهن کرده و نماز صبح را با صدای بلند! بهجا میآورد.
اپیزود دوم:
مادر صبحانه را آماده کرده است. پدر و محمدهانیبا هم وارد آشپزخانه میشوند. محمدهانیبه هر دو سلام میکند. صبحانه را در کنار پدر و مادر با کمال میل و البته به قصد قربت! صرف میکند. لباسهایش را پوشیده و وسایلش را جمع کرده و با موتورش! از خانه بیرون میزند.
اپیزود سوم:
استاد پیرامون مطلوبیت توسعه و پیشرفت و حرکت به سمت مدرنیته در ایران صحبت میکند. محمدهانیاز استاد اجازه میخواهد تا یک پرسش هایدگری! مطرح کند. استاد اجازه میدهد:
محمدهانی: استاد ممکن است بفرمایید اساسا چرا ما باید مدرن شویم؟
استاد: ها؟
محمدهانی: مجددا بپرسم؟
استاد: آهان! نه ببینید از نظر من دنیای مدرن از آن جهت پیشرفت به سمت دِوِلوپمِنت و گلوبالیزیشن به لحاظ دیدگاه سورئالیستی از مکاتب انتقادی وابسته به والرشتاین و منجنی جی نشئت میگیرد!
محمدهانی: عاقلان دانند!
اپیزود چهارم:
کلاس تمام شده است و محمدهانیبه همراه روحالله و یوسف در حالیکه پیرامون مباحث استاد گفتوگو میکنند وارد اتاق بسیج دانشجویی میشوند. هر سه به ذهنشان رسیده بود که یک مناظره در دانشگاه با موضوع «توسعه» بین یک استاد «توسعهزده» و یک استاد «توسعه را زده»! برگزار کنند. با بچههای بسیج به سمت نمازخانه رفته و بعد از نماز در سلف غذاخوری مهدی از محمدهانیوضعیت برنامهی اردوی جهادی دانشگاه را پیگیری میکند. حسن دربارهی کتاب جدیدی که خوانده بود از محمدهانیسؤال میپرسد و او نیز بیجنبهوار شروع به فک زدنهای فلسفیاش میکند!
اپیزود پنجم (کمی تبلیغاتی!)
خیابان قرنی را وارد شاداب میشود و از کوچهی شهریور به داخل بن بست دوم غربی رفته و موتورش را جلوی درب اشراق! پارک میکند.
اپیزود ششم:
لپتابش را روشن کرده و شروع به انجام کارهایش میکند. یک ربع دیگر باید در جلسهی آسیبشناسی وضعیت سبک زندگی در شهر تهران، گزارش پژوهشیاش را ارائه بدهد.
اپیزود هفتم:
ساعت 7 شب است. یوسف به او میگوید جلسهی 7 صبح فردا را فراموش نکند. ضمنا آن گزارش نقد فیلم را هم هرچه زودتر ارائه دهد. کار رصد مطبوعات و فضای مجازی را هم پیگیری کند. او نیز سوار موتورش شده و به ابوالفضل میگوید: حاجی یه برنامه بریز دور هم یه فَس سینه بزنیم!
اپیزود هشتم:
محمدهانیبه همراه پدر مشغول دیدن اخبار 20:30 هستند...
اپیزود نهم:
محمدهانیسفره شام را جمع کرده و در همین حال که ظرفها را میشوید چندتا جک دسته اول هم برای پدر و مادرش تعریف کرده و آنها را یک دل سیر میخنداند. بعد از آن به سمت مادر رفته و دست او را بوسیده و از بابت شام تشکر میکند و یک ضربهی محکم و محبتآمیز هم به پشت پدرش میزند و میگوید: خیلی سالاری!
اپیزود دهم:
مسواک. وضو. نافله. خواب...
صحنهی فیلم! :
خورپف!
خوووووووووووووورپف! انقلاب فرهنگی! خوروورپف! سبک زندگی دینی! خورورورپف!
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.