1- بر خلاف رأی شایعی که فلسفه را بنیاد هر تمدنی از جمله بنیاد عالم اسلامی تصور نموده و گمان میدارد در تحلیل و تبیین عالم اسلامی و نیز در گشایش راه تمدن اسلامی میبایست اولا به فلسفهی اسلامی رجوع نمود، رهدار بر این باور است که این مقام بهویژه در حیطهی علوم در تمدن اسلامی، میبایست از آنِ علم کلام باشد. این بیان بهویژه بیشتر ناظر به تجویز است تا تبیین؛ زیرا آنچه در گذشته روی داده به عقیدهی وی چندان که باید بر این منوال نبوده است. وی تصریح میکند:
«اتفاقی که به لحاظ تاریخی در تاریخ اسلام افتاده است و برای بنده محل ابهام میباشد، این است که در حالیکه عموما اعتقاد بر این بوده است که کلام باید در رأس باشد، اما عملا این اتفاق نیفتاده و مبادی علوم مادون کلام، توسط کلام پیریزی نشده است.»
من با رهدار موافقم که راهگشایی در عالم اسلامی منحصرا و حتی احتمالا با رجوع به فلسفهی اسلامی صورت نمیپذیرد و آن را قاعده و پادشاه علوم دیگر نمیشمرم. اما نه به این جهت که بخواهم علمی را از مقام سلطنت عزل کنم تا دیگری را به پادشاهی برسانم. اصلا گمان نمیکنم که رابطهی علوم با تمدن در وهلهی نخست رابطهای هنجاری باشد، بلکه نقش علوم در یک تمدن بیشتر به وجه ثبوتی آن مربوط است تا وجه اثباتی.
اغلب کسانی که بر نقش محوری فلسفه در شکلگیری یک عالم تأکید میکنند، به الگویی مانند آنچه در علومِ اصل موضوعی2، مانند هندسهی اقلیدسی، پیش چشم میآید نظر دارند. از بدیهیات آغاز میکنیم و بر اساس آن قضایایی را اثبات میکنیم و باز هر نتیجهای را مقدمهی قیاسات بعدی قرار میدهیم. نه اینکه الگوی مورد نظر آنها طابق النعل بالنعل چنین باشد -زیرا مثلا در علوم تجربی دائما مشاهدات وارد مقدمات قیاسها میشوند- اما شکل هرمی به هر شکل مفروض است و لذا بنیادیترین علم که فلسفه است، قاعدهی هرم را شکل میدهد. رهدار اما با چنین تصویری موافق نیست و دلیل آن را تفاوت ترتیب مبانی طبقهبندی علوم در عالم اسلامی در مقایسه با عالم غربی میشمرد:
«در تفکر غرب طبقهبندی علوم بر مبنای بینش، روش، دانش، ارزش و کنش است و در تاریخ اسلام طبقهبندی علوم بر مبنای بینش، روش، ارزش، دانش و کنش است. نکتهی مهمی که در اینجا وجود دارد این است که در تاریخ اسلام، علوم هنجاری بر علوم دانشی مقدم میشود.»
او علم کلام را نه از جهت آنکه مقدم همهی قیاسات بعدی در بسط هرم علم است، بلکه از آن رو که جهت بسط قیاسات علم را تعیین میکند و شکل هندسهی علم را معین مینماید، رأس علوم دیگر تلقی میکند. یعنی تقدم ارزش بر دانش موجب آن است که در عالَم دینی برخلاف عالَم غربی، علم نه بر اساس دانش بنیادین بلکه براساس ارزش بنیادین برساخته شود و لذا علم کلام از آنرو که حاوی جهت و ارزشهای بنیادین است قائمهی علوم دیگر، و حتی عالم دینی، تلقی شده است.
من اجمالادر قضیهی اهمیت ارزش در عالم دینی -بهشرط آنکه مباحثات مهمی راجع به چیستی ارزش و بهویژه عدم تمایز آن از دانش و نیز تمایز غرض و تعلق دربارهی آن محفوظ بماند- با رهدار همزبانم؛ اما بر همین اساس میخواهم بدانم که آیا اولا علم کلام بیش از علم فلسفه حاوی ارزش و جهت -و من ترجیح میدهم بگویم تعلق- است؟ ثانیا مرتبط با پرسش نخست، متذکر شوم که در مورد نقش علوم در هر عالمی و بهویژه عالم دینی، وضع علم تنها از جهت قضایایی که اثبات میکند مورد واکاوی ایشان بوده است؛ چه جایی که این قضایا از جهت ارزش مطمح نظر بودهاند و چه جایی که از جهت دانش. اما بنده در ادامه سعی میکنم بیان کنم که در مرحلهی نخست، وجه ثبوتی علم یا به عبارت دیگر صورت علم، جایگاه علم را در یک عالَم مشخص مینماید. ارتباط حقیقی علوم نیز که در پردهی ارتباط منطقی احکام آنها مسطور است، با بررسی صورت، یعنی وجه ثبوتی علوم، رخ مینمایاند.
2- علوم شامل قضایا و احکامی هستند و ممکن است مثل علم حقوق یا علم سیاست وجه هنجاری هم داشته باشند، اما به جز آنچه این احکام و قضایا بهطور اثباتی عرضه میکنند و باید آنرا مادهی علوم تلقی کرد، این علوم صورتی نیز دارند که هر چند فارغ از مادهی خود نیست، بر آن غلبه دارد. همین صورت است که موجب وحدت یک علم شده و منجر به تمایز علوم مختلف و نیز منشأ تشخیص دورههای مختلف در تاریخ یک علم میشود. وجه ثبوتی علوم، وجهی از وجوه یک عالَم (مثلا عالم اسلامی) است و حقیقت عالم در آن بالفعل است. چنانکه معماری و نظم اجتماعی و سیاست و داستان هم وجوه همان عالم هستند. فعلیتِ احکام یک علم در مقام اثبات نیز از طریق مشارکت در فعلیتِ صورتِ علم و به مثابهی مادهی آن بایستی تلقی شود. صورت علم ریاضی بهجز صورت علم کلام و صورت علم کلام غیر از صورت علم طب است. صورت علم ریاضی تابع احکامش نیست، بلکه این احکام در مقام تحقق، لباس این صورت را بر تن میکنند. موضع علم ریاضی در قبال دیگر علومِ دوران جدید را بایستی در غلبهی صورت ریاضی بر دیگر صور علم جستوجو نمود و نه ارتباط منطقی احکام ریاضی با احکام علوم دیگر. دربارهی ارتباط علم کلام با دیگر علوم و نیز ارتباط این علم با عالم دینی هم باید به همین رویه عمل نمود. یعنی باید دانست تفاوت صوری علم کلام با دیگر علوم و بهویژه در قیاس با فلسفه چیست؟
3- شاید مهمترین تمایز کلام با فلسفه به این بازگردد که در کلام نوعی مصادره به مطلوب وجود دارد. آنچه در اینجا مطلوب است البته گزارههای مربوط به باورهای دینی است. دقیقا به همین جهت «استدلال» در علم کلام امری عارضی است. مطلوب نهایی در این علم «تصدیق» گزارههای مذکور است. توفیق این علم نیز از راه نیل به این تصدیق حاصل میشود. در چنین روندی تغییر تصورات دخیل در استدلال و نیز معانی کلماتِ مقدمات و نتیجهی استدلال، همیشه امری عارضی و حتی نامطلوب است و از همین جهت متکلم دائما در چالش با تضاد ناشی از ظاهر کلمات است. از اینرو در جدال میان اشعریون و معتزله، «نصّ» همیشه تیغ دولبهای علیه طرفین بوده است. این درحالی است که فیلسوف اولا در پی اصلاح تصورات خویش از امور است و نه تصدیق یا تکذیب گزارههایی که میتواند با تصورات هرروزی و پیشپا افتاده ساخته شود. شاید حتی بتوان گفت تصدیق و تکذیب در این مقام عارضی است. البته باید توجه کرد که در این تحلیل، نوعی سادهسازی وجود دارد که مربوط به اخذ مفاهیم مربوط به منطق همراه با فلسفه و نیز کلام است؛ در حالیکه هم فلسفه و هم کلام میتواند فارغ از منطق به منصه برسد، کما اینکه شاید این هر دو بهلحاظ زمانی پیش از علم منطق وجود داشتهاند و بلکه در بسیاری موارد حتی پس از ظهور علم منطق نیز با زبانی غیرمنطقی و مثلا نزدیک به ادبیات یا تمثیل بیان قدرتمندی داشتهاند.
علاوه بر این شاید بتوان جدا از آنچه معمولا بهعنوان علم کلام مطرح میشود و در تعریف رسمی آن هم میآید و ما هم در بالا با تلقی مشابهی آن را بررسی کردیم، وجه اصلی دیگری برای علم کلام قایل شد و تلقی جدیدی بهدست داد و بر مبنای آن مصادیق این علم را گسترش داد: آیا نارواست علم کلام نه وسیلهای برای دفاع از عقاید دینی، بلکه مجموعهای از اخبار دربارهی جهان دانسته شود که بر اساس تلقی دینی سامان پذیرفته است؟ یعنی اخبار مقتضی دین دربارهی هستی، چه از طریق دین تصریح شده باشد یا نشده باشد؟ آیا بر این اساس نمیتوان کلام را نوعی مواجههی با دین دانست و نه نوعی مواجههی دین با مخالفانش؟ یقینا تقلیل دین به علم کلام کاری دشوار و بلکه ناشدنی است. زیرا در این تلقی علم کلام مجموعهای از اخبار است و دین تنها اخبار نیست. در دین، انشاء و انذار و تبشیر و ... هم هست و حتما موضوع چیستی دین پیچیدهتر از همهی اینهاست.
اما شباهت کلام و فلسفه چیست؟ چرا آنها آنقدر شبیه هم هستند که ما آنها را با هم مقایسه میکنیم و از تفاوتشان میپرسیم؟ هر دوی این علوم در باب هستی گزارش میدهند. هر دو معطوف به خبر یا اخباری دربارهی هستیاند. بهعلاوه اخبار این دو علم از جملهی اطلاعات پیش پا افتاده نیست، بلکه باید اخباری خطیر و پراهمیت باشد. هر دو علم، غالبا تکلیف عالم و آدم را تعیین -و شاید بهتر باشد بگوییم تصریح- میکنند. با این همه، ویژگی این اخبار در این دو علم یکسان نیست. اما تفاوتها کجاست؟ شاید گفته شود که گزارههای علم کلام بر اساس متن یا گفتههای خدا و اولیای دین است و این به خودی خود موجبات تطابق این گفتهها با حقیقت را فراهم نمیکند، اما فلسفه که از هستی آغاز میکند و با تماشای عقلانی آن، احکامش را صادر مینماید، لاجرم احکامش واصل به حقیقت خواهند بود. فلسفه میتواند بخواهد که علم کلام وثوق احکامش را با رجوع عقلانی به هستی نشان دهد، اما بر فلسفه حرجی نیست اگر چشمِ عقل، هستی را بر خلاف مدعیات کلام ببیند. یعنی شاید برخی بگویند که تفاوت نخست میان اخبار این دو علم مربوط به روش و لذا قدر و اعتبار احکام و اخبارشان از هستی است. شاید تأکید رهدار بر جهتمندی و ارزشمداری کلام در مقایسه با فلسفه نیز ناظر به تصوری شبیه این باشد. اما این تصور میتواند گمراهکننده باشد. زیرا متکلم سخن نبی را در قیاس با هستی و در رابطهی با آن درک میکند و لذا سخنش اخباری فارغ از هستی نیست. کما اینکه رجوع فیلسوف به هستی فارغ از اعتماد بر شنیدهها و بهویژه آموختههایش نیست. تأکید بیش از حد بر تفاوت مذکور، مانع فهم درست تفاوت صوری کلام و فلسفه میشود.
به نظر میرسد تفاوت مهم میان اخبار فلسفه و کلام مربوط به تأثیر متفاوت این اخبار باشد. هر خبری پیش از آنکه بیان و حکایت باشد، خود بخشی از یک رویداد است. این رویداد در مورد کلام، تسبیح حق از طریق اقرار به عظمت خدا و هستی به مثابهی فعل اوست. خطیر بودن یک خبر نه مربوط به صرف توصیف، بلکه متعلق به شراکت در رویدادی است که گزاره، بخشی از آن است. در مقابل، گزارههای فلسفی بخشی از رویداد غلبه بر سرنوشت از طریق پذیرش آن3 هستند. از اینرو گزارههای فلسفی فارغ از محتوای خاصشان مربوط به رویدادی هستند که خطیر بودن آن مدیون احاطهی حیات انسان به وسیلهی آشوب و بینظمی4 است. این گزارهها هر چه باشند، دائما بر این فاجعه که هستی و واقعیت، فارغ از انسان است و او انسان را نمیبیند و نسبت به هستی خاص او بیاعتناست تأکید میکنند. معنای جدید واقعیت که امری خالی از تعلقات بنیادین قلب انسان (و بهقولی ارزش) است و نیز مفهوم جدید عقل که با متافیزیک همزاد است و عقل را فارغ از قلب و تعلقاتش تلقی میکند، محصول همین رویداد است. این توصیف بهخوبی نشان میدهد که چگونه برخلاف این پندار که جهتمندی کلام مربوط به تقید آن به متون الهی و تراث انبیای الهی است، فلسفه و کلام نه چندان بیش از هم، جهتمند و مملو از مسائل مرتبط با تعلقات انسانی هستند. این جهتمندی اساسا و در وهلهی نخست چنانکه آمد، مربوط به صورت این علوم و نه ماده و محتوای آنهاست. لذا قول به اینکه علم کلام بیش از علم فلسفه حاوی ارزش و جهت -و من ترجیح میدهم بگویم تعلق- است، قول درستی نیست یا باید با توصیف اخیر بازتعبیر شود.
4- تفاوت اشاعره و معتزله را هم نمیبایست در طریق متعصبانهی اولی و طریق استدلالی یا عقلگرایانهی دومی تبیین نمود. این تبیین هم مشابه تلقی شایع در مورد تفاوت کلام و فلسفه است. این هر دو مسلک، تا آنجا که مصادیق علم کلاماند، در پایبندی به دین و نیز پایبندی به استدلال و عقل هماورد یکدیگرند. شاید بتوان تفاوت این دو را به وسیلهی دوگانهی دیگری توصیف کرد. در حالیکه اشاعره در مواجهه با نص اقرار دارند که با کلام الهی مواجهند، معتزله در این مواجهه بر جنبهی تنزیه تأکید کرده و بر حقیقت کلام الهی در برابر ظاهر آن پافشاری مینمایند. بهویژه نباید تصور کرد که اشاعره بر اساس تعصبی که دارند خودیتر محسوب میشوند. این تصور تنها در سایهی پیشفرض تقابل ارزش و دانش و تناسب بیشتر عالم دینی با ارزش به وجود آمده است. در حالیکه خود قول به وجود امر متمایزی به نام دانش که فارغ از ارزش قابل تصور است -حتی اگر شرط وجود خارجی آن تقید به یک ارزش باشد- موجبات سقوط موضع غیرعقلانی ارزش را فراهم آورده و در حقیقت آن را از حیّز ارزش بودن خارج مینماید. شاید باید تصریح کنم که در تأکید بر مسئلهی تعلقات در علم و عقل این اشتباه غالبا روی میدهد که ابتدائا آن را فارغ از عقلانیت و دانش و قسیم آن فرض کرده، آنگاه حکم به تقدمش میدهند. در صورتیکه در این مسئله، تنها وحدت علم، دانش و عقل با علقه، ارزش و جهت، ممکن است موضع معناداری باشد و نفس فرض تمایز حتی در ظرف ذهن موجب تخطئهی ارزش و بالعکس تخطئهی عقل خواهد بود. به هر صورت گمان نمیکنم که تفاوت اشاعره و معتزله همانا تعلق یکی به ارزش و تعلق دیگری به دانش باشد.
پی نوشت:
1- کارشناسی ارشد فلسفهی علم
2- Axiomatic؛ در این علوم از چند اصل بدیهی آغاز میکنیم و همهی حقایق بعدی علم را بر این اصول استوار مینماییم.
3- ایدهی اصلی در مورد اینکه چرا در مورد رویداد مربوط به گزارههای فلسفی چنین حکمی کردهام، به تلقیم از متافیزیک به عنوان فرزند طبیعی تراژدی یونان باز میگردد. برای بیان دقیق مطلب، مقدمات مفصلی لازم است که در مقالهی «تراژدی و سکولاریته» آوردهام. این مقاله هنوز منتشر نشده، اما نسخهای از آنرا برای برخی اساتید، از جمله جناب آقای دکتر رهدار، فرستادهام.
4-Chaos
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.