شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (78-79) شماره هفدهم تـاریــخ تاریخ تمدن یا تاریخ فرهنگ، پیشرفت یا پویایی
گرچه این یوهان گوتفرید فون هردر (Johann Gottfried von Herder) (1803-1744) است که برای نخستینبار واژهی فرهنگ را با کیفیتی ویژه و با ضمیر جمع به کار میبرد تا آن را از معنای تکخطی سیر تاریخ به تمدن که معنایی فائق در فلسفه و تاریخ قرن هجدهمی بود متمایز سازد؛ و گرچه این اوست که از عبارت «فرهنگها» در تقابل تلویحی با دوگانهی بربریت-تمدن بهره میگیرد و به جای درنظرگیری سیر تک خطی بربریت و توحش، به دوران فرهنگ و تمدن بهمثابهی دوران غایی نزد ملل اروپایی، تجلی فرهنگهای دورانها را بهمثابهی حاملان فراگردهای تاریخ در نظر میآورد. اما این نزد یاکوب بوکهارت (Jacob Burckhardt) (1897-1818) است که فرهنگ در برهههای مشخص تاریخ، فارق از تمنای تاریخ کلی رو به پیشرفت و فارق از بینش غایتانگار زمینهی پردازش مییابد.
درست است که از نظر هردر، هر قوم و فرهنگ همچون مونادی منحصر به فرد است که در برههای از تاریخ نیروی خود را تجلی میبخشد اما این تجلی نزد وی به تبع مشیت الهی نهایتاً در جهت اهداف انسان و انسانیت است. هردر، اگرچه از دل تکثرات فرهنگی اما کماکان در صدد بیان تداوم «پیشرفت» در تاریخ و در پی تاریخ جهانی غایتانگار است. آرایی که او را در زمرهی آبای فلسفهی تاریخی قرار میدهد.
انگیزهی یاکوب بوکهارت اما از به رشتهی تحریر درآوردن کتاب «تاریخ جهان» یا «داوریهایی دربارهی تاریخ و تاریخ نویسان»[1] که پس از مرگش منتشر شد، ارزشزدایی از فلسفهی تاریخ است.
بوکهارت میکوشد از اصل بررسی دستگاهمندِ تاریخ پرهیز کند و بینش غایتانگار به تاریخ را مورد نقد قرار دهد. قصد بوکهارت گشودن افق جدیدی برای تاریخ جهان است. افقی که ورای غایتانگاری تاریخی است. غایتانگاری تاریخی که از کندرسه و بوسوئه و ولتر تا کانت و هگل پرداخته شده بود و فرهنگ را به مثابهی تمدن مختص ملل متمدن اروپایی قرار میداد. جریانی که میتوان گفت فرهنگ و تمدن را در یک معنا به کار میبرد و بهعبارتی برای فرهنگ فاقد تمدن و مدنیت، اعتباری قائل نبود. جریانی که در اوج آن نزد هگل در درهمتافتگی تمدن و دولت، اقوامی که فاقد دولت بودند، فاقد تمدن و اقوامی که فاقد تمدن بودند، فاقد دولت و هر دو فاقد تاریخ پنداشته میشدند. فلسفه و تاریخ عظیم و با پشتوانهی محکم یونانی-مسیحی که تاریخ را بر سه محور توحش-بربریت-تمدن انگاشته و دوگانهی بربریت-تمدن (فرهنگ) را برساخته و دامن میزد.
جریانی که نزد برخی از ایشان اقوام بیمدنیت و تمدن یا مختوم به نیستی در قربانگاه تاریخ جهانی بوده، چونانکه نزد هگل در مناطق مرتفع آفریقا مردم جز اینکه بهعنوان برده مورد استفاده قرار گرفتهاند، رابطهی دیگری با تاریخ ندارند[2] و یا اینکه نه قائل به فرهنگ آن قوم بلکه قائل به رسیدن و رساندن آن قوم به تمدن (فرهنگ) جهانشمول در آیندهی اینجهانی بودند.
اما آنچه از منظر بوکهارت اهمیت دارد، دوران معاصر یا زمان حال است. اگرچه هگل برای مثال به اکنون و زمان حال میپرداخت، اما اکنونِ هگلی، تحت سیطرهی گذشته و در پرتوی آینده بود. اما نزد بوکهارت این حالِ جاری است که واجد معنا است. بوکهارت نظریهپردازی در باب قانونمندی تاریخ و سمتوسو یافتن معنا در تاریخ را مخاطرهآمیز میداند، چراکه بینش انسان به زمان را مطلق کرده و همهچیز را در پرتوی آینده قرار میدهد.
بوکهارت ایدههای اصلی فلسفهی تاریخ را به نقد میکشد و فلسفهی تاریخ را موجودیتی عجیبالخلقه میداند که نه فلسفه است و نه تاریخ. وی در پی تئوریای است تا فراسوی دستگاهمند کردن قیاس تاریخی، به تاریخ بهمثابهی فرهنگ فردیتهای گوناگون بپردازد؛ فرهنگی نه بدانگونه که در فلسفهی تاریخ هردری و فلسفهی تاریخ بهطور کلی، وحدت کلی را مدنظر دارد. فلسفهی تاریخی که از منظر وی در واقع سنتزی است از تئولوژی و متافیزیک. آنچه بوکهارت در برابر آن قد علم میکند، متافیزیکِ تاریخ است. بوکهارت تاریخ را تکراری، بدون سو و استوار بر پایهی طبیعت انسانی میانگارد و میکوشد، شیوهای نو در مقابل فلسفهی تاریخ قرار دهد. شیوهای که انسانشناسی بعدها از آن متأثر میشود. بدین سیاق بوکهارت آغازههای وداع با فلسفهی تاریخ را که توسط گوته شکل گرفته بود، سامان میدهد و با فلسفهی تاریخ وداع میگوید.
بوکهارت میکوشد دورهبندی تاریخی را که از فیوره آغاز و در هگل به اوج رسیده بود، کنار گذارد. دورهبندی که تماماً مبتنی بر روند پیشرفت در سه دورانِ «باستان، قرون وسطی و عصر جدید» بود. او درصدد تناورده کردن مفهومی دورههای فرهنگی بود و تاریخ را متشکل از دورههای فرهنگی میدانست. هر دورهی فرهنگی بهصورت واحدی کامل نمایان میشود و از طریق زندگی سیاسی، دین، هنر و علم به زبان میآید و مهر خود را بر زندگی اجتماعی میگذارد.[3] وی میکوشد به جای توجه به تجسم روح ایدهآل تاریخ در دولت به فرهنگ توجه کند و تاریخ را از مدخل هنر بررسی کند. او در بطن فرهنگ، هنر را قرار میدهد. اگرچه فرهنگ برای وی «پیشروی هنر» است،[4] هنری که واجد چنان ظرفیتهایی است که بنبستهای تاریخی را بگشاید و تداوم تاریخی را در اکنون حفظ کند، بدون اینکه چونان نزد هردر، خود را برای پیشرفت و در پیشرفت منحل گرداند. او میکوشد با بیاعتباری متافیزیک تاریخی، به بررسی گونهای دیگر از تاریخ بپردازد. بوکهارت کسی است که به بحرانها و گسستها در تاریخ رسمیت میدهد و تلاش میکند سایهی کلِ یکپارچهی هگلی ِ مبتنی بر متافیزیک را از سر تاریخ بردارد.
البته باید این مسئله را در نظر گرفت که فرهنگ برای بوکهارت اصل[5] نیست، بلکه فرهنگ عنصری است سیال. بوکهارت نیز همچون هگل امر مشخص را از امر عام متمایز میکند. اما با در نظر گرفتن امر مشخص آن را در هنر میجوید. او ایدهی پیشرفت هگل و «امر کلی» و تعمیمگرایی را که در فلسفهی تاریخ در اوج قرار دارد، مورد نقد قرار میدهد. نزد بوکهارت «بهتر است که اقوام و ملل را به حال خود بگذاریم و از تعمیمهای ناروا پرهیز کنیم، زیرا اقوامی که در نظر ما بیمار مینمایند ممکن است بهزودی تندرستی خود را بازیابند، و درون ملتی بهظاهر تندرست، ممکن است بذر مرگ نهفته باشد که با نزدیک شدن نخستین خطر سر برآورد».[6]
در عین حال نگاه بوکهارت به روند تاریخ نگاهی مأیوسانه است. نگاهی که بعدها نزد متأثران از مکتب بازل همچون وبر و بعدها مکتب فرانکفورتیها در نقد تمدن مدرن و فلسفهی تاریخ نمایی تام میگیرد. این دید مأیوسانه نزد بوکهارت از این روی است که به زعم وی با سلطهی اندیشهی پیشرفت، انسانها کمتر به امر «فرهنگ» میپردازند و فرهنگ تحت سیطرهی اقتصاد قرار گرفته است و حتی آموزش در شهرهای مدرن فقط «میانمایگی ناگزیر» را ایجاد میکند، «امروزه همه گمان میکنند با فرهنگند ... همهچیز مزخرف شده است».[7]
بوکهارت تکامل را نیز تکامل شخصیت میداند. «تحول و پیشرفت درونی فرد»؛ تکاملی که در یک دورهی فرهنگی در فرد انسانی نمایان میشود. او تکامل را در کثرت فرهنگ و هنر و در شخصیت انسانی میانگارد نه در پیشروی. برای وی تکامل شخصیت در «مردان چندوجهی و مردان جامعالاطراف» نمودار است، مردانی که در هنر و فرهنگ تناورده شده و آموزش دیدهاند.[8]
بوکهارت در جایی دیگر از جنبهای دیگر به «بیدار شدن تدریجی روح یک قوم» اشاره میکند[9]، اما این را نیز نباید با بیدار شدن تدریجی روح یک قوم در جهت پیشرفت اشتباه گرفت. با تمام نقد بوکهارت به فلسفهی تاریخ باید اذعان کرد که بوکهارت کماکان در سنت آگاهی باقی میماند و البته نه در سنت پیشرفت یا سنت آگاهی پیشرونده؛ آگاهیای که هممکتبی بوکهارت، فردریش نیچه آن را مورد هجمه قرار میدهد.
بوکهارت با برگزیدن عنوان «فرهنگ رنسانس در ایتالیا» (1860) برای نخستین کتابی که در خصوص تاریخ رنسانس نوشته شده است، نظرگاه حاکم بر تاریخنگاری خود را به پیش چشم میکشد. تاریخِ فرهنگِ جنبشی فرهنگی، تاریخِ فرهنگِ رنسانس؛ یعنی بازمیلاد فرهنگِ دوران باستان. دورانی که فرد انسانی محور آن بود. وی به یونان باز میگردد. فرهنگ باستانی یونانی-رومی را بهعنوان سرچشمه و پایهی فرهنگ میانگارد، و انسان و فرد انسانی را که مرکز فرهنگ یونانی قرار داشت و با اشاعهی مسیحیت و نضج کلیسا اندکاندک در مقابل متافیزیک کلی حاکم بر جهان نادیده انگاشته شد و نیز در تاریخ هگلی که بهزعم مکتب بازلیها اوج دیدگاه مسیحیت پروتستانی بود، به قربانی بدل شد، دوباره در محور قرار میدهد.[10]
بوکهارت دیگر میخواهد به جای تاریخ تمدن غایتانگار، تاریخ فرهنگ بنویسد و این بار نه چون فلسفهی تاریخ که همهچیز را در کلی میگنجاند که بالعکس تاریخی که ناچار است «فرایند ذهنی و روحی بزرگی را به مقولاتی بهظاهر دلبخواه تقسیم کند تا بتواند آن فرایند را بهنحوی از انحا باز نماید».[11]
بوکهارت تعینِ عناصر دینامیک و پویا در تاریخ را در فرهنگ قرار میدهد و آن عناصر را با مفهومِ قوّه یا پتانس توضیح میدهد و در کتاب ارزشمندش حتی «دولت را بهمثابهی امر هنری» در نظر میگیرد. نزد بوکهارتِ فرهنگمدار، جنگ نیز همچون اثری هنری و واجد خاصیت اثر هنری است.[12]وی مینویسد: «همچنانکه سازمان داخلی بیشتر دولتهای ایتالیایی اثری هنری، یعنی آفرینشی آگاهانه و مبتنی بر اندیشه و استوار بر شالودهای حساب شده بود، ارتباطشان با یکدیگر و با دولتهای دیگر نیز میبایست اثری هنری باشد».[13]
بوکهارت برای تاریخ سه قوه یا پتانس قائل میشود. قوهی دولت، قوهی دین و قوهی فرهنگ؛ دولت و دین قوههای ایستا و فرهنگ قوهی متحرک و پویا و تحرکانگیز تاریخ است.
او نقش مسلط سیاست را که در فلسفهی تاریخ در غالب مفهوم «دولت» به اوج میرسد، در تاریخ به چالش میکشد و این امر را که «تاریخ» و «دولت» رقمزنندهی امر «اخلاق»اند، توهمآمیز میانگارد. بوکهارت قدرت را شری بر روی زمین میداند که خود را در اقتصاد و سیاست تعین میدهد و ماهیتاً بر پایهی حقِ قویتر استوار است. قدرتی که خود هدف است و مکانیزم تلاش بیحصر در کسب آن را غریزه میسازد. این دیدگاه حامل انگیزهای در مقابل ایدهی روشنگری بود. ایدهای که تمام همتش بر آن بود تا سیاست را اخلاقی کند. دیدگاه بوکهارت فرهنگ را محور این تقابل و در مقابل اوج اخلاق پروتستان قرار میدهد. اوج اخلاق پروتستان که در منظر وی و بازلیهای پس از وی همانا اقتصاد و سیاست بود. بدین سیاق اثر فرهنگ در ابعاد کلان بر قدرت سیاسی و دولت، محوریت اندیشهی بوکهارت را تشکیل میدهد. از این منظر دولت حامل شرایط کمتری جهت توانمندسازی جامعه است. نزد بوکهارت دولت در جهت تمامیتگرایی و بوروکراسی خویش عمل میکند، اما این فرهنگ است که حرکت اجتماعی را به پیش میبرد. اگر پیش از بوکهارت آگاهی را در رابطه با پیشرفت فهم میکردند و از آن تناوردگی توسعه، تکنیک و امنیت اجتماعی را استنتاج مینمودند و پیشرفت را حامل و واجد بُعد اخلاقی مینمایاندند، اما بوکهارت آگاهی را در فرهنگ قرار میدهد. وی میکوشد با محدود کردن امر سیاست و دولت از تسلّط آن بر امر تاریخ رهایی یابد. وی قائل شدنِ ثقلِ بیش از اندازه برای دولت را توهمی میداند که تاریخ را غیرِواقعی میکند. بوکهارت میکوشد از این توهم رهایی یابد و تاریخ را بهطور واقعی بررسی کند. بررسی واقعی تاریخ نزد بوکهارت تحتِ سیاقِ پویایی فرهنگ و قوّهی فرهنگ، نیروی خلاقهی تاریخ است. نیروی خلاقهای که ساختار آن را میسازد تا ایدهآل گذشته را رد کرده و طرحی نو در اندازد و بر روی دو قوهی ایستای دولت و دین اثرگذاری کند. اینچنین میتوان استنتاج کرد نزد وی دیگر نهفقط اقوام واجدِ دولت با فرهنگ (متمدن)اند بلکه فرهنگ خود درونآختهی مرکز ثقل است که در اکنون هر دورهی زمانی پویا است، بیاینکه لزوماً در جهت غایتی انباشته از گذشته باشد.
بوکهارت در تقابل با هگل، بنیانهای توجه اساسی به انسانهایی که «مردان تاریخ» نیستند را نیز بنا گذاشت. هگل «بزرگمردان ملت» را «هوشیاران»ی میداند که تاریخ جهان و تمدن را به پیش میبرند؛ مردان بزرگی که چون از روح قوم خویش آگاه شدهاند و توانستهاند خود را با آن هماهنگ کنند، قوم خویش را رهبری میکنند، و قومشان اگر به بالاترین مفهوم یا تصور روح رسیده باشد، با زمانه پیش میرود و بر اقوام دیگر فرمان میراند وگرنه تنها در حاشیهی تاریخ جهانی زیست میکنند.[14] اما بوکهارت بالعکس به شهروندان و مردان عادی و زیست روزمرهشان در جهت تناوردگی فرهنگ روی میآورد. او در آغاز فصلِ «مروجان فرهنگ دوران باستان» مینویسد:
نخست باید از شهروندان شهرهای مختلف ایتالیا، مخصوصاً فلورانس، سخن بگوییم که پرداختن به فرهنگ دوران باستان را هدف اصلی زندگی خویش قرار دادند... اینان مخصوصاً برای دورهی انتقال در آغاز قرن پانزدهم از آن جهت اهمیت فوقالعاده داشتندکه اولین کسانی بودند که اومانیسم، عنصر ضروری زندگی روزانهشان گردید؛ و نخستین بار پس از ایشان بود که شهریاران و پاپها به اومانیسم روی آوردند.[15]
در واقع بوکهارت انسان را در این معنا در محوریت قرار میدهد. معنایی که بعدها انسانشناسی نوین تحتتأثیر دیلتای و دیگر ناقدان فلسفهی تاریخ، بر پایهی آن تناورده میشود.
بوکهارت در تاریخنگاریاش نه به شکوه دولتها بلکه به مؤلفههای انضمامی انسانشناختی، از نهادن نامهای یونانی و لاتینی توسط مردم بر کودکانشان گرفته تا سرودهای کارگران یا خاطراتِ جیرو لامو کاردانو (G. Cardano) (CE1500) اهل میلان که بهزعم وی در خویشتننگری نه شأن خود را حفظ میکند و نه آبروی دیگران را و نوشتههای شاعر قرن شانزدهم ایتالیایی فیرنتسوئولا (Firenzuola) در وصف زیبایی زنانه توجه میکند و مبادی تاریخنگاری انسانشناسانه را رقم میزند، بیاینکه توسط بسیاری از انسانشناسان کنونی و متولیان علم فرهنگ شناخته شده باشد. بوکهارت در کتابش «وصف زندگی روزانهی آدمی» را یکی از مظاهر کشف انسان در دورهی رنسانس میداند.[16] وی در اولین تاریخ فرهنگی که آغازی است در انسانشناسی فرهنگی و انسانشناسی تاریخی، در پیگیری بازشکوفایی فرهنگ در رنسانس، «وصف قیافهی ظاهری انسان»، «وصف زندگی انسانی»، «لباس و مد»، «موسیقی»، «جشنها»، «زندگی خانوادگی»، «برابری طبقات»، «دین در زندگی روزانه»، «وصف خصوصیات اقوام و شهرها»، «برابری زن و مرد» را بهعنوان فصلهای کتاب در نظر میگیرد. این مسئله را نباید با توجه به اینگونه مسائل در متون تاریخی اشتباه گرفت. در حقیقت بوکهارت چنین سرفصلهایی را محور تاریخنگاری و نقطهی عطف نگارش تاریخ قرار میدهد.
وی فرهنگ را نقطهی عطف رنسانس در نظر میگیرد. فرهنگی که به زعم وی در بازگشت به یونان توسط ایتالیاییها بازشکوفا میشود. «در آغاز قرن چهاردهم چند نسل با استعداد و درخشان از شاعران و دانشوران، ایتالیا و جهان را به پرستش فرهنگ و ادب دوران باستان فراخواندند و تربیت و فرهنگ را تحت نفوذ کامل خود درآوردند، بارها رهبری سیاست را به دست گرفتند و ادبیات دوران کلاسیک را احیا کردند».[17] برای بوکهارت دورهی باستان که ایتالیا به آن رجوع کرد دورهای بود که «شعر و هنر همهی شئون زندگی آدمی را در بر گرفته بود».[18]
بوکهارت به حماسهسرایی، شعر، ادبیات، و زبان در تاریخنگاری چه از جنبهی بررسی این موارد در طول تاریخنگاری و چه در محور تاریخنگاری اهمیت ویژه میدهد و بنیانهای علم فرهنگ و انسانشناسی نوین را بنا میکند.
برای وی زبان مهمترین شالودهی زندگی اجتماعی و معاشرت سطح بالا است، که به زعم وی همچون اثرِ هنری آگاهانه نمایان است؛ زبان چه در وجه ادبی و چه در وجه زندگی اجتماعی. نام هیچکس به اندازهی دانته در «تاریخ فرهنگ رنسانس در ایتالیا» تکرار نمیشود. بوکهارت مینویسد، بحث در اندیشههای دانته و نتایجی که از این اندیشهها میگیرد موضوع تاریخ علم زبان است و همیشه در آن تاریخ مقامی مهم خواهد داشت.[19]بوکهارت در صفحهای از کتابش به نقل و با تصدیق و ارجگذاری پیکودولامیراندولا (Pico della Mirandola) اومانیست ایتالیایی که نهتنها به یادگیری زبان عبری علاوه بر لاتین پرداخت که تمامی معارف تلمودی و فلسفی یهودی را نیز فرا گرفت مینویسد: آنها یعنی نویسندگان به زبانهای دیگر از ابنرشد گرفته تا پژوهندگان یهودی، یکصدا میگویند: «ما همیشه زنده خواهیم ماند، نه در مدارس زبانآوران بلکه در حلقهی حکیمان، آنجاکه نه دربارهی ما در آندروماخه یا پسران نیوبه، بلکه دربارهی علل ژرفتر امور انسانی و خدایی بحث میشود؛ و آنکه با چشم تیزبین مینگرد خواهد دید که بربرها نیز عقل و هوش دارند: نه در نوک زبان بلکه در ژرفای سینه».[20]
اینچنین، آنچه بوکهارت علاوه بر عطف به فرهنگ، در معنایی غیر از تمدن غایی، قصد توجه به آن را دارد یکی خروج از محوریت اصل متافیزیک تاریخی حاکم بر جهان است؛ دیگر خروج از شیوهی تاریخنگاری کلی انتزاعی است و دیگر خروج از تاریخنگاری است که در آن گروههای در دسترس یا مسلط بهمثابهی مردمان در نظر گرفته میشوند. بوکهارت خود به دشواری این مهم اذعان میکند و دربارهی یادداشتهای داوری در اخلاق ایتالیاییان دورهی رنسانس مینویسد:
ارزش و اعتبار این یادداشتها مخصوصاً از این جهت محدود است که در درجهی اول با زندگی طبقات بالاتر ارتباط دارد. چون اطلاع ما از نیک و بد این طبقات در ایتالیا بهمراتب بیشتر از دانش ما از زندگی همین طبقات در دیگر کشورهای اروپایی است. ولی با اینکه نام و ننگ در ایتالیا پرآوازهتر از کشورهای دیگر است، قادر نیستیم به ترازنامهای کلی دربارهی اخلاق مردمان این سرزمین دست یابیم.[21]
بوکهارت میخواهد به تاریخنگاری فرهنگی مردمان در معنایی سراسری بپردازد و نه توجه به مردمان یک سرزمین در یک دورهی مشخص. اینچنین بوکهارت پایهای را در نقد اجتماعی بنیان میگذارد که بعدها جامعهشناسی، علم، فرهنگ و انسانشناسی در بسط آن میکوشند.
منابع:
بورکهارت، یاکوب. فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ترجمه محمدحسن لطفی، تهران: طرح نو، چاپ دوم، 1389.
لوویت، کارل. از هگل تا نیچه: انقلاب در اندیشهی سدهی نوزدهم، ترجمه حسن مرتضوی، مشهد: نشر نیکا، 1386.
هگل، گئورگ ویلهلم فردریش. عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، تهران: شفیعی، 1387.
Hegel, Georg Wilhelm Friedrich, Vorlesungen uber die philosophi der weltgeschichte, ed. Lesson. Frankfurt: Suhrkamp, 2002
[1]- Weltgeschichtliche Betrachtungen/Judgments on History and Historians
[2]- Georg Wilhelm Friedrich Hegel,Vorlesungen uber die philosophi der weltgeschichte , ed. Lesson .Frankfurt: Suhrkamp, 2002, 414-415.
[3]- ن.ک: یاکوب بورکهارت، فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ترجمه محمدحسن لطفی، تهران: طرح نو، چاپ دوم، 1389؛ ص 336
[4]- همان، ص324.
[5]- Principe
[6]- همان، ص 394.
[7]- بوکهارت. به نقل از لویوت، کارل. از هگل تا نیچه: انقلاب در اندیشهی سدهی نوزدهم، ترجمه حسن مرتضوی، مشهد: نشر نیکا، 1386، ص: 418.
[8]- ن.ک: یاکوببورکهارت،فرهنگ رنسانس در ایتالیا، صص 154-140.
[9]- همان، ص289.
[10]- البته تأکید میشود که نباید از نظر دور داشت که فلسفهی تاریخ از ولتر تا هگل مؤکداً از فرد انسانی و سوژهی آگاه پس از رنسانس و روشنگری تناورده شده بود. همچنین شایسته است توجه کنیم که بوکهارت به هیچروی مطلقاً از آنچه بهمثابهی دستاورد مفهومی از اندیشمندان پیش از خود و نیز هگل حاصل شده بود، جدا نمیشود. مثلاً بوکهارت بارها در کتابش از «روح مردمان» و «روح قوم» سخن میگوید. به عنوان مثال، وی، در پایان بخش اول کتابش مینویسد: «در پایان این بخش به تأثیر این اوضاع سیاسی در روح مردمان ایتالیا نظری میافکنیم»، یا در مقدمهی بخش سوم میآورد: «نهتنها تولد دوبارهی فرهنگ دورهی باستان، بلکه پیوند و اتحاد آن فرهنگ با روح قوم ایتالیایی بود که دنیای باختر زمین را مسخر ساخت». (ن.ک: همان، صص130، 171)
[11]- همان، مقدمه.
[12]- ن.ک: همان،. ص108-105.
[13]- همان، ص 97.
[14]- ن. ک: هگل، گئورگ ویلهلم فردریش. عقل در تاریخ، ترجمهی حمید عنایت. تهران: شفیعی،1387، 74- 62.
[15]- بوکهارت، فرهنگ رنسانس در ایتالیا، ص 208.
[16]- همان، ص 327.
[17]- همان، ص255.
[18]- همان، ص282.
[19]- ن.ک: همان، صص 353-349.
[20]- همان، ص193-194.
[21]- همان، ص394.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.