درآمد:
آدم و حوا پس از هبوط از عدن به ناچار دست به کار ساختن خانه و شخم زدن زمین و کاشت گندم شدند و گذشته بود زمان حضور خوش و خرمشان در بهشت برین؛ زمین و خاک، یکسره نیازشان ساخته بود. این روایت قدسی الگویی دقیق است از ورود انسان به ساحت مدنیت؛ حضوری که بهلحاظ باستانشناختی از یکجانشینی وی و تولید غذا بهواسطهی کشاورزی کلید خورده بود (دورهای که در ادبیات باستانشناختی به «نوسنگی»[1] نامبردار است). صناعت و کار جزئی جداییناپذیر از حضور متمدنانهی انسان در جهان است؛ هرچند هر صناعتی لزوماً مدنیت را در پی ندارد.
برای درک این موضوع تنها کافیست نظری به پیشینهی بلند-مدت زندگی انسان در کرهی خاکی افکنیم. به یک معنا میتوان انسان را «جانوری صانع» نیز خواند. آنچه باستانشناسان و دیرینشناسان را در تشخیص انسانی بودن یا نبودن نهشتهای متعلق به صدها هزار سال پیش توانمند میسازد، بر جای ماندن آثار انسانی است؛ یعنی عناصری طبیعی که بهواسطهی کنشهای نیتمندانه و هوشمند انسانی تغییرشکل یافتهاند. بدینترتیب میتوان گفت که انسان و صناعت نسبتی وجودی با هم دارند. پس اگر اساس مدنیت صناعت است و وجود انسان نیز بیصناعت وی تصورناپذیر، پرسش اینجاست که چرا هر صناعتی لزوماً به مدنیت نمیانجامد و کار انسان در چه وضعیتی تمدن را صورت میبخشد و درکی که در بسترهای متمدنانه از صناعت و کار حاصل میشود چه نسبتی با فهم انسان پیشا-تمدن در آن باب دارد؟ برای درک نسبت میان مدنیت و کار/صناعت، پرداختن بدین پرسشها اجتنابناپذیر است. در این جستار موجز بدین پرسشها در دو زمینهی فلسفی و باستانشناختی/مردمشناختی عطف نظر خواهد شد تا در نهایت فهمی از بنمایههای صناعی تمدن و بنمایههای مدنی صناعت حاصل آید.
۱
تجربهی تاریخی در مقیاسی جهانی معلوم ساخته که هر صناعتی لزوماً به تمدن نیانجامیده است. این بدان معناست که تنها فهمی خاص از صناعت است که میتواند مدنیت و پیچیدگیهای اجتماعی/اقتصادی/سیاسی منتج از آن را به بار آورد. آن فهم خاص در فضای تهی شکل نمیگیرد، بلکه داشتن تعریفی خاص را از انسانیت و نسبت انسان با جهان پیرامون خویش میطلبد. فهم نوین انسان از خویش و نسبت وی با جهان و خاستگاههای وجودی قابل درک برای او از حدود شش هزار سال پیش (و همزمان با دورهی باستانشناختی مس و سنگ میانی) دگرگون و مهیای پذیرش مدنیت بیسابقه در زیست-جهان انسانی شد. در این زمان، همراه با تحولاتی که در ادامه به بحث گذاشته خواهد شد، فضای مفهومی انسان در رابطه با جایگاهش درون جهان بهکل دگرگون شد. در این زمان نیرویی گرانشی و مرکزگرا به وجود آمد که انسان را در کانون و مرکز جهان و موجودات غیرِانسانی جای داد. پیشتر چنین تصوری از انسان بهمثابهی از یکسو مرکز و از سوی دیگر میانجی جذب و اشاعهی نیروهای ماورایی وجود نداشت. انسانِ این عصر نوین (که عصر خاستگاه حکومتهای نخستین نیز نام گرفته) خود را به تمام معنا در رأس همهی کیهان تصور نمود و چونان «گیلگمشِ» پهلوان[2]، به جستوجوی یافتن راز و رمز جاودانگی برآمد. ساختار «هرمی» نوینی که ذهنیت انسان را پیرامون جهان شکل داد، نهتنها موجب تسهیل در روند رتبهبندی و ایجاد ساختارهای سلسلهمراتبی شد، بلکه تمامی جهان را در انتظامی هندسی غوطهور ساخت؛ سیالیت و تبدلپذیری تا پیش از این موجود میان عناصر و پدیدههای آن را بهگونهای سازمان جزمی، طبقهبندی شده و نظمیافته از عناصر و پدیدههای آفرینش که هریک مکان، مرتبه و جایگاه عدولناپذیر خویش را داشتند بدل ساخت.
اسطوره و روایات شفاهی، زنده، پویا و شخصی آن نیز همراه با همین تحولات جای خود را به روایات تکرارشونده، ثابت، بیجان و عام افسانهها و تواریخ حماسی معطوف به خوانین، پادشاهان و پهلوانان بخشیدند. درک اجداد زنده و همهجا حاضر اعصار پیشین اکنون جای خود را به تبارشناسیهای مسلسل و زنجیروار خانها و پادشاهان داده بود که چون «شجره»ای در «پایین» ریشه دوانده و به سمت «بالا» اوج میگرفتند. این معماری مدنیت است که همزمان با شکلگیری دولت-شهرهای نخستین بسیار تقویت شد و پیکر حکومت را برافراشت.
ابر-انسانِ حکومت شکل گرفت، با اندامهایی از نهادهای اجتماعی نوین و بس بیسابقه در حیات جمعی انسان تا بدان تاریخ؛ پادشاه به منزلهی «سر»، خانهای دونپایهتر و گماشتگان بهمثابهی «شانه»ها و «سینه»، کاهنان «دست راست» و وزیران اعظم «دست چپ»، نظامیان و جنگجویان «پای راست» و کشاورزان و دهقانان «پای چپ» آن ابر-انسان بودند. ماشین حکومت را دو ستون جنگاوران و تولیدکنندگان غذا (کشاورزان) استوار نگاه میداشت. این ابر-انسان اکنون دیگر به نقطهی ثقل اجتماعات انسانی [خاورنزدیک] تبدیل شده بود و «شهر» (مدینه) حول محور پیکر آن شکل گرفت. پیکر این موجود نوین نیروی گرانشی پُرتوانی داشت و همهچیز را، از دیگر انسانها گرفته تا جانداران و بیجانان دیگر، با شدتی بسیار به سمت خویش میکشانید. هرگونه نیروی گریز از مرکزی هرجومرجطلبی و شورش علیه نظم و نظام آفرینش تلقی شده و مجازاتهایی بس شاهانه مییافت. ابر-انسان حکومت در بستر نخستین دولت-شهرهای خاور نزدیک گونهای میل به استیلا و خود-محوری انسانمدارانه و انسانگرایانه را در دامن خویش پرورش داد که تا همین امروز نیز به اشکال و صورتهای مختلف در نظامهای متمدن مسلط بر جهان بهروشنی هرچه تمامتر هویداست.
اندیشه و قالب فکری این انسان «متمدن» و نوین متعلق به پنج هزار سال پیش دیگر در پی باز-آوری اعصار طلایی ازلی و اساطیری نیست، که همهی نگاه خویش را معطوف به آینده و آیندگان دارد. انسان مسلط این ساحت، معابد و قصرها را بر پا میسازد و نام خویش بر آنها حک میکند تا آیندگان ببینند و بستایند؛ روایات تاریخی را چونان وصلهپینه میکند که در حقانیت کردار و گفتار وی در آیندگان جای هیچ شبههای بر جای نماند. حتی عطش رسیدن به جاودانگی در این سرای فانی لحظهای وی را رها نمیکند؛ امری که در آینده تحقق مییابد. این میل و عطش انسان به دیرپایی در همین جهان گذران پدیدهای نیست که بتوان در فرهنگهای اساطیری پیشین نشانی از آن یافت. اکنون دیگر همهی نیروها و عناصر مادی و غیرمادی همین جهان بهواسطهی نیروی گرانشی و مرکز-گرای پیکر قدرت انسانی باید چونان بسیج شده و به هم آیند تا جاودانگی و اعصار طلایی آینده در همین جهان خاکی تحقق یابند؛ و این میل و عطش، یکی از اساسیترین بنمایههای فلسفی تمدن تا به امروز بوده است.
۲
اما هرآنچه پیشتر در باب درک و فهم نوین انسان از خویش و نسبتش با جهان پیرامونی گذشت، بدون وجود دگرگونیهایی در بسترهای زیست-جهان وی امکان تحقق نمییافت. انسانیت انسان به عمرانی است که در جهان دارد و این عمران از یک سو اجتماع و خصلتهای تعاونی وی است و از سوی دیگر بسترهای مادی و محیطی شکلدهندهی به کیفیات و خواص آن اجتماع (ابنخلدون نیز عمران را در همین دو جانب مراد خویش میدارد آنگاه که از عمران دم میزند[3]). این بنمایههای دیگر که غیر بنمایههای فلسفی هستند و به بیانی دقیقتر شالودههای لازم برای تحقق آنها، همانا خصلتی باستانشناختی دارند؛ بدینمعنا که استخراج و تبیینشان مگر با بهرهگیری از کلنگ و دلو باستانشناختی و جراحی لایههای بلند-مدت زمانی حضور انسان در جهان ممکن نخواهد بود. حال پرسش این است که بنمایههای باستانشناختی رویش فهمی نوین در باب انسان و انسانیت که پیشتر به اجمال بدان اشاره شد کدامند؟
پاسخگویی به این پرسش لزوماً به بررسی شواهد مادی و ملموس برجای مانده از «رویداد مدنیت»ی که حدود شش تا پنج هزار سال پیش تحقق یافته راهبردار میشود. زندگی روستانشینی، افزایش جمعیت، کاهش تدریجی منابع آب و زمینهای حاصلخیز تحت تأثیر گرمایش رو به افزایش دست به دست هم دادند تا سکونتگاههای انسانی از وضعیت انزوا و پراکندگی خارج شده و در کنار نواحی حاصلخیزتر، بهویژه رودخانههای پایدار و دشتهای رسوبی تجمع یابند. همین امر سبب شد تا نخستین «نظامهای سکونتگاهی» پدیدار شوند. درون این نظامهای سکونتگاهی یک مرکز (روستای بزرگ یا شهرک) رشد کرد و سرکردهی آن (خان یا ارباب) بر روستاهای کوچکتر و دستههای نیمهیکجانشین پیرامونی مسلط شد. البته این نظامهای سکونتگاهی به شکلی طایفهای سامان مییافتند و هر طایفه (یا کلان) در یک محدودهی جغرافیایی مشخص سکونت داشت. گاهی سبکهای سفالی متفاوتی را نیز حتی میتوان بهمثابهی نشانههای هویت این طوایف مختلف در نظر گرفت[4]. رفتهرفته این نظامهای «هندسی» خانسالارانه در دشتهای بزرگتر و حاصلخیزتر، بهویژه آنها که در نواحی پست نظیر خوزستان و میانرودان جنوبی (عراق امروزی) واقع بودند، پدیدهای دیگر را درون خویش پرورش دادند که عبارت بود از «شهرهای پادشاهی»؛ افرادی از نزدیکان یکی از این نظامهای خانسالار بر آن شدند تا همهی سرزمین را زیر بیرق خویش متحد سازند، خوانین را از میان برده و خود را پادشاه همهی سرزمین نامیدند (نمونههایی از این دست در میانرودان جنوبی همزمان با آغاز دورهی باستانشناختی مفرغ در قالب دولتشهرهای سومری و پادشاهیهای سلسلههای قدیم روی نمود؛ هرچند اشکال ابتداییترشان باز هم پیشتر و در دورهی معروف به اوروک در خوزستان تحقق یافته بود)[5]. آن شهرهای شاهی که صعود نظام سکونتگاهی به رتبهی چهارم پیچیدگی اجتماعی محسوب میشوند، همانهایی هستند که در ادبیات عامه و رایج «تمدن» نام میگیرند.
اما آنکس که بیرق اتحاد را برمیافرازد و خوانین را از میان برمیدارد و «شهر شاهی» را میسازد، چند ویژگی مشخص دارد؛ ویژگیهایی که تا همین امروز نیز در عاملان تمدنها قابل تشخیص است: اول اینکه شخصیتی پرخاشگر و سلطهجو داشته؛ دوم اینکه نجیبزاده بوده، اما به خانوادههای خانهای مسلط نزدیکی نداشته؛ سوم اینکه توانسته به درجهی فرماندهی نظامی نایل شود؛ چهارم اینکه بر موقعیت خان، حتی به قیمت قتل وی شوریده و عَلَم طغیان برافراشته؛ پنجم اینکه نخست همسایگان و روستاهای مجاور را به اطاعت خویش درآورده؛ ششم اینکه بر رقبای دوردستتر فایق آمده؛ هفتم اینکه بر قلمروهای حتی دوردستتر تاخته و هشتم نیز اینکه قدرت را در نهایت با به اشتراکگذاری آن ثبات بخشیده و استوار ساخته است[6]. نمونههایی از این الگوی دگردیسی از خانسالاریهای طایفهای به پادشاهیهای متمرکز و متحد در میان بومیان جنوب شرقی آسیا، بهویژه مردمان ساکن در نواحی هاوایی در بدو ورود استعمارگران بریتانیایی بدان نواحی ثبت و ضبط شده است[7]. در این نظام رتبهای نوین، نظم هندسی سکونتگاهی به شکلی هرمی نمایان میشود؛ پادشاه/کاهن در رأس آن جای میگیرند، گماشتگان آنها در مرتبهی بعد، نظامیان و دبیران مراتب پایینتر و در نهایت نیز مردمان عادی. این نظام هرمی خود را به فضاهای مفهومی مردمان نیز تحمیل میکند. نخستین ایدئولوژیهای برآمده از این مدنیت بر آن بودند که پادشاه با خدایان مورد پرستش از یک تبار بوده و مردمان عادی همه مخلوقات تصادفی ایزدان خُردتر بهشمار میآمدند. بر شالودهی همین رویدادهای «باستانشناختی/مردمشناختی» بود که بنمایههای فکری-فلسفی تمدن شکل گرفت و تا همین امروز نیز به اشکال مختلف و متفاوت، اما همچنان با ساختار هندسی هرمیشکل در کار است.
۳
مدنیت پیشگفته که بنا بر اقتضائات فلسفی-باستانشناختی/مردمشناختی خویش تعاریفی نوین، سلسلهمراتبی و هندسی از چیستی انسان و نسبت وی با جهان ترسیم کرد، کار و صناعت وی را نیز برای همیشه دستخوش دگرگونی ساخت. برای نشان دادن این دگرگونی تنها کافیست به روایتی از میان روایات «سومری» در باب فلسفه و منطق خلقت انسان نظر افکنیم. پیشتر لازم به توضیح است که این دست روایات را که در میان الواح و کتیبههای سومری، آکادی و بابِلی یافت میشوند به اشتباه «اسطورهای» میخوانند. اما جنس این روایات هرگز اسطورهای نیست (در تعریف ساختار اندیشهی اسطورهای بنگرید به کاسیرر[8] یا مرلین دانلد[9]). اینها به لحاظ ساختاری همان چارچوبهایی را دارند که کتب مقدس جدیدتر. به هر روی در روایتی از این دست میخوانیم که آنو (خدای اعظم)، ایزدان را فراخوانده و فرمانشان داد تا زمینها را شخم زده و آبراهههایی را برای آبیاری آنها حفر کنند. ایزدان را این فرمان خوش نیامده و به هر شیوهی ممکن از تحقق آن سر باز زدند. تا آنکه خداوند خدای بر آن شد تا انسان را بیافریند و خویشکاری شخم زدن زمین و حفر آبراهه را بر دوش وی بگذارد[10]. از آنجاکه پادشاه سومری از تبار خداوند خدای بوده و برسم[11] و حلقهی شاهی خویش از وی به عطیه برده، واسطهای است برای اجرای این فرمان الوهی؛ و خداوند خدای انسانهای عادی و رعیت را آفریده تا فرمانبردار پادشاه باشند تا فیوضات بهواسطهی وی بر زمین نازل آیند.
کارگر و برده در معنای مدنی خویش ریشه در چنین روایات مبتنی بر نظمی هندسی/هرمی دارند؛ نیروی گرانش مرکزی همهچیز را، از انسانهای «دونپایه» گرفته تا جانوران و مواد طبیعی و بیجان به سمت هستهی اصلی انتشار فیض، همانا پادشاه، گسیل میدارد. این نیروی گرانشی تنها در زمین و آب خلاصه نمیشود. پادشاهان بنا بر رسمی بانیان عمارت معابد هستند و کارگران و بردگان را بر ساخت آنها در قلب «شهرها» (مدینهها)ی نوین میگمارند. در میان متون آکادی آنها حتی از جانب خداوند خدای مأمور میشوند تا با گسیل داشتن نظامیان به ولایات مختلف و به زیر کشیدن حکومتهای آنها، مجازات الوهی را بر سرشان فرود آورند[12]. اما کار و صناعت در بستر تمدن دو سویه دارد و آنچه تا کنون بیان شد تنها یک سوی آن را در برمیگیرد.
چنانکه در یونان کلاسیک مشاهده میشود، کار بر دو نوع است: یکی رتق و فتق امور روزمره که دون شأن هر شهروند آزادهایست که اوقات خویش را بر سرشان تلف کند. این شکل از کار را یونانیان باستان «پراکسیس» خوانده و بردگان را لایق انجامشان میدانستند[13]. برابر این شکل از کار، آنِ «پوئسیس» بود که هر انسان آزادهای خود را موظف به سرگرم شدن با آن میدانست. پوئسیس ساحت مکاشفهی حقیقت است و در تندیسگری، موسیقی، تئاتر، رقص و هرگونه هنر و صناعت فاخر دیگر تجلی مییابد. در میان بقایای باستانشناختی عصر مفرغ (۳۰۰۰ تا ۱۵۰۰ پیش از میلاد) با بقایایی از کارگاههای مخصوص انجام این قبیل صناعات فاخر برخورد شده که عموماً درون محدودههای کاخها یا مجاورت معابد برپا میشدند. محصولات بر آمده از این صناعت را نیز میشد در قبور سلطنتی نظیر گورستان سلطنتی «اور»[14]یافت. وابستگی صناعات و هنرهای فاخر به کانون گرانشی قدرت و سلطه، نمودهای مردمشناختی گستردهای نیز دارد. در میان ساکنان منطقهی پولینزی جنوبشرق آسیا صانعان و هنرمندان در کنار خوانین و پادشاهان از شأن و منزلت اجتماعی والایی برخوردار بودهاند. هنر و صناعت در میان آنها بهطور سنتی با سلسلهمراتب اجتماعی پیوند داشته و جایگاه خوانین و پادشاهان را تحکیم میکرده است[15]. خانهای پولینزی درون همان اندیشهی هندسی و هرمی رشد میکردند و برترین مردمان خویش بودند که بیشترین بهره را نیز از «مانا» میبردند. سه سرچشمهی قدرت در پولینزی وجود دارد که خان بودن یک شخص، وابسته به برخورداری از هر سهی آن منابع است؛ یکی از این سرچشمههای مهم رسیدن به قدرت خانسالارانه نیز همانا برخورداری شخص از «مهارت صانعانه» در والاترین حد آن بود[16]. محصولات صنایع فاخر در پولینزی همواره به صورت بالقوه دارای نیروی «مانا» بودند و همین آنها را از محصولات کارهای عادی و روزمره متمایز میساخت.
۴
صناعت و کار انسانی در وضعیت تمدن در مسیری کاملاً متفاوت و بیسابقه به حرکت درآمد و تا بدانجا پیش رفت که توازن و تعادل موجود میان انسان و دیگر عناصر زنده و نازندهی زیستجهان از میان رفت. تمدن از یکسو کار و صناعت را به قیمت افزایش و انباشت سرمایه و ثروت و نه هماهنگی و حرکت متعادل انسان در جریان زندگی در کنار دیگر آفریدگان پروردگار، به بالاترین حد آن ارتقا بخشید و از سوی دیگر انسان و مرتبهی او را نیز بر اساس میزان نزدیکی یا دوری وی از مرکز منابع و ثروتهای صناعی سنجید و معین ساخت. ساختار هرمی این امکان را بهراحتی فراهم میکند که تنها بخش اندکی از افراد یک جامعه بیشترین انرژیها و نیروها را به خود جذب کرده و مانع از آن میشد که دیگر بخشهای جامعه بتوانند به منابع قدرت و انرژی حتی نزدیک شوند. ساختار هرمی، چنانکه در بناهایی نظیر «زیگورات»ها (معابد مطبق باستانی) مشاهده میشود، بهراحتی میتواند انفکاک و تمایز اجتماعی عمودی ایجاد کرده و با رسوخ در فضاهای ادراکی/شناختی مردمان و نهادینه ساختن گونهای چارچوب هرمی مطبق، عملاً آنها را از میل به نیروهای افزونتری که در اختیار نجبا قرار دارد باز دارد.
«دنیای متمدن» معاصر نیز به لحاظ بنمایهها و شالودهها اختلاف چندانی با آنچه در بدو پیدایش تمدن روی داد ندارد؛ هرچند به همان میزان که صناعت سنتی و دستی جای خود را به فناوریهای ماشینی بخشید، کارخانههای ماشینی جایگزین کارگاههای کوچک سنتی شدند و شهرهای کارخانه-محور همراه با اقتضائات «کارگری»شان در میان جوامع انسانی نمایان شدند و طبقهی کارخانهدار در کنار طبقهی تاجر شکاف طبقاتی موجود در جوامع انسانی را حتی بیش از پیش ارتقا بخشید و بیگانگی انسان از خویش و به تعبیر مارکس[17] «کالاشدگی» انسان بیش از هر زمانی جلوه نمود. تمدنی که در این مدت زمان شش-پنج هزار ساله تجربه شده از اساس بر نظامی «سرمایهدارانه» بنیان داشته و دارد. بدین معنا که اساس شکلگیری آن بر «انباشت» تولیدات کشاورزی و کالاهای صناعی شأنزا در کاخ-معابد و رشد گونهای «اقتصاد سیاسی» بنیانیافته که بیش از آنکه متوجه رفع نیازهای اساسی همهی ابنای بشر باشد، معطوف است به حفاظت، افزایش و بازتولید قدرتها و انرژیهای حداکثری نزد نجبای رأس جامعه.
اما امروز دیگر تنها تولید کالاهای شأنزا و منزلتی مطرح نیست، بلکه «مصرف» انواع کالاها بهمثابهی عرصهای برای برسازی «سبک زندگی» و «هویت متمایز» جلوه میکند و مفهوم «برندینگ» در فناوریهای مدرن نیز که با هدف عرضهی سبکهای زندگی به مشتریان به جای کالاهایی برای رتق و فتق امور روزمره ارتقا یافته، در همین راستا قابل فهم و تفسیر است. شاید تنها تفاوت متمدنانه-زیستن در جهان امروز با الگوی سنتی پیشگفته، این امر هولناک باشد که با ورود عرصههای «بدلی» و توسعهی دموکراسی مصرفگرا، هر روز طیف بیشتری از مردمان عادی با نردبان کالاهای شأنزای بدلی به ساحت گونهای نجیبزادگی تقلبی عروج میکنند.
بنابراین عطش به ساختن، بنا کردن، بداعت صناعی و فناورانه از یکسو و حفاظت از هرآنچه ساخته شده و بداعت یافته از سوی دیگر دو روی سکهی تمدن هستند. اما این ساختن همواره به خودش ارجاع میدهد و انباشت ثروت، سرمایه و منزلت اجتماعی و حتی ایدئولوژیک در پی و به همراه خویش دارد. برخلاف تصور رایج، تمدن از آنگاه که بهوجود آمده و در میان جوامع انسانی نمایان شده، هیچگاه از میان نرفته و نگارنده هرگز باوری به این گزاره که «تمدن متولد میشود، به بلوغ میرسد و سرانجام میمیرد» ندارد. تجربهی باستانشناختی نشان میدهد که تمدن تنها بسته به اقتضائات بومشناختی و زیستی جوامع، از منطقهای به منطقهی دیگر جابهجا میشود و بسته به شرایط مختلف، صورتهای متفاوتی به خود میگیرد؛ و تا به امروز نیز هیچگاه از حرکت رو به پیش در ساختن و بداعت و حفاظت از دستاوردهای خویش باز نایستاده است. آنچه در مقاطع مختلف «زوال تمدن» خوانده شده، در واقع مهاجرت عناصر متمدنانه از یک مرکز جغرافیایی-محیطی رو به وخامت نهاده به مرکزی مستعدتر بوده است. فرهنگهای انسانی خصلتی «انباشتی» و «انتشار-پذیر» دارند و به محض آنکه در جوامع انسانی نمایان میشوند، به صورتها و اشکالی متفاوت و متنوع در میآیند، اما کمتر پیش آمده که بهطور کامل از میان روند. ممکن است جوامع انسانی در مقاطعی از زمان متمدن شوند و در مقاطعی نیز دچار زوال تمدنی، اما عناصر و دستاوردهای تمدن هیچگاه از میان نرفته و تنها جابهجایی یافته، از نقطهای به نقطهای دیگر و از جامعهای به آن دیگر «مهاجرت» میکنند.
این نکته نیز مهم است که برخلاف باور رایج، فرهنگ و تمدن دو عنصر متمایز و جدای از هم نیستند. متمایز دانستن این دو انگارهای از اساس گمراهکننده است. تمدن و عناصر وابسته به آن از پیچیدهترین اشکال فرهنگ انسانی محسوب میشوند. دیدگاههای رمانتیک به کنار، هنرها، ادبیات و هرآنچه معمولاً به عرصهی فرهنگی اطلاق میشود در حقیقت اشکال ماهوی تمدن محسوب شده و بهنحوی موتور محرکشان محسوب میشوند. دستاوردهای باستانشناختی نشان میدهند که هرجا آثار هنری باشکوهی وجود داشته، پیچیدگیها و سلسلهمراتب تمدنی قابل توجهی نیز در کار بوده است (مانند نمونهی اشیای مکشوف از گورستان سلطنتی اور که در بالا ذکری از آن رفت). حتی نیازی هم نیست که تمدن را همواره با پیشرفت در فناوریها و صناعات همراستا در نظر آوریم؛ نمونهی مردمشناختی پولینزی نشان میدهد که جوامع سلسلهمراتبی و رو به پیچیدگی نهادهای نظیر پادشاهی «هاوایی»، هرچند در عرصههایی نظیر ادبیات و شعر در جایگاهی والا قرار داشتند، به لحاظ صناعی همچنان در حد انسانهای عصر حجر بوده و حتی فاقد فناوری سفال نیز بودهاند.
۵
پس روشن است که کار و صناعت متمدنانه همراه و همگام رتبهبندی اجتماعی پیش میروند و غایت آنها نه رفع نیازها و احتیاجات و رسیدن به آرامش روحی و جسمی همهی ابنای انسانی، که انباشتشان و منزلت همراه با افزایش سرمایه نزد عدهای است که نیروی گرانشی قدرت را در بدن/زبان خویش جذب کردهاند. تکلیف ساحت وحیانی با چنین نظام هندسی/هرمی کار و صناعت و سرمایه چیست؟ البته که تاریخ انبیای اولوالعزم نشان میدهد که تکلیف از اتفاق کاملاً روشن و مبرهن است: پیامبران همواره علیه این ساختار هندسی شوریدهاند. ابراهیم بر معابد گرانشی تاخت و موسی بر کاخ و پادشاهی که خود را واسطهی فیض خدایان میدانست و عیسی بر بازارهای ظالمانهی اورشلیم و پیامبر عظیمالشأن اسلام نیز بر الگویی کوچکتر از تمدن پیشگفته که در حجاز و بهویژه در «دولت-شهر» قریشی «مکه» آفریده شده بود. ساحت وحیانی همواره در پی عمرانی[18] انسانی بوده که بهطور کامل با هرآنچه پیشتر در مورد ویژگیهای تمدن بیان شد فاصله گرفته باشد؛ عمرانی که غایت آن حضور عارفانهتر و پیامبرگونهی همهی انسانها در جهان باشد و رشد معنوی همگان را در پی داشته باشد. حتمی است که عمران انسانی نیز با کار محقق میشود؛ اما نه آن کار و صناعتی که موجب تمرکز بیشتر قدرت نزد عدهای از انسانهای محدود شود، بلکه صناعتی که همهی اعضای بنی آدم را در بیشترین حد هماهنگی با صانع اعظم و عرصه و عرش آفرینش وی قرار دهد. عمران انسانی عرصهای از حضور همانند انسانهاست؛ همانندی نه از جهت یکسانیشان، بلکه از این جهت که هرکس به یک میزان در عمران جهان مأنوس انسانی سهیم است تا همهی اجتماع انسانی آیینهای باشد که صناعت الوهی را در خویش انعکاس دهد. شاید همهی اینها ایدهآلهایی بیش نباشند، اما بهحتم «مدینهی فاضله»ای هستند که همهی پیامبران به شیوههای متفاوت در جستوجوی آن، انسانها را به سمت خویش خوانده و «نظامهای تمدنی موجود» را به لرزه در میآوردند.
جمعبندی:
در جمعبندی و نتیجهگیری، مطلوبتر آن است که به بسترها و شرایط کنونی خویش بازگردیم و بحثهای پیشگفته را تا وضعیت زیستی انسان معاصر ایرانی بگسترانیم. از عهد ناصرالدینشاهی بود که گسستی بیسابقه میان سنتهایی «منجمد» و مظاهر پویای هردم نوشونده و جذاب مدنیت مدرن که از جایی دیگر میآمد بهطور کامل عیان شد و جلوه نمود. پیش از این جهان انسان ایرانی در سیطرهی زیستبومی عشایری و طایفهای قرار داشت. بهلحاظ باستانشناختی اگر دشتهای خوزستان و دهلران را جدا کنیم، دیگر مناطق ایران شاخصههایی را دارند که بهطور سنتی بیش از رتبهی سوم (همانا سلسلهمراتب خانسالار عشایری) ارتقا نیافته است. این ویژگی از دوران پیش از تاریخی و باستان (پیش از اسلام) همراه سرزمینهای واقع در فلات ایران بوده است. بنابراین نمیتوان «مدنیت» و شهرنشینی را در فلات ایران به همان معنا به کار برد که برای نمونه در مورد میانرودان جنوبی، نواحی غربی آسیای کوچک یا حوزهی مدیترانه بیان میشود. پس بخش قابل توجهی از عناصر مدنیت که در عهد قاجار و به شکلی از بالا بر زیستبوم انسان ایرانی تحمیل شد، عناصری ناآشنا، بیسابقه و کاملاً مغایر با «کدخدامنشی» به تجربه درآمدهی پیشین بود. همین گسست عمیق و ناگهانی، انسان ایرانی را در وضعیتی معلق قرار داد که تا همین امروز نیز گرفتار آن است.
ظواهر تمدن فناوری-محور تمامی ذرات وجودی انسان ایرانی را فراگرفته و با این حال نیرویی وجود دارد که از سنتهای بومی برمیخیزد و مدام میکوشد تا آن ظواهر را به هر قیمتی پس زند، از محتوا تهی سازد یا در بهترین حالت آن را دچار استحاله یا دگردیسی گرداند. مسئلهی اصلی این است که انسان ایرانی چه میخواهد؟ اگر تمدن را برگزینیم همهی بنیانهای آن را خواهیم پذیرفت؛ انباشت سرمایه، کالازدگی، شکافهای رو به رشد اجتماعی و نخبهگرایی اجتماعی و سیاسی. تمدن را نمیتوان به مثابهی مفهومی بیمحتوا پذیرفت و انتظار داشت که هرآنچه میپسندیم بدان بار کرده و دیگر عناصر ناپسندمان را از پیکر آن بزداییم. تجربه نشان میدهد که این امر ناشدنی است. تمدن سرسخت است و بهطور مداوم شالودههای خویش را باز تولید میکند. اژدهایی هزار سر است که هر سرش را بر زمین افکنی چندین سر دیگر جایگزینش خواهد شد.
از بدو ورود مظاهر مدرنیته به ایرانزمین، ما در عمل بیچون و چرا پذیرندهی ظواهر آن بودهایم. با این حال این سرسپردگی هرگز یکدست نبوده است. آموزههای سنتی ما که عموماً نیز ریشههایی وحیانی دارند بهطور مداوم در تضاد با آن ظواهر قرار گرفته و آنها و نظامهای اخلاقی-اجتماعی برآمده از بطنشان را پس میزنند. این وضعیت کشمکش، گونهای سرآسیمگی و سردرگمی فرهنگی-اجتماعی را به بار آورده و انسان ایرانی را با مجموعهای از متناقضنماهای فکری و اخلاقی مواجه ساخته است. اما این وضعیت نمیتواند بهطور دائم برجای بماند؛ یا آنکه نباید چنین باشد. اگر این فضاهای سرآسیمگی و سرگردانی فرهنگی-اجتماعی در بلند-مدت دوام بیاورند، عملاً انسان ایرانی را دچار بحرانهای هویتی و فکری عمیق خواهند ساخت. از یکسو زیستن در جهان مدرن و بهرهبرداری از پیشرفتهای انسانی حاصل شده برای بهبود شرایط زیستی انسان درون جهان اجتنابناپذیر است و از سویی دیگر نیز از آنجاییکه بنیان بخش قابل توجهی از آن دستاوردها در عناصر و ویژگیهای تمدنی پیشگفته ریشه دارند، بهطور حتم به بارآورندهی افزونهها و تبعات اخلاقی-رفتاری و روانی خاصی هستند که میتوانند در تضاد با وجدان و روح ملکوتی انسان قرار گیرند و بهکلی با فطرت وی ناسازگار باشند. این تضاد بهخودیخود منشأ بحرانهایی انسانی است که امروزه در ابعاد مختلف شاهدش هستیم. برای برونرفت از این بحرانها تنها یک راه باقیست؛ کنکاش در بنمایههای تمدن و نسبت آن با فطرت و سرشت اصیل انسانی و تلاش برای برساختن گونهای عمران در جهان که لزوماً بر شالودهی تمدنهای انسانی به تجربه درآمده تا به امروز استوار نباشد. این نیز خود نیازمند ایجاد یک فضای گفتوگوی جدی میان وضعیت آشفتهی امروز و آموزههای اعتقادی-اخلاقی سنتی است؛ کاری که البته جهدی فراوان میطلبد.
[1]- مککارتر، سوزان فاستر (۱۳۸۹) نوسنگی، ترجمهی حجت دارابی و جواد حسینزاده، تهران: سمیرا؛
[2]- افسانهی گیلگمش؛ کهنترین افسانهی بشری، ترجمهی فارسی داود منشیزاده، تهران: اختران (۱۳۸۳)؛
[3]- ابنخلدون، عبدالرحمن، (۱۳۸۹) مقدمه، تهران: خرسندی؛
[4]- Sackett, JR. (1977), “The Meaning of Style in Archaeology: A General Model”, American Antiquity, 42(3): 369-380;
[5]- Flannery, K. (2012). The creation of inequality: how our prehistoric ancestors set the stage for Monarchy, Slavery, and Empire. Harvard University Press;
[6]- Flannery, K. V. (1999). Process and agency in early state formation. Cambridge Archaeological Journal, 9(01), 3-21.
[7]- Flannery, K. (2012);
[8]- کاسیرر، ارنست (۱۳۹۰)، فلسفهی صورتهای سمبلیک، ترجمهی یدالله موقن، تهران: هرمس؛
[9]- Donald, M. (1991). Origins of the modern mind: Three stages in the evolution of culture and cognition. Harvard University Press”
[10]- Nissen, H. J. (1988). The early history of the ancient Near East, 9000-2000 BC. Chicago: University of Chicago Press;
[11]- عصا یا چوب مقدسی که از جانب خدایان به پادشاه اعطا میشد؛
[12]- Nissen, H. J. (1988);
[13]- Agamben, G. (1999). The man without content (p. 52). Stanford: Stanford University Press;
[14]- Woolley, C. L. (1934). Ur excavations. Vol. 2, The Royal cemetery. Oxford UP;
[15]- Adrienne L. Kaeppler. (2008). The Pacific Arts of Polynesia and Micronesia. Oxford University Press;
[16]- Flannery, K. (2012);
[17]- مارکس، کارل، (۱۳۷۸)، سرمایه، ترجمهی ایرج اسکندری، تهران: فردوس
[18]- تعریفی که نگارنده در اینجا از عمران برگزیده لزوماً همانی نیست که ابنخلدون در رسالهی خویش مذکور داشته است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.