پرسش از تمدن و چگونگی شكلگیری آن پرسشی است كه اندیشمندان بسیاری در باب آن تفكرات خود را طرح كردهاند و آن را در نسبت با فرهنگ كه كمتر واجد ویژگی عقلانی و بیشتر مبتنی بر خودانگیختگی، عواطف، سوائق و عناصر زندگی روزمره است، سنجیدهاند. بعضی از این متفكران از جمله هگل تمدن را محصول تعین خرد تاریخی و تجسم روح در جهان میداند،كسانی چون ماركس آن را بر اساس تغییر در شیوهی تولید و ساختار اقتصادی از جامعهی فئودالی به جامعهی سرمایهداری توضیح میدهند و نقش كنشگر آگاه فردی را در آن از نظر دور میدارند.
ماكس وبر شكلگیری تمدن را بر مبنای كنش آگاهانه و عقلانی پروتستانهای كالونیست كه در فرم كار تعین یافته، توضیح میدهد و تلاش میكند با تفهم كنش فردی شكلگیری آن را تبیین كند. اما هیچیك از این افراد نقش عناصر روانشناسانه و عناصر جامعهشناسانه را در كنار هم در روند تحول تاریخیشان طرح نمیكنند و آنجاكه به كنشگران فردی نقشی میدهند رفتار آنها را آگاهانه و از پیش عقلانی در نظر میآورند، اما این پرسش همچنان مطرح است كه عناصر عقلانی و كنش عقلانی خود چگونه در سبك رفتاری انسان غربی در طول تاریخ و در فرآیند تمدن تفوق مییابد و بر اساس چه منطقی و ذیل چه فرآیندی این عقلانیت در صورتبندی تمدن جدید غربی نقش ایفا میكند و بهطور كلی وجه ممیزهای كه باعث شد مجموعهای از عوامل در كنار یكدیگر بهتدریج تمدن غربی را شكل دهند، چه بوده است؟
پیش از پرداختن به پاسخ این سؤال، در خصوص نظرگاه الیاس به موضوع مورد مطالعه، یادآوری این نكته لازم است كه الیاس در جامعهشناسی تاریخیاش، پدیدههای اجتماعی را ابژههای مجزا یا ایستا و غیرِقابل تغییر نمیداند، لذا تلاش میكند انسانها را به عنوان موضوع مطالعهاش، در پیكربندیها (Figuration) بهعنوان ساختارهای متغیر و پویا، بررسی كند كه انسانها در پیوندهایشان با یكدیگر و در روابط قدرت، بهطور مداوم آنها را شكل داده و از هم میگسلند. علاوه بر این او تبیین، با استفاده از روابط سادهی علت و معلولی كه مستلزم سرآغاز مشخصی باشند را ناكارا میداند و گرچه از سنت اندیشهی پیشرفت و رویكرد تكخطی پیروی نمیكند، اما توصیف دقیق پدیدههای اجتماعی را نیازمند رویكردی تكوینی و بررسی تغییرات آن در بستر تاریخیشان میداند. او با رویكردی كه دیگر بر مبنای یك اصل متافیزیكی و سیستم استوار نیست، تلاش میكند تا با روشی منظومهوار در فرم تبارشناسی اجتماعی (Sociogenetische) و تبارشناسی روانی (psychogenetische) دست به تبیین این پدیدههای اجتماعی و تاریخی بزند. به یك معنا پدیدههای مورد بررسی را نهفقط با عطف توجه به یك زاویهی خاص، بلكه از زوایای گوناگون مورد توجه قرار میدهد و تكوین آنها را در راستای مورد نظر در طول تاریخ، ریشهیابی و واشكافی میكند. او تلاش میكند منطق نهان در پشت پدیدهها و روابط پیچیدهی عوامل و عناصر مختلف را با یكدیگر كشف كرده و تأثر و تأثراتشان را همبسته با یكدیگر، تحلیل كند. او به رویكرد غیرِتاریخی در روانشناسی و علوم اجتماعی نقد جدی وارد میكند و معتقد است كه روانشناسی ساختارهای روانی را بهگونهای بررسی میكند كه گویی آنها ماهیتی لایتغیر و به دور از پویش تاریخی دارند و علوم اجتماعی نیز از نشان دادن خطوط ارتباطی بین انگارهها و تفكرات بهعنوان تجلیات انسانی با موجودیت اجتماعی و جامعه در روند تاریخیشان ناتوانند (الیاس، 1393، 349). الیاس در رویكرد جامعهشناسانهاش، به جای تشریح چگونگی عملكرد سوژه یعنی انسان واحد یا فرد جدا از جامعه، فرآیند درازمدت فعالیتهای انسانها و از جمله در كنشهای فكری-تحقیقاتی و تكامل نظمهای مختلف زندگی آنها در طول نسلهای متمادی را، مورد بررسی قرار داد و به جای «سوژه» در عمل شناخت بر «جامعه انسانی» بر كلیت آن تمركز كرد (الیاس، 1392،52).
علاوه بر این، او با رویكردی روانشناختی، اثرات این تغییرات در سطح جامعه را در طی قرون بر روان افراد آن جامعه مورد توجه قرار داد و تلاش كرد تا مابهازای دگرگونی در سازوكارهای اجتماعی و روابط قدرت را بر شكلگیری شخصیت آنان در روند تاریخی نشان دهد. لذا تمدن را بهعنوان بروز و ظهور روان بشر در روابط اجتماعی در سه مرحلهی تاریخی جامعهی قرون وسطایی، جامعهی عصر دولت مطلقه و جامعهی بورژوازی مورد بررسی قرار داد (اسمیت، 1386، 84).
بهطور كلی، الیاس تمدن را یك «فرآیند» در حال گسترش از ابتدای تاریخ بشر میداند و نه وضعیت یا خصیصهای كه بتوان به كشور یا جامعهی خاصی اطلاق كرد و آن را با عنوان «متمدن» خواند. زیرا رسیدن به این «وضعیت» ایستا، از نگاه او آرمانی خیالی است (الیاس،1377، 211). از نگاه او تمدن هدف و غایت روشن و مشخصی ندارد، اما میتوان علیرغم همهی عقبگردها، جهت نسبتاً روشن و قابل تشخیصی را در آن دنبال كرد و نیز با معیارهایی نشان داد كه یك جامعه نسبت به گذشتهی خود تا چه حد متمدنتر شده است (الیاس،1377، 211). با اینكه تمدن یك فرآیند ساری و جاری در همهی مناطق جهان است، اما ابتدا در اروپا و بهتدریج طی قرون وسطی شكل گرفته است كه ماحصل آن عمومی شدن اشكالی از «خودتنظیمی» (SelfRegulation) و شكلگیری فرا من (Super ego) تفكیكیافته و با ثبات در تكتك افراد جامعه از تمامی اقشار و عقلانی شدن فزایندهی این جوامع است. اما «آنچه كه باعث شده است تمدن غرب پدیدهای خاص و منحصربهفرد باشد، این واقعیت است كه در اینجا تقسیم كاركردی در حد بسیار وسیع، انحصاری كردن اِعمال قدرت، تمركز وصول مالیاتها بهصورتی بسیار پایدار، وابستگی متقابل و رقابت در حوزههای وسیع و در مورد تودههای عظیمی از انسانها، آنچنان شكل گرفت كه در هیچ كجای تاریخ قابل مشاهده نبود» (الیاس، 1393، 305). این فرآیندهای دگرگونی، همبسته با یكدیگر و به شكل متناظر در ابعاد مختلف جمعیتی، اقتصادی، قشربندی اجتماعی، سازوكار قدرت و منزلت اجتماعی و نیز دستگاه روانی و شخصیتی در پیكرهبندیهای اجتماعی، تقریباً به موازات هم و متقابلاً در نسبت با یكدیگر رخ داده، و بهتدریج در طول تاریخ تكوین یافته است. اما در مقایسه با سیر تحول سایر جوامع غیر اروپایی، شكلگیری و قدرت گرفتن طبقات بورژوا و خردهبورژوا در این حوزهی جغرافیایی، نقش مهم و كانونی در حركت این جوامع داشته است (الیاس، 1393، 71). الیاس فراگردهایی كه به ظهور طبقات بورژوا میانجامد و همزمان سایر فراگردهای موازی در جریان و پیامدهای كلی این جریانها را كه هرچه متمدنتر شدن جوامع غربی است، همبافته با یكدیگر قلمداد و توصیف میكند.
در تبیین ظهور طبقات خردهبورژوا و بورژوا، او تلاش میكند اثرات افزایش جمعیت را بر تغییر ساختار اقتصادی توضیح دهد. به واسطهی مهاجرت به اروپا و نبود زمین قابل كشت در این حوزهی جغرافیایی كه مبتنی بر فئودالیسم اداره میشد، اضافهی جمعیتی ایجاد شد كه در میان اقشار بالا، از قرون ده و یازده به بعد جنگجویان زیادی را ایجاد آورد كه برای دستیابی به زمینهای كشاورزی دست به كشورگشایی زدند و جنگهای صلیبی در واقع توجیهی برای فتح و تصرف زمینهای جدید با دستاویز و تحت لوای مذهب است. اما از سوی دیگر در طبقات فرودست امكان تملك زمینهای جدید مسدود بود و در نتیجه این گروهها در راستای تفكیكیافتگی و تقسیم كار پیش رفته و بهتدریج به سمت مشاغل وحِرَف غیرِوابسته به كشاورزی و زمین هدایت شدند (الیاس،1393،68). این صاحبان مشاغل و پیشهوران در اطراف پایگاهها و محل استقرار اربابان بزرگتر، كمونها و سكونتگاههایی برای خود ایجاد كردند كه پایگاه اولیهی شهرهای رو به توسعه محسوب میشد و خود این اقشار بعدها هستهی مركزی طبقهای را تشكیل دادند كه ظهور این طبقه یعنی طبقهی خردهبورژوا و بورژوا، نظام فئودالی را دستخوش تغییر كرد. گسترش و تقویت این اقشار باعث شكلگیری شبكههای تجاری و طولانی شدن زنجیرهی انتقال كالا از تولیدكنندهی اولیه تا مصرفكنندهی نهایی شد و تقسیم كار و تفكیك كاركردها را تشدید كرد. هرچند روند این تغییرات در میان اقشار وابسته به زمین بسیار كندتر صورت پذیرفت اما خصوصاً در املاك تحت حكومت اربابان بزرگ فئودال نیز، به دلیل وسعت زمینها و حجم بالای محصولات كشاورزی و نیز جمعیت قابل توجه خراجگذار تحت حاكمیت آنها، شكل گرفتن نوعی از تفكیك كاركردها و تقسیم وظایف در خدمترسانی، الزامی مینمود تا ادارهی املاك و گرفتن خراج و نیز حفظ پرستیژ در این دربارها برای رقابت با سایر فئودالها را ممكن كند و در این میانه بود كه اقتصاد طبیعی و خودكفای درون این سیستمهای بسته، بهتدریج به سمت تقسیم كار پیچیدهتری حركت كرد.
با گسترش شبكهی تجاری و تقسیم كاركردها در قلمروهای فئودالی و در شهرها به واسطهی تراكم جمعیتی و نیز افزایش ارتباط بین این محدودهها، برای تأمین پارهای نیازهای لوكس محیطهای درباری، پول اهمیت ویژهای یافت و بهمرور اقتصاد طبیعی مبتنی بر مبادلهی مستقیم جای خود را به اقتصاد پولی داد. ضمن اینكه تغییر در پیكرهبندیهای اجتماعی ادغام و تفكیكیافتگی، درهمآمیختگی افراد و وابستگی مقابل آنها را به یكدیگر در زنجیرههای انتقال كالا، بهطور چشمگیری افزایش داد.
اما از سوی دیگر تنش میان این ساكنان محدودهی شهرها یعنی شهروندان و جنگجویان فئودال با رشد و تمركز بیشتر شهروندان بالا میگیرد. شهروندان یا اقشار بورژوا و پیشهور، با وحدت و همبستگی و طی تلاشها و مبارزات شدید و جنگهای خونین بهمرور توانستند حقوقی را برای خود به دست بیاورند. همین اقشار بورژوا بودند كه پس از شكستهای بسیار سرانجام توانستند در كنار روحانیان و اشراف-شوالیهها بهعنوان شهروندان، سومین قشر آزاد را در شهرها شكل دهند (الیاس، 1393، 17). شكلگیری این اقشار در ساختار جامعهی غربی بهعنوان اقشار فرودستی كه قابلیت تحرك صعودی در ساختار جامعه را به چنگ آوردند، كلید اصلی و وجه ممیزهی جوامع غربی از سایر جوامع در فرآیندهای تمدنیشان است. چنانكه این اقشار، نیروهای تأثیرگذار در تضعیف فئودالیته و قدرت گرفتن حكومتهای مطلقه بودند و قرنها بعد در روند استقلال و رشدشان با سهمخواهی در مناسبات قدرت جدید، حركت به سمت دموكراسی را ممكن كردند.
علاوه بر این، تغییر اقتصاد مبادلهای به اقتصاد پولی باعث تغییر در ابعاد سیاسی و شكلگیری قدرت مطلقه شد. گسترش اقتصاد پولی، تورمی را باعث میشد كه بهمرور ارزش پول را كاهش میداد. از این رو صاحبان درآمدهای ثابت یعنی فئودالها و جنگجویان زمینداری كه از اجارهی زمین ارتزاق میكردند، از آن بهشدت آسیب دیدند (الیاس، 1393، 24) و لذا در برابر قدرت مركزی تضعیف شدند. اما ماندن در قشر بالا و حفظ منزلت و حیثیت اشرافی، آنچنان از اهمیت بسیار برخوردار بود كه بسیاری از اشراف، وابسته شدن به پادشاه را به پرداختن به تجارت و كسب درآمد از طریق «كار كردن» و در نتیجه تنزل پایگاه اجتماعیشان ترجیح دادند، زیرا در آن زمان «كار كردن» فعالیت اقشار فرودست و «كار نكردن» مشخصهی طبقات فرادست، محسوب میشد. لذا تنها راه برای حفظ پایگاه طبقاتی بعضی از آنها وابستگی بسیار به پادشاه بود. لذا بسیاری ازشوالیهها و جنگجویان به سمت دربارها سرازیر شده و در آنجا ساكن شدند. از سوی دیگر، رشد اقشار بورژوا و رونق گرفتن تجارت باعث افزایش مالیاتهایی شد كه انحصار جمعآوری آن در دست حكومت مركزی بود و همین امر درآمد پادشاه یا قدرت مركزی را در نسبت با سایر فئودالهای جنگجوی تحت حاكمیت آن در نظام فئودالی، بهصورت چشمگیری افزایش داد. این افزایش ثروت پادشاه، این امكان را برای او فراهم كرده بود كه جنگجویان مزدبگیر بیشتری را اجیر كرده و برای انحصار قدرت تلاش كند و با داشتن دست بالا در جنگها، تفوق نظامیاش رانسبت به این فئودالهای جنگجو تثبیت نماید. مجموعهی این عوامل میتواند شكلگیری «دولتهای مطلقه» و انحصار قدرت در آن را تشریح كند (الیاس، 1393، 24).
از جنبهای دیگر تغییر در پیكرهبندیهای اجتماعی ادغام، تفكیكیافتگی و تقسیم كار پیچیده، هماهنگ كردن فرد را در زنجیرهی طولانیتر از وابستگیها برای حفظ منافع اقتصادیاش ضروری میساخت و بهمرور افراد را وادار میكرد كه رفتار با ثباتتری داشته باشند و عواطف و غرایزشان را در جهت اهداف بلندمدت و دوراندیشانهتری كنترل كنند و خویشتنداری و خودالزامیهایی را بر خود و رفتارشان تحمیل كنند.
در دربار پادشاهان نیز حركت مشابهی به سمت خودكنترلی اما در مسیری متفاوت آغاز شد كه بهمرور باعث تغییر طبقهی فئودال- شوالیه به طبقهی درباری شد. در واقع رقابت برای نزدیكی به مراكز قدرت و خصوصاً شخص پادشاه، مستلزم متعادل كردن تنشها در بحبوحهی مبارزات و نیز تمایز فئودالهای جنگجوی ساكن دربارها از سایرین بهواسطهی رفتار باثبات و متعادلی بود كه نیازمند كنترل سوائق و هیجانات آنی و عادت به شیوههای خردمندانه و عقلانی رفتار درباری، در تقابل با بیپروایی شوالیهای بود. عادت و سبك رفتاری خاص اشراف و درباریان بهمرور به قالب مسلط رفتار و مراوده تبدیل شد و در دربارهای مختلف با مركزیت دربار فرانسه، بهعنوان سبك رفتار اقشار بالا، جایگاه ویژهای به خود اختصاص داد و امواج نفوذ آن بهطور مداوم حوزههای كاركردی و محافل بیشتری را درنوردید. بدین ترتیب آدابدانان درباری در واقع به متخصصین شكلدهی رفتارها در مناسبات اجتماعی تبدیل میشوند و نوعی «خودتنظیمی» و «خودكنترلی» شكل میگیرد كه مبنای اساسی تمدن از نگاه الیاس است. با رویكردی روانشناسانه، ترس از دست دادن و یا حتی تقلیل استانداردها و حیثیت اجتماعی یك قشر برتر یكی از مهمترین مؤلفههای تبدیل اجبارها و الزامات بیرونی به خودالزامیها است (الیاس، 1393، 331) كه به شكلگیری قشر بالای درباریان آدابدان به جای قشر برتر جنگجویان آزاد میانجامد.
خونسردی و كنترل هیجانات و عواطف بهمرور سبك رفتار و آداب و معاشرتی میشود كه از طبقهی اشراف به طبقات اجتماعی دیگر از جمله طبقات بورژوا منتقل میشود كه با افزایش ثروتشان، خواستار یافتن جایی برای خود در روابط قدرت در رقابت با درباریان و اشراف بودند. بهعلاوه، ضرورت رفتار باثبات و هماهنگ با سایرین در زنجیرهی بلند وابستگیهای اقشار مختلف به دلیل تقسیم كار باعث میشود كه این سبك رفتاری اقشار برتر بهتدریج حوزهی كاركردی وسیعتری را درنوردیده و به سایر اقشار اجتماعی فرودست نیز، تسری یابد. ضمن اینكه اقشار درباری محور مركزی در سلسلهمراتب قدرت قرار میگیرند كه نقش هماهنگكنندههای اصلی را برعهده میگیرند، كه افراد را وادار به خویشتنداری پایدارتری میكنند.
این خودتنظیمگری در شیوهی كنش و كنترل غرایز و هیجانات در احترام به قانون و فرم كار در تحول جامعهی غربی به سمت جامعهی بورژوازی تحكیم مییابد. «تنظیم كردن مدام و پیوسته و تفكیكیافتهتر رفتار از آوان كودكی مداوماً بهعنوان نوعی خودتنظیمكنندگی به فرد القا و آموخته میشود، بهنحوی كه حاصل آن خودالزامی است كه وی در برابر آن قادر به مقاومت نیست، حتی اگر در آگاهی بخواهد در برابر این الزامات ایستادگی كند» (الیاس، 1393، 289). در چنین شرایطی است كه عقلانی شدن و شرم و انزجار بهعنوان شاخصهای تعیینكننده برای فرآیند تمدن در روان انسان غربی بهتدریج شكل میگیرند. شرم بهعنوان یك تحریك هیجانی و نوعی ترس از تنزل اجتماعی و طعنههای تحقیركنندهی دیگران، بهگونهای خودكار و عادتگونه در شرایط تخطی از ممنوعیتهای اجتماعی در فرد بازتولید میشود (الیاس، 1393، 359). در كنار آن در فرآیند تنظیم نفس مداوم، دستگاه روانی انسان غربی در طول قرنها چنان تغییر میكند كه عقلانیت و خردورزی مبتنی بر خودكنترلی شاكلهی اساسی آن را تشكیل میدهد. الیاس بهطور كلی قابلیت اكتسابی «خودتنظیمی» (Regulation Self) و «خودكنترلی» (ControlSelf) را از پایههای اساسی تمدن میداند (الیاس،1377، 211) و معتقد است كه این ویژگی شرط بقای هر انسانی بوده تا بتواند با كنترل غرایز، هیجانات و عواطفش در كنار سایر انسانها و در پیوند با آنها، به حیات اجتماعی خود ادامه دهد. اما الگوی این خودتنظیمی در طول حیات بشری در جهت افزایش شرم و روند قدرتمند عقلانی شدن، تغییر كرده است. او بهطور خاص، صورتبندی تمدن را در غرب در نسبت با این مفاهیم و در روند تاریخی ویژهای كه در اروپا طی قرون وسطی رخ داده، مورد مطالعه قرار داده و بر آن است كه همین مهار و تنظیم خود از قرن شانزده به بعد در جلوهها و ابعاد مختلف جامعه تحت عنوان عقلانی شدن قابل مشاهده است و نشاندهندهی تغییراتی است كه در «تمامیت مدیریت روحی و روانی و دوراندیشی رشدیابندهای كه از این زمان به بعد در بخش روزافزونی از كاركردهای جامعه مورد نیاز بوده و بسیاری از این كاركردها را نیز پرورش میدهد، به وقوع میپیوندد» (الیاس، 1393، 340).
این فرآیند در همهجای غرب در راستای واحدی اتفاق افتاده است و ضمن آن «كنشهای هدفمند و تحركات عقلانی و احساسی تكتك انسانها بهصورتی دوستانه یا دشمنانه درهمآمیخته شدهاند. همین درهمآمیختگی بنیادین نقشهها و كنشهای آدمیان بوده كه توانسته صورتبندیها و دگرگونیهایی را ایجاد كند كه هیچ انسانی آن را برنامهریزی و یا خلق نكرده است. اما از این درهمآمیختگی و از وابستگی متقابل انسانها به یكدیگر است كه نظمی از نوعی خاص شكل گرفته است، نظمی كه بسیار الزامآورتر و قدرتمندتر از اراده و خرد تكتك انسانهایی است كه آن را شكل دادهاند. همین نظم درهمآمیختن است كه مسیر حركت دگرگونی تاریخی را تعیین كرده است» (الیاس، 1393، 286) نظمی كه در اینجا از آن سخن میرود، نظم مشهود در رفتار یا ذهن انسان غربی نیست، بلكه نظم و قاعدهمندیای در مسیر حركت تاریخ است و میتوان تكوین این نظم و قانونمندیهای مستتر در فرآیند تمدن را در سیر تاریخیشان مشاهده كرد. برای مثال گسترش و بسط خودالزامی و آیندهنگری در طی قرنها و رانده شدن مرحله به مرحلهی اعمال شخصی روزمره نظیر خوردن و خوابیدن و قضای حاجت به پشت صحنهی زندگی اجتماعی و همراه شدن آنها با احساس شرم، نظم و حركت منظمی را در مسیر تاریخ نشان میدهد كه طی آن سوائق و عواطف از حالت محوری خارج شده و گام به گام در مسیری خاص بیشتر و بیشتر كنترل شده و به رفتارهای عقلانی انجامیده است.
یكی از مصادیق این نظم و قانونمندی در مسیر تاریخ، كه حركت و جنبشی بهوضوح قابل مشاهده و درجریان است، روند تحول سیاسی در غرب از واحدهای كوچك قدرت سیاسی به سمت واحدهای بزرگتر قدرت است. «ابتدا قلعه (برج) در برابر قلعه قرار دارد، سپس قلمرو در برابر قلمرو و سپس دولت در برابر دولت و امروزه در افق تاریخ نشانهها و نیز جنگهایی برای ادغام و یكپارچگی مناطق وسیعتر پدیدار شدهاند» (الیاس، 1393، 119) و نشان میدهند كه علیرغم عقبگردها و تجزیهها، روند تمدن به سمت اتحاد كشورها برای دستیابی به قدرت بیشتر در گردونهی رقابتها پیش میرود كه شكلگیری اتحادیهی اروپا نمونهی بارز آن تلقی میشود. در این روند رو به گسترش تمدن، حتی در جامعهی غربی، ساختارهای تمدنی بهگونهای تغییر مییابد كه «تمامی غرب اعم از اقشار فرادست و فرودست به سمتوسویی گرایش دارد كه تبدیل به نوعی قشر برتر و مركز یك شبكهی ادغام و درهمآمیختگی جهانی گردد، كه از آن نقطه، ساختارهای تمدنی به سمت بخشهای وسیعتری از مناطق كرهی زمین و در خارج از حوزهی غرب گسترش یابد» (الیاس، 1393، 310).
یكی دیگر از مصادیق این نظم پنهان و قانونمندی در مسیر حركت تمدن، كاهش منظم تضادها و تقابلها بین اقشار فرودست و فرادست طی قرنها در روند تكامل جوامع غربی بوده است. این امر را در دوران مدرن با كانالیزه شدن و صلحآمیز شدن تنشها و رقابتها در قالب سازوكار حزبی (و نه نظامی) و حركت به سوی دموكراسی از طریق ایجاد امكان به قدرت رسیدن احزاب كارگری با پایگاه اجتماعی فرودست از طریق انتخابات بهوضوح میتوان دید. علاوه بر این در دوران جدید با قدرت گرفتن هرچه بیشتر طبقهی بورژوا، جایگزینی پول و شغل به جای هنر و ظرافتهای رفتاری بهعنوان منابع منزلت و اعتبار رخ داده و باعث گسترش ویژگیهایی از اقشار فرودست به اقشار فرادست و برعكس، فراگیر شدن شاخصهای متمایزكنندهی اقشار برتر در تمامی اقشار جامعه میشود. «برای مثال این واقعیت كه جامعهی غربی در كلیت آن به یك جامعهی نظمیافته بر مبنای كار همگانی تبدیل میشود یك نمونه از آن است، در حالی كه در گذشته كار كردن فقط مشخصهی اقشار فرودست بود» و در كنار آن كنترل سوائق و غرایز و خویشتنداری عاطفی بهعنوان ویژگی قشر فرادست در جامعهی غربی بهمرور زمان اقشار وسیعتری از جامعه را در بر میگیرد (الیاس، 1393، 311). بهطوری كه میتوان این امر را در نظم و وقتشناسی، تعهد به كار، خونسردی و كنترل عاطفی عموم اروپاییان، در مقایسه با بسیاری از شرقیان و آفریقاییها بهوضوح مشاهده كرد.
اگرچه كه فرآیند تمدن از نگاه الیاس به صورتی كور به حركت در آمده است و توسط هیچ فرد یا گروهی به شكل عقلانی از پیش برنامهریزی نشده است «اما این حرف هرگز به معنای این نیست كه ممكن نباشد چیزی عقلانیتر و یا بهتر برای ارضای نیازها و اهدافمان از آن به دست آوریم. زیرا درست در ارتباط با فرآیند تمدن، بازی كور سازوكارهای درهمآمیختگی و ادغام، خود بهمرور فضای بازتری را برای دخالت هدفمند در شبكهی درهمآمیختگیها و ملكات و عادتوارههای ذهنی بر مبنای شناخت قانونمندی بیهدف سازوكارهای درهمآمیختگی و ادغام، فراهم میآورد» (الیاس، 1393، 288). به یك معنا، الیاس امكان مداخله در مسیر حركت تمدن و تلاش انسانها برای بهبود وضعیتها و شرایط را با شناخت دقیق و آگاهی از سازوكارهای اجتماعی آن، ممكن و مطلوب میداند. لذا میتوان با شناخت سازوكارهایی كه در ابعاد روانشناختی و جامعهشناختی در روند تحول تاریخی غرب اتفاق افتاده در راستای پرتو افكندن بر تحولات روانی و اجتماعی سایر جوامع و از جمله جامعهی ایران در سیر تاریخیاش تلاش كرد و با مطالعات دقیق و موشكافانه، به شناخت بهتری از انسان ایرانی و جامعهی ایرانی دست یافت.
به یك معنا، استفاده از شیوهی جامعهشناسی تاریخی الیاس در ایران، ما را یاری میكند تا پدیدههای اجتماعیمان را چه در گذشته و چه امروز، از متن آن و تحولات تاریخیاش جدا نكنیم و آن را همبسته با سایر مؤلفهها مورد بررسی قرار دهیم. علاوه بر این از نگاه تكخطی و نیز مبتنی بر تنها یك علت مشخص و واحد در تحلیل پدیدههای اجتماعی احتراز كنیم. با به كارگیری این رویكرد میتوان برای مثال مسیری را كه خرد ایرانی در طول قرنها در آن تغییر یافته است در پیوند با سایر مؤلفههای اقتصادی، سیاسی، نظامی، جغرافیایی، اجتماعی و روانی ردیابی كرد و به شیوهی تبارشناسانه و منظومهوار نظم پنهانی را كه این خرد در سیر تاریخیاش در مناطق مختلف ایران، با توجه به این ابعاد، دنبال كرده، كشف نمود. بدینوسیله میتوان وجوه و ویژگیهای متفاوتی از عقلانیت و خردورزی را كه در این سرزمین نطفه بسته (و مظاهر آن را میتوان در عناصر فرهنگی و حیات اجتماعی ایرانیان دید) شناخت. از این منظر میتوان تحولی را مورد توجه قرار داد كه انسان ایرانی در پیكربندیهای اجتماعی در دورانهای مختلف تاریخ این سرزمین داشته و صورتبندی خاصی از جامعه كه بر مبنای خرد جمعی هر دوره و در مناسبات قدرت و روابط عاطفی درون پیكربندی ها در آن دوره، شكل گرفته و در بسترهای تاریخی تغییر یافته، مورد تعمق قرار داد تا از این رهگذر بتوان وضعیت اجتماعی معاصر را نیز در پیوند با تاریخ بهگونهای روشن و مؤثر تحلیل و بررسی كرد و پس از آن بر اساس یك شناخت تطبیقی و تاریخی، تمدنی را پی ریخت كه لزوماً مسیر تمدن غرب را طی نمیكند. اما برای انسان ایرانی و جامعهی ایرانی مناسب بوده و در راستای بهبود شرایط زندگیاش عمل میكند.
منابع:
الیاس، نوربرت.(1393). در باب فرآیند تمدن. ترجمهی عباس خدیوی. تهران: انتشارات جامعهشناسان.
الیاس، نوربرت.(1392). چیستی جامعهشناسی. ترجمهی عباس خدیوی. تهران: انتشارات جامعهشناسان.
الیاس، نوربرت.(1377). تكنیك و تمدن. ترجمه مراد فرهادپور. فصلنامهی فلسفی، ادبی، فرهنگی ارغنون، شماره 13، پاییز 1377. صص246-209.
اسمیت،دنیس.(1386). برآمدن جامعهشناسی تاریخی. ترجمهی سید هاشم آقاجری. تهران: انتشارات مروارید.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.