آیا در تاریخ فلسفهی اسلامی دغدغه یا بحث از کاربردی کردن فلسفه وجود داشته، یا آنکه این مسئله به تبع مواجههی ما با غرب در دوران معاصر و اتفاقات پس از آن برجسته شده و چنین طلب یا دغدغهای در ما پدید آمده است؟ در این زمینه برخی این قول که فلسفهی اسلامی در طول تاریخ به موضوعات انتزاعی پرداخته است را براساس نگاه شرقشناسانه به تاریخ فلسفهی اسلامی میدانند، و معتقدند که فلسفهی اسلامی در هر زمانی به مسائل جامعه میپرداخته است. با این فرض، این سؤال پیش میآید كه چرا پس از فارابی، پرداختن به سیاست در میان فیلسوفان مسلمان به فراموشی سپرده شده است؟ از سوی دیگر اگر پرداختن به مسائل جامعه، مسئلهی فلسفهی اسلامی در طول تاریخ بوده است، چرا مسئلهی امروز ما ضرورت كاربردی شدن فلسفهی اسلامی است و همان سنت فکری تداوم پیدا نکرده است؟
پیش از بحث در باب مسئلهی «انضمامی شدن یا انضمامی بودن فلسفهی اسلامی»، سه نكتهی مهم را باید ذكر كنم. نكتهی اول تلقی نادرستی است كه دربارهی فلسفهی اسلامی وجود دارد. این تلقی هماکنون نیز به عنوان دیدگاه مسلط در میان پژوهشگران اعم از مستشرقان و استادان فلسفه در ایران هست و آن اینكه تصور میكنند فلسفهی اسلامی تداوم فلسفهی یونان و یا شرحی بر فلسفهی یونان است. این فهم سراسر فهم نادرستی است. بنده از اساس معتقد نیستم كه فلسفهی اسلامی با ورود فلسفهی یونانی و به دلیل آنکه در این جغرافیا و از سوی فیلسوفان مسلمان مورد تأمل قرار گرفته، عنوان «فلسفهی اسلامی» را پیدا کرده است. بنابراین اصلاً آنگونه که امثال لمن، نتون، اشتراوس و دیگران مطرح میكنند، نیست. چراکه اگر تأسیس بیتالحکمه را سال 217 بدانیم، مسلمانان حدود دویست سال پیش از آشنایی با فلسفهی یونان به تفكر عقلی پرداخته بودهاند. به نظر بنده فلسفه عین تفکر یونانی نیست، بلکه سیر آزاد عقلی دربارهی جهان، انسان، خداوند، مبدأ، آخرت و از جمله حقیقت وجود است. علامه طباطبایی نیز در رسالههای توحیدیهی خویش و در رسالهی علی و فلسفهی الهی تأكید میكند كه اگر شما فكر میكنید كه فلسفه مساوی با یونان است، ما این را فلسفه نمیدانیم. فلسفه مساوی با تفكر عقلی آزاد است که در سرزمینهای مختلفی از جمله سرزمین اسلامی ایران نیز بوده است. مسلمانان در فاصلهی سالهای شصت تا صد از مباحث مهم فلسفی مانند اراده، اختیار، مبدأ، آخرت، عقل، نقل و روح سؤال كردهاند. لذا اتفاقی نیست كه ابنسینا در مقدمهی منطقالمشرقین عنوان میكند كه مشی بر نهج یونانیان و ارسطو از سوی كسانی است كه جاهل هستند و بر دیركهایی تكیه دادند كه استوار نیست. همچنین اتفاقی نیست كه او مقاماتالعارفین مینویسد یا دست به تفسیر آیهی نور میزند. در این زمینه نگاه فارابی به وجود نیز متفاوت از نگاه یونانیان است. در نگاه یونانیان وجود چیزی غیر از ousiaنیست. اما در دیدگاه فارابی حقیقت وجود یا واجب است یا ممكن و این برهان را به عنوان برهان اسد و اخصر عنوان میکند. بنابراین اینگونه نبوده است كه فیلسوفان اسلامی مادهی نگاه خویش را از یونان گرفته و بعد لباسی بر آن پوشانده باشند، بلکه خاستگاه فلسفهی اسلامی، آموزههای قرآنی، روایات، احادیث و ادعیه بوده و با دغدغههای جامعهی اسلامی شكل گرفته است.
از این حیث این تلقی که در یونان فلسفه كاربردی بوده و اکنون نیز غرب به همان صورت دارای فلسفهی كاربردی و در تداوم سنت یونانی است، اما فیلسوفان مسلمان از فارابی به بعد فلسفه را انتزاعی و دچار انحراف کردهاند، اشتباه است. چراکه ما در میانهی تأملات عقلیمان به فلسفهی یونان برخوردیم.
پس در ابتدا ما باید فهم خودمان را دربارهی فلسفهی اسلامی تصحیح كنیم. فلسفهی اسلامی براساس دغدغهها، نیازها، خواستها، انتظارات و پرسشهای جامعهی اسلامی شكل گرفته بود و اتفاقاً همان پرسشها بود كه بعدها موضوعات بنیادین فلسفهی اسلامی را شكل داد. این امر تا ملاصدرا نیز ادامه دارد. ملاصدرا عنوان میكند كه نمیتوان به حقیقت وجود دست پیدا کرد الا به صریحالعرفانالعقلی و این نیز با کشف، مشاهده و شهود دست یافتنی است. ما در یونان چنین بحثی نداریم و این نگاه اشراقی که حتی در فارابی هم وجود دارد و بعد ابنسینا بنیادهایش را فراهم میكند و سهروردی آن را نظام میبخشد، مختص تفكر ماست. بنده به این امر فلسفهی ایرانی میگویم و در مرتبهی بعد به آن فلسفهی ایرانی-اسلامی میگویم كه الان ما تحت عنوان فلسفهی اسلامی میشناسیم. درواقع فلسفهی اسلامی ممزوجی از فلسفهی ایرانی اسلامی است، یعنی در آن نظریهی اشراق نیز وجود دارد.
نكتهی دوم این است كه ما باید موقف خود را در باب كاربردی بودن و انضمامی بودن مشخص كنیم. گاهی اوقات نگاه ما به كاربردی بودن مانند همان نگاهی است كه قبلاً وزارت علوم نیز تحت عنوان ماركتینگ در باب علوم بیان کرده بود و این نگاه غلطی به فلسفه است. در غرب هم همین وضعیت شاید از زمانی كه هوسرل بحران علم اروپایی را مطرح كرد، شكل گرفته بود و بعد ما در نگاه دیلتای شاهدیم كه علوم فرهنگی یا علوم روحانی در مقابل علوم طبیعی قرار گرفت و هدف این بود كه به اندازهی علوم طبیعی دارای اعتبار و اتقان شود. ما نباید چنین دغدغهای در باب علوم انسانی داشته باشیم و فكر كنیم اگر با همان ترازی كه در علوم طبیعی داریم، علوم انسانی از جمله فلسفه را بسنجیم، كاربردی میشوند. این نگاه پوزیتیویستی و نگاه تجربهگرایانهای كه از دورهی آمپریستها یعنی از سدهی شانزدهم تا هجدهم به علوم از جمله به فلسفه وجود داشت، معضلی بود كه در سنت آلمانی و در غرب شكل گرفته بود. ما باید پرسش خود را دقیق مطرح كنیم كه مرادمان از كاربردی بودن چیست؟ آیا مضاف شدن علم را كاربردی بودن میگوییم؟ نسبت داشتن با سیاست را كاربردی بودن میگوییم؟ یا اینکه اگر فلسفه همانند علوم طبیعی شود را كاربردی بودن میگوییم؟ بحث اشتباهی که امروزه در كشور ما وجود دارد این است كه میگویند ما در علوم طبیعی و علوم پایه پیشرفت كردهایم، اما در علوم انسانی پیشرفت نكردهایم. مراد ما از پیشرفت چیست؟ آیا مراد ما این است كه در غرب در باب فیزیك، ریاضی و در حوزهی مكانیك مدلی وجود دارد که ما توانستهایم بخشی از آن مسیر را طی كنیم و به آن دست پیدا كنیم، اما در علوم انسانی نتوانستهایم این طی طریق را انجام دهیم؟ آیا علوم انسانی و فلسفه را اینگونه نگاه میكنیم؟ اگر اینگونه نگاه كنیم یعنی ما نتوانستهایم دریافت درستی از فلسفهی علوم انسانی داشته باشیم.
ما باید فهم درستی از کاربردی شدن داشته باشیم و باید پرسش را اینگونه مطرح كنیم كه آیا فلسفه تنها تأمل نظری درونی است یا اینكه در فلسفه نگاه برونگرایانه هم وجود دارد. پاسخ نیز این است که به طور حتم فلسفه نسبتی با حوزهی اخلاق، مناسبات جمعی و اجتماعی، سیاست و فرهنگ دارد و هیچگاه فلسفهی اسلامی از این امور خالی نبوده است. بنده اصلاً این دیدگاه را قبول ندارم كه بعد از فارابی فلسفهی اسلامی به محاق رفته است. کسانی که این دیدگاه را مطرح میکنند، مطالعهی درستی در این حوزه ندارند. مهمترین علت قتل سهروردی این بود كه او در دورهی صلاحالدین ایوبی نظریهای شیعی، ایرانی و باطنی در باب حكومت مطرح میكند و اصلاً علت قتل او این نیست كه حكمت اشراقی متفاوت با حكمت مشاء را مطرح میكند. فقهایی كه او را به محاكمه كشیدند نه از حكمت مشاء چیزی میدانستند و نه از حكمت اشراق. آنها تلقیشان این بود كه دغدغهی سهروردی استقرار نظریهای از حكومت است كه با تفسیر و فهم آنها متفاوت است و اتفاقاً همین را در فارابی نیز میبینیم. فهم ما نادرست است كه فكر میكنیم فارابی دوباره دیدگاه جمهوریت را تحقق میدهد. فارابی نگاه اوتوپیایی به حكومت ندارد. فارابی سراسر جامعهی اسلامی را طی كرده و در جایجای آن اقامت كرده و میبیند كه این خلافت و حکومتها ناكارآمد هستند. او به حوزهی سوریه و شام و حلب و حتی مصر نیز میرود و این حكومتها را برای جامعهی اسلامی ناكارآمد میبیند، لذا طرحی مطرح میكند كه مبتنی بر چهار فضیلت كاملاً عینی و برونی است. یعنی فضیلتهایی را مطرح میكند كه دستیافتنی است و بخشی از آن فضیلتها در اندیشهها و آموزههای قرآنی و دینی ما نیز وجود دارد. لذا این دیدگاه پیگرفته میشود و تداوم دارد. ما در ابنسینا نظریهی نبوت و نظریهی سیاست داریم و این تلقی كه ابنسینا فراموش كرده به این امور بپردازد اشتباه است. نظریهی ابنسینا نظریهی انسان است و تفاوت ابنسینا با ارسطو بر سر چند مقوله یا تعریف و یا مقدمات منطق نیست. محور تأملات ابنسینا انسانشناسی است و این اصلاً در یونان وجود ندارد. اینكه بعضی از اساتید عنوان میكنند ما از این زمان به بعد زوال داریم، یعنی نخواندن درست متون و عدم آگاهی به متون اصلی. آنها تلقی میكنند كه جامعهی ما كه رو به زوال رفت (كه البته عمدتاً ناشی از مناقشات سیاسی بود) ناشی از فروكش كردن و انحطاط عقلی ما بوده است.
نكتهی سوم این است كه اساساً فلسفه و تفكر عقلی در جامعهی اسلامی بر بستر جامعه شكل گرفته بود. یعنی پرسشهای اولیهی جامعه مانند اینکه انسان مختار است یا خیر، ایمان چیست، حقیقت ایمان چیست، با چه چیزی میشود ایمان را فهمید و از این قبیل بود که تفکر عقلی را شکل داد. در حقیقت این پرسشها پیوند نیرومندی با تأملات عقلی ما داشتند، لذا فلسفهی اسلامی در بستر پرسشهای عینی ما شكل گرفت و بعد تدوام پیدا كرد.
شما فرمودید فلسفهی اسلامی بر اساس دغدغهها، نیازها، خواستها، انتظارات و پرسشهای جامعهی اسلامی شكل گرفته و این امر ادامه پیدا کرده است و اینگونه نبوده که سیاست در زمانی مطرح باشد و در زمان دیگر مطرح نشود و همواره وجود داشته است. اما اکنون برخی اساتید و صاحبنظران این حوزه از کاربردی کردن فلسفهی اسلامی سخن میگویند و در همایشها و نشستها برای اینکه فلسفهی اسلامی کاربردی شود راههایی را نیز پیشنهاد میکنند، مانند اینکه تعریف فلسفه باید انسانمحور شود و یا اینکه ما باید به فلسفهی مضاف بپردازیم. این دغدغه چگونه شکل میگیرد و آیا این دغدغه در امتداد سنت خویش است؟
فلسفهی اسلامی در خلأ شکل نگرفته است و اساساً فلسفهی اسلامی چیزی غیر از زندگی مسلمانان و انتظارات و ادراکها و پرسشهای آنها نبوده است. در هیچ جامعهای و در هیچ دورهای فلسفه غیر از زندگی چیزی نبوده و برای زندگی و برای اینکه جامعه و انسانها به نحو عقلی بتوانند دربارهی زندگی فکر کنند پرسشهایی را مطرح کرده است. فلسفه هیچگاه از زندگی و جامعه جدا نبوده است. معمولاً تلقی مورخان و محققان ما این است که فارابی آنچه را که در یونان بود بهطور کامل اخد کرد، پس فلسفهی فارابی انضمامی و کاربردی است، اما ابنسینا از یونان فاصله گرفت، در نتیجه فلسفهی او کاربردی نیست. به همان مقدار که فارابی در هنگام خلافت در بغداد و حلب در سیاست بود، ابنسینا هم در سیاست حضور داشت. اگر ما تنها 24 سال پایان عمر ابنسینا یعنی فاصلهی سالهای 404 تا 428 را نگاه کنیم، در همدان وقتی از او میخواهند که در مورد فلسفه بنویسد میگوید درگیر بودن در کار حکومت به او اجازه نمیدهد. لذا او شفا را شبها بیان میکند. ابنسینا در همدان وزیر شخصالدوله است و در حکومت و حتی جنگها شرکت میکند و لذا در فاصلهی چهارده سال آخر عمر نیز خانهنشین نیست و علت مرگش هم این است که علیرغم بیماری میخواهد همراه حاکم اصفهان به جنگ برود که در میانهی راه از دنیا میرود.
در حقیقت هیچگاه فلسفهی اسلامی از نیازها و زندگی جامعه جدا نبوده است، اما چه پیش آمده که ما بیان میکنیم که فلسفهی اسلامی کاربردی نیست. شاید تحولی که در فلسفهی غرب در دورهی اخیر رخ داده که بهطور کلی فلسفه (یعنی فلسفهی هگلی و کانتی) به شکل فلسفههای مضاف درآمده و در مورد محیط زیست، پزشکی، جنگ و غیره به نحو خاص حرف میزند، سبب شده که ما تصور کنیم فلسفهی اسلامی نیز باید اینها را داشته باشد. بحث اینجاست که آیا ما با مطالعهی فلسفهی اسلامی دریافتهایم که فلسفهی اسلامی سخنی دربارهی جنگ، صلح، نحوهی زندگی، سعادت و... نزده است؟ تصور ما این است که فلسفهی اسلامی حتماً باید در فلسفهی مضاف قرار بگیرد تا بگوییم کاربردی است. اینکه فلسفهی اسلامی را به فلسفهی مضاف تقلیل دهیم و تلقی ما این باشد که کاربردی شده است، نگاه نادرستی است. البته ناگفته نماند که بخشی از فلسفهی اسلامی که به مباحث انتزاعیتر میپردازد فربهتر و نیرومندتر شده است و ما بعد از ملاصدرا کمتر توانستهایم تفکر مستقلی داشته باشیم، اما این به معنای این نیست که اساس فلسفهی اسلامی بر انتزاعی بودن و صرف خیالاندیشی است. اوضاع اخلاق و جامعه در دورههای مختلف فراز و فرود داشته است و این امری طبیعی است. در یونان هم همینگونه است، یعنی در دورانی تأملات نظری برتر است و در دوران دیگر کاملاً حوزهی عمل و پراکسیس غلبه دارد.
سخن این است که ما باید ابتدا به درستی فلسفهی اسلامی را بخوانیم، بعد نیازهای خود را در حوزههای فرهنگ، هنر، اجتماع، سیاست، اخلاق و... رصد و ارزیابی کنیم و بسنجیم و بعد بتوانیم براساس بنیادهایی که در فلسفهی اسلامی داریم به پرسشهای خود در این حوزهها پاسخ دهیم. بنده اعتقاد ندارم که فلسفهی اسلامی هیچ ارتباطی با فرهنگ ندارد، بلکه ما در بستر همین فلسفهی اسلامی باید بتوانیم در مورد فرهنگ پرسش عقلی مطرح کنیم. مطالعات ما در حوزهی فلسفهی اسلامی اندک است، به همین خاطر نمیتوانیم آموزهها و رویکردهای اخلاق را از آن استنتاج کنیم. و این تلقی را داریم که آنچه تحت عنوان فلسفهی اخلاق در غرب وجود دارد، تنها اخلاق موجود است. آنچه را که ما در حوزهی اسلامی داریم، نمیتوانیم براساس نگاه غربی سامان دهیم. اگر مراد ما از فلسفهی مضاف آن سرنوشتی است که در غرب اتفاق افتاده، این به درد ما نمیخورد و کمکی به ما نمیکند، یعنی ما نمیتوانیم تنها با تغییر لفظ پیش برویم بلکه باید در درون سنت اسلامی و اندیشهها و آموزههای قرآنی و سنت ایرانی به تأمل عقلی بپردازیم. بنابراین اگر چنین تصوری از فلسفهی اسلامی داشته باشیم نباید راهی را برویم که فلسفهی اسلامی را به سمت آنچه که امروزه در فلسفهی مغربزمین وجود دارد، تقلیل دهیم. نمیخواهم بگویم آنچه در مغربزمین بوده تماماً کنار زدنی است، اما آن فلسفه و تفکر براساس نیازهای مغربزمین شکل گرفته و ما تنها میتوانیم از پرسشهای آنها استفاده کنیم، اما درمان و راه حلش را باید خودمان بیابیم. فلسفهی اسلامی با آنچه که در مغرب زمین میگذرد تفاوت جدی دارد و خواستگاهی دینی و اسلامی و ایرانی دارد. آنچه که دربارهی فلسفهی اسلامی گفته میشود ناشی از عدم التفاط دقیق به بنیادهای فلسفهی اسلامی است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.