تفکر چیست؟ به شیوههای مختلفی میتوان به این پرسش نزدیک شد. یکی از اخیرترین پاسخها این است که تفکر کار کردن با نشانهها است. کار کردن، طی کردن یک فاصله است، و نشانه یک فاصله است: میان دال و مدلول. این فاصله شرط نشانه و شرط تفکر است. اگر این فاصله به صفر کاهش یابد، تفکر محو میشود. در اتوپیا تفکر وجود ندارد. اگر به بینهایت افزایش یابد نیز تفکر محو میشود. در دیستوپیا تفکر وجود ندارد. تفکر مختص زمین است، و زمین محل اقتصاد است؛ جای محدود بودن داراییها؛ و جای داراییها. در اتوپیا دارایی نامحدود است، بنابراین اقتصاد معنایی ندارد. در دیستوپیا دارایی صفر است. در آنجا نیز اقتصاد معنایی ندارد. محدود بودن منابع شرط اقتصاد، و اقتصاد شرط تفکر است. به عبارت دیگر، زمین و زندگی دو بیان از یک چیز هستند. زمین نماد محدودیت و انسانیت ماست. تنها در زمین و از زمین، همهچیز نشانه است. در فضا کسی صدای شما را نمیشنود.
زمان و مکان پیدایش نشانه و پول باید یکی باشد، هرچند ضرب سکه به دلیل محدودیتهای فنی به تأخیر افتاده باشد. آنچه هردو را ممکن میسازد، امکان وجودِ غیاب است. موجودی که غیاب را درک میکند میتواند با نشانهها کار کند، و فقط همین موجود میتواند مبادلهی اقتصادی انجام دهد. مبادلهی نشانهها و مبادلات اقتصادی کارکرد یک قوه هستند. در روانکاوی هردو به کارکرد نهی پدر مربوط میشوند. نقش پدر به دو چیز خلاصه میشود: زبان و اقتصاد. پدر زمینی و مادر آسمانی است. مادر نامحدود بودن و فراوانی است؛ و همچنین امر پیشازبانی: احساس، عاطفه، لذت بیکران. مادر بیکران بودن هستی را میآموزد. پدر به ما میآموزد که منابع محدودند. مادر درست میگوید که هستی نامحدود است، اما نسبت ما با آن محدودش میسازد. عمر کوتاه است؛ دست ما به بیکرانی هستی نمیرسد. این عقده شرط ورود به امر نمادین و ساحت نشانهها است: ادیپ. درست است، اما دست ما از هستی کوتاه نیست. هستی به ما داده شده است. البته این هدیه بستهبندی شده است. به عبارت دیگر، هستی به صورت رمزی به ما داده شده است. این هم دادن است و هم ندادن. هدیهی هستی نشانه است. اگر سخن نمیگفتیم، هستی فقط بود، اما هدیه نبود، یا دادهشده نبود. هستی در زبان هستی است. هستی، یک کلمه است، کلمهای که کلمه بودن همهچیز را اعلام میکند.
نشانه و پول: هر دو، دو رو دارند. یک روی زمینی و یک روی آسمانی. هر دو ریاکارانهاند. کار آنها به زمین آوردن آسمان، زمینی کردنِ آسمان است. و البته آسمانی کردنِ زمین. بدون پول فرهنگ ایجاد نمیشد. اقتصاد، در این معنا، زیربنا است. و زبان هم در همین معنا زیربنا است. قراردادهای زبانی که پیش از ما وجود دارند، تعیین میکنند که جهان را چگونه برش بزنیم و بنابراین آن را چگونه ببینیم. ارزش زبانی مبنای ارزشهای غیرزبانی است. آنچه اقتصاد و زبان را به هم پیوند میدهد، خودِ مفهوم قرارداد است. چه میشود که انسانها میتوانند چیزی را بین خود قرارداد کنند؟ قرار، برقراری، ثبات، اینها ویژگیهای اصلی قرارداد به نظر میآیند. در قرارداد چه چیزی برقرار میماند؟ بیقراری.
نشانه و پول؛ سوسور و مارکس؛ دورهی زبانشناسی عمومی و سرمایه؛ آنتاگونیسم میان دال و مدلول؛ مسئلهی عدالت. چرا انسانها گرد هم میآیند تا اجتماعی تشکیل دهند؟ چه چیز باعث میشود انسان موجودی اجتماعی باشد؟ جنس پیوند میان انسانها چیست؟ امری طبیعی یا مصنوعی؟ امری درونی یا بیرونی؟ چگونه میتوان از این تقابلها عبور کرد؟ آیا خودینگیای در قراردادی بودنِ نشانهی زبانی (کلمه) یا نشانهی اقتصادی (پول) وجود دارد؟
خودبودگی یک قرارداد زبانی یا اقتصادی به پایبندی به آن قرارداد وابسته است. پایبندی به قرارداد، روحِ قرارداد است. بدون این پایبندی، اقتصاد معنایی ندارد و اجتماعی شکل نمیگیرد. پس امر مصنوعی میتواند خودینه باشد. مصنوعیت و قرارداد را میتوان با قسمی درونبودگی فهم کرد.
اما پایبندی به منزلهی روح قرارداد، با پایبندی به روحِ قرارداد بسیار متفاوت است. در خودِ قراردادی بودن، عدم پایبندیای به روح وجود دارد. مسئله در اینجا بازی و پایبندی به قواعد بازی است. بازیگوشی و پایبندی، مانعهالجمع نیستند.
بدون این پایبندی، تفکر ناممکن است. تفکر به حافظه وابسته است، اما نه حافظهی انفعالی و انطباعی، بلکه حافظهای مولد که به تولید خود پایبند است. پایبندی به تولید، پایبندی به بازی، پایبندی به شدن. این خودینگی فکر است. چیز ایستایی نیست که هویت آن را تعیین کند. فکر، ایستایی را در هیچ معنایی نمیپذیرد.
حرکت از دال به مدلول، آنتاگونیسم میان آنها، بیقراری اجتماعی. اجتماعِ مقرر، اجتماع نیست، بلکه مجموعهای از افراد تنها است. حرکت، روح اجتماع است. پایبندی به حرکت اقتصاد بنیادین، اجتماع را ممکن میسازد. مبادلات اجتماعی از غیاب و حرکتِ مربوط به آن ناشی میشوند. چیزی هست، چیزی نیست، بازی حضور و غیاب؛ اقتصاد. نشانهی جمع حضور و غیاب است؛ داشتن اما کم داشتن. نیرویی در نشانه وجود دارد برای طولانی کردن فاصله و دیستوپیایی کردن آن، و میلی به کم کردن فاصله و اتوپیایی کردن آن. نشانهی جمع این دو است. آنتاگونیسم آن، و حرکتش، نیز از همینجا میآید. و همین را میتوان دربارهی تفکر گفت. تفکر موضوع دارد. حرکت تفکر، حرکت به سمت آن موضوع است. اما دستیابی به موضوع به معنای پایان و مرگ تفکر است. پس نیروی تفکر موضوع را عقب میاندازد. هرچه طولانیتر متفکرانهتر. اما تفکر بدون موضوع و بدون نهایت، هذیان محض است. این نیز مرگ تفکر است. این است اقتصاد تفکر. ایجاد تعادلی میان زمین و آسمان، میان پدر و مادر.
اما چگونه؟ چگونه میتوان مقتصدانه فکر کرد؟ چگونه میتوان نیروی جسمانی تفکر را اداره کرد؟ اگر بپذیریم که تفکر، کار کردن با نشانهها است و حرکت تفکر، حرکت از دال به مدلول، اقتصاد تفکر، اقتصاد تعویق مدلول است. تفکر موضوع دارد، اما موضوعات همه موقتی هستند، اگر تفکر بخواهد حیات خود را حفظ کند؛ موضوعات موقتی و فکر کردن به آنها با علم به موقتی بودنشان. بدین صورت، موضوع تفکر خود به نیروی تفکر بدل میشود. آنچه بیزمانی تفکر دانسته میشد، خود موجب زمانمندیاش میشود. باید بلند فکر کرد، و در عین حال کوتاه؛ انتزاعی، و در عین حال انضمامی. کلمهی عربی اقتصاد از ریشهی قصد است، که دلالت پدیدارشناختی آن را بیان میکند: قصدمندی، و حرکت به سمت خود چیزها. پدیدارشناسی به پنهان بودن خود چیز وابسته است. البته واژهی انگلیسی economyاز ریشهی یونانی مرکب از oikosو nomosبه معنای خانه و قانون است. اقتصاد در این معنا قانونِ خانه، قرارداد حاکم بر خانه است. نسبتی که در معنای پدیدارشناختی میان درون و بیرون ایجاد میشود، در معنای منتج از ریشهی یونانی نیز وجود دارد. قرارداد با ایجاد تمایز میان درون و بیرون، میان کسانی که در قرارداد هستند و کسانی که در آن نیستند، به درون هویت میبخشد؛ و در ساختار اقتصادی مرسوم این درون، خانه است. قرارداد است که «ما» را از همسایه جدا میکند، نه دیوار؛ دیوار، در خانهها نیز وجود دارد. پس ایجاد قرارداد منوط به تعیین یک بیرون است. اگر بیرونی نباشد، قراردادی هم نیست. جهتگیری قرارداد رو به بیرون است نه درون. هرچند طوری جلوه میکند که گویی از استقلال درونی برخوردار است. اتحادیههای اقتصادی ماهیت حفاظتی مهم و عمیقی دارند.
ماهیت اقتصادی نشانه، در معنای پدیدارشناختی واژهی اقتصاد، روشن است، و همین میتواند مبنایی باشد برای فهم نشانه بر اساس نسبت درون و بیرون. این نسبت را میتوان حرکتِ غیاب نامید. آنچه در درون حاضر است، از آنچه در بیرون حاضر (غایب) است، ناشی میشود، و بنابراین، درون در درون غایب است. نشانه چیزی جز این حرکت نیست. و همین حرکت است که تفکر میخوانیم: حضور چیز در غیابش. و همهچیز بدل به نشانه میشود: غیاب چیز در حضورش.
مشاهدهی نسبت درون و بیرون بهمنزلهی قسمی حرکت، ضدیت با ایدهی بازنمایی است. تفکر بهمنزلهی اقتصاد، یعنی کار با نشانهها، یا کارِ نشانهها، نمیتواند بازنمودی باشد. بازنمایی، ایدهی تصویر شدن متقارنی است که بدون کار و حرکت انجام میشود. آنچه ایریگری در نقد کانت «استعلا در جهت دیگر» میخواند، به همین کار و حرکت مربوط میشود. در بازنمایی، ابژهی تفکر، محصول خیالی سوژه است. سوژه، ابژه را تخیل میکند و سپس آن را میشناسد. این چکیدهی شاکلهبندی کانتی است. امر محسوس چطور موضوع فاهمه قرار میگیرد؟ امر محسوس باید به شکل امر مفهوم (مقوله) درآید. کانت در اینجا از زمان به عنوان ابزار انتقال از محسوس به مفهوم سخن میگوید. اما ایریگری (به کمک هایدگر) نشان میدهد که این نوع خاصی از زمانمندی است که میتوان آن را «حضور» خواند. بدین صورت، تفکر (یا شناخت) از اقتصاد بینیاز میشود، زیرا حضور پل زدن، پرش، تصویر شدن، و تقارن را ممکن میسازد. استعلا، حرکتِ طولانی و دشوار از سوژه به سمت ابژه است. کانت ابژه را بهمنزلهی شیء فی نفسه کنار میگذارد، و در واقع به عنوان نمایندهی فلسفه پس از قرنها تلاش برای امکان استعلا تسلیم میشود. این آغازِ پایان فلسفه در نیچه و نیهیلیسم اروپایی است. امکان استعلا، امکان دوبارهی فلسفه است که در مرلوپونتی و ایریگری (فیلسوفان بدن و اقتصاد) برای آن تلاش میشود. در واقع، اقتصادی بودن تفکر به معنای امکان تفکر در وضعیت محدودیت آن، و تلقی این محدودیت بهمنزلهی یک داشته است؛ آنچه کانت از پذیرش آن سر باز میزند. فلسفه باید بدن بهمنزلهی محدودیت انسان را تأیید کند، و این فروتنیای ناشی از بلوغ است که خود کانت، در مفهوم نقادی، نوید آن را داده است. اما استعلای کانتی بارِ بدن را نمیپذیرد. استعلای بیزحمت کانت، فیلسوفی که نامش بیش از هرچیز زحمت را به یاد میآورد، فلسفه را به سوی بیهودگی سوق میدهد: حالا که نمیتوانیم به «همه» دست یابیم، «هیچ» نمیخواهیم. «ما» کسانی نیستیم که به «کم» قانع باشیم، پس تسلیم میشویم. اما فلسفهی اقتصادی، تلاش طاقتفرسا برای دستیابی به «همه» در وضعیت واقعی است؛ وضعیت محدود بودن منابع و دشواری استعلا. حرکت دشوار رو به بیرون که درون را کش میدهد و گاهی در آن پارگی ایجاد میکند. حرکتی که روانکاوی میتواند آن را تروماتیک بخواند.
البته نمیتوان این نگرش را به صرفاً ادیپی بودن متهم کرد. ادیپ لحظهای، هرچند ضروری، در حرکت آن است. لکان بسیار بر این امر تأکید میکند که زبان با امر نمادین برابر نیست. زبان ابعاد واقع و تصویری هم دارد. نشانه فقط نماد نیست. منظور این است که ورود به ساحت نمادین، پایان مرحلهای و آغاز مرحلهای دیگر نیست. اقتصاد از ابتدا در کار است. حضور بدون غیاب هرگز تحقق نداشته است. این را میتوان در مفهوم چیز بهمنزلهی کلمه (یا کلمه بهمنزلهی چیز) در لکان مشاهده کرد.
پس اقتصاد تفکر، اقتصاد نشانه، اقتصاد رابطهی دال و مدلول، رابطهی سوژه و ابژه، به درون هم بردن یا از هم بیرون بردنِ واقعی دال و مدلول، یا سوژه و ابژه است. نفی اقتصاد، نفی بازی است. میتوان فقط قواعد بازی فردی خود را پذیرفت. این نه بازی، که خشونت است. سوبژکتیویته و اومانیسم، شکلی از تأیید این خشونت هستند. البته این خشونت میتواند شکل عدم خشونت خیالی را به خود بگیرد؛ مثلاً در کانت. اما این خشونت از چشم کسانی همچون امانوئل ازه پنهان نمانده است. و همچنین مدافعان خشنِ عدم خشونت که در عصر ما کم نیستند.
پس اقتصاد تفکر یک اخلاق است. کارِ استعلا تصمیمی اخلاقی میطلبد. و این تصمیم در حوزهی پیشانظری رخ میدهد. اخلاق، حسی است و استعلای عملی، استعلای حسی (یا بدنی) است. در همین معناست که لویناس میگوید: اخلاق «در سطح پوست، در سر عصبها» رخ میدهد. «فقط موجودی که میتواند گرسنه شود، میتواند بداند که دادن نان از دهان خود به دیگری چه معنایی دارد». اخلاق، دیالکتیکی نیست، زیرا متقارن نیست. هگل، دیالکتیک را در تقابل با بازنمودگرایی کانتی صورتبندی میکند. اما جسمانیتِ آن ترکیبی از اتصال کوتاههای کوچک روحانی است؛ بازنماییهای کوچکِ بسیار. هگل فقط پلها را کوتاه میکند، تا پل به نظر نیایند. یافتنِ واسطهها، نه طی کردنِ فاصلهها. اما سلسلهی بینهایتِ واسطهها، استعلای هگلی را انتزاعی میسازد. به همین دلیل، هگل هم در قبال محسوسات خشونت به خرج میدهد و آنها را به زور تابع مفهوم میسازد، درست همچون کانت. زمانمندی هگلی، زمانمندی حضورِ قطعهقطعه و تودرتو است، اما کماکان حضور است.
ظاهراً به نظر میرسد که افلاطون با ارائهی مفهوم بهرهمندی از طی فاصله سر باز میزند و راه میانبر را برمیگزیند. ارسطو در متافیزیک نظریهی بهرهمندی افلاطون را صرفاً استعارهای ادبی و مهمل میخواند (A 9, 991 a 19-22). ارسطو خود سعی میکند فاصلهی بهرهمندی را طی کند، و این طی مسیر دیگر نه ادبی و افلاطونی، بلکه فلسفی است. این همان مسیری است که به بازنمودگرایی کانتی و دیالکتیک هگلی منجر میشود. قرار دادن قیاس (analogy) به جای تمثیل (allegory) نه پاسخ، که سرابِ پاسخ است. ارسطو معضلِ بهرهمندی را حل نمیکند، بلکه آن را به ظاهر منتفی میسازد. همین است که باعث میشود در قرون وسطی تمثیل، صورتِ قیاس بیابد و انتولوژی به تئولوژی پیوند بخورد. پس توماس چندان مستدلتر از آگوستین نیست، و به اندازهی او در طی فاصلهی استعلا متحمل «زحمت» نمیشود. و منطق چه در معنای ارسطویی، چه کانتی، و چه هگلی، آلتی برای پرش از مانع اقتصاد تفکر است.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.