پس از رنسانس، غرب شاهد به وقوع پیوستن تحولاتی بنیادین در نظامهای اندیشه بود. از مهمترین جلوههای این دگرگونیهای بنیادین که شالودهای برای رویکردهای نوین علمی، بهویژه در زمینهی علوم انسانی شد، همانا به رسمیت شناختن مواد و عینیات به عنوان منبعی معتبر برای کسب معرفت و دانش در کنار مکتوبات و متون مقدس بود.
زیستشناسی و زمینشناسی از نخستین رویکردهای عالمانهی نوین بودند که با گرایش به مشاهده و تجربهی عینیات، به جراحی زمین و واکاوی بدن موجودات دامن زده و در بیرون کشیدن معارف پنهان عینی کوشیدند. در عالم علوم انسانی اما، جسمیت و عینیتیافتگی تاریخ، فصلی نوین در زندگی انسانها گشود و نه تنها عاملی شد برای خیزش جنبشهای ضد کلیسایی و انسانمدارانه، که گشایش مسیری هم بود به سوی پروراندن درکی متفاوت از انسان، جامعهی انسانی و غایت انسانی زیستن. بیرون کشیدن اجساد مواریث مادی یونان و روم حیرت مسیحیان اواخر سدههای میانه و اوایل رنسانس را از زبردستی و مهارت «کافرکیشان» برانگیخت و اشخاصی چون اراسموسن و آلبرتی را بر آن داشت تا با ولعی پایان ناپذیر، تواناییها و قدرتهای پنهان در انسان را ارج نهند و این درآمدی شد بر پیدایش افکاری آیندهنگرانه.
جسمیت یافتن تاریخ و کشف آثار و اثقال مربوط به دوران گذشته، عاملی مهم در پیدایش جنبشهای انسانمدارانهی مغربزمین محسوب میشود. جستجو برای پیشینهی عینیتیافتهی انسان، همزمان با لایهنگاری لایههای مختلف زمین و بیرون کشیدن فسیلهای موجودات منقرض توسط زمینشناسان، باورهای تاکنون پذیرفته شده در باب ظهور انسان را به شدت با چالش مواجه ساخت. باور مسیحیان کاتولیک، نظیر آشر آن بود که انسان در حدود 4004 سال پیش از بهشت رانده شد. شکلگیری مفهوم «پیش از تاریخ» در اندیشهی مغربزمین و افزایش ناگهانی عمر زمین، در کنار یافتن شواهدی از تمدنها و فرهنگهای انسانی که ذکری از آنها در تواریخ کتب مقدس به میان نیامده بود، این باور رایج را به شدت با چالش مواجه ساخت. از جمله مهمترین کشفیات تکاندهنده در این زمینه، به پیدایش بقایای انسانی در کنار اجساد موجوداتی نظیر ماموت باز میگردد که مدتها از انقراضشان میُگذشت.
با شکلگیری اندیشههای نوین در باب سیاست و حکومت و پیدایش تدریجی «دولتهای ملی»، گونهای ملیگرایی در غرب رواج یافت که به یکی از انگیزههای اصلی ایجاد باستانشناسی تبدیل شد. نخستین باستانشناسان با توجه به بقایای بیرون آمدهی فرهنگهای انسانی از دل خاک، سه عصر و دورهی پیش از تاریخی عمده را برای حضور انسان در زمین ترسیم کردند که عبارت است از اعصار سنگ، مفرغ و آهن. این اعصار سهگانه که خصلتی جهانشمول هم داشت، به شدت با نگرشهای نوین در باب سیر تاریخ و حرکت جهانی «روح هگل» در آن سازگار شد. پیدایش آثار و شواهدی فراوان از فرهنگها و انسانها و جوامعی که هیچگونه ردی از آنها در متون مقدس یافت نمیشد، موجب زایش مفاهیم «انسان جهانی» و «حرکت جهانی انسان در مسیر تاریخ» در اندیشهی مغربزمین شد و زمینه را برای پیدایش «موزههای چند ملیتی و چند فرهنگی» برای پاسداشت و ستایش سیر رو به پیش حرکت انسان به مثابهی یک امر کلی در تاریخ فراهم ساخت.
در عصر مدرن غرب دو درک متفاوت از سیر کلی حرکت انسان درون تاریخ نمایان شد؛ یکی درک تکاملگرایانه، برآمده از باورهای رستاخیزی مسیحیت، که حرکت جهان را و نیز حرکت انسان درون جهان را به سمت یک تعالی و رستگاری مطلق مفروض میداشت و یکی هم، سیر تحولگرایانهی داروینی که گونهای حرکت و دگرگونی بیغایت و انطباقگرایانه را از سادهترین اشکال زیستی به سمت پیچیدهترین آنها تصور میکرد. تاریخ نوین و عینیتیافتهی انسان، متکی بر شواهد عینی و ملموسی که از بطن کاوشهای باستانشناختی برمیخاست، درون یکی از این دو درک متفاوت شکل گرفت و هرزگاهی به یکی از این دو جبهه گرایش یافت.
هرچند هگل و پیروان او انگلس و مارکس کوشیدند تا سیری جهانی و مطلق را از حرکت رو به پیچیدگی یا تعالی انسانها روی زمین ترسیم کنند و جایگاه و سهم هر یک از تمدنها و فرهنگهای انسانی را در آن سیر رو به پیش مشخص سازند، در طول یکی-دو سدهی گذشته، هیچکس به اندازهی «ور گوردون چایلد» در ترسیم گونهای خط سیر تاریخی جهانشمول برای انسان توفیق نیافت. چایلد دانشآموختهی فلسفهی علم و یکی از فعالان جنبشهای چپ بود که برای تحقق آرمانهای مطلوبش بنا را بر آن نهاد تا باستانشناسی پیشه کند. او که بسیار به ابزارهای عالمانه مجهز بود، در اندک زمانی به یکی از برجستهترین باستانشناسان مغربزمین تبدیل شد و اصطلاحاتی نظیر«انقلاب کشاورزی» و «انقلاب شهرنشینی» را از خود به یادگار گذاشت. او کوشید تا «سیر کلی تاریخ انسان» را در بافتی جهانی و براساس شواهد و مدارک باستانشناختی ترسیم کند. هدف وی آن بود که نشان دهد «انسان» چگونه از جوامع بیرتبه و کمونهای اولیه به سمت جوامع و تمدنهای پیچیده و پیشرفتهای که تمدن غرب نوین آن را پرچمداری میکند، گام برداشت. برای او، دو برههی حساس در زندگی انسان جهانی، سرنوشت وی را برای همیشه دگرگون ساخت که هر دو نیز در بستر نیروها و نسبتهای تولید به وقوع پیوست؛ یکی آغاز کشاورزی و دیگری ساخت شهرها و مُدُن و گام نهادن انسان به درون نظامهای سلسلهمراتبی. وی که یکی از مؤمنان مکاتب چپ محسوب میشد، هر دوی این رویدادها را «انقلاب» نامید. او آرمانخواهی کمونیست محسوب میشد و غایتش رسیدن به آیندهای بیرتبه و جمعی و فاقد تمایزات اجتماعی و در عین حال پیشرفته به لحاظ مادی و متمدنانه به لحاظ انسانی بود.
اینگونه آرمانگرایی و خوشبینی چپگرایانهی چایلد خود را به روشنی در رسالهی کوتاه اما مهم وی با عنوان معنادار «انسان خود را میسازد» بازمیتاباند. وی در این رساله میکوشد تا نشان دهد هر گامی که انسان برای ساختن جهان برمیدارد، به نوعی گامی محسوب میشود که در راه ساختن خود برداشته و حرکتی است که در نهایت به تربیت و تعالی «انسان جهانی» و «جهان انسانی» کمک میکند. وی در بستر گونهای دیالکتیک هگلی، هرگونه دشواری، نارسایی و کاستی پدیدار شده در یکی از دورههای سیر کلی تاریخ انسان را نهادی میداند که در دورههای بعدی با یک برابر نهاد امتزاج یافته و همنهادی را میسازد که همانا مطلوب و خوشایند انسانیت جهانشمول است. طنز تاریخ اما آن است که در نهایت چایلد خوشبین و آیندهنگر، با وجود همهی باورهایی که در باب سیر تاریخ انسان در ذهن خویش پرورانده، مأیوسانه خود، مُهر پایان بر زندگی خویش میزند!
اما سیر تاریخ عینیتیافتهی جهان تنها در باورهای چپ مغربزمین نیست که به اوج میرسد. سرمایهداران نیز سیر تاریخ عینیتیافته و جهانشمول خود را دارند و آنان نیز تاریخ خویش را به همان میزان بر شانههای باستانشناسی استوار میسازند. باستانشناسان امریکایی نظیر لویس بینفورد از دههی 1960 میلادی با اتخاذ گونهای چارچوب فکری داروینی، میکوشند تا چنان وانمایند که همهی فرهنگها و تمدنهای گذشته با استخراج منابع طبیعی و انرژی از دل طبیعت، هر یک به فراخور خویش، از یک سو موجب پیشرفت تدریجی علم و فناوری شدهاند و از سوی دیگر، در شکلگیری اوج تمدن انسانی -که همانا مغربزمین است!!!- هر یک به سهم خویش مشارکت نمودهاند. برمبنای این دیدگاه، هر فرهنگ و تمدنی که ایجاد شده است، میزانی از پیشرفت را در توانایی استخراج انرژی موجود در طبیعت بازنمایی میکند که در نهایت موجب پیشرفت انسانیت جهانشمول میشود.
در واقع میتوان گفت، آنچه از بطن مدرنیته تحت عنوان سیر تاریخ جهان برخاست، سخت متأثر بود از کشفیات و پژوهشهای باستانشناختی، بهویژه در مناطق غیر اروپایی. بااینحال، همین رویکرد عینیگرایانه داشتن به تاریخ، در کنار به وجود آمدن نهادهای فراملیتی نظیر یونسکو، همراه با بحرانهایی که مغربزمین در طول سدهی بیستم میلادی از سر گذراند، در نهایت زمینهساز افول اندیشهها و افکار مربوط به تاریخ جهانشمول و هویتیابی دوبارهی سنتها، پیشینهها و ارزشهای بومی، محلی و منطقهای شده است. به نحوی که حتی این پرسش شکاکانه سر بر میآورد که آیا الگوی مدرن انسان جهانی مغربزمین در نهایت توانسته خود را بسازد؟ یا آنکه در فراروایتهای متوهمانهی خویش مدتی غوطه خورده و اکنون با واقعیاتی مواجه است نه چندان مطابق با «سیر تاریخ جهانی» وی؟
پی نوشت:
1- دکترای باستانشناسی از دانشگاه تهران
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.