بحث سیاستگذاری در دولتها، سابقهای بسیار طولانی دارد، اما از حدود یکصدسال پیش، سیاستگذاری به یک رشتهی مستقل تبدیل شد و عمل سیاستگذاری بهشکل جدیدش، به دو سه قرن اخیر و مخصوصا بهشکلگیری دولت مقتدر مدرن بازمیگردد.
اتفاقات دیگری هم با این موضوع همراه شد و از جمله اینکه با پیدایش علوم اجتماعی، این مشروعیت برای دولت مدرن فراهم آمد که در عرصهی جامعه دخل و تصرف کند. در انواع اندیشهی سیاسی ما میتوانیم رویکردهای مختلفی را در دورهی جدید ببینیم. با توجه به اینکه سیاستگذاری به این معنا، در دامن اندیشه سیاسی جدید متولد میشود، اندیشهی سیاسی جدید چه نسبتی با پیدایش سیاستگذاری پیدا میکند؟
بحث ما دو وجه دارد، یکی بحث اندیشهی سیاسی و دیگری بحث سیاستگذاری اجتماعی. یکی مقوله و مفهومی است با سابقهی بیش از دوهزار سال و دیگری بحثی است کمتر از پانزده سال بهعنوان مفهوم یا نام. در نتیجه اینکه بین این دو چه نسبتی هست، مستلزم این است که مفهوم هر کدام را تا حدی روشن کرد تا بتوان نسبتشان را مشخص نمود. وقتی میگوییم سیاستگذاری اجتماعی بهعنوان یک مقوله یا یک دیسیپلین عمری ندارد به این خاطر است که قبلاً چیزی با نام سیاستگذاری عمومی یا سیاستگذاری دهههاست که یک حوزهی علمی و کاربردی و عملی است و در عالم واقع عمر طولانی داشته است. یعنی کار سیاستگذاری عمومی حتی از زمانی که اولین دولتها شکل گرفتند، سیاستگذاری به معنای تعیین خطمشیهای اصلی برای تمشیت امور اجتماعی بوده است. این کاری بوده است که سیاستگذاری انجام میداده. به یک معنا سیاست در عمل، همان سیاستگذاری بوده است، منتهی چون بعد واژهی سیاست با بازی قدرت، -چه در بُعد بیرون از مرزها و چه در بُعد داخلی-، از یک زمانی تعریف شد، بین این دو فاصله افتاد؛ ولی به هر حال چیزی که اکنون بهعنوان سیاستگذاری اجتماعی مطرح است، به یک معنا از همهی اینها متفاوت است؛ یعنی سیاستهای اجرایی یک دولت نیست. اینکه فرض کنیم در امور اقتصادی بیشتر سیاست مالی را دنبال کند یا سیاست پولی، منظورم این است که به این معنا، خوب سیاستگذاری شناخته شده است و با بحثهای مدیریت استراتژیک و سیاستگذاری عمومی هم قرابتهای خاص خودش را داشته. برای ما که با دو حوزه کار داریم، بحث سیاستگذاری به این معنا پیشینه دارد، اما آنچه اخیرا با نام سیاستگذاری اجتماعی مطرح شده است، بهعنوان یک حوزهی دانش که هم بینرشتهای است و هم همسایهی علوم سیاسی است که مشتمل بر چند رشتهی دانشگاهی یعنی علوم سیاسی، اقتصاد، مدیریت و مجموعهای از رشتههای علوم انسانی و اجتماعی و جامعهشناسی است و موضوعش هم سیاستگذاریهای کلان است و نه استراتژیها و خطمشیهای اجرایی حوزهی سیاست. بنابراین اینکه در حوزهی بهداشت، رفاه یا امنیت اجتماعی چه پیش گیریم، حوزههای عمدهای است که کاری به شیوههای سیاستگذاری دولت (قوهی مجریه) معینی ندارد. سیاستگذاری اجتماعی در سطح کلانِ یک نظام سیاسی انجام میگیرد و البته باز مجریاش، قوهی مجریه -با کمک و مشارکت سایر ارکان دولت و حکومت- است.
همین دو تکه شدن سیاست -که در دوران مدرن به معنای بازی قدرت معنا شد- و سیاستگذاری -که به یک تعبیر معنای اصلی علم سیاست بود)، بهشکل دیگری در باب نسبت اندیشهی سیاسی و علم سیاست رخ داد. بحث اصلی ما اینجاست که این اتفاق، یعنی دو تکه شدن علم سیاست و سیاستگذاری، همان دو تکه شدن علم سیاست و اندیشهی سیاسی است. چون علم سیاست -اینجا علم به معنای مدرنش نیست- تا جایی که به دانش برمیگردد، دانش و معرفتی بوده است که از دوران باستان وجود داشته است. در حوزهی عمل هم که شیوهی عمل و تدبیر امور عمومی و چه باید کرد سیاست بوده است. سیاست، در حوزهی عملی، در زبان فارسی قدیم به معنای تربیت، شناخته میشده و بعد به بحث در حوزهی عمومی تبدیل گشته است. بحث عمل و چه باید کرد در حوزهی عمومی، به سیاست تبدیل میشده است. همانطور که گفته شد، سیاست بهعنوان یکی از انواع معرفت، از قدیمیترین انواع میباشد و به یک معنا در متون مقدس ادیان ابراهیمی، بهعنوان یک نوع دانش، بهشکل کلام سیاسی درمیآید؛ یا در یونان کلاسیک، تقریبا با فلسفه همزاد است و قطعا اشتراکاتی از نظر زمان و مبانی دارند. بنابراین چیزی که ما به آن علم سیاست میگوییم، ابتدا به ساکن تا جایی که بهعنوان یک نوع معرفت مطرح میشود، یک نوع تفکر بوده است که با عنوان حکمت عملی شناخته میشود. حکمت شامل حکمت عملی و حکمت نظری است. مشخصا اگر بگوییم موضوع حکمت نظری، امور ثابت و دائمی و غیرقابل تغییر در جهان و دانستن حقیقت در باب آن امور است، حکمت عملی عمدتا به امور زندگی که ابعاد و گسترهی وسیعی دارد و در عین حال موارد خاص، معین، متغیر و جزئی و مشترک انسانها را دربرمیگیرد و از حکمت نظری متفاوت میشود، میپردازد. حکمت عملی، ترکیب اخلاق و سیاست است و از این دو تشکیل شده. اینجا کانون اصلی بحث ما بوده و آن این است که جایی که بحث حکمت عملی مطرح است، سیاست معرفت عملی -به معنای حکمت عملی- در گسترهی زندگی عمومی و نه خصوصی است، برای تحقق آنچه که به وسیلهی بخش اخلاق تعریف و تعیین شده است که شاخصش زندگی نیک یا زندگی خوب میباشد. پس وظیفهی سیاست، تأمین زندگی خوب بوده است که همهی انسانها در زندگی، آن را میخواهند. بنابراین سیاست به دنبال تأمین این خواست -خواستِ خیر فردی وجمعی- است. اما آن حوزههایی که مربوط به زندگی شخصی انسانها -خانه- میشود و با دیگران ارتباطی ندارد، -اگرچه حتی خانه بودن هر خانهای در همسایگی آن است- از حوزهی سیاست خارج میماند و در حوزهی خصوصی واقع میشود. بنابراین گسترهی زندگی مشترک انسانها، از جمله استفاده و توزیع منابع موجود مثل امنیت و شیوهی زیستن و نوع روابط، گسترهی سیاست است؛ گسترهای که انسانها آن را بهعنوان زندگی خوب میدانند و میخواهند گسترهی زندگی جمعیشان سامانی داشته باشد که این سامان تمهیدگر زندگی خوب برای همه باشد. این اساسِ چیزی است که با عنوان علم سیاست همراه میشود. ولی تمهید اینکه این زندگی خوب، که در حوزهی اخلاق تعریف میشود یا در حوزههای تمدنی دیگر، توسط کلام یا متون مقدس زندگی خوب تعریف میشود، عملا باید توسط سیاست تأمین شود. اما نکتهی مهم این است که همین تمهیدگری و اینکه چگونه میتوان زندگی خوب را تأمین کرد، خودش یک حوزهی معرفتی است و صرفاًً انجام یک سری کار نیست. مشکل کنونی، عدم تمایز یا تمیز دادن این دو از یکدیگر است. سیاست مبنایش اندیشهی سیاسی است، یعنی اندیشهای که میگوید چگونه میشود زندگی خوب را تأمین کرد؟ این یک فن نیست. اینطور نیست که شما بگویید مثلا برای یک سفر خوب، یک ماشین خوب لازم است. ساختن ماشین خوب یک فن است، اما ساختن یک سامانی که در آن زندگی خوب ممکن باشد، فکر و اندیشه است. از ابتدا آنچه که بهعنوان علم سیاست مطرح میشود همین بوده است و مباحث بازی قدرت و رقابت و منازعات هم اگر بوده، در دنیای عملی وجود داشتهاند و علم سیاست نبوده است و بعدها علم سیاست علم این رقابتها و منازعات هم شد. از این رو، این جدایی با سیاستگذاری به معنای راه و خطمشیها، اتفاق افتاد. این جدایی در دوران مدرن و از حدود قرون پانزده و شانزده میلادی در غرب اتفاق افتاد.
تفکر سیاسی انواع مختلفی دارد. شما میتوانید در هند باستان اندیشههایی در باب سامان نیک زندگی یا سامان زندگی نیک، بیابید. در دنیای اسلام و ایران -در قبل از اسلام به یک شکل و در بعد از اسلام بهشکل دیگری- این اندیشه وجود دارد. در غرب هم از قرون پنجم و ششم قبل از میلاد، نوعی از اندیشه، موسوم به اندیشهی کلاسیک و باستان وجود داشته است. نکتهی مهم این است که چون سیر تقویمی تقسیمبندی این دوران موسوم به مدرن بر اساس سیر تحولات تاریخی که در غرب اتفاق افتاده است، وقتی میگوییم مدرن، مقصود حدود قرون پانزده و شانزده میلادی به بعد است. ولی چون ما با یک انقطاع تاریخی مواجه شدیم، دیگر این همزمانی نیست، و ما چیزی بهعنوان دوران مدرن در سیر تاریخیمان نداریم.
آنچه که تحت عنوان علم سیاست در دوران مدرن مطرح شد، موجب ایجاد فاصله بین سیاست و رابطهاش با اخلاق و سیاستگذاری تمهید زندگی خوب گشت. این امر در دوران مدرن مشخصا به یک معنا با کار "هابز"، «لِویاتان»2، و البته بهشکل دیگر با کار "ماکیاولی"، آغاز شد. بحث بر سر این بود که علم سیاست، علم مدیریت اجتماعی و تامین صلح است؛ گویی جامعه عرصهی جنگ است -همان تعبیر مشهور جنگ همه علیه همه-. بنابراین دیگر سیاست به معنای تمهید زندگی خوب نبوده و علم سیاست دیگر حکمت عملی نبود. سیاست یک نوع دانش است، ولی خود "هابز" بهصراحت میگوید که وی از دانش مکانیک استفاده کرده است؛ انسانشناسی هابز، مکانیستی و اتمیستی است. در حالیکه در دوران قبل، انسان را موجودی ذوابعاد و دارای خصوصیاتی میشناختند و از خیر و زندگی نیک تعابیری داشتند که با ابتنای به آن تعابیر، چه باید کردها را تعیین میکردند. پس این نگاهها کاملا تغییر کرد و فاصله ایجاد شد. دنیا، دنیای متفاوتی شد و وضعیت تغییر کرد و چشماندازها و نوع فهم هم عوض شد. پس در دوران کلاسیک، «سیاست» با «سیاستگذاری»، اساسا یکی بود. وقتی که عدالت تعریف میشد، تعریف عدالت کار علم سیاست بود. تعریف چیستی زندگی خوب و چگونگی انجام کارها و اینکه چه کارهایی باید انجام شود، کار علم سیاست بود. اما با تحولاتی که در عالم واقع اتفاق افتاد، علم سیاست دیگر وظیفهی خودش را تعریف سامان نیک و تعیین معیار، ملاک و خطمشیها برای زندگی خوب، نمیدانست، بلکه کار علم سیاست این بود که وضعیت موجود را مدیریت کند. نکتهی اصلی این است که اساسا خود حوزهی اصلی زندگی متفاوت دیده میشد. یعنی از این نوع نگرش زندگی، دیگر سیاستگذاری به آن معنا، بیرون نمیآمد. آن هم به خاطر این بود که انسان بهشکل دیگری دیده میشد و تعبیری از انسان به وجود آمد که انسان را هم موجودی ستیزهگر و هم موجودی اقتصادی میدید. بهجای خیر و نیک که در دوران باستان موضوع اصلی و مطلوب همه بود، این بار بحث حق و مشخصا حقوق، حق حیات و حق مالکیت، شاخصترین حقوق شد. یعنی تمهید امکاناتی برای حفظ اینها اهمیت یافت و اساسا همینچیزها برای او تعریف شده و غایت و خواست او دانسته میشد. بنابراین طبیعی است که علم سیاست هرکاری انجام میداد، در این راستا بود. کار مشخصی که علم سیاست میتوانست انجام دهد، ایجاد شرایط و سازوکارهایی بود که بتواند در خدمت تأمین این حقوق باشد. در اینجا بحث درست و نادرست و یا خوب و بد نیست، بلکه بحث بر سر این است که نوع نگاه و دید متفاوت شده بود. بنابراین کار سیاست این شد که شرایطی ایجاد کند که انسانها بتوانند زندگیشان را در آن حوزههای اقتصادی دنبال کنند. این نگرش به صراحت در آثار کسانی چون "آدام اسمیت" و بحث بازار مطرح شد. یعنی بازار به عرصهی اصلی زندگی تبدیل شد، چراکه آدمی موجودی اقتصادی تعریف و فهمیده شد. در این راستا، "جانلاک" با ارجاع به متن مقدس، از انسان و دنیا یک تعریف کلامی ارائه میدهد. یعنی خداوند عالم را به خاطر انسان آفرید و تمام این نعمات و آنچه که در عالم هست برای شادی و بهرهبردن انسان است؛ فقط انسانها باید ضوابطی بگذارند تا آن چیزی را که خداوند خواسته است، بتوانند انجام دهند و از مواهب طبیعی بهره و لذت ببرند. فقط مشکل این است که حدود حق افراد و معیار حق مشخص نیست، پس باید ضوابط و ملاکهایی وضع شود تا امنیت برقرار باشد و مشکلات برطرف شود و افراد بتوانند به راحتی زندگی کنند. این کار، کار سیاست تعریف شد. کار دولت به عنوان شاخص کار سیاست، همین شد. البته دیگر نیازی نیست که خود انسانها در عرصهی سیاست وارد شوند و خود شهروندان دخالتی ندارند. افراد، نمایندهها را تعیین میکنند و دولت نماینده است که خطمشیهایی را تعریف میکند و در اینجا آن تفاوتی که گفتیم، دوباره خودش را بهشکل دیگری نشان میدهد؛ یعنی دولت مدرن، دولت نمایندگی بر اساس قرارداد اجتماعی است. قبلتر هم که اثر نگاه هابزی به سیاست را مطرح کردیم. نمایندگان تصمیم میگیرند که با چه سازوکارهایی و با چه خطمشیهایی، امنیت را تأمین کنند و چگونه خطاکار را مجازات کنند و از منابع چگونه بهرهبرداری کنند و دربارهی توزیع چه تصمیمی بگیرند و تعاملات و تبادلات به چه شکلی صورت گیرد که حق هرکسی محفوظ باشد. بنابراین تعبیر از زندگی کاملا متفاوت از قبل میشود.
لطفا دربارهی این جدایی که میان علم سیاست و اندیشهی سیاسی و سیاستگذاری در دوره جدید اتفاق افتاد، توضیح دهید و اینکه قبل از این جدایی، سیاستگذاری چه معنایی داشت؟ آیا اساسا سیاستگذاری در این حالت امکانپذیر و معنادار بود؟
در دوران کلاسیک سیاست یکپارچه است و در آنجا دانش سیاسی و اندیشهی سیاسی همان سیاستگذاری است. اندیشهی سیاسی رفاه را تعریف میکند و میگوید که عدالت چیست و چگونه تأمین میشود؟ اندیشهی سیاسی چیستی حق، دولت، مشارکت و مسئولیت اجتماعی را تعریف میکند و در عین حال همهی اینها همان سیاستگذاری بود. در دوران مدرن چون وجه اندیشهای به این معنایی که گفتیم وجود نداشت، دیگر کار علم سیاست تعریف و تأمین اینها نبود، بلکه سازوکارهایی است برای اینکه انسانها در حوزهی زندگی خودشان آنچه را که میخواهند دنبال کنند. دیگر مقولهی زندگی خوب که چه سامانی میتواند آن زندگی خوب را ایجاد کند، موضوعیت نداشت. بنابراین سیاستگذاری به آن معنا، دیگر از آن بیرون نمیآمد، بلکه از مدیریت برمیآمد. یعنی سیاستگذاری به معنای تعیین خطمشیهای کلی و عام برای یک سامان زندگی، دیگر مطرح نبود. در دوران مدرن، حوزهی سیاست به یک حوزهی کارکردی تبدیل میشود. چه دانش سیاسی و چه عمل سیاسی در وجه معرفتیاش، دیگر کاری با زندگی خوب و سامان برای زندگی خوب ندارند. صرفاً میخواهند مشکل را حل کنند و به معنای دیگر، میخواهند فقط مهندسی اجتماعی کنند.
اشکالی که میتوان به این بحث شما وارد کرد این است که شما این نوع اندیشهی سیاسی را به کل دوران مدرن نسبت میدهید، حال آنکه برخی سنتهای اندیشهی سیاسی و بهطور مشخص تفکر سیاسی "مارکس" و پیروان او، چنین رویکردی به سیاست و اندیشهی سیاسی ندارند. رویکرد آنها در سیاستگذاری حل مسئله نیست و میتوان تقلا برای ترسیم نوعی سامان نیک را در رویکرد آنها به سیاست دید.
زیرا "مارکس" به یک معنای خاص متفاوت است؛ یعنی "مارکس" اساسا علم سیاست ندارد و دستگاه فکریاش متفاوت است. به یک معنا، "مارکس" بیشتر مشابه دستگاههای فکری نظری مدرن است و البته مدرن هم هست و میراثدار روشنگری است. آنچه را که علم سیاست باستان بهعنوان غایت تعریف میکرد، او در فلسفه تاریخش میبیند. یعنی آن زندگی نیک و خوشبختی را که غایت زندگی محسوب میشد و سیاست مسئول تأمین آن بود و برای همین اندیشهی سیاسی سامانی را تعریف میکرد که این غایت محقق شود، "مارکس" آن را در سیر تاریخ میبیند و بنابراین دستگاه فکری متفاوتی دارد و نمونهای خاص است. البته پیش از "مارکس" در نگاه "هگل" -که او هم از وجه تاریخیدیدن شبیه "مارکس" است-، در نهایت عقل هنجار میشود و آزادی و خوشبختی در غلبهی عقل و عقلانیت است. پیوستن هر عقل جزئی به عقل کل، میشود پیوستن هر شهروندی به جامعه؛ در واقع او همان الگوی ارسطویی-کلاسیک را مدرن میکند و از این جهت او اندیشهی سیاسی دارد.
موضوع اندیشهی سیاسی، سیاستورزی نیست؛ بلکه موضوع اندیشهی سیاسی، معیارها و شیوههایی است که سامانی را برای تأمین زندگی خوب طراحی میکند که در قوانین اساسی، قوانین موضوعه، و سیاستگذاری متجلی میشود. به یک معنا، اندیشهی سیاسی مثل معماری است و به یک معنا شبیه علم طب. پیش از این گفته شد که حکمت عملی یعنی ساختن چیزی، ولی نه ساختن یک ابزار یا وسیله، بلکه ساختن یک شیوهای از تعاملات و روابط بین انسانها. از جهت دیگر، اندیشهی سیاسی اینکار را از طریق هنجارهای معینی انجام میدهد. مثلا وقتی میگوید عدالت، با محوریت عدالت همهچیز هم بهصورت جداگانه و هم در نسبت با عدالت تعریف و تعیین میشود؛ از این طریق میتوان یک سامان نیک داشت. یک نکتهی مهم و مرتبط با این بحث این است که اکنون مجدداً اندیشهی سیاسی احیا شده و بهطور همزمان سیاستگذاری اجتماعی هم مطرح شده است. چرا که سیاستگذاری اجتماعی هیچگاه نمیتوانست بدون اندیشهی سیاسی بهعنوان یک ضرورت، حتی در حوزهی علمی و دانش، مطرح شود و حال هر دوی اینها مطرح شدهاند. ابتدا در طی 50-40 سال اخیر اندیشهی سیاسی مجدداً احیا شد که یک نمونهی آن "جان راولز" و بحث عدالت او است. این از جهتی احیای همان طرز تفکر کلاسیک است. او که میگوید «عدالت به مثابهی انصاف»، در اینجا همان معیارگزینی برای تأمین زندگی خوب مطرح میشود و نه مدیریت شرایط زندگی برای اینکه هرکس به دنبال زندگی شخصیاش برود. تفاوت در این است که شما اگر "هر کس به دنبال زندگی خوب برای خودش" و تعریف زندگی خوب، برای خودش باشد، از آن سیاستگذاری اجتماعی بیرون نمیآید. اصلاً اسم آن اجتماعی است، یعنی برای یک کل است. نه مثل "هایک" که میگوید دولت فقط «نگهبان شب» است. یعنی فقط مراقب باشد کسی به کسی تعرضی نکند. در مباحث" لیبترینها"3، مجادله بر سر این است که آیا هر کس خودش خوشبختیاش را تعریف کند یا خوشبختی چیزی است که باید بهعنوان خیر مشترک آنهائی که با یکدیگر زندگی می کنند، تعریف شود؟ اکنون بیش از تعداد انگشتان دست انواع دموکراسی، غیر از الگوهای دموکراسی لیبرالی و دموکراسی سوسیالیستی، وجود دارد و دلیل این امر اختلاف نظر ایجاد شده بر سر همین نوع مباحث است. شرایط با صد سال پیش که یک دیدگاه مشخص اقتصاد سرمایهداری یا لیبرالیسم به معنای معین و محدود حاکم بود متفاوت است؛ گرچه همان دیدگاهها هم دائماً تغییر میکرد. نکتهی مهم این است که از آن نوع دیدگاهی که قائل به این است که زندگی خوب امری شخصی است، سیاستگذاری اجتماعی برنمیآید. نمونهی این دیدگاه این است که هر کس برود تولید کند و فعالیت اقتصادیاش را انجام دهد و مشغول به زندگی شخصیاش باشد و فقط برای مبادله به بازار بیاید و کسی هم کاری به کار دیگری نداشته باشد و دولت هم دخالتی نکند و صرفاً امنیت را تأمین کند.
موضوع این است که بعد از اینکه گفته شد که هر کس را به خودش واگذارید (لسه فر)4 و هر کس به دنبال کار خودش برود، دیگر سیاستگذاری اجتماعی بیمعنی میشود. در "لسه فر" نه دیگر اندیشهی سیاسی به آن معنا -چون مباحث و موضوعات اندیشه سیاسی از موضوعیت افتاده است- و نه سیاستگذاری اجتماعی موضوعیت دارد. "هگل" یکی از اولین کسانی است که مطرح میکند که عالم واقع اینطور نیست؛ یعنی اینطور نیست که همهی انسانها به تنهایی زندگی و خوشبختی خودشان را تعریف کنند. در عالم واقع، عدهای متحمل آسیب شدهاند تا دیگران بتوانند آنطور که دوست دارند زندگی کنند و میبینیم که عدهای محرومند و عدهای بیش از حق خودشان بهره میبرند. "روسو" پیش از همه به دنبال حل این مسئله است و "جان استوارت میل" سعی میکند این مسائل را درون سیستم لیبرالی حلوفصل کند. هگل هم در آلمان این را میبیند و "مارکس" هم همین را بهعنوان مسئله مطرح میکند. اما "مارکس" از منظر دستگاه معنایی-فکری-علمی، اندیشهی سیاسی نمیسازد. چراکه معتقد است تاریخ روندی دارد و باید منتظر بود تا کارگران بیدار شوند و انقلاب سوسیالیستی رخ دهد. اتفاقاً "مارکس" با سوسیالیستهای یوتوپیایی قبل از خودش مخالف بود. اندیشهی سیاسی سوسیالیستی قبل از "مارکس" در اروپا وجود داشت و آنها بر این باور بودند که زندگی این است که همهی انسانها کار کنند و همه از کارشان بهره ببرند و هیچکس بیش از حقش نبرد و این دیدگاه جنبهی اندیشهی سیاسی داشت. ولی از 50 سال اخیر که دوباره از جهاتی اندیشهی سیاسی احیا شده است و به تبع آن سیاستگذاری اجتماعی به این معنا که خطمشیها، برنامهها و شیوههای حلوفصل مشکلات و انجام کارهایی طبق معیارهایی، مثلا رفاه، صورت میگیرد، مطرح شده است.
با ظهور دولت رفاه در دههی 30 و بعد از بحرانهای بین دو جنگ، عملاً اندیشهی سیاسی متولد شد، اما این جنبهی کاملا کاربردی اندیشهی سیاسی بود. این مطرح شد که سرمایهداری نمیتواند به همین شکل آزادی اقتصادی، و رابطهی کار و کارگر به مسیر خود ادامه دهد و باید نوعی تعادل ایجاد شود. یعنی تعادلی که در اندیشهی سیاسی از قدیم مطرح بوده است که در جامعه باید اعتدال و عدالت از نظر دسترسی انسانها به امکانات، منزلت و شأن آنها، و میزان کار و بهرهی انسانها از کار، برقرار شود. بعد خود همین رفاه، موضوع اصلی اندیشهورزی شد تا به "جانرالز" از یک طرف و "هابرماس" از سوی دیگر میرسیم. به یک معنا بحث عدالت و انصاف یک مبنا است که سیاستگذاری را به یک اندیشهی سیاسی متصل میکند. هابرماس هم بحث گفتوگو، وفاق و همبستگی را مطرح میکند که از درون اینها باید سیاستگذاریها استخراج شود. پیشتر گفتیم که بین اندیشهی سیاسی و سیاستگذاری نوعی یکسانی برقرار بود و بعد در دورهی جدید اینها جدا شدند، گویی دوباره اینها دارند با یکدیگر همراه میشوند.
بدون آنکه این پشتوانههای اساسی در حوزهی فکر و اندیشه فراهم باشد، نمیتوان برای سامان اجتماعی-سیاسی که تمهیدگر زندگی خوب باشد دست به عمل زد. فکر و اندیشه گسترهای از منابع، از متون مقدس و تعالیم دینی تا مباحث فلسفی و اجتماعی را دربرمیگیرد. اندیشهی سیاسی از ابتدا هم شناخت اجتماعی و هم ترسیم وضعیت مطلوب بوده است. اندیشهی سیاسی تنها حوزهی معرفتی است -غیر از وحی که منبع معرفتی و فراگیر است و حوزهی معرفتی بشری نیست- که هم وضع موجود، مسائل، مشکلات، منشأ مشکلات، خصوصیات مشکلات را میشناسد و هم وضعیتی را که امکان زندگی خوب برای انسانها فراهم میشود را ترسیم میکند. اندیشهی سیاسی بهعنوان این معرفت خاص، از منابع مختلف یعنی فلسفه، تاریخ، وحی و... استفاده میکند. اندیشهی سیاسی هم معرفت است، هم تبیینگر است، هم توصیف میکند و هم تجویز میکند و راهکار نشان میدهد که همان سیاستگذاریها و راهکارهایی است که آن وضعیت مطلوب را محقق میکند. تعریف چیستی رفاه و چگونگی تحقق رفاه، فقط کار اندیشهی سیاسی است. چرا که رفاه یک مفهوم مجرد و یا یک چیز مشخص با تعریف ثابت نیست.
میتوان از قرآن و سنت، برای تعریف «زندگی خوب» استفاده کرد و با شناختی که از جامعه، وضعیت دنیا و امکانات هست، نسبتی را برقرار کرد. اینکار را میتوان بهوسیلهی اندیشهی سیاسی انجام داد و بر اساس این، میتوان سیاستگذاریها را تعیین کرد. قوانین و سیاستگذاریها هر دو از دل اندیشهی سیاسی بیرون میآید. بنابراین، بین تعالیم وحیانی، تفکر سیاسی، و سیاستگذاری اجتماعی –عمومی ملازمت وجود دارد. اندیشهی سیاسی اهمیت و ضرورت دارد و بسیاری از کارها را فقط اندیشهی سیاسی میتواند انجام دهد.
پی نوشت:
1- عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس
2- Leviathan, (1651)
3- libertarians
4- LaissezFair
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.