من اهل محلههای دهه شصت و هفتادم. محله ما را فرستاد تا بسیار سفر کنیم و پخته برگردیم. اما وقتی برگشتیم رفته بود. گمشدن محله، مثل گمشدن یک اسباب بازی یا عکسی از کودکی نیست که تنها با سوزی نوستالژیک همراه باشد؛ بلکه ذوبشدن ساختاری است که ماده و هیولی از برای ساختارهایی جدید شده. محله، یک بستهبندی خشک و خالی نبود که ما را چونان اشیایی احاطه کند؛ صرفاً پیادهرویی برای پرسهزنی، میدانی بهر بازی یا گوشهای فراهم برای گردهمآیی همسایهها نبود. محله امکانی بود تا در آن مردم خود را در سایه مردمانی دیگر بازشناخته و بازسازند؛ اما حالا تبدیل به مسیری شده که ما را به خانه میرساند؛ اگر بی محله، از خانه چیزی جز خوابگاه باقی مانده باشد.
شاید گمان میکردیم با در کنار هم قرار گرفتن خانهها محله ساخته میشود. اما حالا که با خانههای نزدیک و حتی سوار بر کول هم محلهای در کار نیست بهتر میفهمیم که محله، خانه را چون مفهومی میساخته که محل سکونت و محمل سکینه بوده. خانههای چفت در چفت، خیابان و کوچه را میسازند که بیشتر نشان و آدرساند. اگر کسی بخواهد بداند کجا هستیم خیابان و کوچه را طی میکند، اما اگر بخواهد بداند که هستیم خیابان و کوچه به چه کار میآیند؟ زمانی که در محله زندگی میکردیم میتوانستند از محله بپرسند فلانی کیست. زیرا محله ما را میشناخت. چرا که ما خود را در آنجا میشناختیم و حتی میساختیم. بدینسان محله کسی را شناسایی میکرد که متناسب با کیستی خویش منزلی را بنا کرده بود. پس در مثلث ساکن، واحد مسکونی و محل سکونت معنایی تولید میشد. حالا که یکی از اضلاع پاک شده، ساکن و واحد مسکونی تنها افتادهاند و ترکیب جدید معنای جدیدی دارد.
وقتی نوجوان بودم مردم در سه ساختار خویش را میشناختند و شناخته میشدند. در ساختار فامیلی که بر اصل «خون» استوار بود، ساختار محله که مبتنی بر مبنای «همجواری» بود و ساختار مدرسه/محل کار، که براساس اکتساب تأسیس شده بود. همجواری، در مورد دوم نقش محوری و در موارد اول و سوم نقش تبعی دارد. روشنکردن این نقشها با نگاهی ساده و کلی مشخص میشود. انسانها در قبیله زندگی میکردند. همخونی آنها را در کنار هم نگاه میداشت. قبیله حول خون که مقدس بود گرد میآمد و پیوسته در حراست و حرمتش میکوشید و سعی میکرد با جهد و ستیز بدان تفوق ببخشد. تعصب خونی که از سوی «ابن خلدون» عصبیت نام گرفته بود، رکنی بود که امروزه کم و بیش به احساسات ناسیونالیستی تحویل شده و هنوز وجود دارد. اما قبایل که با ییلاق و قشلاق به سر میبردند به هر دلیل سکنی گزیدند و مناطقی مسکونی محل جمع آمدن قبایل گوناگون شد. در زندگی قبیلهای، همجواری به تبع همخونی و در معیت آن قرار داشت. اما وقتی چند قبیله در یک جا رحل اقامت افکندند، همجواری میان قبایل یکجانشینشده بدون قید همخونی به وجود آمد. تاریخ شهرها اغلب نشان میدهد چگونه همجواری رفتهرفته بیشتر از قید همخونی گسست. این نصیحت سادهدلانهی مادر بزرگها که همسایه را نزدیکتر از فامیل میدانستند، نشان میدهد چگونه ساختار همجواری، ساختار خونی را پشت گوش انداخته. مادربزرگها منظور بدی نداشتند ولی میدیدند چگونه حق همصحبتی جای حق همخونی را اشغال کرده و به صرافت طبع در زبان نصیحت به آن اقرار میکردند.
ابن خلدون اعتقاد داشت یکجانشینی عصبیت را در نتیجه تنآسایی منحل کرده، قدرت را از مردمان میستاند. و نتیجه گرفته بود به همین دلیل آنها از قبایلی که هنوز ساکن نشدند، شکست میخورند. اما نگفته بود چه چیزی همخونی را قوام میداده که با شهرنشینی از میان رفته و افراد را به ورطه تنآسایی سپرده. دشواری ییلاق و قشلاق همجواری را در پرتو همخونی نگاه میداشت و باعث میشد همجواری، صبغه و سابقه از همخونی بگیرد. این معیت که رفت، همجواری فارغ از حرمت همخونی پیوندهای دیگری را بازسازی کرد.
هنوز در بسیاری از شهرهای بزرگ فیالمثل ردّپای محله چینیها، محله عربها، محله اقلیتهای مذهبی و... را میتوان دید؛ اما این همگرایی هر روز شکنندهتر میشود. در تهران تا همین چند دههی پیش میتوانستیم با عبور از چند کوچه بستگان خونی را ملاقات کنیم. اما گسترش شهرها بستگیهای تازه را پدید آورد. این پیوندها پیوسته محکم میشد و در پشت سر پیوستار خونی هر روز بیشتر مثلا به سازوکارهای قانون تحویل برده شد. حالا نه تنها علقه به فامیلهای دور و نزدیک کمرنگ شده بلکه هر خانواده نیز کمکم مسئولیتهای قدیمی را به سازوکارهای قانونی واگذار کرده. امروز هنوز در ایران رابطه مودتآمیز میان والدین و فرزندان میپاید، ولی هر روز نقشِ پروردن به رسانهها و نهادهای تعلیمی تسلیم میشود. نشان به آن نشان که در سالهای اخیر(خاصه در کشورهای توسعهیافته) انسانها خویش را به نهادهای قانونی وابستهتر میبینند. تصادفی نیست که هر روز از احترام والدین کاسته میشود و احترام به قوانین جای آن را میگیرد. آدمی نسبت به پروردگار خود به دیده منتپذیری مینگرد. اتفاقی نیست که در کشورهای توسعهیافته که پروردن بر عهده نهادهای قانونیست، قانون محترمتر است. اگر رنگباختن معیت همخونی و همجواری موضوع تاریخ باشد، مضمحلشدن بنای محله با همین دو چشم غیرمسلح تماشاپذیر است. هر روز گپوگفتهای سر محلیا پای آپارتمان کوتاه میشوند. آب رفتن احوالپرسی، بیخبری از احوال همسایه را به دنبال دارد و جزای آن تبدیل محله به آدرس پستیست. یعنی محله از مفهومی بیشتر انسانی به مفهومی بیشتر قانونی بدل گشته و در شمار اطلاعات ثبت در اوراق شهرداری و پلیس در آمده.
ما در محله کسی نیستیم جز او که دارد میرود به تنهایی یا احیاناً با سر و همسرش خود را از شهر و مافیها قایم کند. حتی خانهآرایی(که با وجود زندگی در آپارتمان به مراتب دشوارتر شده) دیگر نشانهی ما نیست که در معرض التفات محله بود. بلکه در مواردی که هنوز از یوغ همسانی رهاست چیزی برای عرضه به شهر و نهادهایش است. توجه داشته باشیم که این شهر همان شهر 30 سال پیش خودمان نیست که مجمع محلهها بود بلکه شهری از مناطق شهرداریست که دستبالا با تفاوت طبقاتی متمایز میشوند.
همجواری در مدرسه/ محل کار هنوز در کار است. این دو براساس کسب دانش و اکتساب خواسته تأسیس شدهاند. در گذشته دانش و خواسته در عداد «روزی» بودند. شاعر که میگفت: «مرا، روزی، مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم» اعتقاد داشته همه چیز حتی با یاد یار نشستن و بی یادگار برخواستن، روزی آدمیست. زیرا روزی، واجد معنایی بس گستردهتر از دانش و مال بود. امروزه طلب دانش به طلبکاری مدرک و خواست معیشت به درآمد تقلیل یافته. شغل و مشغله نیز دیگر کسوت نیستند که از نیاکان برسد و نقش آدمی در هستی را معین کند. شغل در روزگار ما از تصدی فروش تا مدیریت پروژه و نشستن بر صندلی وزارت نوعی کارمندی برای کسب منفعت است. لذا همجواری نه همیاری در سر و شکل دادن به هستی بلکه علیالاصول رقابت بهر بهرمندی شخصی یا گروهیست. درس و مدرسه نیز در حکم پیشدرآمد همین رقابت است. از اینرو وقتی به خانه باز میگردیم شتاب داریم تا با تجدید قوا در خوابگاه برای رقابت پایانناپذیر فردا آماده شویم.
از میان رفتن همجواری با خانه و محله چه کرده؟ همه ما شعار مشهور حضرت مسیحعلیهالسلام دایر به عشق به همسایه را شنیدهایم و اصلاً بارها سخن حضرت فاطمه سیده نساءالعالمینسلامالله علیها را که فرموده بودند«الجار ثم الدار» را از نظر گذراندهایم. سخن حضرت مسیح مورد توجه فیلسوفانی قرار گرفته که طبعی مذهبی و گرایشی اگزیستانسیال داشتند و آن را به بحث در باب «دیگری» ربط میدهند. دیگری، به نزد «ژان پل سارتر» و «پل ریکور» و بیش از بقیه «امانوئل لویناس»، انسانی نیست که صرفاً در کنار ما زندگی میکند. به نظر لویناس اساساً ما با وجود دیگری خود را در مییابیم و سپس میشناسیم. گویا پیش از این آدمی گمان میکرد خود را همچون فرد، در پهنه هستی میشناسد. «رنه دکارت» که میگفت«میاندیشم پس هستم» میگفت با وجدان اندیشه خود خویش را مییابم و از همین راه سپس به جهان خارج آگاه میشویم. او برای اثبات لایتناهی و سایر موجودات(که با جوهر امتداد به فهم میآیند) به اثبات وجود نفس ابتدا کرد. ماجرای تاریخ معاصر اروپا و خاصه دو جنگ بزرگ باعث شد کسانی گمان کنند چنین عقیدهای نه تنها به لحاظ فلسفی محل اشکال است بلکه حتی به لحاظ اخلاقی ناپسند شمرده میشود. لویناس فکر میکند کسی که جهان را با خود شناخته، تبدیل به شخصی میشود که خویشتن را الگو میداند و در مراحل بعد تلاش میکند به صورت سازمانیافتهای (مثلا با اقدامات سیاسی و نظامی) همه را شبیه خود کند و در این راه کار را به افراط میکشاند و چه بسا بساط ظلم و تعدی و جنگ را میگستراند. او عقیده دارد بهتر است آدمی بداند که دیگری نه چون شخصی فینفسه، بلکه همچون پدیداری در وجدان من به فهم میآید، آنگاه من از راه وجدان دیگری و یا اندیشیدن دیگری خود را میشناسد. شاید بتوان گفت ایشان از راه آموزهی پدیدارشناختی کانت، جمله مشهور دکارت را اینگونه جعل میکنند«دیگری به اندیشهام درآمده پس هستم». به این ترتیب اصل دریافتن خود در گرو پدیداری دیگریست. و به تبع «من» را، از راه تمایزی که با دیگری دارد میشناسد نه اینکه دیگری را چون موجودی متمایز از من، بداند. اینسان، دیگری و ویژگیهای دیگری را بر خود (هم بهلحاظ معرفتی و هم بهلحاظ اخلاقی) مقدم میداریم. از اینکه سخن فیلسوفان با گفتار اولیا چه تفاوتی دارد، در میگذرم. همین قدر بسنده است بدانیم بی دیگری «من»، از حیّز انتفاع میافتد. واضح است که درک دیگری با همجواری ممکن میشود. چنانچه گفته آمد همجواری در فضای محله بهمثابه همسایه نقش محوری دارد. در محله، همجوار کسیست که نه در معیت همخونی و نه به قید منافع اقتصادی بلکه درست و راست بهعنوان همجوار ظاهر میشود.
در محله ما خود را در سایهی همسایه میشناختیم. همچنین خانه خود را در محله بنا میکردیم. خانه جاییست که میسازیم. در این ساختن فضایی خالی را عمارت میکردیم که تجسم ما بود. اگر ساختن تالی شناختن باشد، آنگاه خانه تجسم معماریگونهی ماست. شاید بتوان گفت شناختن و ساختن یکیست. از این نکته در میگذرم و به همین اکتفا میکنم که به یاد بیاورم آدمی وقتی تنها و در محله بیکس باشد، خوابگاه میسازد(ممکن است این خوابگاه باشکوه یا شلوغ باشد). تنها، تنهایی را میسازد. خانهای که تجسم تنهاییست، خودش تنها و منفرد از ماست. لذا وقتی در خانه«در خود» نباشیم، درون تجسمی تنها و منفرد از خود هستیم. این در خانه بودن و در عین حال در غریبهای زیستن، نسبت ما با خانه را تغییر داده و نسبتی تناقضآمیز و دردسرساز به بار آورده.
خانه میسازیم و آن را با اسباب پر میکنیم و گاه از جابهجا کردنشان لذت میبریم. اما هنوز با آنها مثل غریبه رفتار میکنیم. مرد و زنی که هر روز سر و وضع خود را میآرایند از رفع و رجوع کار خانه ناراضیاند. زنی که مینالد«کارم شده از صبح تا شب پختن و ساییدن» و مردی که اعتراض میکند« هر چه کار میکنم خرج شما میشود»، در حقیقت از بیگانگی خانومان رنج میبرند. خانه، دیگر با ایشان یگانه نیست و یک نوع تجسم منفرد و تنهاست که چونان غریبهای مزاحم آنهاست. مزاحمی که بی آن البته نمیتوان به سر برد. همین ناتوانی سکینه را به باد داده و سکونت را کم فایده کرده.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.