اگراجازه بدهید از منشأ و محمل مطالعات فرهنگی شروع کنیم. مطالعات فرهنگی در کجا و چگونه شکل گرفته است؟
مطالعات فرهنگی سنت خاصی است که در دانشگاه بیرمنگام بهوجود آمد و البته ابتدا توسط جامعهشناسان بهعنوان یک شاخه علمی پذیرفته نشد. چراکه اولاً این محققان از طبقات فرودست و کارگر جامعه بودند در حالی که جامعهشناسی اختصاص به افراد طبقات بالای جامعه داشت؛ ثانیاً آنها به مسائل خرد و روزمره مانند فرهنگ کوچه و خیابان توجه میکردند که برای جامعهشناسان بیارزش بودند. همچنین روش بررسیشان هم با جامعهشناسی متفاوت بود. آنها رویکرد انتقادی داشتند؛ کمتر کار تجربی میکردند و کارهایشان کیفیتر بود.
مطالعات فرهنگی ادعا دارد مسائل را از زاویهای میبیند که جامعهشناسی نمیتواند از آن زاویه ببیند. مطالعات فرهنگی با نظام کلان سیاسی کشور کاری ندارد. بلکه به بررسی این امر میپردازد که برنامههای دولت یا حاکمیت چه بر سر گروههای فرودست ـ گروههایی که در تعیین برنامهها نقشی ندارند مانند بچهها و جوانان ـ میآورد. یا اینکه گروههای قدرتمند ـ مانند مردان نسبت به زنان، یا تهرانیها نسبت به شیرازیها ـ در تعیین سیاستهای کلی و در تأمین منافع خودشان چگونه عمل میکنند. بههمین دلیل مطالعات فرهنگی توانسته است حوزههای زیادی را در خودش جذب کند مانند انسانشناسان، فمینیستها، روانکاوان و مخالفان تبعیض نژادی. چرا که در گروههای فرودست میتوان زنان، سیاهپوستان، مسلمانان و... را هم دید که در کشورهای اروپایی در اقلیت هستند. لذا در اروپا و آمریکا هدف مطالعات فرهنگی به گوش رساندن صدای گروههایی است که منافعشان دیده نمیشود.
چرا این حوزه تبدیل به یک گرایش جدید در جامعهشناسی نشد و خودش حوزهی مستقل و جدیدی را شکل داد؟
نمیتوان دلایل عقلانی خاصی برای متفاوت شدن مطالعات فرهنگی از جامعهشناسی بیان کرد که مثلا بگوییم جامعهشناسی از نظر علمی توان انجام تحلیلهای خاصی را نداشت و لازم بود تا دانش جدیدی شکل بگیرد. خیلی اتفاقی است که مطالعات زنان هم در کنار جامعهشناسی زنان شکل گرفت. مطالعات فرهنگی حوزهای بینرشتهای است؛ اما جامعهشناسی محدود به قواعد خودش است. لذا مطالعات فرهنگی فراتر از جامعهشناسی است و حتی میتوان گفت آن را در خودش جا میدهد. الکساندر در نشست انجمن بینالمللی جامعهشناسی گفته بود «مرزهای بین دانشهای جامعهشناسی، علوم سیاسی و روانشناسی از بین رفته است.» الان دیگر در کشورهای غربی به سراغ دانشهای بینرشتهای میروند. در آمریکا مانند ایران رشتههای جامعهشناسی فرهنگ، جامعهشناسی انقلاب و جامعهشناسی سیاسی و... وجود ندارد. حوزهها بیش از پیش بینرشتهای شده است.
در مطالعات فرهنگی هر کسی با نظریه خودش میتواند به موضوعات نگاه کند. مثلاً یک اقتصاددان میتواند از زاویهی اقتصاد، فرهنگ را ببیند. یا مثلا در حوزهی دینداری عامیانه این موضوع بررسی میشود که چگونه شکلی از دینداری بر شکل دیگر غلبه میکند و یا اینکه چرا مداحان در ایران اینقدر قدرت پیدا میکنند. اما جامعهشناسان مانند اصحاب مطالعات فرهنگی نگاه انتقادی ندارند. البته در ایران بین جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی خیلی تفاوت وجود ندارد.
نسبت بین اینها در غرب به چه صورت است؟
الان در غرب انجمنها و دپارتمانهای جامعهشناسی، خیلی قدرتمندتر از دپارتمانهای مطالعات فرهنگی هستند. در اروپا و آمریکا جامعهشناسی پوزیتیویستی هنوز خیلی قدرتمند است. مطالعات فرهنگی هم انجمن خاص خود را شکل داده و اکنون گرایشی در کنار سایر گرایشهای علوم انسانی به حساب میآید. درست است که مطالعات فرهنگی جامعهشناسی را نقد میکند ولی این بهمعنای مرگ جامعهشناسی نیست. پزشکی جدید، پزشکی کلاسیک را نقد میکند ولی هنوز همان دستگاههای پزشکی کلاسیک مورد استفاده قرار میگیرند. نمیتوان گفت که عمر جامعهشناسی سرآمده و حالا غربیها به سراغ مطالعات فرهنگی رفتهاند.
جامعهشناسی موافقترین دانش با نظام سیاسی جامعه است و در واقع خیلی محافظهکار است. چرا که ارزشهای کلی جامعه را میپذیرد. جامعهشناسی در آمریکا در مورد مسائل عینی جامعهی خودش حرف میزند و بحث نظری زیادی نمیکند. جامعهشناس مانند فعال اجتماعی1 است که مسائل اجتماعی مانند خودکشی را تحلیل و مفهومسازی نظری ساده میکند؛ همانند کاری که مرتون میکرد.
سایر جریانهای جامعهشناسی چه وضعیتی پیدا میکنند؟
سه جریان جامعهشناسی در غرب وجود دارد که همزمان با هم شروع شدهاند ـکه البته در ایران بهگونهای خاص روایت میشوند. جامعهشناسی فرانسوی که دورکیمیها آن را شکل دادهاند، کار جامعهشناسی را تبیین مسائل اجتماعی میداند. یعنی ما تئوریهایی داریم و با آنها جامعه را میفهمیم. جامعهشناسی وبری میگوید کار جامعهشناسی فهم است که جامعهشناسی تفسیری و پدیدارشناسی حول آن شکل گرفته است. وبر میگوید اول میفهمیم بعد تبیین میکنیم. البته برخی معتقدند تبیین هم نباید بکنیم. جامعهشناسی انتقادی هم وجود دارد که از نظرات مارکس شکل گرفته و یک سنت هابرماسی است که میگوید باید نقد کنیم و جامعه را تغییر دهیم.
در رویکرد اول مثلا دورکیم میگوید اگر خودکشی زیاد شده است، دلیلش وجود ایراد در شبکهی روابط اجتماعی است. پشتوانههای ارتباطی جامعه از دست رفته است و افراد احساس تنهایی میکنند. ولی راهکاری برای حل مسئله ارائه نمیدهد. او این را نمیبیند که آدمهایی که خودکشی میکنند، دلایل مختلفی برای این عمل خودشان دارند و معانی مختلفی برای خودکشی دارند؛ بهعبارتی یکپارچه نیستند که بشود یک مدل برای آنجا و ایران داد. تفسیریها گفتند که خودکشی در زمینهی هر جامعهای معانی مختلفی دارد و نمیتوان همه را با یک تئوری توضیح داد. البته روش بررسی را هم عوض کردند. ابتدا بیشتر وارد زمینه میشوند و با افراد صحبت میکنند و از ابتدا مدلی را در نظر نمیگیرند.
رویکرد سوم میگوید فهم، یک مقولهی خنثی و معصوم نیست؛ بلکه در فرهنگ خاصی شکل میگیرد. این رویکرد خودِ فهم را نقد نمیکند؛ بلکه فرهنگی که فهم ما در آن شکل میگیرد را نقد میکند. مثلا یک ایرانی وقتی میخواهد این مورد را که افغانیها در ایران فردی را کشتهاند بررسی کند، با سوگیری خاصی وارد میشود. چرا که او یک ایرانی است و آن افغانی هموطنش را کشته است. در این شرایط آیا امکان دارد که بتواند همدلانه آن ماجرا را بفهمد!؟ ما ایرانیها، افغانیها را بهعنوان دیگری2 میبینیم؛ بهعنوان موجودات کارگر و بیسواد؛ و افغانیهای تحصیلکرده و شاعر و نویسنده را نمیبینیم. ایرانیها هم مرتکب قتل میشوند؛ ولی این امر برایمان مسئله نمیشود. این فرهنگ است که تولید نابرابری میکند و اینجاست که مطالعات فرهنگی وارد میشود.
بهنظر میرسد مطالعات فرهنگی همان ایدهی محوری جامعهشناسی انتقادی را دنبال میکند. چه چیزی این حوزهی مطالعاتی را متفاوت و ممتاز از جامعهشناسی انتقادی میکند؟
مطالعات فرهنگی بر جامعهشناسی انتقادی سوار میشود و از آن استفاده میکند؛ اما در مورد دو مفهوم طبقه و ایدئولوژی با آن متفاوت است.
جامعهشناسی انتقادی همه چیز را طبقاتی تحلیل میکند که امروزه نارساست. همچنین در مورد ایدئولوژی، مثلاً مارکس میگفت همه ایدئولوژیها آگاهی کاذباند یا اینکه طبقهی کارگر میتواند چیزی را بفهمد که بقیه نمیتوانند بفهمند. گویا خودِ مارکس به جایی رسیده است که میتواند درست بفهمد. چنین چیزی ـ تقسیم آگاهی به درست و غلط، اینکه میتوان به جایی رسید که بگوییم یکی درست میفهمد و بقیه غلط میفهمند ـ را وی از کجا میتواند بفهمد!؟ مطالعات فرهنگی مفهوم گفتمان را جایگزین ایدئولوژی کرد که مفهوم گستردهتری است و مفهوم طبقه هم در حاشیه قرار گرفت. لذا توانست از تحلیلهای چپ فراتر برود.
آیا مطالعات فرهنگی جنبهی هنجاری هم دارد؟
بله؛ برای مثال میتوان گفت که در کانون مطالعات فرهنگی، مفهوم عدالت نهفته است. همه باید دسترسی عادلانه به همهی منافع داشته باشند؛ مانند رسانه، پول، تحصیلات یا هر حقی مانند گرفتن وام؛ همه باید بتوانند بهراحتی در شهر قدم بزنند حتی یک جانباز با ویلچر یا یک فرد نابینا. در بازنمایی هم باید عدالت برقرار باشد؛ بازنمایی یعنی اینکه هر فردی چهطور در رسانهها، در فیلمها، در سخنرانیها و در روزنامهها نمایش داده میشود و چهطور در موردش حرف زده میشود.
موضوع فقط قدرت سیاسی هم نیست؛ قدرت پدر نسبت به فرزندان در خانه یا قدرت پزشکان در ایران هم باید مورد بررسی قرار گیرند. در ایران، پزشکان دیکتاتور هستند؛ چرا که بیمار حتی اجازه ندارد که از شیوهی درمان خودش سؤال کند و پزشک هم در مورد آن توضیحی نمیدهد. رابطهی پزشک و بیمار در ایران عادلانه نیست. از طریق همین ساختار قدرت است که پزشکان تبدیل به یک قدرت کلان اقتصادی و برجساز در جامعه شدهاند. این تجاریشدن پزشکان در کجا باید نقد شود!؟ از طرف دیگر، تلویزیون جامعهی ما را پزشکیزده کرده است. مسائل پزشکی هر روزه در برنامهها مورد بحث قرار میگیرد و افراد احساس میکنند که باید به پزشک مراجعه کنند. یعنی رسانهی ما، قدرت پزشکان را بازتولید میکند. همانطور که فوکو میگوید، دانش قدرت میآورد و پزشک بهخاطر دانشی که دارد، قدرتمند است؛ اما میتوان قدرت او را تعدیل کرد و حقی هم به بیمار داد.
البته این شرایط مطلوبی که مدنظر است را نمیتوان دقیقا مشخص کرد همانطور که نمیتوان دقیقاً گفت جامعهی مهدوی چگونه است. اما اگر بپرسید که آیا رسیدن به آن ایدهآل ممکن است، باید بگویم از نظر من، نه ممکن نیست. اما باید به سمتش حرکت کرد. در 10 سال و 100 سال هم نمیتوان به آن رسید.
آیا مطالعات فرهنگی تحلیلی کلان از جامعه دارد؟ مثلاً مقولهی عدالت، نیازمند طرح کلانی نیست که بتوان براساس آن گفت که هر کس جایش کجاست و سهمش از منافع چهقدر است؟ با پرداختن به مسائل خرد و انضمامی چگونه عدالت اجرا میشود؟
یک بحث این است که ابتدا بحث کنیم و ببینیم که اساسا عدالت به چه معناست و جایگاه هر گروهی در نظام عادلانهی ما کجاست. راه دیگر این است که سراغ مسائل جزئی و انضمامی برویم. فرانسویها و آلمانیها بیشتر بحث نظری میکنند. اما آمریکاییها پراگماتیستی عمل میکنند.
بحثهای نظری و انتزاعی بهدرد ما نمیخورد. در ایران جامعهشناسی یک وضع روشنفکرانه دارد که راجع به مسائل کلی مدرنیته و جامعه بحث میکند؛ لذا در سطح نظری باقی مانده و با صحبت از کانت و مارکس و هگل، از نظر ایدئولوژیک با سیاست درگیر شده است. اگر جامعهشناسی مسائل جامعه را حل میکرد و مثلاً در جهت افزایش اعتماد اجتماعی کار میکرد، کدام فرد سیاسی با جامعهشناسی مخالفت میکرد!؟ جامعهشناسی علم است و اسلامی یا غیرِ اسلامی ندارد.
مثلاً در دولت آقای خاتمی، شکلدهی جامعه مدنی مطرح شد. اما هشت سال بحث نظری شد که آیا جامعه مدنی با دین سازگار هست یا نه. الان هم از آن بحث جامعه مدنی، فقط انتخابات شوراها باقی مانده است. پراگماتیستی عمل کردن یعنی اینکه بهجای بحثهای نظری، انتخابات شوراها را که در قانوناساسی وجود دارد، فعلاً اجرا کنیم. الان هم بحث عدالت در کشور مطرح است. در بحث عدالت مثلا اگر یک جوان شیعه مدرک دکترا بگیرد، به آن کار میدهیم اما به یک جوان سنی که دکترا بگیرد، کار نمیدهیم. این از نظر مطالعات فرهنگی بیعدالتی است. سنیها بهعنوان دیگری دیده میشوند. جمهوری اسلامی متعلق به همه است. آیا او ایرانی هست یا نه. حق دارد به منافع دستیابد یا نه. همین طرز نگاه را هنوز سفیدها در بریتانیا در برابر سیاهها دارند.
مطالعات فرهنگی آمده تا نگاه و زاویهی دید ما را عوض کند. اگر ما نگاهمان را به سنیها و یا نابیناها عوض کنیم، آنها راحتتر در جامعه زندگی میکنند. من با فمینیستها همعقیده نیستم اما میگویم که آنها هم بیایند و حرفهایشان را بزنند. در گفتوگو مشخص میشود که آیا حقوق فراموش شدهای دارند یا نه. مثلا یک مسلمان ایرانی در آمریکا با مطالعات فرهنگی میتواند تلاش کند تا نگاه آمریکاییها را به مسلمانان ایرانی عوض کند. او نمیخواهد عدالت را در آمریکا محقق کند یا اسلام را در آمریکا پیاده کند. مطالعات فرهنگی تلاش دارد تا دردها و رنجها را کم کند. این هدف جزئی و در سطح خرد است و نه کلی. اینکه شدنیست یا نه بحث دیگری است.
به هر حال در پشت هر تجویز یا برخورد نقادانهای، یک مدل ایدهآل از عدالت نهفته است و چون بالاخره در عمل، نظر یک گروه اجرا خواهد شد، مدل مورد نظر آن گروه بر سایرین حاکم میشود. پس چگونه میتوان گفت که مطالعات فرهنگی میتواند عدالت را برای همه به ارمغان آورد؟
ممکن است این اتفاق بیفتد. مثلا در ایران جامعهشناسی پوزیتیویستی حاکم شده است. چون مطالعات فرهنگی خودش در اقلیت است، قانونی شکل نگرفته است که بگوید یکی درست میگوید و دیگری اشتباه میکند. قانون حاکم بر آن را جامعهی علمی ـ زبان و تئوریها و روشهای ما ـ تعیین میکند.
نکته این است که باید بحث و مناقشه در مورد نظرات و برنامهها صورت گیرد؛ باید فضا برای گفتوگو باز باشد. چرا که مثلا در مورد تبعیض بین شیعه و سنی، اسناد بالادستی مانند قانوناساسی حق برابر برای همه درنظر میگیرند. حتی در بحثهای نظری هم همه آن را تأیید میکنند؛ اما در اسناد پاییندستی و در عمل این تبعیض اتفاق میافتد. اگر رسانه در اختیار گروه خاصی باشد، این امر تحتالشعاع قرار میگیرد. مثلا تلویزیون ابزار مهمی است که مخاطبان زیادی دارد و مهم است که آن را چه گروهی اداره میکند.
چرا از اهل سنت صحبت میکنید اما از بهاییت صحبت نمیکنید؟ آیا مطالعات فرهنگی حد و حدود خاصی دارد؟
خود مطالعات فرهنگی حد خاصی ندارد؛ بسته به اینکه محقق به چه چیزی اعتقاد داشته باشد و به چه چارچوبهایی پایبند باشد، موضوعات را انتخاب میکند و آن چارچوبها او را محدود میکنند. من بنا بر ارزشهایی که پذیرفتهام، مسائل را طرح و بررسی میکنم. بهاییت مسئلهی من نیست که اینجا در مورد آن بحث کنم. اما یک پژوهشگر مطالعات فرهنگی در انگلیس ممکن است حتی از همجنسبازان دفاع کند.
هستهی اصلی بحث در مطالعات فرهنگی، همان گفتمانهای حاشیهای فوکو است؟
بله، تقریبا همان است.
اینکه مطالعات فرهنگی در سطح خرد به تحلیل میپردازد، آیا از تجربهی شکستخوردهی مدرنیته در آرمانپردازی برای آینده هم تأثیر داشته است؟
بله؛ این نگاه کاملا ضد آن است. مدرنیته قبلا ادعای گزافی کرده بود و این رویکرد نتیجهی شکست در همان ادعاست. البته این ادعای گزاف که غرب میخواهد آزادی را به همه جا ببرد، هنوز هم در پشت جنگ عراق و افغانستان دیده میشود.
آیا میتوان گفت مطالعات فرهنگی دانشی است که در وضعیت پستمدرن شکل گرفته است؟
اگر چیزی بهعنوان جریان فکری پستمدرن را قبول داشته باشیم، بله. ولی من این چنین چیزی را قبول ندارم؛ بلکه به آن، مدرنیتهی متأخر3 میگویم. ولی هر دو به یک چیز اشاره میکنند. مدرنیتهی متأخر مفهوم پیشرفتهتری است که بیشتر از نظرات فوکو متأثر است.
فوکو در بحث دیرینهشناسی دانش در مورد پزشکی میگوید: «زمانی که به کالبد انسان مرده بهعنوان یک ابژه نگاه شد، پزشکی جدید امکان پیدا کرد»، براساس این نگاه در مورد مطالعات فرهنگی چه میتوان گفت؟
موضوع بحث در مطالعات فرهنگی، معرفت است. آن زمانی که رابطهی بین معرفت و قدرت موضوعیت پیدا کرد و زمانی که این توجه پیدا شد که قدرت در همه جا حضور دارد ـ حتی در معرفت، شناخت و فهم ـ، مطالعات فرهنگی ایجاد شد. دیگر نمیتوان مانند دوره مدرن گفت که معرفتی علمی است و معرفتی دیگر، علمی نیست. اگر معارف بشر علمی هستند، همه به یک اندازه علمیاند. اکنون مفهوم حقیقت متحول شده است. رژیمهای حقیقت موضوعیت دارد و نه خود حقیقت. مثلا شیخ فضلالله نوری در زمان مشروطه، در مجلس بیان کرد که برابری این نیست که همه در حق قانونگذاری برابر باشند. اما در انقلاب اسلامی دیگر این مناقشه وجود نداشت که آیا این امر اسلامی است که همه ایرانیها در حقوق اساسی برابر باشند یا نه. چرا که رژیمهای حقیقت عوض شده بود.
ورود مطالعات فرهنگی به ایران چگونه بوده است و از چه طریقی به ایران وارد شده است؟
خیلی از چیزها اتفاقی به ایران وارد شده است؛ اما این اتفاق با زمینههای اجتماعی مرتبط بوده است. مثلا جامعهشناسی وقتی وارد ایران شد که جامعهی مدرن توسط رضاخان در حال ساخته شدن بود. رضاخان نهادهای اجتماعی، شناسنامه، خدمت سربازی، نظام مالیاتی و طبقهبندی مشاغل را ایجاد کرد. کمکم علم آمار و سرشماری برای پشتیبانی از سازماندهی جامعه و این برنامهریزیها وارد شد. برای تحلیل آمار و اطلاعات، جمعیتشناس لازم بود. در دههی چهل، با اجرای اصلاحات ارضی ساختار طبقات قدرت و مناسبات ارباب و رعیتی در روستاها تغییر کرد. جامعهشناسان وارد شدند تا مشخص کنند که این اتفاقات چه تغییراتی را در شهرها و روستاها ایجاد کرده است. مطالعات مونوگرافی در دههی چهل در ایران خیلی زیاد بوده است. تکنگاریهای آلاحمد مانند «نفرین زمین» و «مدیر مدرسه» در مورد همین تحولاتی است که رضاخان در حال انجام آنها بود و بیانکنندهی نگرانیهایی است که از ایجاد تحولات در روستاها وجود داشت. علم، روشنفکری، مطبوعات و... در ایران در حال ایجاد بود.
در دههی هفتاد و هشتاد هم عدهای دیدند که مطالعات فرهنگی در دنیا مطرح شده است و آن را وارد کشور کردند. البته قبل از آن ادبیات پستمدرن با مجلاتی مانند کیهانفرهنگی، ارغنون و... وارد کشور شده بود و دانشجویان بهجای هگل و مارکس و کانت، سراغ دریدا و فوکو و بارت میرفتند. این افراد متعلق به دههی شصت میلادی بودند. جامعهی مصرفی اروپا در آن زمان، شباهتهایی با جامعهی ایران در این دو دهه دارد. از طرف دیگر هم، حکومت به این نتیجه رسیده بود که فرهنگ، مسئلهی مهمی برای جامعهی ماست و مثل اینکه دارد رو به زوال میرود. لذا در دانشگاه امام حسین(ع) رشتهی مطالعات فرهنگی تأسیس شد. در جای دیگر، مطالعات فرهنگی با این هدف آمده است تا ببیند که گروههای فرودست، در روال نوسازی کشور چهطور زندگی میکنند و چهگونه میتوان به بهبود زندگیشان کمک نمود. لذا مطالعات فرهنگی با یک هدف مشخص وارد ایران نشده است.
اصولا هیچکدام از رشتههای علمی براساس عقلانیت ـ که مشخص شود الان به چه احتیاج داریم و همان را وارد کنیم ـ وارد ایران نشدهاند. به همین شکل، الگوی هدفمند و عقلانی خاصی هم وجود نداشته است که بگوید الان مطالعات فرهنگی را وارد کنیم. مثلا نمیتوان توضیح داد که چرا همهی دانشگاههای ایران، رشتهی زیستشناسی دارند و این همه فارغالتحصیل زیستشناسی کجا بهکار کشور میآیند. در مورد رشتهی علوم سیاسی هم همینطور است؛ دانشکدههای علوم سیاسی جز اینکه منتقد تحویل جامعه بدهند، چهکار میکنند!؟ در حالی که رشتهی مددکاری اجتماعی به آن اندازه گسترش پیدا نکرده است. و با وجود اینکه از سی سال پیش، رشتهی کتابداری در کشور داریم اما هنوز کتابخانههای مجهز نداریم.
چرا مطالعات فرهنگی را برای ایران مفید میدانید؟
برای اینکه جامعهی ایران، یک جامعهی مدرن ـ بهمعنای جوامع مدرن قرن 19 و 20 ـ نیست که جامعهشناسی بتواند در آن کار کند. مثلا مفهوم طبقه در جامعه ایران خیلی موضوعیت ندارد. در حالیکه جامعهشناسی با مفهوم طبقه کار میکند. اینجا سرمایهداری یا تولید حاکم نیست؛ بلکه مصرف حاکم است. در واقع وضعیت مدرنیتهی متأخر است. یعنی مصرف و رفتارهای مصرفی و سبکزندگی خاص آن باید معنا شوند.
جامعهی ایران قبل از انقلاب، جامعهای مصرفگرا و باز بود؛ اما در زمان جنگ، یکدست، مذهبی، ساده و برادرانه شد. در امواج انقلاب و جنگ، شکافهای اجتماعی از بین رفت. دیگر فقیر و غنی خیلی موضوعیت نداشت و همه با هم برادر بودند. چراکه جامعه ساخته نمیشد و در حال جنگ بود. این از بین رفتن شکافها، کاذب بود. وقتی که جنگ تمام شد، نیروهای اجتماعی از جنگ برگشتند و وارد جامعه شدند. کسبوکارها آغاز شد؛ برخی در کارخانهها مشغول به کار شدند؛ خانهها ساخته شد؛ پول وارد جامعه شد؛ واردات انبوه شد؛ نیاز به مسافرت و ماشین پیدا شد؛ اتومبیل وارد جامعه شد و... اینگونه بود که جامعه مصرفگرا شد. جامعه که عوض شود، اخلاق جامعه هم عوض میشود و اخلاق فردگرایانه جایگزین اخلاق برادرانه میشود. شکافها خودش را نشان میدهد. فیلم «آژانس شیشهای» بیان همین داستان است. از نظر جامعهشناسی این شکافها طبیعی است و دههی اول انقلاب که شکافی وجود نداشت، غیرِ طبیعی بود. ایدهی بازتولید آن جامعهی بدون شکاف خیلی خوب است و ما هم از آن دفاع میکنیم. اما جریان دیگری باید بیاید تا بتواند آن را بازتولید کند. چرا که آن جامعه در شرایطی استثنایی شکل گرفته بود. در شرایط نوسازی و توسعه، جامعه مصرفگرا میشود. سیاستهای آقای هاشمی رفسنجانی همین کار را میکرد. در آن زمان گفته میشد مصرف اشکال ندارد و دنیاخواهی منافی دینداری نیست. ایرادی ندارد مؤمنان بهتر بپوشند و بهتر بخورند و مسافرت بروند. اما در مقابل رهبری به قناعت تأکید داشتند و سخنانشان ضدمصرفگرایی بود. اما عملا حرف کسی که در حال اجرای نوسازی بود، پیاده شد.
نوسازی موجب ایجاد شکاف در جامعه میشود. این شکافها را مطالعات فرهنگی باید بررسی کند. مطالعات فرهنگی تلاش دارد ببیند آنهایی که در جریان نوسازی به حاشیه رفتهاند و صدایشان شنیده نمیشود، چه کسانی هستند و چهطور میتوان صدایشان را به گوش دیگران رساند. یک سمتش جانبازان و رزمندگان هستند که هیچ منافعی کسب نکردند و سمت دیگرش طبقهی متوسط ـ بخش واقعاً خصوصی ـ است. شرایط برابری در جامعهی ما وجود ندارد. هر دولتی که بیاید گروهی را بهصورت رانتی حمایت میکند و آن را رشد میدهد. آن گروه سرمایهدار میشوند و بهمرور تشکیل طبقهای میدهند که از ارزشهای جامعه فاصله گرفته است. این نوسازی فقرای جدید و میلیونرهای جدید ایجاد کرد. جامعهشناسی قدرت مطالعهی این مسائل را ندارد. جامعهشناسی پرسشنامه پر میکند و به موضوعاتی مانند رابطهی بین اوقات فراغت و افت تحصیلی دانشآموزان میپردازد. اینگونه تحقیقها کاری از پیش نمیبرد. اینجاست که ضرورت مطالعات فرهنگی مشخص میشود.
آیا میتوان گفت پدید آمدن مطالعات فرهنگی ناشی از پیچیدگیهای جوامع مدرن بوده است و در کشوری مانند لیبی که ساختاری قبیلهای دارد، نیازی به مطالعات فرهنگی نیست؟
به این معنا شاید برای ایران هم اصلا جامعهشناسی لازم نباشد. چرا که خیلی وقتها، مسائل اصلی را همه میدانند؛ اما به آنها توجهی نمیشود. مثلا اگر ملزومات زیربنایی ترافیک آماده باشد ولی مردم از مترو استفاده نکردند، آنوقت جامعهشناسی ترافیک باید بیاید و بررسی کند که چرا مردم از مترو استفاده نمیکنند. اما در ایران با اینکه هنوز مترو و وسائل نقلیه عمومی کاملا مهیا نیست، از 15 سال پیش تا حالا در تلویزیون بحث میشود که چرا مردم از وسائل نقلیه عمومی استفاده نمیکنند. یا مثلا استرس و پرخاشگری مردم ناشی از کمبودهاست. مانند کمبود زمان در اثر ترافیک. مردم بهموقع به محل کار خود نمیرسند و لذا عصبانی میشوند. گرانی و تورم، استرس و ناامنی ایجاد میکند. همزمان انتظار داریم که مردم بخندند. اول باید بنیانهای اولیهی جامعه فراهم شود و بعد شروع به مطالعه کرد که چرا مردم عصبی و بیقرارند؛ یا اینکه چرا نظم را رعایت نمیکنند. ما در جامعهای زندگی میکنیم که هر کس نظم را رعایت کند، به هیچ چیز نمیرسد. مارکس میگفت شرایط اجتماعی اخلاق مردم را عوض میکند. در خیلی از شهرهای اروپایی پنجرههای خانهها، دزدگیر ندارد؛ اما در ایران در بعضی جاها برای پنجرههای طبقهی دوم هم دزدگیر میگذارند. حس امنیت، رفتارها را تغییر میدهد و آرامش میآورد و آدمها به هم اعتماد میکنند.
هنوز هم در خیلی از موارد، جامعهشناسی برای جامعهی ما زود است؛ چراکه زیرساختها مشکل دارند. شاید برای جامعهی ما اقتصاد بیشتر موضوعیت داشته باشد تا مطالعات فرهنگی و جامعهشناسی. من نمیگویم که جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی اصلاً بهدرد ما نمیخورند؛ اما شاید فایدهشان برای ایران کم باشد. مثلا برای لیبی که جامعهای در حال ساخت است، جامعهشناسی بیشتر مفید است. چراکه هنوز چیزی شکل نگرفته است تا مطالعات فرهنگی آن را نقد کند.
در ایران هنوز جامعه شکل نگرفته است و به این معنا افراد با هم رابطه ندارند. وقتی رابطه باشد، میتوان تحلیل کرد و توضیح داد که این رابطه چهطور میتواند تقویت شود یا تغییر کند. اولین شاخصهی جامعه، عقلانیت است تا بتوان رفتارهای آن را پیشبینی کرد. عقلانیت، مشخصهی جامعه مدرن است که وبر به آن اشاره میکند. مثلا در انتخابات، رفتارها هیجانی است و پیشبینیپذیر نیست. وقتی میتوان پیشبینی کرد که شرایط ثابت باشند؛ مانند قیمت شیر. خرید و انبار کردن شیر یک کار غیرعقلانی است؛ اما در شرایط بیثبات ایران یک کار عقلانی است. رفتارهای مردم و حتی کنشهای سازمانی در ایران پیشبینیپذیر نیست؛ مانند تصمیمهای شهرداری تهران و وزارت کشور و پدر خانواده.
مطالعات فرهنگی چگونه موجب تغییر در جامعه میشود؟
همه قبول دارند که اگر علم به تغییر مطلوب جامعه کمک نکند، ارزشی ندارد. علوم انسانی هم برای بهتر کردن جامعه شکل گرفته است. هر تعریفی که از جامعهی بهتر مد نظر باشد فرقی نمیکند. علومانسانی به دو شکل میتواند به بهتر شدن جامعه کمک کند. یکی اینکه متخصصان علومانسانی با نهادهای قدرت دوست شوند و با آنها رابطه برقرار کرده و اعتماد آنها را جلب کنند و یک تغییر تدریجی در جامعه صورت گیرد. برای مثال اخیرا در شهرسازی، مواردی رعایت میشود تا نابینایان و جانبازان بتوانند راحتتر زندگی کنند. یا اینکه در شهرهای ما، ماشینها حق حیات دارند اما افراد حق حیات ندارند. این موارد با گفتوگو حل میشود. اما علومانسانی در ایران بیشتر بهعنوان یک ایدئولوژی و مکتب سیاسی دیده میشود تا بهعنوان یک علم. لذا اساتید علومانسانی، مشاور قدرت و نهادها محسوب نمیشوند.
راه دیگر این است که جنبشهای اجتماعی صورت گیرد که در ایران، این راه هم امکان ندارد. در غرب، روشنفکران در روزنامهها بیان میکنند که فلان مسئله و مشکل وجود دارد اما دولت توجهی نمیکند. بر همین اساس جنبشهای اجتماعی دو سه ماه فشار میآورند و بعد دولت نظرش را عوض میکند. حقوقی که زنان و سیاهپوستان در غرب دارند ناشی از تلاش و مبارزه خودشان بوده است. اما در ایران جنبشهای اجتماعی به دلایل مختلف تبدیل به جنبشهای سیاسی میشوند و یا به آنها اتهام سیاسی بودن زده میشود و لذا کارآیی خود را از دست میدهند.
از آنجا که هیچیک از این دو راه در کشور ما قابل انجام نیست، تأثیر مطالعات فرهنگی در ایران کم است. وظیفهی پژوهشگران مطالعات فرهنگی، نقد عملکرد مسئولان است و نه در دست گرفتن قدرت. چون در آن صورت نظرات خودشان را اجرا میکنند و آنوقت کسی باید پیدا شود و آنها را نقد کند.
پی نوشت:
1- socialworker
2- other
3- latemodernity
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.