ما ایرانیان از نخستین مواجهه های خود با غرب، آن را با دو چهره شناختیم. یک روی این سکه، علم، تکنولوژی و ترقی و روی دیگرش استعمار و استیلا. همواره وجههی اول را تحسین کرده و از دیدن آن شگفتزده شدیم، اما استعمار غرب را ناشی از غرور و تکبر او دانسته و به نوعی آن را امری غیراخلاقی پنداشتیم. البته در میانهی این بهظاهر تناقض همیشه عدهای روی سکهی علم و تکنیک را پسندیدند و از بیاخلاقی غرب چه در استعمارگری و چه در ظهور فساد و فحشا و... چشم پوشیدند و عدهای دیگر بیبندوباری و فساد و استکبار آن را آنقدر هولناک میدانستند که پیشرفت و ترقی غرب به چشمشان نمیآمد.
اما وجود تناقض، حتی در چربیدن کفهی ترازو به یکی از دو طرف در میان بود. ولی همانطور که گفتیم اینها دو روی یک سکهاند و این یعنی ما آنها را ذیل یک وحدت غرب نامیدهایم. آنها که غرب را منطقهای جغرافیایی تصور کردند محق بودند که سخن از گزینش یکی از این دو بگویند، اما حکایت ایشان مثل همان کسی است چیزی را با دست پس بزند و با پا پیش بکشد. تلاش 150 تا 200 سالهی رویارویی ما با غرب نشان داد که در این گزینش ناموفق بودهایم و چه بسا فساد غرب بیشتر از خود غرب دامان ما را آلود. اما پرسش اصلی اینجاست که غرب در چه نقطهای این دو را در خود جمع میکند؟
داستایوفسکی ـکه سخنانش به نوعی شرح ماوقع رویداد غرب بود، اما در وضعی که هنوز بسطنیافته و نشانههای ظهورش آشکار شدهـ میگوید: «در جهانی که خدا نباشد هر کاری مباح است.» چگونه میتوان جهانی بیخدا داشت؟
اگر خواسته باشیم آن دو چهرهی غرب را در بنیاد خود فهم کنیم، دو طرح در ذهن نقش میبندد؛ آزادی و قدرت. اما این دو چه نسبتی با یکدیگر و جهان بیخدا دارند؟ آزادی از بند قیود و بستگیها مستلزم قدرت است. کسی که هم سودای رهایی تام دارد و هم تمنای قدرت بیپایان و این دو در گرو یکدیگر باشند، خود را خدا پنداشته، چرا که تنها اوست که از هر قیدی آزاد است و علی کل شیء قدیر. فقط در این صورت لیبرالیسم که مذهب اباحهانگاری است، در غرب پرورش مییابد.
اخلاق همواره در برابر « دیگری» معنا مییابد. این دیگری میتواند خدا، انسان یا طبیعت باشد. از این سه ضلع، دو ضلع آن در اعصار پیشین مبدأ موازین اخلاقی بودهاند. در عالم تجدد این انسان است که قصد این مسند کرده است. اگر پیشتر از این در مسیحیت اخلاق عبادت و عبادت متابعت از نظام مخلوق بود و یا در یونان آن را فضیلت میشمردند و فضیلت پیروی از نظام معقول بود، امروز اخلاق تبعیت از نظام مصنوع است.
میتوان از دور صدای گامهای تجدد را در گفتهی سقراط که بدی را برابر جهل و خوبی را معادل علم دانست شنید و آیندهای چون امروز غرب را تصور کرد، اما کانت بهعنوان یکی از بنیانگذاران تجدد، تصویر شفافتر و نزدیکتری از غرب به ما نشان میدهد. او با تفکیک علم ـبه مثابهی حوزهی ضرورتـ و اخلاق ـبه مثابهی حوزهی آزادیـ اخلاق را از بند تبعیت از عقل و دین بهعنوان اموری استعلایی رها میکند و ندای وجدان را مرجع تعیین تکلیف برای اخلاق قرار میدهد.
چرا اخلاق حوزهی آزادی است؟ زیرا اگر عمل اخلاقی در بستر ضرورت صورت بگیرد، ارزش خود را به عنوان عملی که از روی اختیار صورت گرفته از دست میدهد. از این روی میتوان گفت هرچه آزادی به سمت اطلاق حرکت کند، شأن انسان بهعنوان موجودی اخلاقی بالاتر خواهد بود. اینجاست که پای قدرت به میان میآید و قدرت نوید آزادی میدهد. کانت فاهمهی انسانی را واهبالصور عالم میدانست و این صورتبخشی جنبهای ضروری داشت. در عین حال همین صورتبخشی عین قدرت است. این قدرت طبیعت را از چنگ خدا یا خدایان بیرون خواهد کشید و از این پس دیگر تحولات طبیعت جلوهی خشم خدایان نیست.
شاید اکنون دیگر فهم منظور از این سخن فرانسیس بیکن که گفت: «علم، قدرت است» دشوار نباشد. معالوصف آزادی و قدرت دو جلوه از یک امرند و آن بشری است که خدا انگاشته شد. در چنین مقامی، آزادی او عین ارادهی معطوف به قدرت است و باز در همین موضع سخن کانت موجه مینماید که مرجع اخلاق بانگ باطن است. اما او دربارهی محتوای آنچه وجدان انسان بهعنوان امر اخلاقی، او را به آن فرا میخواند هیچ نگفت و در حقیقت این مرجعیت، صوری است. وجدان انسانی که خود را در منظری سوبژکتیو و بیرون از این عالم میانگارد، و بیرون دانستن خویش از عالم، او را از تمامی احکام اخلاقی و عملی پیشین مبرا میکند، به او چه حکم خواهد کرد؟ او در اندیشهی تصرف در عالم است و طبق رأی کانت علم و اخلاق از یک دیگر جدا افتادهاند. اینجاست که ارادهی انسان در اخلاق حاضر است و این اراده همان ارادهی معطوف به قدرت است. با این رهیافت اخلاق جدید نیز با این علم همراهی میکند و این همراهی اخلاق با علم او را در مسیری انداخت که بهرغم اینکه خود در بحران میافتاد، اما صورت خود را از آنچه وبر آن را قفس آهنین مینامد، میگیرد. در این قفس همه چیز صورت انسانی به خود گرفته اما اخلاق تنها در همین چهارچوب بسته و در نظر به آن معنا دارد.
تقریباً در حال آشکار شدن است که چگونه استعمار و علم دو روی سکهی غرب هستند. مارکس که منتقد بزرگ بورژوازی بود و شاید به نحوی رفتار بورژوازی در مقابل دیگریاش؛ یعنی پرولتاریا را ظالمانه، استیلاطلبانه و غیراخلاقی میپنداشت، اما او هم این اخلاق را در چهارچوبهای جهان مدرن تعریف کرد؛ چرا که او هم با نقد فیلسوفان به دنبال آن بود تا جهان را تغییر دهد و در این مسیر، ابزار تولید را که مظهر تکنیک و بهعبارت بهتر غرب است، از دست طبقهای خاص بیرون کشیده و آن را بهنحوی برابر در جامعهی بیطبقهی خود توزیع کند. او به دنبال تعرض و پرسش از روح تجدد نبود. او انسان را انسان ابزارساز میدانست؛ یعنی انسان تکنیکی؛ یعنی همان انسان غربی. مؤید این سخن آنکه او چندین بار بر استعمار دول غیرغربی توسط غرب صحه گذاشته و آن را امری غیراخلاقی تلقی نکرده؛ زیرا در سیمای غیرغربیان سودای تکنیک نمیدید و به نوعی همچون کانت و بهنحوی دیگر آنها را مهجور میدانست. اطلاق این مهجوریت به شرق و خاصه جهان اسلام بدین واسطه است که آنها بدل به «دیگری» غرب شده بودند و مسیر رسیدن غرب به آزادی و قدرت از جادهی تخفیف دیگریای بود که غرب باید خود را از آن نیز میرهانید و در این رهایی با غیریتسازی از او هویت خود را متکون میساخت.
تعارض سوژهها در اندیشهی مارکس و یا چنان که توسط بنیانگذاران اندیشهی سیاسی تجدد همچون ماکیاولی، مونتسکیو، روسو و هابز مورد التفات قرار گرفته بود، تبلور اندیشههای کانت در ساحت فرهنگ و تمدن بود. در این عرصه است که دو سوژهی ترانسندنتال در یک اقلیم نگنجند!
اندیشمندان سیاسی تجدد هر یک با رویکردهای مختلف طرحی درانداختند تا در خلأ حاصل از بحران اخلاق در غرب، امری متکفل پاسداری از حدود آزادیهای فردی و جلوگیری از اعمال قدرتهای مخل آزادیهای دیگری باشد و این نطفهی شکلگیری «قانون» است. دولت عهدهدار اجرا و نظارت بر اجرای قانون است. اما آیا خود میتواند در انجام این وظیفهی دشوار از سوژهگی بگریزد؟ او خود تبدیل به یک «اَبَرسوژه» میشود. از سوی دیگر و با استمداد از همین بنیادهای اندیشهی سیاسی، راه دیگری باز میشود تا با بیرون کردن ارزش از جهان انسانی و تبدیل آن به موضوع متعلق علم، ساحت حیات انسانی را مبدل به عرصهی روابط ضروری میان انسانها کرده و در پناه چنین تصویری که «جامعهشناسی» وظیفهی ترسیم آن را بر عهده دارد، بتوان الگوی نظم اجتماعی را به دست آورده و متناسب با آن انسانهای افسارگسیخته را لگام زد. بگذریم از اینکه جامعهشناس نیز در موضع سوژه در طول عمر جامعهشناسی، همواره با بحران فهم جامعه مواجهه میشود.
به قانون و سرنوشت آن در جهان مدرن بازمیگردیم. دولتها خود بخشی از همان سوژههایی هستند که دولت برای مهار آنها شکل گرفته، اما وقتی در موقع اَبَرسوژهگی قرار گرفت و اعمال قدرت کرد، دیگر سوژهها این موقعیت او را برنمیتابند و درصدد برمیآیند تا جایگاه او را تصاحب کنند و این نیز آغاز رقابتهای سیاسی و شکلگیری احزاب تواند بود، و در چنین چرخهای وقوع جنگهای بینالملل اول و دوم که البته نتیجهی تبعی همین روند بود، اندکی آنها را به خود آورد و حداقل وقفهای در این مسیر ایجاد کرد. آیا همین وضع کنونی عالم مهمترین مؤید بر نظر هابز که انسان را گرگ انسان میپنداشت نیست؟
بشر مدرن که علم را چون آتش پرومتهای یافته بود تا با آن جهان را به تسخیر خود درآورد، حال همین جهان برساختهی تکنیک او را در مضیق قرار داده است. اینجاست که آزادی و علم در تناقض با یکدیگر قرار میگیرند. اما تمنای آزادی در تجدد نیرومندتر از آن است که حتی علم را ـکه دستپروردهی دامان خودش بودـ که او را در جهان تکنولوژیک مقید کرده، تحمل کند. این نیچه است که پیش از همه بر سر انسان مدرن فریاد میزند که چرا هر بار که خواست خود را از این عالم استعلاء بخشد و آزادی و قدرت را به یکباره در آغوش بگیرد، به جای بشر امر دیگری را بر کرسی پادشاهی عالم نشاند. او به نوعی خود استعلاء را هدف میگیرد و برای گریز از آن و نیل به قدرت و آزادی، بشر را چون کودکی به متن حیات و جریان زندگی دعوت میکند. فوکو و شاید دیگر اصحاب پستمدرن به دنبال او بر طبل رسوایی عقل و علم به مثابهی امور استعلائی کوبیدند.
به هر تقدیر فیالحال این تکنیک است که جهان را راه میبرد و آنان که اخلاق را در لبهی پرتگاه میبینند، جز تجویزهایی بیضمانت کار دیگری از دستشان برنمیآید. شاید آخرین راهی که بشر در چهارچوبهای همین جهان برآمده از سوبژکتیویسم برگزید، این بود که پس از وقوع جنگهای هولناک و خانمانسوز و شکست قانون ـکه نماد آن همین دولتها و پارلمانهای ملی، و پس از وقوع جنگهای بینالملل اول و دوم، نهادهای بینالمللی چون سازمان ملل، آژانس بینالمللی انرژی اتمی و...استـ دست به دامان تکنولوژی ـبه عنوان فرزند علم و منظر تکنیکی به عالمـ شوند تا او بهعنوان چیزی که اساساً زادهی حوزهی ضرورت و عاری از ارزش است، برای جلوگیری از فوران ارادهی معطوف به قدرت بشر که گوش شنوا برای هیچ اندرز اخلاقی ندارد، مددکار بشر در پاسداشت اخلاق و رعایت انصاف و عدالت باشد. چیزی که ما با مظاهر آشکار آن بارها و بارها در طول زندگی روزمره مواجه میشویم؛ چراغ راهنمایی، دستگاه نوبتدهی مراجعین بانک، گیتهای ورودی مترو، کارت ملی هوشمند و آخرین جدالها برای جایگزینی تکنولوژیهای پیشرفته به جای داور در زمین فوتبال. اما آیا این وظیفه که بر دوش تکنولوژی نهاده شده او را شایستهی تقدیر میکند؟ آیا آنچه حاصل ضرورت است و در قواعد حاصل از یک سیستم ضروری عمل میکند، میتواند در صحنهی نمایش هستی نقش انسان را بازی کند و مسجود ملائک باشد؟
هرچند که پیشتر در آثار دیستوپیایی و یا بسیاری از آثار سینمایی حوزهی علمیـتخیلی تصویری از بلعیده شدن انسان توسط ساختهی دست خود به نمایش میگذارد، اما غروب شکست تکنولوژی در عالم واقع نیز آشکار شده و در حقیقت تکنولوژی نیز نتواست بار «انسانیت» را به دوش بکشد. شاید تنها آن زمان بتوان به آیندهای روشن برای انسان امیدوار بود که او بار سنگین توأمان ادارهی عالم و مدیریت شدن، قانونگذاری و اطاعت از قانون را زمین بگذارد.
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.