برخورد سرسری و سبکسرانه امروزین ما ایرانیها با تفکر، میتواند این توهم را در ما ایجاد کند که لابد پراگماتیسم یعنی عملزدگی؛ یا در سطحی بهتر (و با تکرار طوطیوار اشارات بزرگان تفکر کشورمان)، پراگماتیسم را بیمحابا نحوهای انحطاط بخوانیم و مرتبط با وضع کنونی غرب و تقدیر تاریخی مدرنیته و لابد همهی همان سخنان همیشگی... .
اما انس با تفکر پراگماتیستی یا حداقل کمی دقیقتر خواندن آن، همچنین اجتناب از بازگویی صرف سخنان بزرگان و در مقابل، تلاش برای فهم مجدد آنها، میتواند ما را در فهم آزادانهی آن، سهیم کند. اینجاست که وظیفهی طلب دانش یا حب علم، آغاز میشود و در همین نقطه است که میتوان از حقیقت پراگماتیسم پرسش کرد. برای اینکه خطوط کلی طلب فوق را نشان دهم، ناگزیرم نکات و مثالهایی را بیان کنم تا حداقل واضح شود چرا پراگماتیسم، چندان که به نظر میرسد غرق در ابتذال و اقوال سطحی نیست، بلکه پراگماتیسم، هم اتفاقی خاص در ماجرای تفکر است و هم برای امروز ما درسآموز و مهم، هرچند نه برای فردا راهگشا و تحولساز.
اگرچه میتوان نحوهای پراگماتیسم خام را در آرای تجربهگرایان کلاسیکی مانند هیوم، بنتام و جان استوارت میل هم مشاهده کرد، اما تقریباً این توافق وجود دارد که پیرس بنیانگذار این گرایش است. زمانی که پیرس به تفکر مشغول بود، یعنی اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، زمانهای بود پرحادثه، زمانهای که تعداد فیلسوفان افزونی یافته بود و فلسفههای پساهگلی در حال تکوین بودند. در این زمان تلاشهای چشمگیری صورت میپذیرفت تا سرنوشت جدید فلسفه مشخص و معین شود. این تلاشهای متفاوت سرانجام منجر به شکلگیری دو سنت اصلی فلسفه، یعنی فلسفهی تحلیلی و قارهای معاصر شد.
اگر پراگماتیسم را هم به آن دو اضافه کنیم، سه جریان کمابیش مختلف را میبینیم که از نقطهی مشترکی آغاز کردند اما سه راه مختلف را پیمودند. این نقطهی مشترک که جسته گریخته بدان اشاره شده، اما اهمیت آن یافته نشده است، همانا گذار از انسان استعلایی کانتی و حتی نقد هگلگرایی در برخی از شاخههاست. شاید بتوان تجربهی زیسته (Erlebnis) دیلتای را امری دانست که وحدتدهنده به این آغاز مشترک در بسیاری از این گرایشهاست. شاید حتی اگر فلسفهی تحلیلی مجدداً بررسی شود، مثلاً دیدگاههای فرگه و ارتباط او با هوسرل، یا نگاه مور به عقل عرفی و از همه بیشتر، نحوهای پدیدارشناسی مخصوص در ویتگنشتاین، بتوان سرایت خفی این گرایش را در این رقیب سترگ فلسفهی اروپایی نیز مشاهده کرد. ولی اکنون که دیگر آب از سر گذشته و جامعهشناسی معرفت و فیلسوفان جامعهگرا در فلسفهی تحلیلی جریان اصلی را در دست دارند، جای شک و شبهه در حضور این تبار قارهای در فلسفهی تحلیلی باقی نمیماند.
قصد ندارم دیلتای را شاخص فلسفهی آن زمان قلمداد کنم یا ادبیات او را بر دیگران تحمیل. اما دیلتای بود که تقریباً قبل از همهی بزرگان سخن از ابتنا بر تجربهی زیسته و اولویت فهم معنا (Bedeutung) رانده است و روایت او از هرمنوتیک نیز، پس از وقفهای، در هیدگر تفسیر مجدد پیدا کرد و این شاخه از تفکر مجدداً زنده شد. اما مگر پراگماتیسم نیز به دنبال معناست و مگر با تجربهی زیستهی هرمنوتیکی ارتباطی دارد؟
اگر برای ارتباط فلسفهی تحلیلی و قارهای نیاز داریم به دلیل و شاهد، در مقابل، فلسفهی آمریکایی شباهتی مشهود با فلسفهی قارهای مییابد، شباهتی که اگر ارتباط ملموس پراگماتیسم با فلسفهی زندگی یا هرمنوتیک و پدیدارشناسی را نشان ندهد، اما با این حال نشانگر شباهتي تاریخی-تفکری بین این دو گرایش است. وجه مشترک در همان پیرس –که شاید ژرفاندیشترین پراگماتیستها باشد- آغاز میشود. آنجا که پیرس به دنبال واضحکردن معانی میرود و راه این کار را توجه به رفتارهای آدمی معرفی میکند و از همین رو نشانهشناسی را نیز به عنوان روش مخصوص این کار میداند. مگر نه آنکه دیلتای نیز معنا را ویژگی خاص انسان میداند و برای فهم آن راهی غیرعلمی و هم غیرانتزاعی، بلکه راهی مبتنی بر تجربهی زندگی طلب میکند؟ هر دوی پیرس و دیلتای راهی کیفی برای فهم این معانی دارند: نشانهشناسی و هرمنوتیک.
با این همه میدانیم که پیرس منتقد جیمز بود که چرا روش پراگماتیستی را تبدیل به جهانبینی پراگماتیستی کرده است. جیمز اما در مقابل نه از سخنان خود کوتاه آمد و نه از ابراز ارادت به پیرس کاست. جیمز که فیلسوف چندان منظمی نبود و اصلاً نحوهی بودن او بهمثابه یک فیلسوف-روانشناس-پزشک، خود نشانگر معنای جدیدی است از فلسفه، به صرافت طبع امکانی را در تفکر پیرس دریافت که بسط آن، از خود پیرس تا رورتی را در بر میگیرد.
پراگماتیستها اصرار بر این دارند که حقیقت و واقعیتی در جهان نیست، الا آنکه در فعالیت فکری ما انسانها بهصورت پسینی ساخته میشود و بنابراین نباید برای شناخت عالم و آدم، به دنبال چیزی بود که از دسترس فهم بشر خارج باشد. آنها معتقدند رفتارهای انسان و خواستههای او، سازندهی دیدگاههای او هستند و این قابل صورتبندی متافیزیکی به شکل مرسوم خود نیست. در واقع چیزی که هست از قبل در تجربهی محض انسان به وجود آمده است و مابقی بر این تجربه مبتنی میگردد. این تجربه، همان تجربهای است که قبل از تفکیک سوژه-ابژه، ذات-پدیدار، انسان-طبیعت و... به وجود میآید. این تجربهگرایی از هیوم هم فراتر میرود، چون به چیزی صرفاً واقعی در برابر چیزهای غیرواقعی بسنده نمیکند، به تعبیر جیمز: «روابطی که تجارب را مرتبط میکنند، خود باید روابط تجربهشده باشند، و هر نحوهی از رابطهی تجربهشدهای، باید مانند هرچیز دیگری در نظام، «واقعی» اطلاق شود.» (James, p62)[1]
تنها کاری که جیمز کرد این بود که امکاناتی از فلسفهی پیرس را بارور کرد و این فلسفهی جدید را در ارتباط با علوم و زندگی قرار داد. پیرس در مقابل، عناصر بیشتری از فلسفه و منطق کلاسیک انگلیسیزبان داشت و این سیر تعامل و تقابل بین تجربهگری عرفی و تجربهگرایی کلاسیک در سنت فلسفی آمریکا همچنان تداوم یافت. با این تذکر که قرابتهای فرهنگی-تاریخی بین فلسفهی تحلیلی و پراگماتیسم، تا مدتها سنخیت این تفکر را با گرایش قارهای پوشانده بود و این رورتی بود که بار دیگر متذکر این قرابت شد و مصرانه یادآوری کرد که این، امری عارض بر فلسفهی آمریکایی نیست، بلکه این فلسفه از همان آغاز یافت مشترکی با فلسفههای قارهای داشته است، تا آنجا که رورتی (مانند برخی دیگر) آنها را همریشه با نیچه[2]میخواند. (برای نمونه ن.ک:Rorty, pp11-8)[3]
اما با مطالعهی دیویی است که میفهمیم تفاوت مسیر فلسفهی قارهای و پراگماتیستی از کجا آغاز میشود. دیویی از جهاتی فلسفهی کمی آشفتهی جیمز را سامان داد و از سویی دیگر، امکاناتی را در فلسفهی پراگماتیسم استحکام بخشید که هویت خاص این فلسفه را روشن میکند. در این هویت جدید، تجربه و معنا از وضع اروپایی خود بیشتر فاصله میگیرد و این منطق، بیش از منطق در فلسفهی تحلیلی، طفیلی علم میگردد. منطق پراگماتیستی آلیتر شده است و دیگر آن مباحث انتزاعی تحلیلیها کمتر در آن دیده میشود. این همان فرآیندی است که با کواین تکمیل میشود: کلگرایی معرفتشناختی. در واقع دیویی بهتر از جیمز نشان داد که در پراگماتیسم، امر استعلایی جایی ندارد و همچون دنیای پساهگلی اروپا، این زندگی است که اصالت مییابد. تفسیری که دیویی از تجربه و زندگی و وابستگی ذاتی انسان به این عالم دارد، شفافیت بیشتری از جیمز دارد و سنخیت فلسفهی پراگماتیستی با علوم جدید را برملا میسازد.
چرا این اتفاق در فلسفهی تحلیلی و قارهای رخ نمیدهد؟ در دو طرف فلسفهی پراگماتیسم چه چیزی قرار دارد؟ فلسفهی تحلیلی با تلاشهای راسل و فرگه، مصر بر این شد که سنت معرفتشناختی کانت را کمابیش حفظ کند. در حفظ این سنت، جای سوژهی استعلایی با زبان یا فرا-زبان عوض میشود. از علم باید همچنان نحوهای دفاع متافیزیکی داشت. از این رو سنت فلسفهی تحلیلی بحثی-معرفتشناختی باقی میماند و حتی ویتگنشتاین دوم نیز به سختی میتواند در آن جا باز کند.
اما دیلتای وقتی سخنانی در تجربهی بیواسطهی ماقبل مفهومسازی بیان میکند -سخنانی که گفتیم در شباهتی شگفت با سخنان جیمز است- از لفظی جدید استفاده میکند -یا از لفظی با معنای جدید[4]- این کار به دیلتای امکان میدهد که از همان آغاز فرآیندی را بنا کند که وجه استقلالی خود را از علوم طبیعی نشان دهد. این امکان برای جیمز یا پیرس فراهم نمیشد. تجربه آنجا یک چیز است: experienceو آن یک چیز کمابیش با علوم، که دیگر در مسائل انسانی هم دخالت میکنند (روانشناسی، جامعهشناسی و...) سنخیت دارد. از این رو، تجربهی محض جیمز هیچگاه با تجربهی زیستهی دیلتای همپا نشد و از همان آغاز در خلط با علم تجربی تفسیر شد. در مقابل، دیلتای تجربهی زیسته را بسط داد و آن را به قصد فهم معنا طرح کرد. وجهی از تفکر دیلتای[5]، همان است که در هوسرل، برگسون، نیچه، سارتر و امثال آنها ادامه پیدا میکند. وجهی از تفکر او، دستمایهی هیدگر شد برای گذر از تأملات استعلایی هوسرل. هیدگر با تأمل در نگاه معناکاوانهی دیلتای، موفق شد از سنت مرسوم فلسفهی قارهای هم فاصلهای بگیرد و این بود که در برخی از آثارش بهشدت به نقد تجربهی زیسته میپردازد. آنچه هیدگر نقد میکند، قدر مشترک همهی این گرایشهاست، گرایشهایی که ما امروزه آنها را پستمدرن مینامیم و شاخهای از آن نیز نوپراگماتیسم آمریکاست. (برای نمونه ن.ک:Heidegger, p93)[6]
سه شاخهی بزرگ فلسفهی غرب، از نقطهای کمابیش مشترک آغاز میکنند. این نقطهی مشترک مدیون هگل است و فروریزش سوژهی معرفتشناختی-استعلایی در فلسفهی تاریخی او. اما در این میان، هر یک از سه سنت راه دیگری میروند، راه پراگماتیسم در بین این دو سنت است و قرابت امروزی آن با فلسفهی قارهای نهتنها چیز عجیب و تصنعی نیست، بلکه فقدان آن باید عجیب باشد. عجیب آن است که فلسفهی تحلیلی متأخر نیز به این سنت دیلتای-نیچهای پیوسته است و البته تفکر استثنائی مارتین هیدگر از هر سهی آنها اعراض دارد: «فکرکردن دربارهی فلسفه، زمانی «از مردم» بیرون میآید که دریابد فلسفه باید از خویشمندترین اصل خود جوشیدن بگیرد، و اینکه چنین «جهشی» تنها زمانی میتواند به موفقیت برسد که فلسفه بهماهو، همچنان به سرآغاز ذاتی و اولیهی خود تعلق داشته باشد.» (Heidegger, p30)
اما آیا اتکای فلسفهی پراگماتیستی بر تجربهی عرفی –تجربهای که مؤسس آن نه مور، نه کانت، نه هیوم، بلکه جان لاک است- باعث میشود که ما آن را دور بریزیم؟ مگر نه اینکه تفکر تحولساز باید در بطن زندگی و سرچشمههای آن فکر کند؟
در پاسخ به این پرسش، یادآور میشویم که هیچ فکری، خالی از عبرت نیست. اگر از سطور فوق هیچ درس دیگری نمیتوان گرفت، حداقل نوپراگماتیسم به ما نشان میدهد که نباید کاسهی داغتر از آش بود. به تعبیر رورتی نباید حتی خود پستمدرنیستها را چندان جدی گرفت که گمان رود به ما ادبیاتی بینظیر مابهازای ادبیاتهای منسوخ قبلی اعطا میکنند. هرچیزی در این عالم حدی دارد. اگر این حد، بر خلاف آنچه پراگماتیسم میگوید، مسائل روزمرهی زندگی با تأکید بر فهم عرفی نیست، حداقل میتوان فهمید که چگونه میتوان از تأملات و مباحث فرهنگی و آکادمیک در حل معضلات زندگی بهره برد، بدون آنکه به دنبال استعلاییسازی آن تأملات و تقدسبخشیدن به آنها باشیم.
[1]- James, William, Essays in Radical Empiricism, New York: Longmans, Green & Co. 1912
[2]- شلر از اصحاب این مکتب بود که صراحتاً حقیقت را ارزش خواند و چقدر این سخن نیچه را به انسان یادآوری میکند.
[3]- Rorty, Richard, Essays on Heidegger and others, Camebridge: Camebridge University Press. 1991
[4]- گوته قبلاً از کلمه Erlebnisاستفاده کرده بود. اما به هر حال Erlebnisنه معنای تجربهی علمی (Erfahrung) میدهدونهمعنایمدنظرگوتهرا.
[5]- منظور این نیست که دیلتای معلم نیچه یا برگسون بوده است، منظور نام این تفکر است، تفکر مبتنی بر تجربهی زیسته.
[6]- -Heidegger, Martin. Contributions to Philosophy (From Enowning), trans: Emad, Parvis and Maly, Kenneth, Indiana: Indiana University Press. 1999
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.