شما اینجا هستید: صفحه اصلی آرشیو سوره (66-67) شماره یازدهم تاریخ مصادیق استبداد و حکومت استبدادی در جهان تاریخ
1. سخن بر سر «استبداد» است، که به تأیید تاریخ و به تأکید اکثر فلاسفه و محققان علوم اجتماعی و سیاسی، این فرایند در شرق -مثلاً نزد خاقانهای چین و مغول، شاهنشاهان ایران و فراعنهی مصر و مانند اینها- بیشتر از غرب ژرفا و گسترش یافته و هماکنون نیز تا حدی وضع به همینگونه است.
جالب است که هگل(Hegel) در «فلسفهی تاریخ» خود به این موضوع اشاره میکند که ایران تنها کشوریست که در آن تنها یک تن(شخص شاه) آزاد و مختار است، ولی بقیه تابع و خادم هستند! وقتی صحبت از «استبداد» به میان میآید، مقصود در مرحلهی نخست و بیشتر حکومت حاکمان ستمگر و فاعل مایشاء و خود کامه است که طبق هواجس خویش حکم میرانند و کمتر بحث بر سر «دیکتاتوری» است. که طبق آن شخص یا اشخاصی مطابق فرمان(دیکتات) حزب یا ایدئولوژی عمل میکنند و ضمناً خود آنها موظفاند بر اساس آن «دیکتات» اقدام نمایند (همان گونه که هیتلر بر اساس حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان عمل میکرد و یا استالین بر اساس اهداف حزب کمونیست روسیه و برای ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا دیکتاتوری مینمود).
2. بحث دیگر آن است، که موضوع کاربرد قدرت و توسل به زور، که از نخستین تشکلهای گروهیِ انسانها (بر سر تصاحب غذا، همسر و مسکن) تا هماکنون -که بسیار متنوعتر است- نزد اقوام و ملتها وجود داشته است و دارد. و از ارسطو تا روسو و از نیچه تا فوکو راجع به آن تطویل کلام دادهاند، در مقایسه با مسئلهی «دسپوتیسم» هرچند موضوعی عامتر است، اما حاشیهای و جانبی به نظر میرسد!
3. این واقعیت بدیهی نیز که آدمیان در اثر وجود دو سائق ( Derive، Trieb) «صیانت ذات» (از آمیب تا انسان) و «بقاء نوع» (در تمام موجودات تکثیرشونده) در تمام طول حیات خود دست به اقدامات گوناگون و منجمله رفتارهای خشونتبار و فاجعهآمیز زدهاند و میزنند، مورد انکار نیست. ولی بحث علمی ما بر سر آن است که تمام اینگونه محرکاتِ زیستشناختی (بیولوژیکی)، با وجود درستی نسبی رأی داروین و لامارک و فروید و نادرستی لاطائلات امثال نیچه دال بر وجود «خواستِ معطوف به حیات و قدرت» ( WilleZumLebenundzurmacht) در بطن آدمیان و در متن تاریخ آنها، وقتی به منصهی ظهور میرسند و در جوامع و تاریخی پدیدار میگردند، به ناچار باید جامهی ساختارها و کارکردهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگیای را بر تن کنند تا بتوانند استنباط شوند و مورد پذیرش قرار گیرند. در حقیقت ما انسانها این سائقهای زیستشناختی را به بارزترین وجه درست در همین لباسهای گاه فاخر و فریبندهی آنها ملاقات میکنیم. ظهور یک رانش قدرتمدارانهی لخت و برهنه (مانند سبعیت انسانهای وحشی در دوران توحش آنها، که هنوز بقایای آنها در زمان و جوامع کنونی ما هم وجود دارد!) عملاً نفی خود را به همراه دارد و چه بسا بهعنوان عملی نابههنجار (Anomie, abnorm) از جامعه بیرون رانده میشود. فیالواقع قرنها طول کشیده است تا انسانها آموختهاند چنگالهای خود را زیر دستکشهای لطیفی بپوشانند و به جای بتمرگ، بفرما بگویند و بر قامت زشت نیازهای ضد انسانی خویش برای اطاعت از زر و زور و تزویر (طلا و تیغ و تسبیح) جامههای زیبای عقاید فلسفی، دینی، سیاسی و ادبی بپوشانند. هرچند در این واقعیت تردید نیست که چهبسا تمایلات بهیمی، گاه به شدت در گفتار و رفتار عالیجنابها و حضرتعالیهای مستبد (دسپوت) خودنمایی میکند، ولی در تبیین علمی این موضوع بههیچوجه نباید این گونه جریانهای پیچیدهی اجتماعی ـ تاریخی (یعنی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی) را روانشناسیسازی (پسیکولوژنیزه) کرد و وقوع وقایع تاریخ بشریت را به «دون کیشوتری» (دون کیخوتبازی) سپرد! چنین کاری که نزد ملت ما و زعمای آن و در ادبیات پهناور میهن ما متأسفانه مانند بیماری مسری(اپیدمیک)، بسیار معمول است. در حقیقت همانند پنهان ساختن عوامل اصلی قدرتطلبی و زورمداریِ صاحبان ثروت و سرمایه (در عصر ما کارتلها، مونوپلها و تراستهای والاستریتنشین) و نظیر دفاع لاپوشانیشده از ماهیت ضدانسانی و تجاوزکننده و چپاولگر سرمایهداری تقریباً پانزدههزارساله است! ما با این گونه داوریهای غلط حتی گاه نزد ملتهای پیشرفته نیز روبهرو میشویم و نگارنده به یاد میآورد که چگونه مدتها در اروپا بعضی از طلبههای مکتب فرانکفورت و سوسیال دموکراتها، «فاشیسم» را ترجمان خواست طبقات متوسط، که به شدت متموج و نامطمئن که طالب نجاتدهندهای هستند، میدانستند و قدرت صاحبان صنایع پولاد و کارخانههای اسلحهسازی اروپاییان-مانند کروپ در آلمان- را در ایجاد و پشتیبانی از فاشیسم نادیده میگرفتند.
بنابراین هنگامی که سخن بر سر استبداد است و یا به تبیین ایجاد و تکوین قدرت در جامعهای میپردازیم، در ابتداییترین و اصولیترین مرحله باید پرسید این قدرت توسط چه کسانی و علیه چه کسانی، برای چه منظوری و تا چه حدود و میزانی ایجاد میشود و کاربرد پیدا میکند؟
4. طرح این پرسشهای مسئلهآمیز ما را به بخش نظریهایِ (تئورتیکی) بحث راجع به استبداد، ارجاع میدهد. زیرا در پاسخ به این پرسشها متوجه میشویم که بسیاری افراد و نیز محققان، نظریههایی را دربارهی استبداد ارائه دادهاند که این نظریهها از گفتارهای روزمره و امثال و حکم و اظهارات ادبی شروع میشوند و تا تئوریهای جامعهشناسانه و فلسفهی سیاسی و فلسفهی تاریخی ادامه مییابند.
نگارنده از مجموع این آراء و نظریهها به دو نظریه که معروفیت دارند، اشاره میکند و دربارهی هر کدام شرح مختصری را ارائه میدهد؛ که یکی شرح «استبداد شرقی» توسط ویتفوگل و دیگری تشریح «وجه تولید آسیایی» توسط مارکس است.
1) نخست با شرح بسیار مجمل آراء ویتفوگل شروع میکنیم:
ویتفوگل (K. H. Wittfogel) دانشمند آلمانیتبار مقیم آمریکا به سال 1957
(و سپس 1981) اثر خود را زیر عنوان «استبداد شرقی»(OrientalDespotism) بر مبنای تحلیل «نظام تولید آسیایی» به مثابه «پایهی قدرت اجتماعی»، یعنی با تکیه بر رأی اقتصادی (اکونومیستی) مارکس تنظیم نموده است. او با اتکاء به آراء مارکس (ولی با نقد آنها) معتقد است که اساس دولت آسیایی «نظام آبپایه» است و در همهی این دولتها ما با «ساختار دیوانسالاری» (استروکتور بوروکراتیک) متمرکز روبهرو هستیم. انگلس به سال 1853 مالکیت اشرافی را بر بنیاد نظام شرق دانست. اما مارکس در نقد رأی همفکر خود بر این عقیده است که اصل ایجاد نظام استبدادی کنترل دولت بر اقتصاد است. به نظر ویتفوگل بنیانگذاران «ماتریالیسم دیالتیک» (Diamat)، یعنی مارکس و انگلس، «استبداد شرقی» را بر دو پایه مستقر میدانستند: اول «تولید مبتنی بر مالکیت خصوصی»؛ دوم، تکیه بر قدرت سیاسی یک نهاد اجتماعی، که دولت است، و آنگاه برای به خدمت تولید نخست درآوردن دولت ایجاد یک دیوان سالاری (بوروکراسی) غولآسا. ویتفوگل ضعف مالکیت را در ایجاد قدرت دولت تک مرکزی آسیایی، که برابر هر نیرویی میایستد، و در پیدایش استبداد شرقی تذکر میدهد و یادآور میشود که حتی دولت کارگزار سوسیالیستی مورد نظر مارکس و انگلس، یعنی دولتهای سوسیالیستی استبدادی استالینی و مائوای، مانند دولت استبدادی آسیایی تک مرکزیست.
هم استوارت میل و هم مارکس معتقدند، که استعمار اروپایی دارای دو نقش متضاد مخرب و مترقی در کشورهای آسیایی بوده است؛ زیرا، از یک سو قوام سنن ملی و نظام ملیت این کشورها را متزلزل ساخته است، ولی از سوی دیگر این کشورها را در مسیر پیشرفتهای علمی، فنی و صنعتی قرار داده و با وارد ساختن آنها به جریان سرمایهداری جهانی آنها را وارد مراحل اولیهی تشکیل اجتماعات مدنی و عرفی و دموکراتیک نموده است! اما ویتفوگل با این آراء مخالف است و بر این رأی اصرار میورزد، که کشورهای شرقی راههای بسیار متفاوتی رفتهاند و خواهند رفت، کما اینکه نظامهای مائوای و استالینی با اینکه در شرق برخاستهاند، ولی اشکال جوامع استبدادی آسیایی را در لباس کمونیستی احیاء نمودهاند. موضوع مهم دیگر مورد توجه ویتفوگل ارتباط دولتهای مستبد شرقی با دیانت است. به نظر او در این کشورها دولتهای خودکامهی شرقی از همان ابتدا دین رایج را پذیرفتند و آن را دین رسمی دولتی نمودند! اگر در غرب -از یونان به بعد- دین در خدمت قیصر و دولت -Polisآتن- بود و دنیاگرایی بر آن حکومت میکرد، در شرق، دین در همانندی با شاه و حکومت، دین شاهنشاهی شد و شاه -مشخصاً کورش و داریوش- خود را نمایندهی خدا میدانستند.[1]
نبودن قدرت مالکیتی و طبقاتی قوی در شرق و عدم برخورد آنها با هم، مانع از بروز انقلابهای پیشروندهی اجتماعی شد و به جای آن، تحولات به سوی تغییرات فرهنگی روی آورد و ما در شرق با طلوع و افول فرهنگها روبهرو هستیم. حتی «رنسانس بزرگ ایرانی ـ اسلامی»، که از قرن چهارم هجری -دهم میلادی- شروع شد و در دنیا بینظیر بود[2]، به علت رکود فرهنگی ساقط گردید[3]. اما ویتفوگل این تحولات فرهنگی را همارزش با تحولات اجتماعی نمیداند و آنها را منشأ تغییرات انقلابی اساسی محسوب نمیدارد! بهزعم نگارنده این آراء فرهنگمدارانه و نیز رأی ویتفوگل، دال بر اهمیت «محیط زیست (اکوسیستم)» در فرایند ایجاد و تکوین تولید -و فراموش نکنیم که مارکس نیز نظریهی وجه تولید ضعیف آسیائی خود را نخست برای مناطق خشک مطرح ساخت!- نزدیکیای با آراء ابن خلدون بزرگ نشان میدهند. زیرا، نظریهی عَصَبیت (یا عُصبیَت) ابن خلدون حامل یک تحلیل و تبیین «زیست محیطی(اکولوژیکی)، زیستشناختی(بیولوژیکی)، قومی(اتنیکی) و روانشناختیاجتماعی(پسیکولوژیکی)» است و به علت این کثیرالوجوه و متحدالجنبه بودن از قدرت تحلیل بیمانندی برخوردار است! به هر تقدیر بر اساس آراء ویتفوگل هرچند استبداد شرقی توان مردمان را در رویارویی با طبیعت ارتقاء داد، ولی این فرایند نیروی آنها را در ایجاد تحولات اجتماعی تضعیف کرد! نزد او عناصر و عوامل اصلی استبداد شرقی عبارتند از: احاطه و تسلط حکومتی و مالکیتی دولت؛ رسمی و دولتی بودن دیانت و وجود یک دیوانسالاری غولآسا. مختصر آنکه ویتفوگل در واپسین تحلیل خود به این برداشت میرسد، که استعمار [سرمایهداری] جهانی پس از سه قرن اعمال کلونیالیسم، سرانجام نتوانست با ایجاد طبقهی متوسطِ قوی و نیروی کار متشکلیافته و مستقل و برقراری جامعهای مدنی شالودهی اجتماع تک مرکزی و رهبر سالارانهی استبدادی آسیایی را فرو ریزد[4].
2) بحث دوم ما دربارهی رأی مارکس (و انگلس) پیرامون «شیوهی تولید آسیائی»(Dieasiatische Produktionoweise) است: مارکس (K.marx) عنوان «شیوهی تولید آسیایی» را نخست حدود 1859 و در آثار اولیهی خود مطرح ساخت و سپس در چاپ دوم «سرمایه(کاپیتال)»، بعد از وفات او منعکس گردید. انگلس(Engels،F) نیز در اثر خود «آنتی دورینگ» (1877) از آن یاد میکند.
از آنجا که نگارنده در پایان این بحث توضیحات اساسی خود را راجع به موضوع «استبداد» مطرح ساخته است، و نیز بحثهای پیرامون «وجه تولید آسیائی» مارکس بسیار مفصلاند، از این رو در اینجا تنها به ماقل و دل اکتفا میکنیم:
مارکس «شیوهی تولید» (Produktiondweise) هر جامعه را روشی میداند، که بر اساس آن نیروهای تولیدیِ (Produktionokrafte) آن جامعه در جهت ایجاد و استقرار زندگانی اقتصادی (سیاسی) انسانها به کار تولیدی میپردازند. استمرارِ اجتماعی ـ تاریخیِ کاربرد نیروهای مولد طبق شیوهی تولید معین «مناسباتِ تولیدی» (Produktionoverhaltnisse) را ایجاد میکند، که این مناسبات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی به گونهی دیالکتیکی (متقابل × متعاکس × متعامل) زیربنایِ (زیرساختِ Unterbouu) پدیدارهای روبنایی -فرهنگی، یعنی اندیشه، فلسفه، دین، ادبیات و هنرها- را تشکیل میدهند و بیان و ترجمان حقوقی این «مناسبات تولیدی» «روابط مالکیتی» (Eigentumsverhdltnisse) است -یعنی اینکه، سُلطه بر نیروها و تملکِ بر وسایل و حاصلِ تولیدِ مولدین در اختیار چه کسانیاست[5]؟-مارکس از انواع شیوههای تولید -باستانی، ژرمنی، فئودالی و سرانجام سرمایهداری- سخن میراند و شیوهی تولید آسیایی را نوعی از آنها میداند، که در آن استثمار انسانها (بدون پیدایش بردهداری!) نضج میگیرد. موضوع اصلی مورد توجه مارکس در فرایند شیوهی تولید آسیایی -پس از جامعهي اشتراکی- ظهور دولت و استثمار طبقاتی است، که او این را کلید «استبداد شرقی» -در مصر، ایران، هندوستان، فلات آسیا، شمال آفریقا و بخشی از روسیه- میداند!به نظر مارکس پراکندگی جوامع کشاورزی موجب قدرت یافتن عدهی قلیلی شده است و این باعث پیدایش استثمار جمعی -تحت نظام ارباب و رعیتی- گردیده و قشر باجگیر به وجود آمده است. رویداد پلید این نخستین تضاد طبقاتی، وحدت اجتماعی جامعه –کمون- را متلاشی ساخته و مقدمات سرکوب شدن گروه کثیری را توسط عدهی قلیلی پدید آورده است، که در اینجا ما با اولین پایههای استبداد شرقی روبهرو میشویم.
حال ویت فوگل آراء مارکس را مورد بحث و انتقاد قرار داده است و معتقد است مارکسیستها از این بیم دارند، که تحلیل دقیق مارکس، دربارهی تمرکز قدرت و ثروت (مالکیت) دست عدهای، دامنگیر مبنای سوسیالیستیِ مالکیتِ جمعی در دست دولت (سوسیالیستی) نیز بشود و این پرسش بنیادی را پیش بیاورد، که آیا ممکن نیست مالکیت جمعی (سوسیالیستی) منتهی به ایجاد دیوانسالاری (بوروکراسی) استبدادی عظیمی برای کنترل مناسبات تولیدی و حراست از مالکیتِ دولت گردد؟! (انتقادی که قبلاً ماکس وبر با فراست تمام آن را مطرح ساخته و از بوروکراسی مستبدانهی کمونیستی صحبت نموده است[6])شک نیست در صورت درستی این انتقاد، «مالکیت جمعی سوسیالیستی» در ماهیت چیزی جز تجدید حیات «دسپوتیسم شرقی» در لباس کمونیستی نیست! جالب آن است، که ویت فوگل در انتقاد خود ضمناً متوجه بروز خطر تجدید نظر (رویزیون) در اصول راستین مارکسیسم نیز هست و بهتلخی فریاد برمیآورد، که عجبا این پیامبران بزرگ انقلاب جهانی (مارکس و انگلس) برابر مسئولیت و رسالت عظیم انقلابی خود این گونه کوتاه آمدهاند! به عقیدهی شارح این گفتار از دیدگاه تحقیقی مترقی و انتقادی اِشکال عمدهای که بر سر راه تبیین مارکسیستی نظریهی «استبداد شرقی» وجود دارد (و این را عدهای متذکر شدهاند) این است، که نابسامانی تبیین تحول «اَشکال اجتماعی مُثله شدهی تولید (آسیایی)» و «به دور مانده از نظریهی تنوع اَشکال مختلف گذار مناسبات تولیدی» طی تسرّی تاریخی آنها، باعث گردیده است (و میتواند همواره باعث گردد)، که تحلیل مارکسیستیِ «مادیت تاریخیِ»[7]استبداد شرقی سرانجام مبدّل به توجیه فلسفهی تاریخیِ ذهنی (سوبژکتیو) و الهیاتیای شود، که در نتیجه جامعهشناس به جای شناخت علمی قانونمندی وقایع تاریخی به پذیرش مشیّت و تقدیر محتوم تاریخ پناه برد!!
5. در پایان مطالبی که به خواننده عرضه داشتیم، نگارنده لازم میبیند با توجه به آنچه اکنون پشت سر ما قرار دارد، چند تذکر لازم را در اینجا یادداشت نماید و به این مختصر خاتمه دهد:
به طور حتم میتوان از علل گوناگونی در ایجاد و تکوین استبداد، و نه فقط شرقی آن، سخن راند، که این خودکامگی[8]میتواند به اشکال مختلف بروز کند: از اقتدار سلطانی(Soltanic) یا neopatrimonial)) ، که شاخصترین نوع اقتدا سنتی است[9]، تا انواع دیکتاتوریهای فاشیستی (در همین شصت سال قبل)، تا رژیمهای تکحزبی و نظامی و بدون حزب (بهخصوص در اطراف ما)، تا نظام دسپوتیستی دو هزار و پانصد سالهی شاهنشاهی در میهن ما، که هنر نزد ایرانیان است و بس، و تا بالاخره دسپوتیسم مکار و پیچیدهی امپریالیسم میلتاریستی کنونی آمریکا و سرانجام تا دسپوتیسمهای بسیار ظریفتر و مهربانتری که شاید در آینده به افتخار ملاقات آنها نائل شویم!
ولی نگارنده از تمام این بحث و فحصهایی، که بزرگانی نظیر مارکس، وبر و ویت فوگل مطرح ساختهاند، مایل است دو استنتاج زیر را برگیرد و ارائه دهد:
نخست اینکه، مارکس بر این اصل پای فشرده است، که اندیشمندان (بهخصوص مارکسیستها) هنگام تحقیقات تاریخی خود باید «ماتریالیسم را به دیالکتیک و دیالکتیک را به خود تاریخ (هیستوری)» ارجاع دهند و بدانند، که شناخت وقایع تاریخی، تنها از طریق وقایع انضمامی (کنکرت) ممکن است، و نه به وسیلهی کلید جهانگشای فلسفهی تاریخی، که تنها مزیت آن فوق تاریخی، یعنی غیر واقعی بودن آن است!
دوم اینکه، اگر بخواهیم تمام این بحثها را تقطیر نماییم، به این تحلیل دقیق میرسیم، که هر گاه انسانها در جامعهای (به هر علتی) نتوانستند به نحو اجتماعی (و نه فردی) و به گونهی طویلالمدت (و نه آنی و دفعی) به تولید، یعنی تولید شیءای، بازتولید انسانی و تولید مناسبات تولیدی معینی و کاملی دست یابند، در این صورت جامعهی آنها فاقد نظاممندی، عقلمندی، قانونمندی و علممندی میگردد و چنین جامعهای آمادهی پذیرش هر گونه نقصان، منجمله انواع استبدادهای عرفی و شرعی، خواهد بود!
با تولید (Production) نظامیافته آگاهی (eognition) قوام یافته توأم است؛ از این رو مانع استبداد اتکای به منش و کنش انسانگرایانه، عقلگرایانه و انتقادی (اومانیستی، راسیونالیستی و کریتیکال) است! فقدان طبقات توانمند در ایران، که استادان رواسانی آن را معلول «از هم گسیختگی» اجتماعی، کاتوزیان محصول «تشتت» اجتماعی و علمداریِ حاصل غیبت «مدرنیست» میدانند (و همهی این اساتید از نظریهی «همبستگی» Solidarite) ، اجتماعی دورکهایم الهام گرفتهاند) و یا پناه بردن به آستان شهریار، یا دولت و یا مرجعیتی خداوندگار شده (کاریسماتیک) و دهها نظیر اینگونه وقایع و امور، که مقدمات استبداد را فراهم میآورند، تمام فرع بر عدم توانمندی گسترده و ژرفِ «مناسبات تولیدی مادی و معنوی» در یک جامعه است! نه با شیطانسازی(Diabolisation, Satanisation) تودهها برای تحمیل قائد مقتدری بر آنها، و نه با خداوندسازی انسانها، تا شبانی برای گلهی گوسفندان شوند، دسپوتیسم توجیه نمیشود؛ بلکه به مرور مزوّرتر و وحشیانهتر ظاهر خواهد گردید!
[1]- کورش میگوید: از میان بسیار [اهورا] مرا برگزید؛ و فردوسی میگوید: شها مهر تو کیش و آیین ماست پرستیدن نام تو دین ماست!
[2]- رک: تحقیقات استادان چالویان، گلد زبهر، اشپولر، نُلد که، بروکلمان، خانم کوآشون و کوربَن
[3]- این اظهار نظر ضمناً درست مطابق رأی ابن خلدون است!
[4]- غیر از اثر اصلی ویت فوگل رجوع شود به مقالة ارزشمند آقای پولادی (جامعة مدنی در شرق) اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی Fvchoehripten
[5]- رجوع کنید به گفتوگوی اینجانب راجع به اصول عقاید مارکس با «سوره اندیشه»!
[6]- رک: ماکس وبر و جامعهشناسی شناخت. منوچهر آشتیانی. 1386. نشر قطره.
[7]- Histomat
[8]- رک: حکومت خودکامه (در جامعة ایران) کاتوزیان 1997
[9]- رک: ساخت اقتدار سلطانی. دکتر سعید حجاریان (اطلاعات اقتصادی ـ سیاسی)
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.