موضوع مورد بحث، بررسی بسیار اجمالی شعر و شخصیت شاعر مشهور و متشخص معاصر م. امید، مهدی اخوان ثالث میباشد. ارجاع ناگهانیِ ذهن و خاطره به سیوچند سال قبل کاری سهل و آسان نیست. علیالخصوص که آینهی خاطر، تصویر آن صداها را بهدست فراموشی غبار روزگاران سپرده باشد.
به هر حال «این شکسته چنگ بیقانون»1 تمنای پنجههای نوازشگر دارد و این «شکسته دل مردی خسته و هراسان... یکی از مردم توس خراسان، ناشادی ملول از هست و نیست، سوم برادران سوشیانت، مهدی اخوان ثالث... چاووشیخوان قوافل حسرت... راوی قصههای از یاد رفته و آرزوهای بر باد رفته»2 دوسه دهه در میدان شهر شعر معاصر، میانداری کرده است. میانداری که مرشدی هم میکرد و پیر دیر شیفتگان شعرش بود. اگرچه قبلاً خود تاکید کرده بود: «حضار محترم! من فقط یک دهاتی زمزمهکننده هستم، نه یک روشنفکر و نه یک سوسیالیست»3 و قبلتر از آن نیز گفته بود «... مرد ملامتی لولیوشی که همیشه یکتاپیرهن بود و هر دو دستش زنجیر محبت روستاییانهاش»4.
ببخشید که بورخسوار شد و از آخر به اول روایت برگشتیم. شاید هزارتوی شعر و شخصیت اخوان چنین میشاید. م. امید مهدی اخوان ثالث، در زمستان به بلوغ رسید؛ در آخر شاهنامه برومند و یل شد؛ و در از این اوستا به پیری و پیشکسوتی رسید. قبل از زمستان ارغنون را دارد و بعد از از این اوستا هم پاییز در زندان و غیره را. اما نگاه ما در این مبحث بر کتابهای دیگر او نیست. آنچه سیوچند سال پیش به آن رسیدم و از بسیاری نامآوران شعر معاصر نیز پرسیدم. پاسخ همان بود و همین است که تشخص و شناسنامهی شعر «امید» این سه کتاب است: زمستان، آخر شاهنامه، از این اوستا.
زمستان
(چاپ اول دیماه 1335/ 124 صفحه/ ناشر: بنگاه مطبوعاتی زمان/ بها: چهل ریال)
زمستان یک مقدمه دارد با نام «حقیقت امر» که خود شاعر متواضعانه چنین میگوید: «بهراستی در جهان هنر، با این همه سران، گردنکشیدن کسانی بهپایه و مایهی من و گفتن که: "چنین و چنانم" بیش از آنچه احمقانه و بیشرمانه باشد، مضحک است... پرسشی پیش میآید که: پس چه میگویی؟ برای این پرسش پاسخی اندیشیدهام... من هم یک تماشاچی این زندگی و زمانهام... یک تماشاگر دستکم این حق را دارد، که از نمایشی که میبیند، بدش یا خوشش بیاید. او حق دارد بپسندد یا نپسندد، نقنق کند یا شادمانه از شعف فریاد برآورد... و این است: زمستان، داوریِ... من دربارهی زندگی و زمانهای که در آنم.»5 زمانهای که «سرها در گریبان است» و «نگه جز پیش پا را دید، نتواند/ که ره تاریک و لغزان است» در آن هوایی که «بس ناجوانمردانه سرد است» که حتی «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت»6 دی ماه 1334 شاعر «فریاد» میزند: «خانهام آتش گرفته است، آتشی جانسوز/ هر طرف میسوزد این آتش/ خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر/ وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب/ مهربان همسایگانم از پی امداد؟/ سوزدم این آتش بیدادگر، بنیاد/ میکنم فریاد»7 و چون هیچ پاسخ مثبتی از همسایگان یا همسایه نمیبیند، همان همسایهای (شوروی) که روزگاری قبلهی آمال و آرزوهای «امید» و امثال «امید» بود و او نه با گروهی «آستین چرکین»، که با شاعران و روشنفکرانی همچون خود، دل به رویای دیدار و وصال عروس خانهی همسایه سپرده بودند، غافل از اینکه «این عجوزه، عروس هزار داماد است». بعد سرخورده و مأیوس «در شب دیوانهی غمگین» در زمانهای که شاعر راضی است حتی به روشنایی «چراغ چشم گرگی پیر»8 غمگنانه میسراید: «من اینجا بس دلم تنگ است/ و هر سازی که میبینم بدآهنگ است/ بیا رهتوشه برداریم/ قدم در راه بیبرگشت بگذاریم/ ببینیم آسمان "هرکجا"آیا همین رنگ است؟»9 و چنین است که شاعر «چاووشی»خوان، راه خود میکند آغاز. اگرچه دل او «باغ بیبرگی است»، «باغ نومیدی» که «چشم در راه بهاری نیست»10.
آخر شاهنامه
(چاپ اول شهریور 1338/ 88 صفحه/ ناشر: بینا/ بها: 30 ریال)
ضربالمثلی است معروف که بهطنز میگوید «شاهنامه آخرش خوش است» اما «آخر شاهنامه» اخوان اصلاً خوش نیست. هرچه هست، روایت یأس است و شکست. حکایت «پور دستان» است که «جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد» داستان «پور فرخزاد» است که «نالهاش گویی از قعر چاهی ژرف میآید» و میگوید: «تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته/ تیرهامان بال بشکسته/ ما/ فاتحان شهرهای رفته بربادیم/ راویان قصههای رفته بر بادیم»شاعر، خود و همطریقانش را در خواب اصحاب کهف میبیند و میسراید: «گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی/ چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قعر زرنگار صبح شیرینکار/ لیک بیمرگ است دقیانوس/ وای، وای، افسوس»11 افسوس که اخوان شکست در مقابل «دقیانوس»ها را میپذیرد. نه در برون که در دل و ذهن خود ناامیدی را سلطهگر میکند و چشم بر آینده و صبح امید میبندد و خود را در تنگ و سیاه یأس زندانی میکند: «انتظار خبری نیست مرا / نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری - باری،/ در دل من همه کورند و کرند/ قاصدک / ابرهای همه عالم شب و روز/ در دلم میگریند.»12
از این اوستا
(چاپ اول 1334/ 222 صفحه/ ناشر: مروارید)
از این اوستا را با شعر «مقدمه»ی آن آغاز میکنیم: «از بس که ملول از دل دلمردهی خویشم.../ ای قافله، بدرود، سفر خوش، بهسلامت/ من همسفر مرکب پی کردهی خویشم/ بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق/ دل خوش نشود همچو گل از خردهی خویشم/ گویند که "امید و چه نومید!" ندانند/ من مرثیهخوانِ وطن مردهی خویشم»13. پیداست که یأس و نومیدی «امید» همچنان ادامه دارد و اخوان از آن شکست غافلگیرکننده (کودتای فواحش و قدارهبندان بیمخ) چنان گیج و گنگ شده است که همچون باقیِ روشنفکران معاصر خود، نهضت اسلامی مردم مسلمان ایران و مبارزه با رژیم دستنشاندهی اجنبی را نمیبیند. او بهجای پیوستن به مبارزات مردم، راهی را بر میگزیند که نه خیر دنیا دارد نه خیر آخرت. در بررسی مجموعهی از این اوستا نگاهی میاندازیم و پاسخی میگوییم به حرفهایی که اخوان در انتهای این کتاب مطرح مینماید. در مؤخرهی از این اوستا مانیفست فکری او چنین آغاز میشود: «بهنام اهورا مزدا... سپاس او را و باران ستایش و درود بر بهترین مهتران؛ پیامبر راستین و راستان، پیر و پیشوای امروز و باستان، دشمن اهریمن دروغ و بدی، نمازگزار آتش، فرستاده و پیامگزار مغان، پیر مغان، پیک اورمزد، امین امشاسپندان و ایزدان، بهین فرزند زمین و آسمان، فرمند زرتشت سپیتمان»14. اما اخوان به این هم اکتفا نمیکند که زرتشتی خالص باقی بماند. دست به التقاط میزند و مذهبآفرینی: «من زرتشت و مزدک را آشتی دادم؛ اقتصاد و جامعهشناسی و بنیاد زیرین اجتماعی مزدکی، اخلاقیات و اعتقادات به دنیای زبرین و بنیادهای زیبای افسانگی و اساطیری برین... اینها هم زرتشتی، زهدیات، پرهیزکاریها و پارهای اخلاقیات هم مانوی و بودائی»15. البته اخوان گویا فراموش کرده است که خود در چند سطر قبل چنین افاضه فرموده است: «امروز مذهب خاصه برای کسانیکه یک سروگردن از محیط خود بالاترند... مسئلهی مهمی نیست جز برای سیاستمداران و... غیره که میخواهند خرسواری کنند»16.لابد خود اخوان هم که مذهبسازی میکند میخواهد خرسواری کند! مطلب دیگر در گفتهی اخوان، آشتیدادن زرتشت و مزدک است. مزدک به خواست «موبد» و فرمان «قباد» و «کسری» کشته میشود (ر. ک: پادشاهی قباد در شاهنامه و مغلوبشدن مزدک در مباحثه با موبد و کشته شدنش):
«چنین گفت موبد به پیش گروه/ به مزدک که ای مرد دانشپژوه// یکی دین نو ساختی در جهان/ نهادی زن و خواسته در میان// چه داند پدر کش که باشد پسر/ پسر همچنین چون شناسد پدر؟// جهان زین سخن پاک و ویران شود/ نباید که این بد ز ایران شود// ز دینآوران این سخن کس نگفت/ تو دیوانگی داشتی در نهفت// همی مردمان را به دوزخ بری/ همی کار بد را به بد نشمری// چو بشنید گفتار موبد قباد/ برآشفت و اندر سخن داد داد// به کسری سپردش همانگاه شاه/ ابا هرکه او داشت آن دین نگاه// یکی دار فرمود کسری بلند/ فرو هشته از دار پیچان کمند// نگونبخت را زنده بر دار کرد/ سر مرد بیدین نگونسار کرد// از آن پس بکشتش به باران تیر/ تو گر باهشی راه مزدک نگیر»17. اما اخوان گویا شاهنامه نخوانده است یا خوانده و بهروی مبارک نیاورده و مضحکتر از آن در دفاع از مزدک یقه دیگرانی را میگیرد که هیچ دخلی به موضوع ندارند: «البته... نه آن مزدک اباحی بیبندوبار است که عرب بیشرم دروغزن بهوسیلهی مؤرخان و چاپلوسان [(لابد منظور فردوسی است)] به ما معرفی کرده است... بلکه مزدک هوشمند شریف بلندفکر،... فرمانگزار آن چهار ایزد... مزدک حقیقی»18.اینکه منابع مزدکشناسی اخوان چه بوده است بماند. بیشتر به خیالبافی شبیه است. مطلب دیگر کینهی اخوان از عرب و اعراب است؛ لابد چون جرئت نمیکند مستقیماً به اسلام حمله کند. او و همشکلان او در این توهمند که اگر هجوم مسلمانان نبود، ایران همچنان زرتشتی باقیمانده بود. پاسخ به این پندار و توهم را بخوانید؛ نه از زبان من بلکه از زبان دو تن از سرشناسترین چهرههای ادبی و دانشگاهی معاصر ایران. اولی، استاد ذبیحالله صفا، صاحب تاریخ ادبیات ایران: «در دورهی ساسانیان آئین مسیحی با سرعتی بسیار از طریق بلاد شمالی بینالنهرین مانند ارس و حران و نصیبین به شاهنشاهی ساسانی رخنه کرد و همواره بر دایره رواج و انتشار آن افزوده میشد و کلیساهای مسیحیان در بسیاری از نقاط ایران مفتوح میگشت؛ چنانکه رئیس روحانیون عیسوی ایران که نخست عنوان کاتولی کوس (جاثلیق) داشت از سال 424 میلادی عنوان پاتریک (بطریق) که عالیترین مقام روحانی در نزد مسیحیان بود، یافت و سراسر شاهنشاهی ساسانی به پنج حوزه دینی (متروپولیتن) تقسیم شد»19.گذشته از این که آئین مسیحیت در خود دربار ساسانی نفوذ کرده و رسمیت یافته بود (ر.ک: داستان نوشزاد پسر انوشیروان و فتنهکردن او که مادرش مسیحی بود، در شاهنامه20)اخوان در شعرش همچون نثرش دشمنی خود با عرب و تازی را بیان میکند: «ستمهای فرنگ و ترک و تازی را»21 و «تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب»22.شبهناسیونالیستها چنین دروغی را بر زبان میآورند. پاسخ به این شایعه را از زبان استاد محمدجعفر محجوب میخوانیم: «برخلاف آنچه بسیاری تصور میکنند... واردشدن لشکر مسلمانان در ایران، چندان خرابی و قتل و غارت به بار نیاورد. لشگر مسلمانان، بیرون شهرهای ایران اردو میزدند و نمایندهی خود را برای گفتوگو با ساکنان شهرها میفرستاند. اگر اهل شهر اسلام میآوردند یا جزیه قبول میکردند -که اغلب نیز کار به همین دو صورت، یا درستتر بگوییم به صورت اول میگذشت- مطلقاً کاری با اهل شهر نداشتند و تنها نمایندهای به شهر میفرستادند تا آداب و رسوم دین اسلام را بدیشان بیاموزد یا جزیه اهل شهر را گردآوری کند، و در صورت مقاومت مردم شهر، تازه با سپاهیانی که از شهر بیرون آمده بودند، جنگ میکردند، و در هر صورت زن و بچه و مردم بیدستوپای شهر و آنان که برای جنگ و ستیز بیرون نیامده بودند، از هر گونه مجازات و ناراحتی و حمله و هجوم، ایمن بودند»23.تناقضات شعر و اندیشهی اخوان بسیار زیاد است. او ضدعرب است اما در شعرش میگوید: «گیو بن گودرز/ توس بن نوذر»24 و این استفاده از «بن» عربی برای گودرز و نوذر هم از اختراعات اخوان است.
بگذریم. آنچه بر این قلم رفت ستیز با اخوان نبود که من خود وامدار شعر او در جوانی بودهام و بسیار از او آموختهام. با شعر او خروشیدهام و جوشیدهام و با او خواندهام: «ای شط شیرین پر شوکت من!/ ای با تو من گشته بسیار/ در کوچههای بزرگ نجابت/ در کوچههای فروبستهی استجابت/ در کوچههای چه شبهای بسیار/ تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن...»25
پی نوشت:
1- آخر شاهنامه، ص40
2- از این اوستا، ص110
3- آخر شاهنامه، ص8
4- زمستان ص(6) مقدمه-3
5- زمستان ص(4) مقدمه-1
6- زمستان ص47
7- زمستان، ص67-66
8- زمستان، ص78
9- زمستان، ص109
10- زمستان، ص116
11- آخر شاهنامه، ص46-45
12- آخر شاهنامه، ص86-85
13- از این اوستا، ص5
14- از این اوستا، ص109
15- از این اوستا، ص153
16- از این اوستا، ص152
17- خلاصهی شاهنامهی فردوسی/ انتخاب میرزا محمدعلیخان فروغی (ذکاء الملک)/ چاپ اول، تهران 1313 ناشر: جشن هزارساله ولادت فردوسی/ ص681 18- از این اوستا، ص154_153
19- سالنامهی دانشکدهی ادبیات و دانشسرای عالی/ شمارهی 11/ تهران مرداد 1327/ ص54
20- خلاصهی شاهنامهی فردوسی/ ص696-693
21- از این اوستا، ص25
22- از این اوستا، ص52
23- مجلهی هنر و مردم/ شمارهی 108_ 107/ شهریور و مهرماه 1350/ ص93 24- از این اوستا، ص17
25- آخر شاهنامه، ص38
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.