تاريخ رسمي و تثيبت شدهي كنوني قدمتي بيش از تقريباً يك قرن و نيم ندارد و موضوعي است كه طي حداكثر صد و پنجاه سال اخير معرفي و تثبيت شده است.به بيان ديگر، كشف، بازيافت و معرفي بخش عمدهاي از ادوار تاريخ ايران و سلسلهها و امپراطوريهاي ايرانزمين در دوران گذشته و به خصوص در عهد باستان، موضوعي است كه طي سدهي اخير و عمدتاً به دست شرقشناسان و ايرانشناسان غربي انجام شده است، و در اين پروسهي كشف و معرفي تاريخ ايران و به ويژه تاريخ ايران باستان، سهم مورخان و محققان ايراني همواره بسيار ناچيز بوده و است.
بهعلاوه و از آن مهمتر، محققان ايراني در مقابل تلاشهاي باستانشناسان و مورخان و محققان شرق و ايرانشناس اروپايي، عموماً و غالباً در موضع مترجم و مصرفكنندهي صرف قرار داشته و كمتر اقدام محققانهاي در بازخواني سير تحقيقات و نتايج مطالعات ايرانشناسان غربي انجام دادهاند. در حقيقت، در ميان مورخان ايراني و خصوصاً طيف دانشگاهي آنان، آنچه همواره در محاق فراموشي يا حداقل بيتوجهي قرار داشته و دارد، بازخواني تاريخِ تاريخ ايران است؛ يا به عبارتي مطالعهي سير شكلگيري و تدوين تاريخ ايران و روندي كه طي آن تاريخ سلسلههاي ايراني، از هخامنشيان تا قاجاريه، بهصورت كنوني رسميت يافته و تثبيت شده است.
بازخواني تاريخِ تاريخ ايران، و روند صد و پنجاه سالهاي كه طي آن تاريخ ايران شامل سلسلهها و امپراطوريهاي كوچك و بزرگ فعلياش رسميت يافته است، براي سنجش و درك چگونگي شكلگيري تاريخ رسمي موجود و چرايي بيتوجهي سراسري به گذشتهي چند و چندين هزار سالهي ايرانزمين و مسائل متعدد ديگر، از يك نقش محوري و اساسي برخوردار است. در اين بازخواني سئوالات اساسي چندي قابل طرح است، سئوالاتي چون: سرآغاز (Inception) تاريخ ايران كجاست؟ سرآغاز پيدايش تاريخ كنوني ايران به چه زماني بازميگردد و از سوي چه كساني و چرا و چگونه آغاز شده است؟ اغراض و اهداف شرقشناسان و ايرانشناسان بيگانه از تدوين تاريخ ايران بهصورت كنوني آنچه بوده است؟ اهداف مذكور تا چه اندازه علمي بودهاند يا تا چه اندازه و احتمالاً تحت تاثير ملاحظات سياسي، ديني، ايدئولوژيكي، استعماري و مسائلي نظير اينها قرار داشتهاند؟ به عبارت ديگر در كدام زمان و تحت چه شرايطي و چگونه ايرانيان صاحب سلسلههايي چون ماد و هخامنشي و اشكاني و ساساني و طاهريان و صفاريان و... شدند؟ آيا صرف پيشرفتهاي علم تاريخ و مطالعات تاريخي و باستانشناسي موجب كشف و بازيافت اين سلسلههاي كوچك و بزرگ شده است، و يا گذشته از اين امر، افراد و عوامل هدفمند ديگري هم در تثبيت تاريخ ايران در يك اندزهي دو هزار و پانصد ساله نقش داشتهاند؟ يا اين كه چه عواملي موجب شده است كه تاريخ ايران، به خصوص در عهد باستان، تا اين اندازه سلطنتمحور باشد و تمام ابعاد فرهنگي و تمدني ايران چون فرهنگ، دين، زبان، خط، معماري و غيره صرفاً و تنها در قالب سلسلههاي مختلف بيان و تبيين شوند؟ بهعنوان مثال، در تاريخ ايران باستان كه اين سلطنتمحوري نمود و برجستگي بيشتري دارد، تقريباً تمام ابعاد فرهنگ و تمدن ايرانزمين در قالب عنوان و ماهيت سلسلههاي آن دوران بيان ميشوند، نظير خط و زبان ايران در زمان هخامنشيان، اشكانيان، ساسانيان يا هنر هخامنشي، اشكاني و ساساني و نظاير آن؛ در حالي كه در دوران بعد از اسلام، مفاهيمي چون خط ايران در دورهي مثلاً صفويان يا افشاريان يا زنديان موضوعيت ندارد و خطها و زبانها و اديان و مذاهب مردم با آمدن و رفتن سلسلهها تغيير نميكنند، همچنان كه خط و زبان مردم ايران با رفتن نظام سلطنتي پهلوي و تأسيس نظام جمهوري اسلامي دچار تغيير نشده است! اما در مورد سلسلههاي ايران باستان دين و خط و زبان با آمدن و رفتن سلسلههايي چون هخامنشي و سلوكي و اشكاني و ساساني از زبان فارسي باستان و خط ميخي به خط و زبان يوناني و سپس پهلوي شمالي و جنوبي تغيير مييابند، و در واقع هيچ نشاني از فرهنگ و مدنيتي جز فرهنگ و مدنيت سلسله يا قوم حاكم در ميان نيست!
به اين ترتيب، شناسايي چرايي و چگونگي تدوين تاريخ ايران به شكل كنوني آن و يافتن پاسخ سئولاتي چون پرسشها و تأملات فوق، مستلزم بازگشت به نقطهي «سرآغاز» شكلگيري مطالعات مرتبط با تاريخ ايران و جهان شرق و خاورميانه و به طور كلي جهان اسلام است و در اين بازخواني تاريخِ تاريخ ايران، بررسي يكي از تحولات اصلي دوران رنسانس در اروپا از اهميتي بسياري برخوردار است، زيرا جريانات شرقشناسي و اسلامشناسي و ايرانشناسي و در نهايت تدوين تاريخ براي سرزمينهايي چون ايران، همگي حاصل نهايي آن تحول عمدهاي به شمار ميروند كه با عنوان «عصر اكتشافات جغرافيايي و دريايي» معروف و شناخته شده است.
ماجراي چرايي و چگونگي آغاز اكتشافات جغرافيايي و دريايي از سوي اروپاييان، از جمله مسائل عمده و دورانسازي است كه هيچگاه به طور كامل از سوي محققان ايراني مورد مطالعه و تأمل قرار نگرفته است. در حقيقت، علت اصلي اين رويداد تاريخي بس مهم همواره با قصه و داستاني توضيح داده شده كه از حداقل استحكام عقلي و اسنادي هم برخوردار نبوده است، اما همين قصهي نه چندان معقول و مستحكم به دليل فقدان تقريباً سراسري مطالعات تاريخي ملي در ايران طي سدهي اخير، همواره بهصورت اصلي اساسي و قطعي پذيرفته و تكرار شده است؛ محققان اروپايي علت اصلي شروع اكتشافات جغرافيايي و دريايي از سوي اروپاييان در اواخر سدهي پانزدهم و اوايل سدهي شانزدهم ميلادي را سقوط قسطنطنيه (بيزانس) به دست سلطان محمد فاتح در سال 1453ميلادي و نيز تسلط عثمانيان بر مناطق شام و عراق ذكر كردهاند، حادثهاي كه در روايت آنان به تسلط امپراطوري عثماني بر منطقهي بيزانس و شام و در نتيجه بستهشدن راههاي تجاري ميان شرق و غرب منجر شده و همين امر اروپاييان را ناگزير ميكند براي دسترسي به كالاهاي ارزشمند شرق و در رأس آنها ادويه، به جستوجو و كشف راههاي جديد از طريق درياها برآيند. اما اندك تأمل عقلي و اسنادي دربارهي اين موضوع و سنجش آن با دلايل و شواهد ديگر، چندان اعتباري براي صحت اين عامل به ظاهر اصلي باقي نميگذارد و محقق را وا ميدارد تا دلايل منطقي و واقعي پيدايش عصر اكتشافات دريايي را در عوامل ديگري جستوجو كند، زيرا، در سراسر تاريخ تلاش قدرتها همواره بر دستيابي به سرزمينها براي در اختيار گرفتن راههاي تجاري و امكانات اقتصادي آن مناطق مبتني بوده است و اساساً حيات اقتصادي و به طبع سياسي حكومتها به ميزان برخورداري آنها از چنان امكاناتي متكي بوده و حكومتها بدون برخورداري از منافع راههاي تجاري و منافع اقتصادي مبتني بر بازرگاني، قادر نبودند به اقتدار سياسي گسترده و طولاني دست پيدا كرده و به حيات خود ادامه دهند. بنابراين، تصور اين كه با جابهجايي قدرت سياسي در قسطنطنيه، از بيزانس به عثماني، و تسلط عثمانيها بر مناطق شام و عراق و مديترانه شرقي راههاي تجارت و داد و ستد كالاهاي شرق و غرب بسته شده است، نه تنها نظير تاريخي ممكن ديگري در اين مقياس و ابعاد ندارد، بل اساساً فاقد منطق استوار و اسناد تاريخي لازم است. در واقع، با تغيير مديريت سياسي در آسياي صغير يا شام، تنها دريافتكنندگان منافع اقتصادي و بازرگاني اين مناطق تغيير ميكنند، ضمن آن كه يكي از اصليترين دلايل تلاش عثمانيان براي غلبه بر بيزانس و سپس شام، در اختيار گرفتن راهها و منافع تجاري بيزانس و شامات، به عنوان قطبهاي بزرگ تجارت شرق و غرب آن زمان بوده است. به علاوه، همواره و در طول تاريخ تجارت و داد و ستد در كنار تحولات و جنگهاي سياسي، مذهبي، منطقهاي و ... وجود داشته است و حتي بروز جنگهاي كوچك و بزرگ داراي انگيزههاي غيراقتصادي و صرف مذهبي هم هيچ گاه تعطيلي كامل مناسبات تجاري يا فرهنگي را در پي نداشته و حداكثر روابط بازرگاني را با وقفههاي مقطعي مواجه ميكرده است[1].
بدين ترتيب، دلايل اصلي ورود كشورهاي اروپايي به درياهاي ناشناخته آن زمان و شروع عصر اكتشافات جغرافيايي و دريايي را ميبايد در مسائل ديگري جست كه اهم آنها عبارت از الف) انباشت سرمايه در دستگاه كليسا و رويآوردن كليسا به سرمايهگذاري براي ترويج آئين مسيحيت در ديگر سرزمينهاي جهان؛ ب) تلاش براي دست يافتن به ثروتهاي افسانهاي شرق و غارت آنها؛ ج) و رشد امكانات و دانش دريانوردي اروپاييان آن عصر و پيدايش تجهيزات تازهي دريانوردي و در رأس آنها قطبنما، ميباشد.در حقيقت، در پايان دوران قرون وسطي، نهاد كليسا با سرمايهي كلاني كه طي دوران حاكميت مذهبي و سياسي خود اندوخته بود، به سرمايهگذاري در راه گسترش و ترويج آئين مسيحيت در ديگر سرزمينهاي جهان پرداخت، چنانكه با نگاهي گذرا به نخستين گروههايي كه همراه با نظاميان و ملوانان جسور رهسپار كشف شرق از طريق درياهاي ناشناخته ميشوند، ميبينيم كه همگي آنان را هيئتهاي مبلغين مذهبي و مسيونرهاي فرقههاي مختلف مسيحي تشكيل ميدهند. ضمن آنكه غالب كاشفان اروپايي نظير بارتلومئو دياز، واسكو دو گاما، آلفونسو دو آلبوكرك و... نيز خود داراي وجهه و رويكرد مذهبي غليظي هستند و در كنار اهداف اقتصادي و غارتگرانه، مأموريت و اهداف ديني نهاد كليسا را هم دنبال ميكنند. همچنين علاوه بر اين مسائل، بايد به اين موضوع اشاره كرد كه عصر اكتشافات دريايي بلافاصله پس از حملهي كليساي مسيحيت به تمدن عربي- اسلامي اندلس و مسلمانان منطقهي شبه جزيره ايبري، و نابودي جامعهي اسلامي و قتل عام سراسري مسلمانان اين منطقه اتفاق ميافتد[2]، امري كه بهصورتي كامل و آشكار عزم كليساي مسيحيت براي نابودي جوامع اسلامي و جايگزين كردن صليب در جاي مسجد در اين سرزمينها را اعلام ميكند.
افزون بر نكات، آنچه كه در پي حضور دريانوردان و كاشفان اروپايي در سراسر جهان و بهخصوص جهان اسلام اتفاق ميافتد، نه امر تجارت و داد و ستد، بلكه آغاز روندي از قتل عام و نسلكشي و غارت ثروت مردم سرزمينهاي مختلف، از بوميان قارهي آمريكا تا مردم سرزمينهاي شرق دور، و بهويژه مسلمانان سرزمينهاي آفريقايي و آسيايي است كه ادوار دهشتناكي چون دوران بردهداري و عصر استعمار را پايهگذاري ميكند، و اين همه در كنار تلاش هيئتهاي ارسالي كليساها براي ترويج آئين مسيحيت در سرتاسر جهان و خصوصاً جهان اسلام، آشكارا نشان ميدهد كه انگيزهي اصلي اروپاييان از دست زدن به اكتشافات دريايي نه تجارت صرف و دست يافتن به كالاهايي كه ورود آنها با تسلط عثمانيان بر بيزانس و مديترانه شرقي غيرممكن يا دشوار شده بود، بلكه به نابودي كشاندن جوامع و تمدنهاي مسلمان و رقيب براي حاكميت كليسا در سراسر جهان و رواج آئين مسيحيت حتي در اقصي نقاط گيتي بوده است، و اين همان نكتهاي است كه مورخان اروپايي هيچگاه تمايلي به بيان و آشكار شدن آن نداشتهاند و به همين دليل جاي آنرا با قصهاي دربارهي بسته شدن راه تجارتي ميان شرق و غرب پر كردند، و همان طور كه اشاره شد، در نتيجهي فقدان مطالعات ملي در ايران و تبعيت مورخان ايراني از نظريات محققان غربي در حوزهي علوم انساني به طور عام و علم تاريخ به طور خاص، عموم محققان داخلي نيز طي سدهي حاضر اين قصه را تمام و كمال پذيرفته، و از كتابهاي دوران مدرسه تا كتب دانشگاهي آن را تكرار كردهاند.
همچنين عامل ديگري هم در تشديد اين روند قتل عام و غارت جوامع اسلامي از سوي اروپاييان و پس از آغاز عصر اكتشافات دريايي، حتي در اقصي نقاط گيتي، نقش داشت و آن آگاه شدن دستگاه كليسا به ميزان گسترش و نفوذ اسلام در تقريباً تمامي سرزمينهاي شناخته شدهي جهان آن روز بود؛ در حقيقت، بهدنبال عصر اكتشافات دريايي و جغرافيايي، كليساي مسيحيت با واقعيت هولناكي مواجه شد و آن گسترش اسلام و شكلگيري جوامع اسلامي در تقريباً سراسر جهان شناخته شدهي آن روز، از اعماق قارهي آفريقا گرفته تا سرزمينهاي شرق دور و پهنهي وسيعي از قارهي آسيا بود كه عملاً نشان ميداد دستگاه مسيحيت از تمام جهان آن روز تنها صاحب بخش كوچكي از قارهي اروپا بوده است، و لذا در صورتي كه اين روند گسترش تدريجي و مؤثر اسلام ادامه مييافت، حيات حاكميت كليساي مسيحيت نيز به طور جدي در معرض خطر نابودي قطعي قرار ميگرفت، و در واقع همين احساس هراس بود كه كليسا را وا داشت تا سربازان تفنگ و انجيل به دست خود را براي نابودي مسلمانان و اسلام به سرزمينهاي اسلامي اعزام كند، روندي كه تا همين امروز نيز در قالب تجديد حيات جنگهاي صليبي از سوي ايالات متحده آمريكا در حمله به عراق و افغانستان و ارسال بيش از پيش مبلغان مسيحيت به كشورهاي اسلامي، ادامه دارد.
به هر حال، همزمان با تحولات جغرافيايي و دريايي و كشف نقاط ناشناخته از سوي اروپاييان و حضور آنها در جهان شرق و اسلام، در حوزهي فرهنگي و علمي نيز تلاشهاي دانشمندان و علماي غربي براي شناخت جهانها و جوامع جديد آغاز شد، تلاشهايي كه عمدتاً با سرمايه و حمايت قدرتهاي سياسي و استعماري اروپايي و براي تسلط هر چه بيشتر بر ساير نقاط جهان شروع شده و پايههاي علوم نوين امروزي و بهخصوص علوم انساني را در دانشگاههاي غربي و سپس ديگر دانشگاههاي جهان بنيان گذاشت. اين تلاشهاي علمي و فرهنگي با عنوان كلي شرقشناسي و زيرمجموعههاي آن چون ايرانشناسي، اسلامشناسي، مصرشناسي، چينشناسي، هندشناسي و نظاير آن شناخته و نامگذاري شدهاند، و در حقيقت «سرآغاز» شناسايي و معرفي تاريخ رسمي و تثبيت شدهي كنوني ايران و تقريباً ساير نقاط جهان نيز با همين جريانهاي شرقشناسي آغاز ميشود. از اين رو، براي بازگشت به نقطهي آغاز شكلگيري تاريخ رسمي و فعلي ايران و همچنين ديگر نقاط جهان و بهخصوص جهان اسلام، بايد به زمان شكلگيري جريانهاي شرقشناسي رجوع كرد و با سنجش و بازبيني انتقادي روند اين جريان و انگيزههاي بانيان و راهبران آن، روند شكلگيري و تدوين تاريخ كنوني ايران را مورد بازنگري قرار داد، و تاريخِ تدوين تاريخ ايران را مروري دوباره كرد.
بيترديد آنچه در اين بررسي به وضوح و روشني ديده خواهد شد، عملكرد جريانهاي كوچك و بزرگ شرقشناسي با شاخههاي فراوان آن در تاريخ، جغرافيا، باستانشناسي، زبانشناسي و غيره به عنوان بازوي فرهنگي جريان نابودي و استعمار سرزمينهاي اسلامي از سوي قدرتهاي مسيحي اروپايي است، و تدارك و تدوين تاريخ براي تمامي سرزمينهاي جهان و جهان اسلام از سوي دستگاهها و دانشگاههاي همان قدرتهاي سياسي، تداوم همان جنگهاي نظامي در قالب فكري و فرهنگي به شمار ميرود. از اين منظر تدارك و تدوين تاريخ براي ملتهاي جهان و بهويژه مسلمانان، به صورتي ابزاري براي شكلدادن به هويت و تفكر و نگاه هويتي نخبگان و ملتهاي جهان عمل كرده است[3]. البته طرح اين موضوع و توجه به آن به معناي نادرست انگاشتن مطلق و كامل تمامي اين تاريخنگاريها نيست، بل به معناي ضرورت توجه به مباني و روند شكلگيري تواريخ رسمي كنوني و لزوم برخورد انتقادي با محصولات و خروجيهاي آن است. چنان كه بر همين مبناست كه ميتوان چرايي تقسيم تاريخ و از جمله تاريخ ايران به دوران پيش و پس از تاريخ بر اساس پيدايش خط را مورد نقد قرار دارد، و اظهار داشت كه تاريخ يك سرزمين با پيدايش تمدن در آن سرزمين و آغاز مديريت انسان بر محيط زندگياش شروع ميشود و خط تنها يكي از مظاهر اين مدنيت به شمار ميرود و لذا نميتواند معيار مطلق دوران پيش و بعد از تاريخ محسوب شود. بهعلاوه در مورد تاريخ كهن سرزمين ايران، ميتوان به اين موضوع توجه كرد كه امپراطوري سه هزار سالهي عيلام كه در تاريخ رسمي ايران عملاً در دوران پيش از تاريخ جاي گرفته است، خود داراي خطي بس پيشرفته بوده، بهگونهاي كه خط عيلامي به صورت يكي از خطوط اصلي مورد استفاده در دورهي هخامنشيان درميآيد. بر اين اساس، حتي با فرض صحت و درستي اين معيار تقسيمبندي نيز تاريخ ايران ميبايد از دورهي عيلاميها آغاز ميشد و به جاي دو هزار و پانصد سال، قدمتي چند هزار ساله مييافت، و حال آنكه تمام هستي و پيشينهي مدني ايرانزمين، تنها به سود اغراض سياسي جريانهاي شرقشناسي و سلطنت پهلوي اول و دوم، در دورهي هخامنشي و بهطور كلي دوران مشهور به ايران باستان خلاصه شده است، و از آن گذشتهي مدني درخشان چند هزار ساله، تنها دو هزار و پانصد سال آن بهعنوان تاريخ رسمي ايران آموزش داده شده و براي همگان شناخته شده است. و اين امر تأثيرات گاه سوئي بر ذهنيت نخبگان و روشنفكران ايراني بر جاي گذاشته است، چنانكه بهعنوان نمونه، عموم روشنفكران ايراني ضمن نشان دادن حساسيت بالا نسبت به فرهنگ و مدنيت ايرانزمين در عهد باستان، به شكلي گاه بس گسترده و اسفناك نسبت به تمدنهاي درخشان ايراني ماقبل هخامنشي بيتوجهاند، و در حالي كه به صورتي گسترده نسبت به مثلاً ساخت سد سيوند و آسيب ديدن احتمالي مجموعهي پاسارگاد حساسيت نشان ميدهند، كمتر كسي از آنان در مقابل نابودي و غارت وسيع انبوهي از تمدنهاي باستاني كهنتر در سراسر ايران، همچون تاراج ميراث تمدن ارته جيرفت، يا به زير آب رفتن بخشهاي وسيعي از سايتهاي باستاني بسيار كهن در اثر سدسازيهاي خطهي خوزستان، حساسيت نشان ميدهد، و اين همه البته هنوز مشتي از خروار و اندكي از آثار سوء اين نوع تاريخنگاري سياسي بيگانگان براي مردم ايران است.
[1]-ايننظريهبراينخستينبارازسوينگارندهدرمقالهذيلطرحوبررسيشدهاست،امابعدازطرحآن،برخيازمحققانحوزهيخليجفارسبدونذكرارجاع،آنرابهصورتيالكنوناقصبهنامخوددرآثارشانذكركردند،بيتوجهبهآنكهبيانايننظريهولوبهصورتالكنبانوشتههايقبليشاندراينبابدرتضادكاملقراردارد! (عليمحمدطرفداري،حضورنخستيناستعمارگراناروپاييدرخليجفارس: سرآغازروياروييدونظاماقتصادسنتيشرقواقتصادبورژوازيغرب،فصلنامهيتاريخروابطخارجي(علمي- ترويجي)،سالنهم،شماره36،پاييز1387)
[2]- كليساي مسيحيت براي توجيه تهاجم خونين خود به مسلمانان و تمدن اسلامي اندلس، بر ماجراي موهوم حملهي اعراب به اندلس در قرن اول هجري تكيه كرده است، موضوعي كه از سوي ايگناسيو اولاگوئه، محقق انديشمند اسپانيايي به تفصيل مورد نقد و بررسي قرار گرفته، و چگونگي پذيرش اسلام از سوي مسيحيان موحد، و نه مسيحيان پيرو تثليث، و باطل بودن تهاجم اعراب به اندلس، در كتاب وي با عنوان انقلاب اسلامي در غرب به خوبي اثبات شده است:
IgnacioOlagüe, La revolucion islamica en Occidente, Madrid, Fundacion Juan March, 1974.
[3]- براي اطلاعات بيشتر در اينباره از جمله ن.ك به عليمحمد طرفداري، تاريخنگاري ناسيوناليستی معاصر ايران و پایهگذاری اوهام تاریخی مقدس، ماهنامهي فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 50 و 51، تابستان 1390
حیث التفاتی شناخت ما ناظر به موضوعی جزئی و بخشی نیست؛ بلکه ناظر به کلیت جامعه است. شناخت کلنگر ما با حرکت از ظاهر به باطن جامعه حاصل میشود و لذا منطق حاکم بر محتوای ما اینگونه شده است:
مجلهی سوره نیز سرنوشتی پیوند خورده با سرنوشت انقلاب و فراز و فرودهای آن داشته است و او نیز تنها زمانی میتواند خود را از گرفتار شدن در دام زمانه برهاند و انقلاب اسلامی را همراهی کند که متوجهی باطن و همگام با تحولاتی از جنس انقلاب باشد. تلاشمان این است که خود را از غفلت برهانیم، برای همین به دور از هرگونه توجیه و تئوریپردازی برای توسعهی تغافل، میگوئیم که سوره «آیینه»ی ماست. از سوره همان برون تراود که در اوست. تلاشمان این است که بهجای اصل گرفتن «ژورنالیسم حرفهای»، یعنی مهارت در بهکارگیری فنون، تحول باطنی و تعالی فکری را پیشه کنیم. نمیخواهیم خود را به تکنیسین سرعت، دقت و اثر فرو بکاهیم. کار حرفهای بر مدار مُد میچرخد و مُد بر مدار ذائقهی بشری و ذائقه بر مدار طبع ضعیف انسان و این سیر و حرکت، ناگزیر قهقرایی است.
شماره 87-86 مجله فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه منتشر شد
شماره جدید مجله سوره اندیشه نیز بهمانند پنجشش شماره اخیرش، موضوعی محوری دارد که کل مطالب مجله حولوحوش آن میچرخد. موضوع بیستویکمین شماره سوره اندیشه، «نقد» است؛ موضوعی که شعار بیستویکمین نمایشگاه مطبوعات نیز قرار گرفته است. نقد، موضوع مناقشهبرانگیزی است که بسیاری از مجادلات سیاسی و فرهنگی ما، از روشن نبودن مفهوم آن ناشی میشود؛ تا جایی که منتقد را به جرم مفسدهانگیزیاش خاموش میکنند. کار منتقد، حرف زدن است ولی نقد، منتظر شنیده شدن نیست. اینجا است که تفاوت منتقد با معترض و مخالف و مصلح و مفسد روشن میشود.